حضرت جواد الائمهعليهالسلام ، لباس تميز، پاكيزه و قيمتى مى پوشيدند.
كلينى از امام جوادعليهالسلام نقل مى كند كه فرمود:
«انا معشر آل محمد نلبس الخز واليمينه »
«ما خاندان پيغمبر هستيم كه خز و لباس هاى قيمتى مى پوشيم.»
و شيخ صدوق از على بن مهزيار از امام نهم روايت كرده كه: نمازهاى واجب را با خز و ساير لباس هاى قيمتى مى خواند و عباى گران بهايى به دوش مى انداخت، جبه خز مى پوشيد و با همين لباس هاى اعلاء نماز مى خواند به ما هم امر ميكرد در چنين لباس هايى نماز بخوانيم(۳۳) .
شايد پس از مطالعه مطلب فوق در ذهن برخى از خوانندگن اين سوال مطرح شود كه از يك سو در نهج البلاغه مى خوانيم كه: «ان الله فرض على الائمهة الحق ان يقدروا انفسهم ضغفة الناس » خداوند بر امامان حق واجب كرده است كه خود را همچون ضعيفترين مردم - در مسائل اقتصادى - قرار دهند(۳۴) از سوئى ديگر در همان كتاب شريف مى خوانيم كه: تمام پيغمبران به زخارفت دنيا بى اعتنا بودند(۳۵) و در روايتى وارد شده است كه حضرت على،عليهالسلام به اصبغ بن نباته فرمود: پنج سال در كوفه حكومت كردم، روزى كه وارد كوفه شدم با اين لباس و با اين مركب و با اين اساس جزئى وارد شدم، اگر روزى كه برمى گردم غير از اينها داشه باشم،فاننى من الخائنين .
و در جاهايى ديگر رواياتى مانند استفاده امام حسنعليهالسلام و امام صادقعليهالسلام و حضرت جوادعليهالسلام از لباس هاى فاخر و قيمتى را مى خوانيم اين دو دسته روايات را چگونه جمع كنيم؟
جواب اين است كه اسلام دينى الهى بر مبناى فطرت و عقل است و براى هر مقطعى از زمان و نقطه اى از جهان برنامه مناسب مانند دارد.
اولا: دو روايت نقل شده از علىعليهالسلام در مقام حكومت است و در عصر ضعف اقتصادى عامه مردم، كه حكمران اسلامى موظف است خود را و زندگى شخصى خويش را در حد ضعيف ترين اقشار مردم قرار دهد تا درد آنان را بداند و محروميت آنها را بچشد.
ثانيا: ميان بى اعتنائى به زخارف دنيا و استفاده از برخورداري هاى آن تلازم نيست و گاهى اتفاق مى افتد كه فرد ثروتمند و برخوردار از مال دنيا از تعلقات قلبى به امورات دنيايى آزاد و رسته است در حاليكه فردى با كمترين برخوردارى از امور دنيوى ولكن دلبسته آن است و در كتب اخلاقى نمونه هاى متعددى بر اين مورد ذكر شده از جمله درويشى كه جاماندن كشكولش اسباب اضطراب خاطرش را فراهم كرده يا فردى كه بخاطر دو سكه نقر پس انداز از اداى شهادتين در بحرانى ترين حالات بيمارى خوددارى مى كرد. بنابراين آنچه مهم است عدم دلبستگى به دنيا و زخارف دنيوى است.
با اين مقدمه روشن مى شود كه:
اولا: حضرت جوادعليهالسلام در مسند حكمرانى نبود.
ثانيا: در جامعه آن روز فقر مطلق همچون عصر رسول خداصلىاللهعليهوآله بر مردم حاكم نبود.
ثالثا: اقتضاى شرايط زمان و مكان و شئونات، آن بود كه با ظاهرى آراسته و لباس هاى گران قيمت در انظار عمومى حاضر شوند، و در برخى موارد كه اعتراض مى شد با منطقى برتر منتقد را قانع مى نمودند.
معروف است كه يكى از دراويش به لباس امام صادقعليهالسلام اعتراض كرد و ايشان در جواب فرمودند: بيا جلو به لباس زيرين من دست بزن، آمد و لمس كرد ديد جامه اى از كرباس به تن دارد، در حاليكه آن درويش در زير خرقه جامه اى بس نرم از پارچه اى لطيف پوشيده بود، و با اين حركت امام، رسوا شد.
احترام مؤمن در قاموس فرهنگ اهل بيت عليهم السلام از كعبه هم بالاتر است، مؤمنين بايد با ظاهرى آراسته و پاكيزه در انظار عموم حاضر شوند و اين مطلب در مواردى كه فرد جداى از موقعيت فردى، نوعى انتساب به جامعه مسلمين دارد از اهميت بيشترى برخوردار مى شود.
