4%

١٥٠ - ديدار با امام زمان عليه‌السلام در چادر منى در مجلس روضه حضرت ابوالفضل العباس عليه‌السلام

در سال ١٣٧٢ هجرى شمسى كه با عده اى از دوستان به حج تمتع مشرف شده بوديم ، روز يازدهم ذيحجه ١٤١٣ هجرى قمرى مطابق با يازدهم خرداد ماه ١٣٧٢ هجرى شمسى ، مجلس روضه اى در چادر كاروان ما برگزار شد كه بسيار با معنويت بود. چند ماه پس از بازگشت از سفر حج يكى از دوستان كه راضى نيست نامش در كتاب آورده شود جريانى را كه در آن جلسه برايش اتفاق افتاده بود با مقدمه اى برايم چنين نقل نمود: قبل از مسافرت به مكه در حرم مطهر آقا على بن موسى الرضاعليه‌السلام از درگاه خداوند طلب نمودم كه در اين سفر عنايت امام زمانعليه‌السلام شامل حالم گردد. شنيده بودم كه عده اى از عاشقان آن حضرت در جريان سفر به مكه خدمت آن بزرگوار رسيده اند، لذا از ابتداى سفر به ياد امام زمانعليه‌السلام بودم

در مدينه منوره كه مدت يك هفته اقامت داشتيم ، همواره دنبال حضرت مى گشتم در مسجد النبىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، در روضه منوره ، كنار منبر، محراب ، ماذنه ، نزديك ستون توبه ، جايگاه اصحاب صفه ، محراب تهجد پيامبر، كنار درب خانه حضرت زهراعليها‌السلام و در بين سيل جمعيت ، در قبرستان بقيع ، كنار قبور خراب شده چهارامام مظلوم و غريب و در بين زائرين مدينه ، دنبال كسى مى گشتم كه نشانيهاى او را داشته باشد.

ايام توقف ما در مدينه سپرى گشت و ما با چشم گريان و قلب سوزان از پيامبر اكرم ، دخت گراميش و ائمه بقيععليهم‌السلام با كوله بارى از خاطره جدا شده و خداحافظى نموديم در مكه نيز در حين انجام اعمال عمره تمتع ، در مطاف ، پشت مقام حضرت ابراهيمعليه‌السلام ، در زمزم ، در سعى صفا و مروه ، به ياد حضرت بودم چند روز بين اعمال عمره تمتع نيز در جاى جاى مسجدالحرام خاطره حضرت در ذهنم بود. گاهى اوقات به عاشقان دلسوخته امام زمانعليه‌السلام برخورد مى نمودم كه به او متوسل شده و در هجران او مى سوزند، گاهى نيز با خود زمزمه مى كردم :

از جهان دل به تو بستم به خدا مهدى جان

طالب وصل تو هستم به خدا مهدى جان

هر كجا ياد تو و ذكر تو و نام تو بود

بى تامل بنشستم به خدا مهدى جان

اعمال حج تمتع شروع شد، به صحراى عرفات رفتيم شب عرفه گذشت ، روز عرفه در جبل الرحمه ، در بين چادرها و در بين دعاى عرفه امام حسينعليه‌السلام به ياد آن يوسف گم گشته بودم غروب روز عرفه پس از نماز مغرب و عشا سرزمينى را كه مطمئن بودم حضرت در آنجا بين جمعيت بوده اند به طرف مشعر الحرام پشت سر نهاديم روز دهم ذيحجه در منى اعمال روز عيد قربان را انجام داديم هوا در سرزمين منى بسيار گرم بود و ما در زير چادرها به سر مى برديم عصرها به قدرى هوا گرم بود كه امكان استراحت و خوابيدن نبود.

عصر روز يازدهم ، همان طور كه مردها چند نفر چند نفر در چادر دور هم جمع شده بوديم و از هر درى سخن مى گفتيم و عده اى نيز در حال بيدارى دراز كشيده بودند بدون اينكه از قبل برنامه ريزى خاصى شده باشد روحانى كاروان شروع كرد به زمزمه كردن اشعارى در مورد امام زمانعليه‌السلام ، در نتيجه همگى نشسته و شروع به گوش كردن كرديم ناخود آگاه مجلسى برقرار شد و بعد هم مداح كاروان توسلى به حضرت جست حال خوشى در مجلس پيدا شده بود، سپس يكى از برادران اشعارى را خطاب به آن حضرت در رابطه با سفر حج خواند كه دو بيت آن چنين بود:

اى حريم كعبه محرم بر طواف كوى تو

من به گرد كعبه مى گردم به ياد روى تو

گرچه بر محرم بود بوييدن گلها حرام

زنده ام من - اى گل زهرا - ز فيض بوى تو

و در ضمن خواندن اشعار خطاب به حضرت مى گفت : آقا جان ، در اين سرزمين خيمه ها و چادرها زيادند و ما نمى توانيم همه آنها را يك به يك بگرديم تا خيمه شما را پيدا نماييم اما شما مى دانيد خيمه و چادر كاروان ما كجاست ، شما به عنايتى بفرماييد، شما به ما سر بزنيد. همه افراد گريه مى كردند و اشك مى ريختند.

