اخلاق اسلامى در نهج البلاغه جلد ١
نویسنده :اكبر خادم الذاكرين
نمى دانم چرا هنگامى كه سخن از «اخلاق» به ميان مى آيد بسيارى از مردم، حتى بعضى از اهل فضل و دانش، آن را يك امر مستحبى، و در حاشيه زندگى مى دانند، درحالى كه غالب مشكلات فردى و اجتماعى كه با آن دست به گريبان هستيم، دقيقاً و مسلماً ناشى از ضعفهاى اخلاقى مااست، مشكلات و گرفتاريها و بن بستهاى جهانى نيز درست از فقر اخلاقى جامعه ها و مخصوصاً سران بسيارى از كشورهاى جهان سرچشمه مى گيرد، و اين سخن تحليلهاى روشنى دارد كه شرح آن را از حوصله اين مقدمه كوتاه خارج است.
آرى اخلاق سرمايه اصلى اقوام و ملتهااست.
اخلاق كليد حل مشكلات مهم اجتماعى است.
اخلاق خميرمايه تمدن و ستون فقرات يك زندگى اجتماعى سالم است و اخلاق بهترين وسيله انسان در سير الهى است; به همين دليل تا مسائل اخلاقى در جوامع انسانى حل نشود هيچ مسأله اى حل نخواهد شد.
و باز به همين دليل «تهذيب نفوس» و «تزكيه قلوب» و «تكميل مكارم اخلاق» به عنوان يكى از اهداف اصلى بعثت پيامبر بزرگ اسلام(ص) در كتاب آسمانى ما قرآن و روايات اسلامى شمرده شده است، و پيشوايان اسلام و بزرگان دين قسمت عمده عمر پربركت خود را وقف اين كار كردند.
در همين راستا توفيق الهى شامل حال نگارنده شده كه چند سال متوالى «ماه مبارك رمضان» درس اخلاقى از ديدگاه نهج البلاغه على(ع) يا به تعبير ديگر درس نهج البلاغه اى در زمينه اخلاق و تقوى، در حوزه علميه قم براى طلاب و فضلاى محترم داشته باشيم، شايد وسيله اى براى اصلاح اخلاق «خويش» و «آنها كه خود را نيازمند به اين امر مهم مى بينند» فراهم سازم.
اين درسها كه از سيماى جمهورى اسلامى نيز مرتباً پخش مى شد بحمدالله اَثر عميقى داشت،و جمعى از رهروان راه حق را در اين مسير به حركت درآورد، و گروهى اصرار داشتند كه جمع آورى شود و به صورت كتابى درآيد تا فائده آن بيشتر گردد.
توفيق اين كار شامل حال فاضل محترم حجة الاسلام آقاى اكبر خادمى اصفهانى دامت تأييداته شد كه مرتباً در درسها شركت داشته و مطالب را با دقت جمع آورى مى كرد.
نامبرده به اين نيز بسنده نكرد بلكه با ذوق و سليقه ويژه خود و مطالعاتى كه در كتب اخلاقى بزرگان پيشين داشت مطالب قابل ملاحظه اى بر آن افزود و به صورت پربارترى درآمد.
اينجانب به مقدارى كه وقت اجازه مى داد قسمت هايى از اين مجموعه را مطالعه كردم و از زحماتى كه براى اين كار مهم كشيده بود، خوشوقت و متشكر شدم، و با نشر آن موافقت نمودم.
در اينجا چند نكته را قابل ذكر مى دانم:
١ـ مجموعه حاضر كه در دو جلد تهيه شده و هم اكنون جلد اول آن انتشار مى يابد شرح و تفسيرى است بر خطبه همّام يا خطبه متّقين (خطبه شماره ١٩٣نهج البلاغه) كه جامع ترين خطب نهج البلاغه در زمينه اخلاق و تقوى است، و دقت در آن مى تواند بزرگ ترين مددكار ما در «سير و سلوك الى الله» و «تهذيب نفس» باشد.
٢ـ جالب اينكه در اين خطبه شريفه يكصد و ده صفت از صفات برجسته پرهيزگاران مطابق نام على(ع) به حروف ابجد است كه تجسّمى براى اين صفات بود، صفاتى كه هريك از ديگرى مهمتر و سازنده تر است، و هر يك از اين صفات يكصد و ده گانه به طور تفصيل در اين كتاب مورد بحث و بررسى قرار گرفته (٢٧صفت در جلد اول، و ٨٣ صفت در جلد دوم).
٣ـ يقين داشته باشيد هركس بتواند اين اوصاف را در خود زنده كند و به آن متخلّق گردد، نور ايمان و حقيقت بر قلب او تابنده خواهد شد، و از اين سرچشمه نور و هدايت اميرمؤمنان على(ع) روح و دل او روشن خواهد گشت، و شخصيتى تازه همراه با آرامش و روحانيتى بى نظير در وجود خود احساس خواهد كرد.
لذا مطالعه دقيق اين خطبه نورانى را در زمينه صفات متقين كه آئين تمام نماى اخلاق اسلامى است به همه خوانندگان گرامى و پويندگان راه تهذيب نفس مخصوصاً جوانان عزيز توصيه مى كنم. و موفقيت آنها را در به كار بستن اندرزهاى مولاى متقيان على(ع) از خدا خواهانم.
و نيز صميمانه از آنها مى خواهم كه دعا كنند نگارنده را نيز توفيق الهى يار و مددكار شود تا اين راه پرافتخار را همراه شما بپويد. واللّه ولى التوفيق
قم ـ حوزه علميه
ناصر مكارم شيرازى
آبان ماه ١٣٧٠
پیش در آمد
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمدلله ربّ العالمين و الصلاة والسلام على خير خلقه محمّد وآله الطيبين الطاهرين المعصومين سيّمابن عمّه و وصيه اسداللّه الغالب على بن ابيطالب ولعنة اللّه على اعدائهم اجمعين الى قيام يوم الدّين.
سپاس خالقى را كه به مخلوقاتش لباس وجود پوشانيد; و انسان را از ميان آنهابا اين كه مقتضاى (خُلِقَ الاِنْسانُ ضِعُيْفاً)(١) در نهايت ضعف بود، اشرف موجودات و گل سرسبد دستگاه آفرينش قرار داد و در كتاب تشريعش تقوى را ملاك برترى و كرامت او معرفى نمود (اِنَّ اَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ اَتْقيكُمْ) (٢) و با فرمان «اتَّقُوا» امر كرد كه آن را با قلم اراده از مرحله ذهنيّت به مرحله عينيّت رسانند و در متن صفحات كتاب تكوين بنگارند تا زمينه مصاحبت با حق جل و علا را فراهم نمايند كه (اَنَّ اللّهَ مَعَ الْمُتَّقِين)(٣)
سپس خود را به اين وصف ستود (هو اَهل التّقوى واهل المغفرة)(٤) و با همين معيار پيامبرانش را از ميان مخلوقاتش برگزيد، بعد از آن كه ملبّس به لباس تقوى بودند (ولِباسُ التَّقْوى ذلِكَ خَيْرٌ)(٥)
و از ميان آنها پيامبر خاتم محمد بن عبدالله(ص) را به عنوان اسوه برگزيد (لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِى رَسُولِ اللّه اُسْوَةٌ حَسَنَةٌ)(٦) و دگر بار با همين سنجش، سيره نبويه را با ولايت علويه استمرار بخشيد تا با ارتباط عالم مُلك و مَلَكوت منقطع نگردد و زمين و زمان از اسوه و حجّت خالى نشود كه «لو لا الحجة لَساخت الارض باَهلها».