از فرزندان ذكور امام نهمعليهالسلام دو پسر به يادگار ماند:
۱ -امام على النقى عليهالسلام خورشيد هدايت و دهمين مهر سپهر سرورى (كه به يارى خداوند در يك مجلد مخصوص مناقب فضائل و خدمات ارزنده ايشان مورد بحث قرار خواهد گرفت ان شاءالله).
۲ - ابوجعفر موسى المبرقع بن محمد بن على بن موسى بن جعفرعليهمالسلام :
ايشان جد سادات رضوى است كه الحمدلله نسل فرزندان وى هنوز هم زياد هستند و بسيارى از سادات نسبشان به و ميرسد.
وى اولين فرد از سادات رضوى است كه در سال ۲۵۶ هق به قم وارد شد و چون همواره به روى خويش رقع (نقاب) مى انداخت بنابراين به ايشان موسى مبرقع مى گويند.
ايشان وقتى وارد قم شدند بزرگان عرب كه در قم بودند سيد را از قم بيرون كردند و از روى ناچارى به كاشان رفت و در آنجا احمد بن عبدالعزيز بن دلف عجلى او را گرامى داشت و خلعت هاى زياد و چهارپايان نيكو سوار به ايشان هديه كرد و در سال ۲۰ هزار دينار مقررى بر وى تعيين كرد.
بعدها بزرگان عرب ساكن قم با پوزش حواسين و احترام زيادى سيد را به قم وارد كردند و گرامى داشتند و اوضاع و احوال سيد در قم خوب شد و از ثروت خود دهات و مزرعه هايى خريد و پس از آن از دخترانش زينب، ام محمد، ميمونه(۳۶) به قم دعوت كرد و آن ها از كوفه به قم رفتند و در همان شهر از دنيا رفتند و در نزديكى حضرت فاطمه معصومه سلام الله عليه دختر حضرت موسى بن جعفرعليهالسلام دفن شدند.
زينب همان بانويى است كه بر آرامگاه حضرت معصومه سلام الله عليها قبه اى بنا نهاد چون پيش از آن قبر ايشان پوشيده از حصير و بوريا بود.
موسى شب چهارشنبه آخر ارديبهشت دو روز به آخر ربيع مانده در سال ۲۹۶ از دنيا رفت و امير قم عباس بن عمروالغنوى به ايشان نماز خواند و در شهر قم دفن گرديد و اكنون هم زيارتگاه است(۳۷) .
قابل ذكر است كه مراد از بزرگان عرب ساكن قم كه موسى مبرقع را گرامى داشتند و همينطور به فرزند ايشان اكرام كردند، طايفه جليله اشعريه هستند. آنها فرزندان عبدالله و الاحوص از فرزندان سعد بن مالك بن عامراشعرى از قبيله اى در يمن بودند كه سال ۹۴ ه.ق به قم آمده و در آن شهرى را بناگذاشتند و قم بوسيله آنان آباد شد و در ميان آن ها از عصر امام صادقعليهالسلام تا نزديك هاى عصر شيخ طوسى در هر طبقه اى تعداد زيادى از علما و بزرگان و راويان و محدثين و صاحبان تأليف و تصنيف بودند كه مراتب والاى داشتند و كمتر كتابى است كه در آن صفحه اى از راويان اشعرى نباشد.
و صاحب تاريخ قم مى گويد كه از مفاخر آنها اين است كه اولين فردى كه تشيع را در قم ظاهر ساخت موسى بن عبدالله بن سعد اشعرى است و از جمله آن مفاخر زكريا بن آدم بن عبدالله بن سعد اشعرى كه امام رضاعليهالسلام به ايشان فرمود:
«ان الله يدفع البلاء بك عن اهل قم كمايدفع البلاء عن اهل بغداد بقبر موسى بن جعفر عليهالسلام »؛ همانا خداوند بلا را خاطر تو از اهل قم دفع مى كند همانطورى كه بلا را از اهل بغداد به خاطر قبر موسى بن جعفرعليهالسلام دفع مى نمايد.
و از جمله مفاخر آنها مزارع و باغات زيادى است كه به ائمهعليهمالسلام وقف كرده اند و آنها اولين افرادى هستند كه به ائمهعليهالسلام خمس فرستادند و افراد زيادى منسوبين آن ها را گرامى داشتند و از جمله افتخارات آنان اين بود كه پيراهن حضرت رضاعليهالسلام را با هزار دينار طلا از دعبل خزاعى خريدند و از جمله مفاخر آنها اين است كه امام صادقعليهالسلام به عمران بن عبدالله فرمود: «اظلك الله يوم لاظل الاظله ؛ خداوند در سايه قرار دهد شما را روزى كه سايه اى جز سايه او نيست.»
از موسى مبرقع دو پسر به يادگار ماند: محمد و احمد كه نسابان در فرزند داشتن محمد اختلاف كرده اند ولكن نسل امام محمد تقىعليهالسلام از طريق احمد بن موسى ادامه يافت.
