زراره مىگويد: حمران از باقر (عليه السلام) پرسيد: فدايت شوم چه خوب است براى ما بيان مىفرمودى كه حكومت حقه چه وقت خواهد بود تا اينكه خوشحال شوم، فرمود: دوستانى داريد لكن وفاى به عهد ندارد، در اين زمان اگر تو حكومت حقه را بدانيد به دوستان مىگوييد و اين خبر ميان مردم پراكنده مىشود و در نتيجه فساد بزرگى ببار مىآورد و اگر قول بدهيد كه به كسى نگوييد دانستن شما فايده ندارد چون عمل نخواهى كرد، چون زمان ميزان و عدل نيست و هنوز زمان ميزان نشده است، مقصود حضرت شايد اين باشد كه مومن واقعى بسيار كم است و اگر وعده بدهند وفا نمىكنند.
بعد حضرت امام باقر (عليه السلام) فرمود: اى حمران در زمان سابق مرد دانشمندى بود و اين مرد پسرى داشت كه به دانش پدر شوقى نداشت و از معلومات پدرش چيزى نمىپرسید ولى در عوض همسايهاى داشت كه به نزد آن مرد عالم مىآمد و از او مىپرسيد و سوال مىكرد و علوم او را فرا گرفت وقتى كه مرگ اين عالم رسيد به پسرش گفت: پسر جان تو از من چيزى بهرمند نشدى و از علم من استفاده نكردى ولى همسايهاى دارم كه او نزد من مىآمد و از من مىپرسيد و دانش مىگرفت، پس اگر شما محتاج شدى از او سوال كن، روزى پادشاه آن زمان بعد از مرگ اين عالم خوابى مىبيند، فرستاد سراغ آن عالم گفتند: آن عالم از دنيا رفته، پادشاه گفت: پسرى دارد؟ گفتند: بلى، دستور داد، او را بياوردند، رفتند او را بياورند پسر عالم گفت: من چيزى بلد نيستم، بخدا اگر بروم پيش پادشاه آبرويم مىرود و رسوا مىشوم، در اين وقت ياد سفارش پدرش افتاد كه در حال گرفتارى برو پيش همسايه، پسر عالم آمد پيش آن عالم گفت: پادشاه مرا خواسته، من نمىدانم براى چه خواسته است و اين دستور پدرم است و از وصيت او است كه آمدم از تو سوال نمايم، آن مرد گفت: من مىدانم براى چه خواسته است، اگر بگويم كه تو رابراى چه خواسته است آن وقت اگر پادشاه چيزى به تو داد، انعامى داد، با من قسمت مىكنى، سهم مرا مىدهى يا نه؟
گفت: آرى سهم شما را مىدهم قسم داد، پيمان گرفت كه حتما حق مرا مىدهى، گفت: قول قطعى مىدهم كه حتما سهم شما را خواهم داد.
گفت: پادشاه خوابى ديده مىخواهد از تو بپرسد، اين زمان چه زمانى است؟ تو در جواب بگو: الان زمان گرگ است، پسر عالم وقتى كه رفت پيش پادشاه از او پرسيد: مىدانى من براى چه به سراغ تو فرستادم؟ گفا: بلى، تو خوابى ديدهاى، مىخواهيد سوال كنيد كه اكنون چه زمانى است؟ پادشاه گفت: راست گفتى، حالا بگو چه زمانى است؟ گفت: زمان گرگ است، پادشاه دستور داد جايزه به او بدهند، جوان جايزه را گرفت و به وعده خود عمل نكرد و به عهد خود وفا نكرد و به او چيزى نداد و با خود گفت: اين مال تا آخر عمرم كافى است و از اين به بعد هم محتاج به سوال آن مرد نمىشوم و ديگر پادشاه از من چنين سوالى نخواهد كرد.