و شكر خداى را كه بهترين زاد را در اين سفر الهى كه روح سوار بر مركب جسمانى طى طريق مى كند تقوى قرار داد (فَاِنَّ خَيْرَ الزّادِ التَّقْوى)(٧) تا به غايت قصوى و آخرين مرحله، يعنى لقاى الله برسد (يا أَيُّهَا الإِنسانُ اِنَّكَ كادِحٌ اِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيْهِ) (٨) و بالاخره سند مالكيت بهشتش را هم به نام صاحبان اين زاد و توشه يعنى متقين ثبت و صادر نمود و فرمود: (تِلْكَ الجَنَّةُ الَّتِى نُورِثُها مِنْ عِبادِنا مَن كَانَ تَقِيّاً) (٩) و چه جايگاه پر نعمتى كه خودش فرموده: (وَلَنِعْمَ دَارُ المُتّقِينَ)(١٠)
اينجانب از سابق علاقه عجيبى نسبت به خطبه متّقين نهج البلاغه داشتم، به طورى كه هميشه در خاطرم اين خطبه بر تارك خطب نهج البلاغه مى درخشيد، و به نظرم در ميان سلسله خطبه هاى اين تالى تِلو قرآن كه فرش كلام خالق و عرش كلام مخلوق است، خطبه متّقين بارزترين گوهر اين سلسله در تهذيب نفوس و تصفيه ارواح است. به همين جهت، تصميم گرفته بودم كه جزوه اى مشتمل بر جامع گفتار شارحين و ناظرين به كلام على(ع)در اين خطبه مهيّا كنم; و با همين انگيزه، در سفرى تبليغى رزمى كه به جبهه هاى نور عليه ظلمت داشتم، مقدارى از خطبه را در جمع ياران به بحث گذاشتم، و از آنجا كه علم وحشى و گريزان است و نياز به پاى بند كردن آن به كتابت دارد،(١١) اقدام به نگارش آن مطالب مورد بحث نمودم، ولى متأسفانه موفّق به تكميل آن نشدم و كار ناتمام ماند تا اين كه در ماه مبارك رمضان ١٤٠٨ هـ.ق حُسن انتخاب استاد عزيز و بزرگوارم و محقق عظيم الشأن حضرت آية الله مكارم شيرازى (دام ظله الوارف) كه همين خطبه را براى درس نهج البلاغه برگزيده بودند انگيزه اين كار مهم شد; دامن همّت به كمر زده و روزهاى ماه مبارك رمضان در جلسه درس ايشان در مدرسه امام اميرالمؤمنين(ع)، كه جمع كثيرى از طلاب و فضلاى حوزه علميه شركت داشتند، و حقّاً حوزه درس با بركتى بود، شركت كردم; و مطالب ايشان را كه آميخته با نكات بديع و تحليلهاى تازه فراوانى بود، جمع آورى نمودم.
سپس با مطالعه كتب و منابع مختلف در اين زمينه، (كه در فهرست منابع ذكر خواهد شد) نكات مهم و بخشهاى گوناگونى براى مزيد فايده بر آنها افزوده;
و مجموع را به نظر ايشان رساندم; پس از بررسى اجمالى و تذكرات مختلف اصلاحى، امر به چاپ آن فرمودند.
اميدوارم اين نوشتار كه از درياى بيكران بيانات مولى اميرمؤمنان على(ع) مايه مى گيرد براى تمام سالكان راه حق و پويندگان طريق تهذيب نفس، مفيد و مؤثر افتد.
گرچه حسن آغاز اين خطبه با برخورد به رحلت جانگداز رهبر انقلاب اسلامى آية الله العظمى امام خمينى(ره) انجامى اسف انگيز داشت و بحث استاد ناتمام ماند ولى با اشارت استاد و زير نظر ايشان، باقيمانده خطبه نيز شرح و پس از قريب دو سال و نيم، بحمدالله به پايان رسيد و لطف الهى مراحل تكميلى تا آماده شدن براى چاپ چنان كه اشاره كردم پيموده شد.
* * *
بارى خطبه همّام يا خطبه متّقين، قطره اى زلال و درخشان از درياى متلاطم و بيكران علم مولى المتقين اميرالمؤمنين على(ع) است،
آن امام هُمامى كه نورى بر منار طريقت و نگاهبانى بر مسير شريعت بود.
امامى كه در خانه حق (كعبه) چشم به جهان گشود تا از ابتدا بيننده حق باشد;
نوجوانى كه در مكتب نبوت در برابر استادى چون نبى اكرم(ص) زانو زد و كتاب وحى را ورق ورق مطالعه نمود تا تاريخ جهان را رقم زند.
آن شاگردى كه در اين مكتب قلم به دست گرفت تا دست قلم زنان باطل را قلم كند، و آن سخن آموزى كه در اين مدرسه سخن گفتن آموخت تا پرچم فرياد را در سرزمين زشتيها برافرازد; آن دست پرورده نبوت هر آنچه لازم بود فراگرفت و هر آنچه لازم بود در صحيفه خود به يادگار گذاشت.
او به جايى رسيد كه به فرموده خودش: «يَنْحدِرُ عَنِّى السَّيلُ وَلا يَرقَى إلَىَّ الطَّيرُ» (١٢) :
«سير دانش از كوه فكرتم روان، و مرغ انديشه بر فراز آن پرواز نتواند كرد»!
او به مقامى رسيد كه گرچه در وصف وى دانشمندان و سخنوران بزرگ تازى و فارسى مانند: حسان، ابوفراس، ابوتمام، متنبّى، حكيم سنايى، فردوسى و غيره سخن بسيار گفته و سروده اند، ولى هيچ يك به اداى حق مقام او نرسيده اند; و حقيقت او، و صفاى او همچنان براى غير حضرت حق و صاحبان علم حقيقى، مستور مانده است.