۳ -حكيمه خاتون عليهمالسلام :
اسم صحيح ايشان حكيمه است و آنچه در زبان عوام معروف شده است كه اسم ايشان حليمه مى باشد تحريف و اشتباه هست.
وى از زنان نيكوكار، اهل عبادت، تيزهوش بود كه در موضوع ازدواج امام حسن عسكرىعليهالسلام با نرجس خاتون مادر حضرت حجت ثانى عشر رواياتى از ايشان نقل شده است(۳۸) .
حكيمه خاتون توفيق زيارت چهار امام معصوم نصيبش شد كه عبارتند از: امام محمد تقىعليهالسلام ، امام على النقىعليهالسلام ، امام حسن عسكرىعليهالسلام و امام عصر آن عزيزى كه بى صبرانه سرير عدالت در انتظار اوست عجل الله تعالى فرجه الشريف. نكات در خور توجه در زندگى ايشان است دو نكته حساس مى باشد:
۱ - صاحب سر بودن ايشان كه از علو رتبه معنوى و ايمان قوى و زكاوت خدادادى آن بانوى فضيلت حكايت مى كند.
۲ - روحيه ولائى عجيب: براى نمونه يك برخورد ايشان را با نرجس خاتون ذكر مى كنيم:
با وجود آنكه نرجس خاتون كنيز بود و تحت تربيت آن حضرت پس از اينكه وى از كرامت الهى بر ايشان مبنى بر مادرى وى بر چهاردهمين معصوم اطلاع يافتند فوق العاده در برابر ايشان خضوع مى كردند. روزى حكيمه براى زيارت امام حسن عسكرىعليهالسلام رفت و نرجس خاتون پيش آمد تا كفش از پاى بانوى خويش درآورد.
حكيمه گفت: تو بانوى من هستى به خدا سوگند اجازه نمى دهم تو كفش مرا درآورى و به من خدمت كنى بلكه من بر تو خدمت مى كنم و بر روى چشمم مى گذارمت. امام حسن عسكرىعليهالسلام اين مذاكره را شنيد و فرمود: «جزاك الله خيرا يا عمه ؛ اى عمه خداوند به شما پاداش نيك عنايت فرمايد»(۳۹) .
حكيمه خاتون پس از عمرى زندگى در مسير ولايت و با شيوه اى ستوده در سامرا از دنيا رفت و در همانجا دفن شدند و قبر ايشان در پايين پاى عسكريين است.
۴ - خاتون بانويى اهل معرفت و دانشمند و اهل نظر در اخبار و روايات و معتقد به امامت ائمه دوازده گانهعليهمالسلام بود.
شيخ طوسى در كتاب الغيبة از كلينى از محمد بن جعفر اسدى نقل مى كند كه او گفت: احمد بن ابراهيم به من گفت: من در سال ۲۶۲ ه ق به محضر خديجه دختر امام جوادعليهالسلام وارد شدم و از پشت پرده با او صحبت كردم و از دينش پرسيدم و او همه امامانى كه به امامتشان معتقد بود شمرد. از ايشان خواستم حديثى بيان كند گفت: شما قومى صاحب خبر هستيد آيا اين روايت حضرت حسن عسكرىعليهالسلام را نشنيده ايد كه نهمين از فرزندان حسينعليهالسلام ميراث او را تقسيم مى كند و او زنده است(۴۰) .
در خاتمه اين فصل دو نكته مهم را يادآورى مى كنيم:
۱ - روايت فوق الذكر اين حقيقت را نمايان مى سازد كه فرزندان حضرات ائمه معصومين صلوات الله عليهم در عين حالى كه از مراتب والاى فضيلت برخوردار بودند وليكن با تأسى به شهيده دفاع از حريم ولايت اسوه عصمت و طهارت حضرت زهراى مرضيهعليهاالسلام همراه با ايفاى رسالت هاى فرهنگى و اجتماعى خويش نهايت اهتمام خود را جهت رعايت حريم روابط اجتماعى زن و مرد به كار مى بستند بنابراين همراه با اداى وظيفه ترويج احكام شرع انور و روايات درربار ائمه طاهرينعليهمالسلام و نشر علوم اسلامى اسوه كامل عملى براى زنان شيفته فضائل اهل بيتعليهمالسلام بودند.
۲ - در همين روايت كوتاه فرهنگ مترقى و حيات بخش انتظار ظهور فرج با مفهوم پويا و مثبت آن كه تلاش همه جانبه براى زمينه سازى ظهور و بهبود وضعيت موجود و عدم رضايت به وضعيت فعلى مورد توجه قرار گرفته و به زنده بودن چهاردهمين معصوم و دوازدهمين امام نور كه تحقق گمشده بشريت در برنامه هاى بسيار كامل دولت كريمه حضرتش خواهد بود، تأكيد شده است.