بعد هم يكى از برادران ديگر توسلى به حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام پيدا نمود و خطاب به يوسف بيابانگرد زهرا عجل الله تعالى فرجه الشريف گفت : آقا، شما به روضه عمويتان خيلى علاقه داريد و خودتان سفارش به خواندن اين روضه كرده ايد...

همين طور كه ايشان روضه مى خواند و حضار همگى با حال منقلب اشك مى ريختند و من هم گريه مى كردم ، سرم را بلند كردم ديدم آقايى با لباس ‍ سفيد عربى و به هيئت عربها در داخل چادر جلوى درب روى دو زانو به طور سرپا نشسته اند. روى سر ايشان دستمالى بود كه آن هم سفيد رنگ بود طورى قرار گرفته بود كه قسمت زيادى از پيشانى ايشان را هم پوشانده بود. من در چادر جايى نشسته بودم كه تنها سمت چپ صورت و محاسن ايشان را مى ديدم كه حالت گندمگون داشت چند ثانيه ايشان را نگاه كردم آقايى بودند تنومند و با وقار كه شايد حدود چهل و چند ساله به نظر مى رسيدند. سپس جلوى درب چادر را نگاه كردم ديدم دو نفر جوان كه سن آنها تقريبا زير بيست سال بود با لباس سفيد بلند عربى درست جلوى قسمت ورودى چادر ايستاده اند و حدود يكى دو متر پشت سر آقا بودند.

در آن لحظه چنين تصور نمودم كه اينها عربهايى هستند كه از جلوى چادر ما عبور مى كرده اند، صداى روضه را شنيده ، لذا داخل چادر آمده اند تا به روضه گوش دهند. مجددا سرم را پايين انداخته و اشك مى ريختم دقيقا نمى دانم چقدر طول كشيد ولى مطمئن هستم كه مدت زيادى نگذشت مجددا سرم را بلند كردم ديدم از آقا و جوانها خبرى نيست و در آن زمان چنان تصرفى در ذهنم ايجاد شده بود كه تنها درباره آنها چنين فكر مى كردم كه اينها عرب بوده و براى گوش كردن روضه ، به مجلس ما آمده اند. حتى پس از پايان اين مجلس بسيار با معنويت ، اصلا به ذهنم خطور نكرد كه در اين مورد با ديگر اعضاى كاروان صحبتى نمايم روز بعد شنيدم كه يكى دو نفر از افراد كاروان راجع به آقايى كه به مجلس آمده بودند صحبت مى كردند، از آنها پرسيدم شما چگونگى آمدن و رفتن آن آقا را متوجه شديد، گفتند: نه ، ما فقط ديده ايم ايشان جلوى درب چادر نشسته اند.

آن وقت به خود آمدم و كمى در مورد جريانى كه اتفاق افتاده بود فكر كردم و به تصور خودم در مورد اين واقعه تامل نمودم به خود گفتم : اگر اينها عرب بودند چگونه به روضه اى كه به زبان فارسى خوانده مى شد گوش ‍ مى دادند؟ چرا در زمانى كه همگى در عزاى حضرت ابوالفضل العباس ‍عليه‌السلام گريه مى كردند ايشان تشريف آورده بودند؟ صداى روضه آن قدر بلند نبود كه به بيرون چادر برود، تا كسى با شنيدن صداى روضه داخل شود! چطور كسى دقيقا متوجه چگونگى آمدن و رفتن آنها نشده بود! چطور در اثر تصرفى كه در ذهن من ايجاد شده بود، به اين تصورم كه اينها عرب هستند و به روضه فارسى گوش مى دهند شك نكردم ! همه اين سوالاتى را كه اكنون در ذهنم ايجاد شده بود مرا اميدوار ساخت كه ايشان خود حضرت يعنى امام زمانعليه‌السلام بوده اند و تاسف خوردم كه چرا در همان لحظه حضرت را نشناخته ام(٣٦٣)

١٥١ - از لحظه ملاقات با حضرت ، بدنم راحت تر و زبانم گشوده تر گرديد

جناب حجت الاسلام و المسلمين حامى و مروج مكتب اهل بيت عصمت و طهارتعليهم‌السلام آقاى حاج شيخ عباس شيخ الرئيس كرمانى حفظه الله تعالى سه كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسينعليه‌السلام فرستاده اند كه ذيلا مى خوانيد:

جريان شفا يافتن دختر نوجوانى از بيمارى صرع به عنايت قمر بنى هاشم در محل سقاخانه ابوالفضلعليه‌السلام ، واقع در روستاى ده زيار، به نام زهرا مرتضى زاده ، فرزند محمد، سن ١٨ سال ، متولد ١٣٥٩، ساكن بيدوئيه نخعى از توابع چترود كرمان ، ميزان تحصيلات پنجم ابتدايى