او در مكتب نبوى به درجه استادى رسيد تا درس ارزشهاى انسانى اسلامى دهد، او آمد تا هادى افكار پريشان در وادى خيال،
و ساقى معارف دقيقه در جام الفاظ رقيقه و لطيفه باشد، او قيام كرد تا نهج و طريق مستقيم حق را در سايه نهج البلاغه خود ترسيم كند.
او آمد تا باغبانى براى به ثمر رساندن شكوفه هاى انسانيت باشد. او آمد تا شكوه شكفتن شكوفه هاى سفيد فطرت را به نمايش گذارد.
او آمد تا بگويد هرچه نپايد، دلبستگى نشايد.او آمد تا بگويد از بيگانه به حضرت يگانه پناه بايد برد.
او آمد تا آمدن را آموزد و رفت تا رفتن را. او زيست تا چگونه زيستن آموزد و در ماه خدا، در خانه خدا، سر به سجده شهادت در محراب خونين عبادت نهاد تا چگونه مردن آموزد.
او با آمدنش در كعبه، و با رفتنش از محراب مسجد كوفه، عملاً نشان داد كه (إِنّا لِلّهِ وَ اِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ).(١٣)
او آمد تا توشه اين راه تقوى و رهروانى كه به هدف و لقاى الهى مى رسند متقين را معرفى كند; و در همين راستا خطبه متقين را بيان فرمود و در ان حدود ١١٠ صفت براى آنان گنجاند.(١٤)
«خطبه همّام» دستورالعملى است بارى آنان كه مى خواهند به مقصود رسند، آئينه اى است تمام نما براى پروا دارندگانى كه طالبند به سرچشمه زلال حقيقت دست يابند،
آنان كه دوستدار آراستگى اند و آراستگى را در باطن آراسته مى بينند.
«خطبه همّام» صحنه اى از تأثير يك معلم حقيقى در شاگردى حقيقى است تأثيرى كه رخت بر بستن جانى از كالبدى را به همراه دارد! تاريخ بسيار نشان داده كه سخن گويان بزرگ توانسته اند به تأثير سخن، مستمع را بگريانند، يا بخندانند، يا سپاهى را براى جنگ و دفاع (يا صلح و سازش) بشورانند، يا گروهى را به اندرز و نصيحت از خلق و خوئى زشت دور و به اخلاق و عاداتى نيكو نزديك سازند، يا در نهايت شنونده را از خود بيخود ساخته و به تأثير سخن بيهوش نمايند; ولى تاريخ نشان نداده كه خطيبى در طىّ سخنرانى خود، مستمع را براى هميشه مدهوش كند و به جهان جاودانش رهسپار سازد و تنها «خطبه همّام» است كه مقام تأثير سخن را به درجه اعجازى رسانده و خارج از طرق بشرى تأثير كرده كه جان شنونده «همام» را از قفس طبيعت آزاد و به گلشن راز به پرواز درآورد.
«خطبه همّام» از معروف ترين خطب مولى على(ع) است كه در كتب معتبر «شيعه و سنة» با كمى اختلاف،
نقل شده و پيوسته علماى بزرگ حفظ آن را مانند حفظ قرآن لازم دانسته و به شاگردان خود سفارش مى نموده اند.
«خطبه همّام» در هر يك از قرون اسلامى، نزد اهل دانش، بزرگ ترين كتاب از نظر اخلاقى به شمار مى رفته و حتى بعضى همانند تلاوت قرآن،
مقيّد به خواندن آن بوده اند. يكى از اساتيد بزرگوار مى فرمود استادى داشتم كه وضو مى گرفت و رو به قبله مى نشست و به من مى فرمود:
اين خطبه را بخوان و در وقت خواندن مى گريست و ناله مى كرد.
آرى ناله مى كرد و ناله دارد، و چرا آنان كه مى فهمند ناله نكنند! آنان كه در حصرت صيحه اى همّامى مى سوزند، چرا آه نكشند! و چرا غمگين نيستيم، چرا كلامى كه كالبدى را از جان تهى مى كند، در قلب ما تأثيرى نمى كند! كلام همان كلام است، پس عيب از كجاست!
به هر حال اميد است با مطالعه سخنان مولى و برداشت صحيح از «خطبه همّام» به سر منزل مقصود رهنمون گشته و زندگى خود را سامان دهيم. غفرالله لنا ولكم انشاءالله تعالى.
لازم به ذكر است كه در آخر هر فراز، يا هر چند فراز، اشعار عارف بزرگوار مرحوم الهى قمشه اى را كه در شرح خطبه «همام» سروده است،(١٥) آورده ايم،
به اميد اين كه خوانندگان هرچه بيشتر استفاده كنند.
از آنجا كه انسان در معرض اشتباه و خطاست، اميدوارم خوانندگان عزيز خطاها را عفو و اين حقير را از راهنمايى و ارشادات خود بى بهره ننمايند.(١٦)
قم ـ اكبر خادم الذاكرين(خادمى)
٢٧/٧/٦٩ مطابق با ٢٨ ربيع الاول ١٤١١ هجرى قمرى
___________________________
١. سوره نساء، آيه ٢٨.
٢. سوره حجرات، آيه ١٣.
٣. سوره بقره، آيه ١٩٤.
٤. سوره مدّثر، آيه ٥٦.
٥. سوره اعراف، آيه ٢٦.
٦. سوره احزاب، آيه ٢١.
٧. سوره بقره، آيه ١٩٧.
٨. سوره انشقاق، آيه ٦.
٩. سوره مريم، آيه ٦٣.
١٠. سوره نحل، آيه ٣٠.
١١. از رسول گرامى اسلام(ص)روايت شده «قيّدو العلم بالكتاب»; علم را با نوشتن در بند و قيد كنيد (كنزالعمال، خبر ٢٩٣٣٢). ـ در شعرى منسوب به على عليه السّلام است: «كلّ علم ليس فى القرطاس ضاع كلّ حرف جاوز الاثنين ذاع»; هر علمى كه در كاغذ نباشد ضايع و هر حرفى كه از دو نفر تجاوز كنيد شايع مى شود.
١٢. از جملات خطبه معروف به «شقشقيّه».
١٣. سوره بقره، آيه ١٥٦.
١٤. با تقسيم بندى، ١١٠ صفت در آن ديده مى شود، گرچه ممكن است كسى چند عدد بيشتر يا كمتر شمارش كند و مى دانيم ١١٠ به حروف ابجد نام مبارك «على»عليه السّلام است و به حق او مولاى متقين و دارنده تمامى صفات ذكر شده در خطبه است.
١٥. اشعار عارف بزرگوار و بلبل گلشن راز مرحوم الهى، از ديوان ايشان تهيه شده است.
١٦. خوانندگان عزيز مى توانند به آدرس ناشر مكاتبه فرمايند.
