محمد بن حسن بن عمار مى گويد: من دو سال نزد على بن جعفر (عموى امام رضاعليهالسلام ) بودم و هر خبرى كه او از برادرش موسى بن جعفر شنيده بود مى نوشتم، روزى در مدينه خدمت ايشان نشسته بودم كه ابوجعفر محمد بن على الرضاعليهالسلام در مسجد رسول خداصلىاللهعليهوآله بر او وارد شد، على بن جعفر برجست و بدون كفش و عبا نزد او رفت و دستش را بوسيد و احترامش كرد.
ابوجعفر به او فرمود: اى عمو بنشين، خدايت رحمت كند.
او گفت: آقاى من! چگونه من بنشينم و تو ايستاده باشى.
وقتى على بن جعفر به مسند خود برگشت اصحابش او را سرزنش كرده مى گفتند: شما عموى پدر او هستيد و با او اينگونه رفتار مى كنيد؟!
وى دست به ريش خود گرفت و گفت: خاموش باشيد اگر خداى عزوجل اين ريش سفيد را سزاوار (امامت) ندانست و اين كودك را سزاوار دانست و به او چنان مقامى داد من فضيلت او را انكار كنم پناه بر خدا از سخن شما، بلكه من بنده او هستم(۷۶) .