اميد كه با استفاده بهينه از فضاى عطرآگين ولائى كشور امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف خود را لايق استقبال از آن بدر منير متفق رابطه ناگسستنى خويش با ولايت از شاهدان دولت عدالت آن حضرت در رجعت باشيم ان شاءالله.
۱ - داوود بن قاسم جعفرى نقل مى كند: خدمت حضرت امام جوادعليهالسلام رسيدم و سه نامه همراهم بود كه بر من مشتبه شده بود و غمگين بودم، حضرت يكى از آنها را برداشت و فرمود: اين نامه زياد بن شبيب است دومى را برداشت و فرمود: اين نامه فلانى است، من مات و مبهوت شده بودم.
۲ - وحضرت لبخندى زد و نيز سيصد دينار به من داد و دستور داد كه آنرا به نزديكى يكى از پسر عموهايش ببرم و فرمود: آگاه باش كه او به تو خواهد گفت: مرا به پيشه ورى راهنمايى كن تا با اين پول از او كالائى بخرم؛ تو او را راهنمايى كن.
داوود مى گويد: من دينارها را نزد او بردم، به من گفت: اى اباهاشم آيا مرا به پيشه ورى راهنمائى مى كنى تا با اين پول از او كلائى بخرم؟ گفتم: آرى مى كنم.
۳ - و نيز ساربانى از من خواسته بود كه به آن حضرت بگويم او را نزد خود به كارى گمارد من به خدمتش رفتم تا درباره آن ساربان با حضرت صحبت كنم ديدم غذا مى خورم و جماعتى نزدش هستند براى من ممكن نشد با ايشان صحبت كنم.
حضرت فرمود: اى اباهاشم بيا بخور و پيشم غذا گذاشتند. آنگاه بى آنكه من بخواهم فرمود: «اى غلام، ساربانى را كه ابوهاشم آورده نزد خود نگهدار»(۴۱) .
۴ - در كتاب خزينة الاصفيا در شرح احوال امام جوادعليهالسلام چنين نقل شده است:
چون مأمون عباسى وفات يافت امامعليهالسلام فرمود: وفات ما هم پس از پايان سى ماه اتفاق مى افتد، آن چنانكه گفته بود شد.
۵ - نقل است كه يكى از ياران امامعليهالسلام مهياى سفر گشت براى توديع نزد امامعليهالسلام رفت فرمود: امروز هنگام سفر نيست به هر حال امروز بايد درنگ كرد! بنا به دستور امامعليهالسلام در آن روز به مسافرت نرفت ولى دوست وى كه با او همراه مى شد به مسافرت رفت و از آن شهرى كه در آن جا بود رهسپار گرديد. قضا را، سيلى شبانه آمد و او را غرق كرد(۴۲) .
۶ - از عمران بن محمد اشعرى نقل شده كه خدمت امام جوادعليهالسلام شرفياب شدم، پس از انجام كارهايم عرض كردم: ام الحسن به شما سلام رساند، و خواهش كرد يكى از لباس هايتان را براى آنكه كفن خود كند عنايت فرمائيد، امامعليهالسلام فرمود: او از اين كار بى نياز شد.
من بدون آنكه مقصود امام را بفهمم از محضر امام خارج شدم و به ولايت خود برگشتم در آنجا خبر يافتم كه ام الحسن ۱۳ يا ۱۴ روز پيش از آنكه من خدمت امامعليهالسلام برسم از دينا رفته بود(۴۳) .
۷ - حسين مكارى مى گويد: در بغداد به خدمت امام جوادعليهالسلام شرفياب شدم وقتى كه زندگيش را مشاهده كردم از ذهنم گذشت كه: «امام به زندگى مرفهى رسيده هرگز به وطن خود بر نخواهد گشت» امام لحظه اى سر به زير انداخت، آنگاه سرش را بلند كرد در حاليكه از اندوه رنگش زرد شده بود فرمود: اى حسين، نان جوين و نمك خشن در حرم رسول خداصلىاللهعليهوآله نزد من از آنچه مرا در آن مى بينى محبوبتر است(۴۴) .
۸ - پس از شهادت امام رضاعليهالسلام هشتاد نفر از فقهاى بغداد و شهرهاى ديگر براى انجام حج رهسپار مكه شدند در سر راه به مدينه آمدند تا با امام محمد تقىعليهالسلام نيز ملاقات نمايند آنان در منزل امام جعفر صادقعليهالسلام كه خالى بود فرود آمدند، امام كه خردسال بود به مجلس آنان وارد شد و شخصى به نام «موفق» ايشان را به حاضران معرفى كرد و همه به احترام برخاستند و سلام كردند. امام جواب داد، آنگاه پرسش هايى عنوان شد كه امام به خوبى و در نهايت مهارت به همه آن ها پاسخ داد و همگان از اينكه آثار امامت را در ايشان ديدند به امامتش اطمينان پيدا كردند و آن حضرت را ستودند و دعا كردند.