حقيقت تقوى
ومنْ خُطْبِة (١) لُه(ع) يَصفُ فيها المتّقين
رُوىَ انّ صاحِباً لاَميرِالمؤمنين عليه السلام يُقالُ لَهُ هَمّام كان رَجلاً عابداً فقالَ لَهُ يا اَميرالمؤمنين صِفْ لِىَ المتَّقين حتّى كَكَنّى اَنظُرُ اليهِم. فَتَثاقَلَ عليه السلام عن جوابه ثُمَّ قالَ: يا هَمّام (اتّقِ اللهَ وَاحْسِنْ فَاِنّ اللّه مَعَ الذّينَ اتَّقوا والّذينَ هُم مُحسِنُون). فَلَمْ يَقْنَعْ همّامُ بِهذَا القَولِ حَتّى عَزَم عليه فَحَمِدَ اَاللّه وَاَثْنى عَلَيه وَصلّى على النّبىـ صلّى اللّه عليه وآله ثم قالَ(ع)
ترجمة : روايت شده كه يكى از اصحاب على(ع) به نام (همّام) كه مردى عابد بود به على(ع) عرض كرد يا اميرالمؤمنين براى من پرهيزكاران را چنان توصيف كن گويا آنها را با لعيان مى بينم.
حضرت در پاسخش درنگ كرده فرمودند: «اى همّام از خدا بترس و نيكى كن زيرا «خداوند با كسانى است كه داراى تقوا هستند و احسان مى كنند».
ولى همّام به اين جواب مجمل قانع نشد و همچنان اصرار ورزيد لذا حضرت حمد خدا را به جا آورد و بر پيامبرش درود فرستادند (شروع به جواب تفصيلى كرد) فرمودند:
شرح : همّام يكى از ياران پرهيزكار على(ع) بود و چه نام با مُسمّايى داشت، زيرا (همام) به معنى بسيار غمگين است، او همّ و غمّ بسيار داشت ولى همّ و غمّ او به خاطر دنيا نبود.
اختلاف است كه اين همّام كيست؟ ابن ابى الحديد معتزلى مى گويد: همّام بن شريح است و مرحوم مجلسى در بحارالانوار مى گويد:
اظهر اين است كه همّام بن عبادة بن خثيم(٢)است يكى از عُبّاد هشت گانه مى باشد.
درباره علت تامّل على(ع) در جواب همّام وجوهى گفته اند كه: ما چهار وجه آن را ذكر مى كنيم:
١. در آن مجلس افراد بيگانه و اغيارى بوده اند كه حضرت صلاح نمى ديدند اين گوهر عظيم و گرانبها و اين كلمات پرمحتوى در اختيار بيگانگان قرار گيرد به همين جهت تأمل فرمود، تا مجلس از اغيار خالى شود، زيرا (گوش نامحرم نباشد جاى پيغام سروش).
٢. شوق و عطش همّام با تأمّل خود بيشتر كردند، تا طالب بهتر در ژرفاى جان او تجاى گيرد، و اين طريقه را در تعليم مطالب بايد از مولى على(ع)آموخت،
زيرا انسان تشنه را اگر ديرتر آبش دهند هم بيشتر مى نوشد و هم بيشتر لذت مى برد.
٣. ادب سؤال و جواب ايجاب مى كرد كه: حضرت تأمل كنند، يعنى حضرت با درنگ خود، به ارزش و لزوم ارج نهادن به علم توجه مى دهد نه اين كه در جواب گفتن نيازى به تأمل داشته باشد چنان كه در روايتى آمده كه پيامبر اكرم(ص)در جواب سؤالى تأمل كردند، عرض شد آيا مى خواستيد فكر كنيد، فرمودند نه، سكوت و تأمل من براى ارج نهادن به علم بود(توقيراً للحكمة) و بنابراين كه (فى رسول اللّه اسوة حسنة) بايد اين برخورد رسول اللّه(ص) در اين روايت و برخورد وصىّ بلا فصلشان على بن ابيطالب(ع) در اين خطبه، خط مشى عملى ما باشد و اگرچه مسئله ساده اى را مى دانيم سريعاً جواب ندهيم بلكه يك بازنگرى در پيرامونش و انديشه اى در اطرافش بكنيم در اين صورت انسان حساب گر و عاقلى هستيم، زيرا (لسانُ العاقِلِ وَراء قَلْبَه وَ قَلْبُ المُنافِقِ وَراء لِسانه)
منافق اوّل مى گويد و سپس انديشه مى كند، و مؤمن اول انديشه مى كند، و سپس سخن مى گويد و به عبارت ديگر شعار عملى عاقل تكلّم بعد از تعقل، و شعار عملى منافق و غير عاقل،
تعقل بعد از تكلم است.
٤. حضرت با اين كه متوجّه قابليت همّام بودند، ول يخوف داشتند كه نتواند تحمل درك اين صفات را بكند و در نتيجه جان خود را از دست دهد ولى وقتى با اصرار و علاقه او روبرو شدند، شروع به ذكر آنها كردند، و مؤيّد اين وجه هم آخر خطبه است كه همّام وقتى سخنان حضرت را شنيد، با توجه به اين كه شايد هنوز شمردن صفات تمام نشده بود، صيحه اى عاشقانه زد و روحش به ملأ اعلى پيوست و حضرت فرمودند: (امّاواللّه لَقَد كُنتُ اَخافُها عليه) يعنى به خدا قسم خوف چنين پيش آمدى را داشتم، و وقتى به مولى اعتراض شد كه چرا باعث مرگ او شديد؟ با شدّت و حدّت به معترض فرمودند: براى هر اجلى وقتى تعيين شده است اين اعتراضات را شيطان بر لسانت جارى مى كند.
مرحوم خوئى به متابعت از ابن ميثم بحرانى، اين احتمال اخير را برگزيده است ولى به نظر مى رسد همان طور كه استاد بر اين عقيده اند اشكالى در جمع چهار احتمال نباشد، به اين معنى هر كدام از اين وجوه به عنوان جزء العلة براى تأمّل حضرت محسوب مى شود.
بعد از اين كه حضرت تثاقل و سنگينى در جواب نمودند، جوابى اجمالى به همّام دادند شايد احتياجى به تفصيل نباشد. فرمود: (اتّق اللّه واحسن فان اللّه مع الذين اتقوا والذين هم محسنون)
يعنى خداوند ولىّ و مُعين آنهاست در دنيا و آخرت، ولى همّام به اين جواب اجمالى و مختصر قناعت نكرد، زيرا او تشنه اى است كه از درياى وجودى و عملى على(ع) طلب آب نموده است و حضرت با قطره چكانى قطره اى از اين معارف را به دهان جان او چكاندند و جا دارد به اين جواب بسنده نكند، لذا بار ديگر اصرار ورزيد و حضرت تصميم گرفتند براى او تفصيلاً صفات متّقين را شمارش كنند و بعد از شمارش بيش از صد صفت ديگر، وقتى سائل به عظمت و گسترش كلام امام متوجه شد ديگر تحمل خود را از دست داد و ساقى را با جامش يعنى على(ع) را با الفاظ پرمحتواى معارفش در ميان ديگر تشنگان تاريخ رها كرد و رخت از اين جهان بربست و به سوى منلگه عشّاق شتافت.
