مرحوم آيت اللَّه اراكى داستان ذيل را هم به طور خصوصى و هم در خطبه نماز جمعه براى عموم نقل فرمودند و آن را در مصاحبه مجله حوزه نيز بيان داشتهاند
چكيده داستان اين است كه مرحوم سيد مهدى كشفى، پسر سيد ريحان اللَّه كشفى بروجردى، نزد من مكاسب مىخواند. او گفت: شبى از شبها در منزل خوابيده بودم كه از صداى ناله كسى از خواب بيدار شدم. آمدم ببينم صدا از كيست، ديدم كه يك كاروانسراى بزرگ در داخل منزل كوچك ما جا گرفته و اطراف آن حجرههايى مىباشد، مشاهده كردم ناله از داخل يكى از حجرهها مىآيد. آمدم ببينم چيست؟ ديدم در را از داخل حجره بستهاند. از روزنه در نگاه كردم، ديدم يكى از دوستان من كه در تهران است خوابيده و بر روى اندام او سنگهاى آسيا گذاشتهاند و يك شخص بد هيبت، سيخ سرخ شدهاى را به گلوى او فرو مىبرد. التماس كردم درب را باز كند تا به داد او برسم، اعتنا نشد. اين قدر ماندم تا خسته شدم و دچار وحشت گشتم. آن شب ديگر خوابم نبرد. فرداى آن شب به منزل عارف معروف آقاى حاج ميرزا جواد آقا تبريزى رفتم و جريان را براى ايشان گفتم. فرمود: مقامى پيدا كردى. اين حالت جان دادن آن شخص است كه براى تو مجسم شده است. تاريخ گذاشتم. بعد از چند روز خبر آمد كه رفيق تاجر تو فوت[٣٤] كرده است. تاريخ فوت او دقيقاً موافق با آن مكاشفه بود.
نگارنده گويد: در حديث است پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم به اميرالمؤمنينعليهالسلام فرمود: در امت من، حاكم جائر و خورنده مال يتيم از روى ظلم، و شاهد كاذب، با سيخهاى آتشينى كه به درون آنها فرو مىبرند جان مىدهند[٣٥]