يكى از آن افراد به نام «اسحاق» روايت كرده من نيز در نامه اى ده مسأله نوشتم تا از آن حضرت بپرسم و با خود عهد كردم اگر آن بزرگوار به پرسش هاى من پاسخ صحيح داد از او تقاضا كنم دعا فرمايد كه خداوند فرزندى را كه همسرم حامله بود پسر قرار دهد.
مجلس طولانى شد مردم پيوسته سؤال مى كردند و امام بى درنگ پاسخ ميداد. برخاستم تا بروم و قصد داشتم روز بعد محضر امام مشرف شوم و نامه را به ايشان بدهم، امام تا مرا ديد فرمود: اى اسحاق خداوند دعاى مرا مستجاب فرمود، نام فرزندت را احمد بگذار. از فرموده امام بى اندازه خوشحال شدم و گفتم: سپاس خداى را بى ترديد اين همان حجت خداست اسحاق به وطن خود بازگشت و خداوند پسرى به او عنايت فرمود و نام او را احمد گذاشت(۴۵) .
۹- محمد بن وليد كرمانى مى گويد: به نزد امام جوادعليهالسلام آمدم و در نزد ايشان جمعيت زيادى يافتم و برگشتم به جلو و روبروى ايشان نشستم تا آنكه ظهر شد و برخاستم به نماز. پس زمانيكه نماز ظهر را خوانديم در پشت سرم چيزى احساس كردم و ناگاه حضرت جوادعليهالسلام را ديدم به سوى او رفتم و دستش را بوسيدم.
سپس امام نشست و از آمدن من پرسيد آنگاه فرمود: سلام كن؛ عرض كردم فدايت شوم سلام كردم، پس سه بار اين سخن را تكرار فرمود و من سلام كردم: وعرض كرد يا ابن رسول الله آيا راضى شدى؟ پس خداوند از قلب من بيرون كرد آنچه كه بود، تا حدي كه اگر من تلاش كنم و نفسم را آماده نمايم كه به شك برگردم نمى توانم به آن برسم و فردا من كسى شدم كه كارهايش را اول وقت انجام ميدهد و از در اول بالا رفتم و قبل از كاروان راه افتادم و كسى نديدم كه به او بگويم و من انتظار داشتم از كسى راهنمايى بگيرم و كسى پيدا نكردم تا اينكه گرما و گرسنگى سخت شديد شد و من شروع كردم پيدا نكردم تا اينكه گرما و گرسنگى سخت شديد و من شروع كردم به آب خوردن تا گرسنگى و سوز عطش را فرونشانم.
مشغول آب خوردن بودم كه ناگاه ديدم غلامى به سوى من مى آيد كه طبقى را حمل مى كند و بر آن غذاهاى رنگارنگ است و غلام ديگرى طشت و ابريق (كوزه) مى آرد و آنها را در برابر من گذاشتند و گفتند: امام به تو امر كرد كه بخورى، پس خوردم زمانيكه فارغ شدم به سوى من آمد و من به احترام ايشان بلند شدم و مرا به نشستن و خوردن امر فرمود پس امام به غلام نگاه كرد و فرمود كه: با او بخور تا نشاط شود و سرحال آيد تا اينكه فارغ شدم و غلام رفت آن ريزه هاى غذا را كه بر طبق بود بردارد امام فرمود: صبر كن و آنها را براى حيوانات صحرا بگذار ولو ران گوسفندى باشد و آنچه از اساس خانه است، بردار، سپس فرمود: سؤال كن.
۱۰ - عرض كردم: خداوند مرا فداى شما كند درباره مشك چه مى فرمائيد؟ فرمود: همانا پدرم دستور داد براى او مشك درست كنند، فضل به ايشان نوشت مردم اينرا نقص مى دانند. پدرم نوشت: اى فضل آيا نمى دانى كه يوسف ديباى زربافت مى پوشيد و بر كرسي هاى طلا مى نشست و اينها چيزى از حكمت او نكاست و همينطور سليمان دستور داد براى او به اندازه چهار هزار درهم عطر بسازند.
سپس پرسيدم: براى دوستان شما در قبال دوستى شما چه پاداشى است؟
فرمود: همانا امام صادقعليهالسلام غلامى داشت كه استر آن حضرت را نگاه مى داشت، زمانيكه آن حضرت وارد مسجد شد غلام در كنار استر نشسته بود ناگاه كاروانى از خراسان آمد يكى از كاروانيان به آن غلام گفت: آيا موافق هستى كه من به جاى تو غلام و مملوك امام صادقعليهالسلام شوم و در عوض هرچه دارم از آن تو باشد و من مال زيادى دارم برو و اين اجازه را براى من بگير و من به جاى تو غلام شده و با امام مى مانم غلام - شادان و سرحال - گفت از امام مى خواهم.