تا اينجا زمينه خطبه روشن شد كه على(ع) تصميم گرفتند در برابر اصرار همام صفات متقين را مشروحاً ذكر نمايند و ما قبل از بررسى كلام حضرت مناسب ديديم به طور مختصر درباره محور اين خطبه يعنى تقوى (٣) صحبت كنيم، براى تفسير اين كلمه اى كه د رهاله اى از نور پيچيده شده اول به سراغ ريشه لغوى و سپس به سراغ آيات و روايات رفته و در پايان مختصرى درباره اهميت آن در قران به بحث مى نشينيم.
__________________________
١. خطبه ١٨٤ از نهج البلاغه فيض الاسلام و خطبه ١٩٣ به ترتيب صبحى صالح.
٢. شرح نهج البلاغه خويى، ج ١٢، ص١١٤ چاپ اسلاميه.
٣. كلمه تقوى ١٧ مرتبه و مشتقاتش بيش از ٢٥٠ مرتبه در قرآن تكرار شده و همچنين كلمه تقوا در نهج البلاغه ٤٥ مرتبه و مشتقاتش بيش از ١٠٠ مرتبه تكرار شده است.
تقوى در لغت
«تقوى» در لغت از ريشه وقايه به معنى نگهدارى است كه تقيّه هم از همين ماده است، زيرا نوعى نگهدارى و حفظ نيروها است، تقوى را به خويشتندارى، خود نگهدارى، خويشتنبانى و پرهيز از گناه و پرواداشتن تفسير كرده اند ولى به نظر مى رسد بهترين تفسير و در واقع مرادف تقوى (پرواداشتن) است و بقيه تفاسر و معانى، تفسير به لازمه آن است و چه بسا در مواردى معانى ديگر قابل طرح نيست مثلاً ترجمه تقوى در آيه (١ و ٢ كه ذكر خواهد شد) به «پرهيز» ترجمه صحيحى نيست زيرا خداوند و روز رستاخيز قابل پرهيز و دورى نيست.
تقوى در قرآن
وقتى به تمايشاى موارد استعمال تقوى در قرآن مى رويم، مفعول اين فعل را مختلف مى يابيم براى نمونه به چند مورد اشاره مى كنيم:
١. اِتّقُوا اللّه ـ در اينجا مفعول، اسم جلاله اللّه قرار داده شده، يعنى بترسيد از خداوند و از او پروا داشته باشيد.
٢.( اِتّقُوا يَوماً لا تَجْرى نفسٌ عن نفس شيئاً) (١)
ـ در اينجا روز قيامت مفعول قرار گرفته است يعنى پروا داشته باشيد از روزى كه نَفْسى به جاى نفس ديگر جزا داده نمى شود.
٣.( اِتّقوا النّارَ الّتى اُعِدّتْ لِلكافرين) (٢)
ـ در اين آيه (النار) مفعول واقع شده، يعنى بپرهيزيد از آتشى كه مهيا شده براى كافرين، مفسّرين گفته اند، وجه اين كه خاوند فرموده آتش الان مهيّا و آماده است، يا اين كه فرموده بهشت الان موجود است، با اين كه مى توانست در موقع نياز آنها را يافريند، اين است كه: اى بشر بدان، نقد معامله مى كنيم، نه نسيه، اگرچه نسيه قادر متعال هم نقد است.
٤.( اتَّقوا فِتْتَةً لاتُصيبَنّ الذّين ظَلموُا مِنكُم خاصة) (٣)
ـ در اين آيه مفعول كلمه (فتنه) واقع شده، يعنى بپرهيزيد از فتنه اى كه فقط دامن ظالمين شما را نمى گيرد، بلكه دامن بى تفاوتان جامعه (كه نظاره گر سيل گناه بودند و دم نزدند) را هم مى گيرد، و بلكه بالاتر دامن كسانى كه قبول ظلم كردند و مظلوم واقع شدند را هم مى گيرد.
از مجموع اين چند آيه و آيات ديگر قرآن مى توان نتيجه گرفت كه: حقيقت تقوى پرهيز است، پرهيز از گناه، پرهيز از معصيت و نافرمانى، جالب اين است كه:
خداوند از خود به عنوان»اهل تقوى» ياد مى كند (هو اهل التقوى واهل المغفرة)(٤) بله او هم پرهيز از ظلم مى كند، از اين كه اجر كسى را ضايع كند، از اين كه ظلم ظالمان و عدل عادلان را به بوته فراموشى سپارد، و تعالى اللّه عن ذلك علوّاً كبيرا.
بنابر اين كه تقوى حقيقتش (پروا) شد، يك حالت نفسانى و روانى مى شود، يك نيروى نامرئى كنترل كننده رفتار مى شود، نه يك عمل و فعل، يعنى فردى كه داراى اين حالت است متّقى مى شود و نتيجه چنين حالتى اجتناب از معصيت، و رستن از نافرمانى و گسستن از گناه است، نه اين كه اگر كسى احياناً معصيتى را ترك كرد متّقى ناميده شود زيرا مبدا اشتقاق اين مشتق،(٥) حال است، نه عمل و در نتيجه مُتلبس به اين حال متقى است نه متلبس به اين فعل گذرا، با اين توضيح معلوم مى شود كه تقوى با معنى عالتى كه فقها در رساله هاى عمليه دارند هم افق است، زيرا عدالت بر طبق عقيده آنها حالتى است كه: انسان را از عصيان و سركشى بازمى دارد، اگر اين حالت در انسان مستحكم و زيربناى حالات انسانى شد، توانسته در برابر امواج شهوت سدّى بسازد كه اگر در مواقعى هم اين سدّ به واسطه امواج آسيب ببيند و يا حتّى شكسته شود، قابل ترميم است زيرا هنوز بنيان و پى روحيّات باقى است، چون تقوى آن حالتى شد كه ماندنى است، نه عمل و فعل گذرا كه رفتنى است.
تقوى مساوى است با احساس مسئوليت در برابر پروردگار، عدم بى تفاوتى نسبت به جامعه و عقايد مردم، از بى رنگى درآمدن و جامه صبغة اللهى پوشيدن كه (صِبْغَةَ اللّه صبْغَةً).(٦)
تقوى مُنجى عقيده از سرگردانى و جهت دهنده به آن است و لذا يك انسان داراى تقوى و يك متقى واقعى در كوفه به منزل كَلِيْن على(ع) رفتن ودر شام به قصر خضراى معاويه آرميدن را به خود اجازه نمى دهد، پاى سفره امام حسين(ع)نشستن و زير بيرق يزيد قيام كردن را هم به مُخّيلة خود راه نمى دهد، چه رسد به مرحله عمل رساند.
