9%

حكايت هفتم: مرحوم سيّد محمّد جبل عاملى

همچنين سيّد مذكور (كه ذكرش در حكايت هفتم آمد) گفت كه وقتى به مشهد مقدس رضوى رفتم با وجود نعمت زياد، روزها بر من بسيار سخت مى گذشت. صبح روزى كه قرار بود زوّار از آنجا بيرون بروند چون به اندازه يك قرص نان كه بتوانم با آن خود را به آنها برسانم نداشتم، همراه آنها نرفتم و زوّار همگى رفتند.

ظهر شد و من به حرم مطهر رفتم. بعد از خواندن نماز ديدم كه اگر خود را به زوّار نرسانم كاروان ديگرى هم نيست و اگر من با اين حال در اينجا بمانم وقتى زمستان برسد از بين مى روم. بلند شدم و نزديك ضريح رفتم و از حال خود با خاطرى رنجيده شكايت كردم و بيرون رفتم و با خود گفتم با همين حال گرسنگى خارج مى شوم اگر به هلاكت رسيدم كه راحت مى شوم وگرنه خودم را به كاروان مى رسانم.

از دروازه بيرون رفتم و جهت حركت را پرسيدم كه مسيرى را به من نشان دادند. تا غروب راه رفتم امّا به جايى نرسيدم و فهميدم كه راه را گم كرده ام. به بيابان بى انتهايى رسيدم كه به جز حنظل چيزى در آنجا نبود. از شدّت گرسنگى وتشنگى نزديك پانصد حنظل (حنظل: ميوه اى شبيه به هندوانه ولى بسيار تلخ).

شكستم بلكه يكى از آنها هندوانه باشد امّا نبود. تا هوا روشن بود در اطراف آن صحرا مى گشتم كه شايد بتوانم آبى يا علفى بيابم تا اينكه به يكباره مأيوس شدم. گريه مى كردم و براى مرگ آماده شده بودم كه ناگهان مكان مرتفعى را ديدم. به آنجا رفتم وچشمه آبى را پيدا كردم. از اين كه در بلندى چشمه آبى وجود داشت تعجب كرده بودم. خدا را شكر كردم و با خود گفتم آب بنوشم، وضو بگيرم و نماز بخوانم كه اگر مُردم نمازم را خوانده باشم. بعد از نماز عشاء هوا تاريك شد وتمام صحرا از جانوران ودرّندگانى چون شير وگرگ پر شد و از اطراف صداهاى عجيب وغريبى مى شنيدم. بعضى از آنها چشمانشان مثل چراغ بود.

بسيار ترسيدم و چون نهايتش مردن بود ومن سختى زيادى كشيده بودم به قضاى الهى راضى شدم و خوابيدم. وقتى بيدار شدم، هوا به واسطه طلوع ماه، روشن شده بود وديگر صدايى به گوش نمى رسيد ومن در نهايت ضعف وبى حالى بودم. در اين حال، سوارى را ديدم. با خود گفتم: حتماً اين سوار آمده است تا وسايل مرا غارت كند و اگر بفهمد كه من چيزى ندارم عصبانى شده، مرا خواهد كشت. اما سوار وقتى رسيد، به من سلام كرد و من جواب دادم و خيالم راحت شد.

فرمود: «چه مى كنى؟» با حالت ضعف، به حال خود اشاره كردم.

فرمود: «در كنار تو سه خربزه است چرا آنها را نمى خورى؟»

من چون گشته بودم وهيچ نيافته بودم گفتم: مرا مسخره نكن وبه حال خود بگذار. فرمود: «به عقب نگاه كن».

نگاه كردم بوته اى را ديدم كه داراى سه خربزه بود.

فرمود: «يكى از آنها را براى رفع گرسنگى بخور. نصف يكى را صبح بخور ونصف ديگر را با آن خربزه ى سالم همراه خود ببر واز همين راه، مستقيم برو. فردا نزديك ظهر نصف خربزه را بخور و خربزه ديگر را نخور كه به دردت مى خورد. نزديك غروب به خيمه اى سياه مى رسى، آنها تو را به كاروان مى رسانند».

آنگاه از نظر من غايب شد. من بلند شدم و يكى از خربزه ها را شكستم كه بسيار شيرين وخوشمزه بود كه شايد به خوبى آن تا به حال نديده بودم. آنرا خوردم و بلند شدم و دو خربزه ديگر را برداشتم وحركت كردم تا زمانى از روز گذشت. آنگاه خربزه ديگر را شكستم و نصف آنرا خوردم. آن نصف ديگر را هنگام ظهر كه هوا بسيار گرم بود خوردم و خربزه باقيمانده را برداشتم وحركت كردم. نزديك غروب آفتاب از دور خيمه اى را ديدم وقتى اهل خيمه مرا از دور ديدند به سوى من دويدند ومرا به اجبار و زور گرفته، به سوى خيمه بردند.

آنها گمان كرده بودند كه من جاسوسم وچون غير عربى بلد نبودم وآنها هم جز فارسى زبانى بلد نبودند هر چه فرياد مى كردم كسى گوش نمى داد تا به نزد بزرگ خيمه رفتم. او با عصبانيت تمام گفت: از كجا مى آيى؟ راست بگو وگرنه تو را مى كشم.

من هم به هر ترتيبى بود ماجرا را برايشان گفتم. گفت: اى سيّد دروغگو! اينجاهايى كه تو مى گويى هيچ موجود زنده اى از آنجا عبور نمى كند مگر اينكه مى ميرد و جانور او را مى درد و به علاوه اين مقدار مسافتى كه تو مى گويى، كسى قادر نيست در اين مدّت طى كند زيرا از اينجا تا مشهد مقدس به طور معمول سه منزل راه است و از اين راهى كه تو مى گويى منزل ها راه مى شود. راست بگو وگرنه تو را با اين شمشير مى كشم وشمشير خود را بر روى من كشيد. در اين حال خربزه از زير عباى من مشخص شد. گفت: اين چيست؟ ماجرا را بطور كامل تعريف كردم. تمام افرادى كه حاضر بودند گفتند: در اين صحرا هرگز خربزه اى وجود ندارد آن هم از اين نوع بخصوص كه تاكنون ديده نشده.

آنگاه با يكديگر به زبان خود گفتگوى زيادى كردند مثل اينكه مطمئن شدند كه اين معجزه اى است. پس آمدند و دست مرا بوسيدند و در بالاى مجلس جاى دادند و مرا بسيار گرامى و عزيز داشتند. لباس هاى مرا به عنوان تبرّك بردند و لباس هاى پاكيزه اى برايم آوردند. دو شب ودو روز در نهايت خوبى مهماندارى كردند. روز سوّم ده تومان به من دادند و سه نفر نيز با من فرستادند و مرا به كاروان رساندند.