پس آن غلام به محضر امام صادقعليهالسلام رفت و گفت: قربانت شوم خدمت مرا مى شناسى و سابقه مصاحبتم با شما را ميدانى پس اگر خداوند خيرى را به من سوق دهد آيا شما مانع آن مى شويد؟ امام فرمود: از پيش خودم عطا مى كنم و از غير ترا باز مى دارم پس غلام قول و سخن آن مرد را حكايت كرد.
امام فرمود: اگر از خدمت، به ما دلتنگ شده باشى و آن مرد به ما راغب و شيفته باشد او را مى پذيرم و ترا مى فرستيم زمانيكه غلام از محضر ايشان برگشت حضرت او را خواند و فرمود: به خاطر سابقه همنشينى تو با ما ترا نصيحت مى كنم و اختيار با خود شماست زمانيكه قيامت برپا مى شود رسول خدا به نور خدا آويزان است و اميرمؤمنان به رسول خدا و امامان به اميرمؤمنان و شيعيان مابه ما و با ما داخل مى شوند به آنجا كه داخل مى شويم و به محل ورود ما وارد مى شوند.
غلام گفت: بلكه در خدمت شما مى مانم و خيرآخرت را بر خير دنيا ترجيح مى دهم و غلام خارج شد و به سوى آن مرد رفت و آن مرد گفت: بيرون آمدى با چهره اى كه غير حالت شما موقع داخل شدن بود. غلام سخن امام صادقعليهالسلام را به او گفت و او را به محضر امام صادقعليهالسلام داخل كرد. پس آن مرد ولاى او را پذيرفت و دستور داد به آن غلام هزار دينار بدهند. پس برخاست به سمت او از او خداحافظى كرد و از او خواست كه برايش دعا كند.
۱۱ - به امام عرض كردم: مولايم اگر فرزندانم در مكه نبودند خوشحال مى شدم كه در اينجا ماندنم را طولانى كنم و امام به من فرمود: با غم بساز، سپس من كيسه اى گذاشتم و دستور داد كه آنرا بردارم، ابا كردم، و گمان كردم خشم گرفته تبسم كرد و فرمود بردار به آن نيازمند مى شوى و برگشتم و ديدم نفقه ما را برده اند و در لحظه ورود به مكه به آن نيازمند شدم(۴۶) .
۱۲ - ابن عثمان همدانى گويد: گروهى از اصحاب ما از شيعيان و يك نفر از زيديه به محضر امام محمد بن على الرضاعليهماالسلام رسيدند و از امامعليهالسلام پرسيدند كداميك از اين جمع از پيروان مذهب ما نيست.
امام جوادعليهالسلام به غلام دستور داد دست اين مرد را بگير و بيرون ببر، در اين هنگام آن زيدى گفت:
اشهدان لااله الاالله و ان محمدا رسوله و انك حجة الله بعد آبائك.
شهادت مى دهم كه خدائى جز خداوند يكتا نيست و همانا محمدصلىاللهعليهوآله رسول خداست و همانا تو حجت خدا هستى بعد از پدرانت(۴۷) .
۱۳ - محمد بن العلا گويد: ديدم حضرت امام محمد بن علىعليهالسلام بى زاد و راحله شبانه حج به جا مى آورد و برمى گردد. و من برادرى در مكه داشتم كه انگشتر من در نزد او بود، سپس به او گفتم از برادرم براى من علامتى بگير، پس امام جوادعليهالسلام از حج شبانه برگشت و در حاليكه انگشتر همراهش بود(۴۸) .
۱۴ - ابوهاشم مى گويد: مردى به نزد امام محمد تقىعليهالسلام آمد وگفت يا ابن رسول الله همانا پدرم مرده و من از مال مطلع نيستم و اولاد من زياد است و من از شيعيان شما هستم به داد من برس. امام جوادعليهالسلام فرمودند: وقتى نماز عشا را خواندى بر محمد و آل محمد صلوات بفرست، همانا پدرت به خواب تو مى آيد و از موضوع مال به تو خبر مى دهد. آن مرد عمل كرد و پدرش را در خواب ديد. پدرش به او گفت: مال در فلان محل است آنرا بردار و به محضر فرزند رسول خداصلىاللهعليهوآله برو به او خبر مده كه من ترا بر مال راهنمايى كردم، آن مرد رفت و مال را گرفت و به امام خبر داد و گفت سپاس خداى را كه ترا گرامى داشته و برگزيده است(۴۹) .
قاضى يحيى بن اكثم كه از دشمنان سرسخت اهل بيت و از گرفتاران در دام عجب علم و حريصان بر مقام و مال دنيا بود مى گويد:
روزى داخل شدم كه قبر پيامبر خداصلىاللهعليهوآله را زيارت كنم، امام جوادعليهالسلام را ديدم كه با او راجع به مسائل گوناگونى مناظره كردم، همه را پاسخ داد. به او گفتم: ميخواهم چيزى از شما بپرسم ولى شرم دارم، امام فرمود: من پاسخ آنرا بدون آنكه سؤالت را بر زبان آورى مى گويم، تو مى خواهى سؤال كنى، امام كيست؟
گفتم: آرى به خدا سوگند سؤالم همين است.