تقوى وجه تمايز بين حق و باطل است، زيرا رزمنده جان بركف اسلام از حيث اسلحه به دست گرفتن،
با آن صهيونيستى كه در سرزمين اشغال شده فلسطين است يا با آن بعثى اشغالگر كه با اسلام در ستيز است فرقى ندارد فقط وجه تمايز آنها تقوى است.
تقوى احياكننده جامعه بشريت و ضامن حفظ بقاى آن است و از همين روى است كه يك جراح متخصص متّقى با يك دزد و چاقوكش هرزه از حيث شكم پاره كردن ظاهراً تفاوت ندارد، ولى اوّلى اجياكننده يك بيمار يا مجروح در شرف مرگ است، و يا احياء نفس مانند اين است كه جامعه اى را احيا و زنده مى كند كه ( من اَحيى نَفْساً فَكأنَّما اَحى النّاسَ جَميعاً)
ولى در مقابل دوّمى مميت نفس است و سبب ميراندن يك جامعه (وَمَنْ قَتَلَ نَفْساً فَكَأنَّما قَتَلَ الناسَ جَميعاً)
تقوى محرّك انسانها به سوى خيرات است.
مناسب است، داستانى تاريخى از عصر معاصر نقل كنم، تا هرچه بيشتر مفهوم تقوى و محركيّت آن مشخص گردد در زمان بزرگ مرجع تقليد مرحوم آيت اللّه آقا سيد ابوالحسن اصفهانى (ره) درگيرى ميان حكومت وقت ايران و سعودى در اثر اين كه ابوطالب نامى از يزد در حال طواف دچار تهوع و استفراغ شده بود، درگرفت، زيرا اين وهابى هاى از خدا بى خبر اين شخص را دستگير كردند و ادعا نمودند كه اين فرد هتك حرمت حرم كرده و بالاخره او را محكوم و به قتل رساندند، معروف است كه تا مدتى براى ايرانى ها حج ممنوع شد، تا اين كه دولت سعودى بعد از مدتى از دولت ايران پوزش خواست، و دوباره اجازه داده شد، كه حجاج ايرانى به حج روند يكى از علماى اصفهان برايم نقل كرده كه يكى از حجّاجى كه به حج رفته بود گفت رفيقى داشتم كه در اين سفر همراه من بود، در بيابان بينكويت و حجاز دچار شن گرفتگى شديم، و ماشين قدرت حركت نداشت، (قابل ذكر است كه سابقا غالب افراد با ماشين از طريق كويت به عربستان مى رفتند و گاهى به درياچه هاى شن برمى خوردند و دچار مشكلات مى شدند) راننده گفت اگر مى خواهيد به حج برسيد و جان خودتان را هم نجات دهيد بايد وسائل خود را در بيابان رها كنيد تا بتوانم شما را نجات دهم (در آن زمان افراد به علت طولانى شدن سفر وسائل زيادى برمى داشتند) بالاخره وسائل را رها كرده و به مكه رسيديم، رفيق من در آنجا يادش آمد كه ٤٠٠٠ تومان دارائى خود را كه از ٤٠ هزار تومان امروز بيشتر قيمت داشت در چمدانى كه در بيابان رها كرده بود گذاشته بود، براى همين جهت بسيار نگران و مضطرب بود، ولى چاره اى نداشت، هرچه جستجو كرد و سؤال و پرسش نمود تا شايد كسى با وسائل آنهابرخورد كرده و پول او را پيدا كرده باشد، به جايى نرسيد، و بالاخره پولى براى ادامه سفرش قرض كرد، بعد از مراسم حج مرسوم بود ايرانيان به كربلا مى رفتند، من هم با رفيق خود به كربلا رفتيم ولى بسيار غمگين بود، و متوسل به سيدالشهداء(ع) شد، ما نماز را در صحن آقا امام حسين (ع) اقامه مى كرديم، به رفيقم گفتم امروز در جمعيت نمازگزاران اعلام كن آيا كسى چمدانى كه فلان مقدار پول درون آن بوده، در بيابان حجاز پيدا نكرده، گفت به من مى خندند بيابان حجاز كجا و كربلا كجا؟!
بالاخره با اصرار ما اعلام كرد و مردم شروع كردند به خنديدن، مرد عربى كنار من بود گفت اين ايرانى چه گفت؟ من جريان را براى او گفتم، ناگهان لبهاى او پر از تبسّم شد، و گفت گمشده اين مرد پيش من است، من در بيابان پيدا كردم، و چون ديدم پول ايرانى در آن است چادر به چادر در مكه، محل سكونت ايرانيان را جستجو كردم ولى صاحبش را نيافتم، و گفتم خدايا پول وزر و بالى براى من شده، خودت كمك كن تا آن را به صاحبش برسانم، و بالاخره شخصى به من گفت معمولاً ايرانيها بعد از مراسم حج به كربلا مى روند، من هم تا به اينجا آمدم، تا اين كه امروز اين شخص را پيدا كردم، و خدا را شكر كه امروز راحت شدم.
هدف از نقل اين داستان اين بود كه: تقوى چه مى كند چنان تحركى مى دهد، و چنين سلب آرامش و آسايش مى كند كه اين مرد عرب را از بيابانهاى ميان كويت و حجاز روانه مكه مى كند تا چادر به چادر به دنبال صاحب اين پول بگردد سپس به كربلا آيد، تا بار مسئوليت را از دوش خود بردارد، با اين كه قدرت داشت پول را برداشته و مصرف كند. حتى ناقل اين داستان گفته بود وقتى مى خواستيم به عنوان مژدگانى به او چيز دهيم، رنگش تغيير كرد و گفت مگر براى اداى وظيفه هم پول مى گيرند، به به اين است نتيجه جهت دادن تقوى به عقيده، و از بى رنگى درآوردن انسان ومزيّن به رنگ الهى كردن.
______________________________
١. سوره بقره، آيه ٤٨ ـ ١٣١.
٢. سوره بقره، آيه ٤٨ ـ ١٣١.
٣. سوره انفال، آيه ٢٥.
٤. سوره مدثر، آيه ٥٦.
٥. اگر انسان داراى ملكه عدالت شد اين حالت نفسانى را اصطلاحاً عدل و تقوى گويند ولى اگر داراى ملكه نشده و احياناً معصيتى را ترك و خود را كنترل مى كند اصطلاحاً حال مى گويند.
٦. بقره، آيه ١٣٨.
