روزانه چندين بار، در و ديوار و کف اتاق ها، آشپزخانه و هر جايى از خانه را که امکان داشت با دست يا پا تماس داشته باشد، با شلنگ آب مى شستم، گويى به باغچه آب مى دهم. فرش ها، کف پوش هاو ديگر وسايل منزل در اثر شست وشوى مدام با آب، فرسوده شده بودند. دايم از خانه بوى نم مى آمد. مصرف پودرهاى لباسشويي، مايع ظرفشويى سفيدکننده و دستمال کاغذى و آب، بيداد مى کرد. هر روز بدون استثنا، سه بار ماشين لباس شويى را به کار مى انداختم، پر از لباس هاى شسته و تميزى که فقط به نجس بودنشان شک داشتم. هميشه طناب ها پر از لباس خيس بودند و کشوها خالى از لباس. طى دوسال گذشته، دست هاى من به طور مستقيم با چيزى در تماس نبودند. با خريد ده ها جفت دستکش لاستيکى و نخي، براى حتى گرفتن قاشق هنگام صرف غذا، از دستکش استفاده مى کردم. روزى ديدم پسرم که تنها پنج روز از تولدش مى گذشت با ناخن، گوشه لبش را خراش داده است. او را به حمام بردم و بى ملاحظه، دوش دستى را مستقيم روى صورتش گرفتم. آب به گلويش پريد و چيزى نمانده بود خفه شود و...
اينها گوشه اى از خاطرات زن جوانى است که يازده سال در چنگال بيمارى وسواس گرفتار بود و به تازگى در پى معالجات روان درماني، به قول خودش بار ديگر متولد شده و مى خواهد زندگى محکوم به فناى خويش را از نو پى ريزى کند.(٥٣)