9%

حكايت پنجاه وهشتم: سيّد احمد رشتى موسوى

جناب مستطاب، سيّد احمد بن سيّد هاشم بن سيّد حسن رشتى موسوى، تاجر ساكن رشت در هفده سال قبل به نجف اشرف مشرف شد و با عالم ربّانى و فاضل صمدانى، شيخ على رشتى - طاب ثراه - كه در حكايت آينده ذكر خواهد شد به منزل من حقير آمدند و وقتى بلند شدند، شيخ در مورد پرهيزكارى و استوارى سيّد مذكور صحبت كرد وفرمود كه:

ماجراى عجيبى بود و در آن وقت فرصت بيان آن نبود. بعد از چند روزى ملاقات شد، فرمود: سيد رفت و قضيه را با مقدارى از حالات سيّد گفت. بسيار متأسف شدم از اينكه آنها را از خود او نشنيدم. اگرچه مقام شيخ اجلّ از آن بود كه حتى كمى خلاف گفته او نقل كند واز آن سال تا چند ماه قبل اين مطلب در ذهن من بود تا در ماه جمادى الاخر اين سال كه از نجف اشرف برگشته بودم، در كاظمين سيّد صالح مذكور را ديدار كردم كه از سامره برگشته بود و عازم ايران بود.

پس شرح حال او را چنانچه شنيده بودم پرسيدم واز آن جمله ماجراى گفته شده را مطابق آن نقل كرد وآن قضيه چنان است كه گفت: در سال ١٢٨٠ به قصد حج بيت اللَّه الحرام از دارالمرز رشت به تبريز آمدم و در خانه حاجى صفر على تاجر تبريزى معروف اقامت گزيدم. وقتى ديدم كاروان نيست، متحير شدم تا آنكه حاجى جبّار جلودار سدهى اصفهانى به تنهايى بطرف طربوزن حركت كرد. از او اسبى كرايه كردم و رفتم. وقتى به منزل اوّل رسيديم سه نفر ديگر با تشويق حاجى صفر على به من پيوستند. يكى حاجى ملاّ باقر تبريزى حجّه فروش معروف علماء و حاجى سيّد حسين تاجر تبريزى و حاجى على نامى كه خدمت مى كرد.

پس به اتّفاق همگى حركت كرديم تا به ارزنة الرّوم رسيديم و از آنجا عازم طربوزن شديم و در يكى از منزل هاى بين اين دو شهر حاجى جبار جلودار پيش ما آمد وگفت: «اين مقصدى را كه در پيش داريم مقدارى ترسناك است كمى زودتر بارهايتان را ببنديد كه به همراه كاروان باشيد».

چون در ديگر منزل ها اكثراً از عقب قافله با فاصله راه مى رفتيم. پس ما هم به طور تخمينى دو ساعت و نيم يا سه ساعت به صبح مانده همگى حركت كرديم. به اندازه نيم يا سه ربع فرسخ از منزل خود دور شده بوديم كه هوا تاريك شد و برف شروع به باريدن كرد به طورى كه دوستان هر كدام سر خود را پوشانيدند و تند حركت كردند و من هم هر چه كردم كه با آنها بروم نشد تا اينكه آنها رفتند و من تنها ماندم.

بعد از اسب پياده شدم و در كنار راه نشستم و بسيار مضطرب و نگران بودم، چون نزديك ششصد تومان براى مخارج راه همراه داشتم بعد از مقدارى تفكر و تأمل تصميم گرفتم كه در همين جا بمانم تا فجر طلوع كند و به منزلى كه از آنجا بيرون آمديم برگردم و از آنجا چند نفر به عنوان محافظ به همراه خود بردارم و به كاروان بپيوندم. در همان حال در مقابل خود باغى ديدم و در آن باغ باغبانى كه در دستش بيلى بود كه بر درختان مى زد تا برف آنها بريزد. آنگاه جلو آمد و نزديك من ايستاد و فرمود: «تو كيستى؟» گفتم: دوستان رفته اند و من جا مانده ام وراه را گم كرده ام.

به زبان فارسى گفت: «نافله بخوان تا راه را پيدا كنى». ومن مشغول خواندن نافله شدم. بعد از اينكه نافله را خواندم دوباره آمد وفرمود: «نرفتى؟» گفتم: به خدا قسم راه را نمى دانم. فرمود: «جامعه بخوان». من زيارت جامعه را حفظ نبودم و تا حالا هم حفظ نكردم، با آنكه به طور مرتب به زيارت عتبات مشرف شدم. آنگاه از جاى بلند شدم و جامعه را به طور كامل از حفظ خواندم. باز آمد وفرمود: «نرفتى؟ هستى؟»

ومن بى اختيار گريه كردم و گفتم: هستم، راه را نمى دانم. فرمود: «عاشورا بخوان». ومن عاشورا، را هم حفظ نبودم والان هم نيستم. آنگاه بلند شدم و مشغول خواندن زيارت عاشورا از حفظ شدم تا آنكه تمام لعن وسلام ودعاى علقمه را خواندم. ديدم دوباره آمد وفرمود: «نرفتى؟ هستى؟»

گفتم: نه، تا صبح هستم.

فرمود: «حالا من تو را به كاروان مى رسانم».

آنگاه رفت وبر الاغى سوار شد و بيل خود را بر روى دوش گذاشت وآمد، فرمود: «به رديف من برالاغ سوار شو». سوار شدم. آنگاه عنان اسب را كشيدم، فرمان نبرد وحركت نكرد.

فرمود: «افسار اسب را به من بده». دادم.

آنگاه بيل را روى دوش چپ گذاشت و عنان اسب را به دست راست گرفت و به راه افتاد و اسب در نهايت فرمانبردارى حركت كرد. آنگاه دست خود را روى زانوى من گذاشت و فرمود: «شما چرا نافله نمى خوانيد؟ نافله! نافله! نافله!» سه مرتبه وباز فرمود: «شما چرا عاشورا نمى خوانيد؟ عاشورا! عاشورا! عاشورا!» سه مرتبه وبعد فرمود: «شما چرا جامعه نمى خوانيد؟ جامعه! جامعه! جامعه!» يكدفعه برگشت وفرمود: «رفقاى شما آنها هستند كه لب نهر آبى فرود آمده» مشغول وضو گرفتن بودند به جهت نماز صبح.

ومن از الاغ پايين آمدم كه سوار اسب خود شوم و نتوانستم. آنگاه آن جناب پياده شد و بيل را در برف فرو برد و مرا سوار كرد و سر اسب را به طرف دوستان برگردانيد. من در آن حال به فكر افتادم كه اين شخص چه كسى بود كه به زبان فارسى حرف مى زد در حاليكه زبانى جز تركى و مذهبى جز عيسوى در آن اطراف نبود و چگونه مرا با اين شتاب به دوستان خود رسانيد؟ آنگاه به پشت سر خود نگاه كردم و كسى را نديدم واز او هيچ نشانى نيافتم سپس به دوستان خود پيوستم.