مفهوم تقوى در روايات
پس از روشن شدن تقوى در لغت و قرآن به سراغ روايات اهل بيت (ع) مى رويم، زيرا آنها آگاهترند به آنچه در خانه آنها نازل شده كه: (اَهْلُ البَيْتِ اَدرى بَما فِى البيت) آن خانه و بيتى كه سرچشمه زلال معارف است، چون محل نزول وحى و رفت و آمد ملائكه بوده است، (مَهْبطُ الوَحى وَمُخْتَلَفُ المَلائكة) براى نمونه ٦ روايت را متذكر مى شويم:
١. سُئل الصادقُ(ع) عنِ تَفْسير التّقْوى: «قال(ع): اَنْ لا يَفْقدَك اللّهُ حيثُ اَمَرَكَ ولا يَراك حيثُ نَهاك»(١)
يعنى جاهايى را كه خداوند تو را امر كرده محل وجدان تو، و جاهايى را كه نهى كرده محلّ فقدان تو باشد و به عبارت ساده تر، هرجا كه مى خواهيد تو باشى باش، و هرجا كه نمى خواهد مباش، امام صادق(ع)رئيس مذهب ما همان گونه كه خود در اين روايت مى فرمايد، در مرحله عمل همچنين كردند، در روايتى است كه امّاعلى(ع)بر طبق مصاحلى به مجلس شخصى شرفياب شدند، در آن مجلس فردى آب طلب نمود، و ميزبان جام شراب به دست او داد، ناگهان حضرت از جا برخاستند و سخنى به اين مضمون فرمودند: اينجا جاى من نيست، زيرا خداوند دوست ندارد من در مجلسى كه مورد نهى اوست، باشم و بر طبق همين روايت فقها فتوى به حرمت رفتن در مجلس معصيت مى دهند و حتّى نماز را در همچو مجلسى هم باطل مى دانند.
٢. قال على(ع): «مَنْ مَلِكَ شَهوتَهَ كانَ تَقِيّا»(٢)
ـ كسى كه مالك شهوت خود باشد، متّقى است، يعنى متّقى كسى است كه: بتواند قوّه شهوانى خود را تحت اختيار خود گيرد و هچ موقع مغلوب آن نشود، همان طور كه انسان مالك و غالب بر اموال خود است، نه مغلوب آن.
٣. قال على(ع): «المُتَّقى مَنْ اتِّقِى الذُّنوب»(٣)
ـ متّقى كسى است كه: از گناهان بپرهيزد و پروا داشته باشد و پرده عصمت، بين خود و خدا را ندرد.
٤. قال رسول اللّه(ص): «تَمامُ التَّقوى اَنْ تَتَعلّم ما جَهِلتَ وتعمَلَ بما عَلِمتَ»
حقيقت كمال تقوى اين است كه هرچه را نمى دانى ياد بگيرى، زيرا جهل عذر نيست و در روز جزا در جواب كسى كه مى گويد جاهل به احكام بودم خطاب مى شود (هلّا تعلّمت) چرا ياد نگرفتى؟ علاوه بر اين كه بر توشه علم مى افزائى بايد به آنچه انباشته اى عمل كنى و الاّ برف انبار كردن و عالم بى عمل بودن مثل درخت بى ميوه است (العالِمُ بِلا عَمَل كالشَّجَرِ بِلا ثَمَر) و به تعبير قرآن (كَمَثَلِ الحِمارِ يَحْمِلُ اسفارا) به الاغى مى ماند كه بر پشت آن كتاب انباشته شده، و چه بسا نمى داند بر روى او چه چيزى سنگينى مى كند.
٥. قال على(ع) فى خطبه ١٦ نهج البلاغه: اَلا وَاِنَّ الخَطايا خَيْل شُمُس حُمِل عَلَيها اَهْلُها وخُلِعَتْ لجُمُها فَتَقَّحمَتْ بِهِم فى النّار، اَلا واِنَّ التَّقوى مَطايا ذُلُل حُمِلَ عليها اَهْلُها واعطوُا اَزِمَّتَها فَاَورَدتُهُم الجنّة.
حضرت در اين عبارات با تشبيه خود تعريف تقوى را مشخص مى كنند: اول وضعيت خطايا و غير متقين و سپس تقوى و متقين را مشخص مى كنند و چقدر زيبا ترسيم مى نمايند، مى فرمايند: آگاه باشيد كه معاصى مانند اسبهاى سركش لجام گسيختهاست كه بر آنها اهل خطا و گنهكاران سوار شده، و سرانجام سواران خود را به آتش مى اندازند، و در مقابل، تقوى و پرهيزگارى مانند شترهاى رامى است، كه مهارشان به دست سواران آنهاست و سواران آنها صاحبان تقوايند، و عاقبت اين مركب ها سواران خود را به بهشت وارد مى كنند.
٦. سُئِل امام المتقين على بن ابيطالب(ع) عَن التَّقوى فقالَ(ع): هو اَنّه لَوْ وُضِعَ عَمَلُك على طَبَق ولم يَجْعَل عليه غِطاءٌ وطيفَ به على اهلِ الدّنيا لَما كان فيه شىٌ تَستَحى مِنْه.(٤)
از على(ع) درباره تقوى سؤال شد حضرت فرمودند: تقوى اين است كه اگر عمل تو را در طبقى مكشوف و سر باز بگذارند و دور دنيا بگردانند، تا مردم ببينند، جهتى نباشد كه از آن حيا كنى و خجالت بكشى و يا به تعبير استاد اگر تمام اعمالت را از بلندگوى صحن مطهر حضرت معصومه(عليها السلام) براى مردم بخوانند، خم به ابرو نياورى و خجالت نكشى.
ممكن است به ذهن كسى بيايد كه اين درحد عصمت است، مگر غير معصوم مى تواند، منطبق بر اين كلام على(ع)باشد؟! مى گوئيم، بله زيرا معصوم علاوه بر اين كه در محدوده عمل معصوم است، در محدوده نيت و فكر و تعقل هم معصوم است، و حتّى فكر معصيت و نيت گناه را هم به ذهن مباركش خطور نمى دهد، و اين حديث فقط در محدوده اعمال و افعال صحبت مى كند، يعنى اگر انسانى عملى نداشت كه موجب حيا و خجالت او شود داراى ملكه تقوى است، اگرچه در صقع و ناحيه نيت دچار خطا شود، پس غير معصوم هم مى تواند مصداقى براى اين سخن گهربار على(ع)باشد.(٥)
____________________________
١. بحارالانوار، جلد ٧٠/ و شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢/١١٥ ذيل همين خطبه.
٢. غررالحكم.
٣. همان.
٤. كتاب اثنا عشريه فى المواعظ العدديه، .
٥. قابل توجه است كه تعريف دوگونه است: ١. تعريف به جنس و فصل يك شىء كه حقيقت آن مشخص مى شود ٢. تعريف به عوارض. از ٦ روايتى كه ذكر كرديم مى شود گفت معرف تقوى به عوارض بود يعنى از لازم پى به ملزوم بردن.