در سال ١٣٧٧: سه ماه بود دچار سر درد شده بودم ، بعدا به تدريج زبانم سنگين و بدنم بيحس و بيرمق گرديد. يك روز ساعت ٤ بعد از ظهر دچار حمله گرديدم ، مرا به بيمارستان هجدك (در نزديكى روستاى محل سكونتمان كه بيمارستان مربوط به شركت زغال سنگ همبرك است ) رساندند. شب هنگام از بيمارستان مرخصم كردند. در عقب وانت ، مدهوش افتاده بودم و اتومبيل در حركت به سمت روستا بود، كه ديدم شخصى رعنا و سبزپوش در همان حال اغما، بالاى سرم آمد و سوال كرد: خوب شدى ؟ گفتم : خير. گفت : كجا رفتى اين قدر آمپول به بدنت زده اند اشاره به معالجات بيمارستان كردند فرمودند بيا پيش خودم پرسيدم : شما چه كسى هستيد؟ هنوز نام مباركشان را بر لب تمام نكرده بودند، گفتم ابوالفضل ! و بيدار شدم از حالت مدهوشى به حال عادى برگشتم به همراهيان گفتم مرا به ده زيار ببريد. چرا كه از دلم گذشته بود منظور حضرت از (پيش خودم بيا) سقاخانه ابوالفضلعليه‌السلام در ده زيار است از لحظه ملاقات با حضرت ، بدنم راحت تر و زبانم گشوده تر گرديد. تمام راه را كه حدود يك ساعت طول كشيد تا ده زيار گريه كردم در محل سقاخانه مرا دخيل كردند. در اين هنگام كه ساعت ١٢ شب بود، مريض ديگرى را نيز كه خانمى همراهش بود دخيل كرده بودند.

مرا خواباندند، حدود ٢ ساعت مثل اينكه خواب بودم مجددا همان آقا بالاى سرم آمد و فرمود: خوب شدى ؟ گفتم : نه فرمودند: بلند شو! گفتم : نمى توانم يكى دو مرتبه تكرار كردند بلند شو، گفتم : نمى توانم در حاليكه ليوان آبى در دست داشتند پشت سرم دست گذاشتند و ليوان آب را خوردم دادند. بعد پرسيدند: حالا گوسفندى كه گفتى هر سال مى دهى ، خواهى داد؟ گفتم : بله (قبلا نيت كرده بودم اگر خوب شدم هر سال گوسفندى در محل سقاخانه به نام حضرت ابوالفضلعليه‌السلام ذبح نمايم ). فرمودند: بلند شو، خوب شدى گفتم : نمى توانم مجددا تكرار كردند، عرض كردم نمى توانم دستم را گرفتند و فرمودند: بگو يا اباالفضل و بلند شو! خود ايستادند، من هم گفتم : يااباالفضل ! و بلند شدم ديدم دستهايم در شبكه ضريح سقاخانه قرار دارد و كسى مرا مى بوسد. آرى ، همان خانمى بود كه فرزندش را دخيل كرده بود.

وى تعريف كرد: من ، هم متوجه شدم چيزى را مى خورى (ليوان آب ) و هم صحبتهايت را مى شنيدم آنگاه همراهانم را بيدار كرد و من جريان شفايم را با چشمى گريان و حالتى منقلب برايشان بيان كردم والسلام

١٥٢ - شفاى دخترى در سقاخانه

٢ - متولى تكيه ابوالفضلعليه‌السلام شهر راور (از شهرهاى كوچك حومه كرمان ) براى اين جانب عباس شيخ الرئيس نقل كرد:

حدود ده سال قبل ، دختر ٧ ساله اى داشتم ، در حدود ساعت ١١ شب عقرب او را گزيد. بعد از چند لحظه گفت : مادر، چراغها خاموش شد! دانستيم كه نابينا شده است او را بغل كرده و برخاستم مادرش گفت او را كجا مى برى ؟ گفتم : به دكتر. گفت اين موقع شب دكترى نيست ، گفتم دكترى دارم كه اين موقع شب هم جواب مى دهد. او را به تكيه آوردم و به ذيل عنايت ابوالفضلعليه‌السلام متوسل شدم ، عرضه داشتم : آقا، من خادم تكيه و بارگاه شما هستم ، رواست فرزندم بدينگونه باشد؟

بعد از چند دقيقه فرزندم كه بيحال روى دستم افتاده بود به سخن آمد و گفت : بابا، چراغها روشن شد! او را به منزل برگرداندم ، همسرم گفت به كدام دكتر مراجعه كردى كه به اين زودى او را معالجه كرد؟ گفتم به دكتر ابوالفضلعليه‌السلام !