اين مطلب گذشت تا اين كه دوباره پادشاه خوابى ديد و به سراغ همان جوان فرستاد، جوان از كرده خود پشيمان شد و با خود گفت: من كه چيزى بلد نيستم كه پيش سلطان بروم از آن وقت پيمان شكنى با آن همسايه كردهام، به چه روى بنزد او بروم ولى دوباره گفت: مىروم و عذر خواهى مىكنم و برايش قسم مىخورم شايد از من بگذرد، رفت عذرى خواست كه از آن سابق چيزى نمانده و دوباره من محتاج شدهام به تو ولكن اين دفعه ديگر بى وفايى نمىكنم، هرچه دادند به طور مساوى تقسيم مىنمايم، پادشاه مرا خواسته و خواب ديده است يا كار ديگرى دارد، آن مرد گفت: بلى، پادشاه خواب ديده و مىخواهد از تو سوال كند اين زمان چه زمانى است؟ بگو: زمان قوچ است.
جوان رفت، سلطان پرسيد: مىدانى براى چه شما را خواستهام، گفت: خوابى ديدهاى و مىخواهيد بپرسيد كه چه زمانى است؟ پادشاه گفت: الان چه زمانى است؟ گفت: زمان قوچ است، پادشاه دستور داد، جايزه به او دادند، جوان گاهى تصميم گرفت سهم آن مرد را بدهد، گاهى پشيمان مىشد، آخر باز مثل دفعه اول سهم او را نداد تا اين كه اين جريان گذشت، مدت زيادى گذشت باز دفعه سوم پادشاه خوابى ديد فرستاد به سراغ او، آن جوان مرتبه سوم باز آمد پيش آن مرد، قسم خورد كه اين دفعه سهم شما را خواهم داد، مرد گفت: اگر از تو سوال كرد خوابى كه ديدهام چه زمانى است؟ بگو زمان ترازو و ميزان است.
رفت پيش پادشاه از او سوال كرد مىدانى براى چه بسراغ شما فرستادهام، گفت: بلى، خوابى ديدهايد و مىخواهيد بپرسيد اكنون چه زمانى است؟ پادشاه گفت: راست گفتى بگو چه زمانى است؟ جواب داد: زمان ترازو و ميزان است، سلطان دستور داد، جايزه دادند، اين دفعه همه را پيش آن مرد آورد و گفت: حالا تو سهم ما را بدهيد، مرد دانشمند گفت: زمان اول زمان گرگ بود، تو از گرگان بودى و مثل گرگ عمل كرديد و زمان دوم، زمان قوچ بود كه تصميم مىگيرد ولى انجام نمىدهد و تو هم تصميم گرفتى ولى وفا نكردى و اين زمان ميزان و عدل است و تو هم به وعده خود وفا كردى اكنون اين مال را من نياز ندارم همه مال تو باشد (١٣٧).
اينجانب يك روزى رفته بودم خدمت حضرت آيت الله العظمى آقاى حاج شيخ محمد على اراكى قدس سره عدهاى از علماء و بزرگان هم بودند ايشان شروع كردند چند بيت عربى بيان فرمودند:
يا من بدنيا اشتغل قد غرك طول الامل الموت يأتى تغتتا و القبر صندوق العمل اى كسى كه دنيا ترا مشغول كرده، يعنى همه را فراموش كرديد قيامت، حساب و كتاب را، الى آخر، آرزوى طولانى شما را مغرور نموده است، ناگهان مرگ بسراغ شما خواهد آمد، قبر شما صندوق عمل است، در صندوق عمل بسته است، وقتى كه باز مىشود معلوم مىشود چه چيز توى صندوق بوده است.
يك بچه در رحم مادر اگر كور باشد احساس ناراحتى نمىكند، يا شل باشد يا عيب ديگرى داشته باشد در رحم مادر اصلا ناراحت نيست، وقتى كه به دنيا مىآيد مىفهمد كه چشم او نابينا است شديدا ناراحت مىشود، آن كسانى كه شديدا دنيا آنها را غافل كرده و آخرت را فراموش كردهاند الآن معلوم نمىكند كه چه كار كرده، بعد از مردن در پاى حساب معلوم مىشود براى آخرت چه كرده.