فرمود: منم
گفتم: نشانه يى بر اين مدعا دارى؟
در اين هنگام عصايى كه در دست آن حضرت بود به سخن درآمد و گفت:
«ان مؤلائى امام هذا الزمان و هو الحجة .»
همانا مولاى من حجت خدا و امام اين زمان است.(۵۰)
على جرير مى گويد: در نزد امام جوادعليهالسلام نشسته بودم، گوسفندى از خانه امام گم شده بود يكى از همسايگان را به اتهام دزدى كشان كشان به پيش آن حضرت آوردند، فرمود: واى بر شما از همسايه ما دست برداريد، گوسفند را او ندزديده الان گوسفند در فلان خانه است برويد و گوسفند را بگيريد. رفتند گوسفند را در همان خانه يافتند و صاحب خانه را گرفته، زدند و لباسش را پاره كردند، اما او گوسفند ياد مى كرد كه گوسفند را ندزديده است، او را نزد امام آوردند. امام فرمود: واى بر شما بر اين شخص ستم كرده ايد، گوسفند خودش به خانه او وارد شده و او اطلاعى نداشته، آنگاه امامعليهالسلام آن مرد را به نزد فراخواندند و براى دلجويى و جبران خسارت لباشس مبلغى به او بخشيدند(۵۱) .
شيخ مفيدرحمهالله در ارشاد نقل مى كند، وقتى كه حضرت جوادعليهالسلام با همسرش فضل دختر مأمون از بغداد به مدينه مراجعه مى فرمود به كوفه تشريف آوردند، مردم او را مشايعت مى كردند. موقع غروب به خانه مسيب رسيد در آنجا فرود آمد و داخل مسجد رفت. در صحن مسجد رفت سدرى بود كه هنوز ميوه نياورده بود، امام كوزه آبى خواست و در پاى درخت وضو گرفت و براى مردم نماز مغرب خواند.
در ركعت اول سوره حمد و اذا جاء نصرالله خواند و در ركعت دوم حمد و قول هوالله خواند و پيش از ركوع قنوت گرفت، پس ركعت سوم را خواند و تشهد و سلام گفت، بعد از نماز مدتى مغرب را به جاى آورد و تعقيب خواند و دو سجده شكر به جاى آورد و از مسجد بيرون آمد زمانيكه به كنار درخت سدر رسيد مردم ديدند كه آن درخت ميوه داد و از اين جريان شگفت زده شدند از ميوه آن درخت خوردند، ميوه اش هسته ندارد آنگاه امامعليهالسلام را توديع نمودند(۵۲) .
قطب رواندى نقل كرده: معصتم امام جوادعليهالسلام را به بغداد دعوت كرد و دنبال بهانه اى بود كه آن حضرت را مورد شكنجه و آزار قرار دهد، روزى برخى از وزرا را خواست و گفت استشهادى تهيه كنيد كه محمد تقىعليهالسلام قصد خروج و قيام دارد و اگر به دروغ هم باشد جمعى شهادت دهند و امضاء كنند، پرونده سازى شروع و استشهاد تنظيم گرديد، وقتى به اصطلاح قضايى پرونده تكميل و كيفر خواست صادر شد و قرار گذاشتند كه امام را احضار كرده و به او بگويند شما قصد شورش دارى چون انكار كرد شاهدان دروغين بيايند و شهادت دهند.
مراحل طى شد و پرونده اى ساختند كه جمعى از مدينه و حجاز نوشته اند كه محمد تقى ابن الرضاعليهماالسلام قصد خروج دارد و براى اين كار سلاح و پول فراوانى تهيه كرده و تعداى از درباريان هم از ماجراى اطلاع دارند.
معصتم آن حضرت را خواست و گفت يا بن الرضا مگر تو قصد خروج و قيام دارى؟
امام فرمود: به خدا قسم اين فكر هرگز در خاطرم خطور نكرده زيرا علم ما نشان مى دهد كه چنين زمانى نخواهد آمد و من هم چنين فكر نكرده ام معصتم گفت نامه ها و استشهادات هست و فلان و فلان هم شهادت مى دهند فرمود: آنها را حاضر كنيد معصتم پرونده سازان را حاضر ساخت و آنان با كمال گستاخى گفتند: آرى نوشته اى كه خروج مى كنى و ما اين نامه ها را از غلامان و بستگان تو گرفته ايم كه سند قطعى در پرونده است.
راواى گويد: حضرت جوادعليهالسلام در ايوان قصر نشسته بود يك طرف ديگر آن شاهدان دروغ پرداز و پرونده ساز قرار داشتند در اين حال كه نسبت دورغ به امام دادند حضرت جوادعليهالسلام سر به آسمان بلند كرد دعائى خواند ناگهان گهواره زمين تكان مى خورد و معتصم و وزراى او بر خود لرزيدند و به التماس افتادند هر يك از آنها مى خواست فرار كند تا از جا برمى خاستند به رو مى افتادند.
ديگر قدرت بلند شدن نداشتند همه حضار مضطرب شدند و پريشان، معتصم خود در حيرت اضطراب بود گفت: يابن رسول الله من توبه كردم آنها را هم ببخش اين واقع يك صحنه سازى بيش نبود دعا كن خداوند اين جنبش و زلزله را ساكت و ساكن گرداند و اين مردم نابخرد را هم ببخش و از تقصير آنان بگذر. حضرت جوادعليهالسلام سر به آسمان بلند كرد دعائى خواند عرض كرد پروردگارا، تو ميدانى اين طبقه ضاله دشمنان تو و دشمنان من هستند از اينها درگذر، پس زلزله فرو نشست.
اباصلت هروى مى گويد: وقتى كه در حضور حضرت رضاعليهالسلام آماده به خدمت بودم فرمود:
اى باصلت: به قبه هارونيه وارد شو و از چهار گوشه گور هارون مشتى خاك بياور، حسب الامر امام از چهار گوشه قبر وى خاك آوردم. امامعليهالسلام خاك طرف در قبه را يعنى پشت سر هارون را گرفت، بو كرد و ريخت، فرمود: اگر بخواهند مرقد مرا پشت سر هارون حفر كنند سنگى ظاهر خواهد شد كه اگر تمام كلنگداران خراسان جمع شوند نتوانند آنرا بكنند سپس خاك طرف بالا سر و پايين پاى گور را گرفت و بوئيد همان سخن را فرمود، آنگاه خاك پيش روى او را گرفت و فرمود: تربت من در پيش قبر اوست و مرقد مرا در آنجا تهيه خواهند كرد هنگاميكه به حفر مرقد من پرداختند به آنها بگو به اندازه هفت پله مرقد مرا حفر نمايند، آنگاه زمين را بشكافند و اگر امتناع كردند و خواستند لحدى براى من ترتيب دهند بگو لحد مرا دو ذراع و يكجوجب قرار دهند كه از آن پس خدا به اندازه اى كه بخواهد آنرا وسيع گرداند.
در آن موقع نمى از طرف بالا سر قبر من به چشمم مى رسد! اين دعائى كه به تو مى آموزم بخوان ابى جريان پيدا مى كند چنانچه همه لحد را فرا مى گيرد و ماهيان كوچكى در آن آب پيدا مى شود بعد از آن نانى به كه به تو مى دهم ريز كرده در ميان آن آب بريز ماهيان ريزه هاى نان را مى خورند تا چيزى از آنها باقى نماند آنگاه ماهى بزرگى پيدا مى شود و همه آن ماهيان كوچك را مى بلعد چنانچه اثرى از آن ماهيان باقى نمى ماند، آنگاه ماهى بزرگ از چشم ناپديد مى شود در آن موقع دست بر روى آب گذارده دعائى ديگر كه به تو مى آموزم بخوان آب خشك مى شود و اثرى از ترى آب در قبر مشاهده نمى شود.
البته همه اين دستورات را در حضور مأمون انجام خواهى داد. پس از شهادت امام رضاعليهالسلام به وصيت مذكور عمل شد.
سپس مأمون از اباصلت درخواست كرد كه آن دعائى را كه خواندى و آن همه آثار به ظهور رسيد به من بياموز اباصلت نقل مى كند گفتم: به خدا سوگند پس از خواندن بلافاصله از خاطرم محو گرديد، راست گفتم ليكن مأمون باور نكرد، دستور داد مرا به زندان برده به زنجير بستند(۵۳) .
حضرت رضاعليهالسلام دفن شد و من مدت يك سال در زندان به سر بردم.پس از يك سال از تنگناى زندان و بيدار خوابى شب ها به ستوه آمدم، دعائى خواندم و براى آزادى خويش به محمد و آل محمدصلىاللهعليهوآله متوسل شدم و از خدا تمنا كردم به بركات آل محمد گشايش در كار من بدهد.
هنوز دعا تمام نشده بود، حضرت ابى جعفرعليهالسلام منجى گرفتاران جهان وارد زندان شده فرمود: اى اباصلت از تنگناى زندان به ستوه آمده اى؟
عرض كردم: به خدا سوگند سخت ناراحتم.
فرمود: برخيز، دست به زنجيرها زد از دست و پاى من زنجيرها به زمين افتادند و بعد دست مرا گرفت از كنار مأمور زندان عبور داد در حاليكه مرا مى ديدند، ليكن ياراى صحبت كردن با من را نداشتند و از محل خارج شدم، فرمود برو در امان خدا كه براى هميشه نه دست مأمون به تو برسد و نه دست تو به او(۵۴) .