اهميت تقوى در قرآن
بعد از تفسير مفهوم تقوى به اهميت اجمالى آن در قرآن مى پردازيم، آيات زيادى در قرآن تقوى و اهميت آن را مورد بررسى قرار داده و ما فقط به هفت آيه بسنده مى كنيم:
١. (ذلكَ الكِتابُ لا رَيْبَ فيه هُىً للمُتَّقين)(١)
اين كتاب يعنى قرآن شك و ريبى در آن نيست و هدايتگر متقين است. خداوند در اين آيه تقوى را زمينه پذيرش هدايت و متّقين را شايسته آن مى داند، اگر سؤال شود ما به سوى قرآن مى رويم تا متقى شويم، بعد از تحصيل ملكه تقوى ديگر لازم نيست به آن رجوع كنيم، زيرا اين رجوع اگر براى تحصيل ملكه تقوى باشد تحصيل حاصل است؟
جواب مى دهيم كه تقوى يك حقيقت مشككه و داراى مراحل مختلفى است همان گونه كه نور داراى مراتب مختلفى است (٤٠ وات، ٦٠ وات، ١٠٠ وات و غيره)،
حداقل مرتبه تقوى تسليم حق بودن است اگرچه عقيده به خدا و پيغمبر نداشته باشد، و كسى اين مرتبه اول را دارد، كه لااقل جستجوگر باشد، و طالب حق، افرادى مثل ابوجهل حداقل درجه تقوى را هم نداشتند، زيرا در كنار درياى عظيم معارف حقّه بودند. و هر روز جوشش اين حقايق را از ميان دو لب پيامبر اكرم(ص) مى ديدند، ولى استفاده نمى كردند، در عوض كسانى هم بودند و هستند و خواهند بود كه مثلاً بعد از حدود ١٤٠٠ سال با اين كه دورافتادگان از اين دريا بودند، ولى حقايق را از ميان امواج هوا گرفتند، و به پيامبر نديده ايمان آوردند.
پس مراد از متقين در آيه كسانى هستند كه: لااقل زمين جان آنها شوره زار نباشد، و حداقل تقوى را داشته باشند و آماده پذيرش حق گردند و هرچه بيشتر به قرآن رجوع كنند روزنه وسيع ترى از نور هدايت به قلب و زمين تاريك وجود آنها مى تابد، تا در نهايت تمام وجود آنها نورانى مى شود به نور الهى كه (اللّه نور السماوات والارض).
اگر كسى بگويد هدايت تشريعى خداوند براى كافر و مسلمان است، چرا اينجا مى فرمايد براى متقين است؟ مى گوييم بله، هدايت تشريعى براى همه است، امّانظر اين آيه به پذيرش و تأثر انسانهاست، كسانى از اين هدايت بهره مى برند، كه حداقل مراتب تقوى را دارا باشند.
٢. (وَاعْلموُا اَنَّ اللّه مَعَ المُتَّقين)
ـ بدانيد كه خداوند مصاحب با متقين است، خداوند در اين آيه تقوى را زمينه مصاحبت با خودش معرفى مى نمايد، به طورى كه ديگر بهشت با تمام جلوه هايش در نظر متقين هيچ جلوه اى ندارد، زيرا بهشت هم با جلوه هاى ملكوتى خداوند، بهشت شده است.
٣. (وَلَو اَنّ اَهْلَ القُرى آمَنوُا وَاتّقُوا لَفَتَحنا عَلَيهِم بَرَكات مِنَ السّماء وَالاَرْضِ)(٢)
ـ اگر اهل قريه ها ايمان آورده و تقوا پيشه مى كردند، بركات زمين و آسمان را بر آنها مى گشوديم، تقوى موجب ازدياد بركات ارضى و سماوى و عامل مؤثر در بهبود اقتصاد است، اين آيه اشاره دارد، به اين كه: تقوى علاوه بر منافع معنوى و اخروى، منافع مادى و دنيوى هم دارد، و موجب رونق كسب و كار است، در سوره نوح هم اشاره به اين مطلب شده است،
آنجا كه مى فرمايد: (فَقُلْتُ اِسْتَغْفِروُا رَبَّكُم اِنَّه كانَ غَفّاراً يُرسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً وَيُمْدِدْكُمْ بِامْوال وَنَنين وَيَجْعَل لَكُم جَنّات وَيَجْعَل لَكُم اَنهاراً)،(٣)
در اين آيه ها حضرت نوح به قوم خود مى فرمايد: (از روش خود توبه و بازگشت كرده، و به دامن ايمان و تقوى روى آوريد تا خداوند باران را پس از خشكسالى فراوان، بر شما نازل كند، و شما را داراى اموال و فرزندان و باغها و نهرها نمايد). جاى هيچ تعجب نيست كه تقوى مى تواند منشأ اين همه خيرات و بركات و مؤثر در بهبود اقتصاد باشد، زيرا مگر تمام علل در اين عالمى كه نظامش مبتنى بر قانون عليت است روشن شده كه جاى تعجب باشد، بله همان طور كه معجزه انبيا مستثنى از قانون عليت نيست، و داراى علت است، منتها علت فوق عادى دارد، كه اراده پيامبر است، آبادانى و رشد اقتصادى هم عللى دارد، منتها يكى از علل آن تقوى و ايمان به خداوند است، كه فوق علل مادى و عادى است، و به همين جهت كه سبب فوق اسباب عادى است، معجزه را عملى فوق العاده مى دانند، نه محال ذاتى كه امكانش در عهده كسى نباشد، يعنى اگر شخص ديگرى هم بتواند آن اراده نبوى را كسب كند، معجزه تحقق ذاتى پيدا مى كند، ولى حكمت خداوند اجازه نمى دهد آن اراده را در اختيار افراد عادى قرار دهد.
٤. (يا اَيُّها النّاسُ اِنّا خَلَقْناكُم مِنْ ذَكَر واُنْثى وَجَعَلْناكُمْ شُعُوباً وقَبائِلَ لِتَعارَفوُا اِنّ اكرَمَكم عِندَاللّه عليمٌ خبيرْ.)(٤)
تقوى در اين آيه مايه كرامت و ارزشمندى انسانها معرفى شده، خداوند مى فرمايد اى مردم (اى جهانيان) ما شما را از يك مرد و يك زن خلق كرديم، و شما را شعبه شعبه و قبيله قبيله قرار داديم، تا قرب و بعد نژادى و سببى يكديگر را بشناسيد، و در واقع با اين كار شناسنامه شما را كه وجه تميز شماست، صادر كرديم، امّا بدانيد كه قبيله و دسته و فرقه و گروه مايه كرامت نيست، بلكه كرامت در محور تقوا دور مى زند و خداوند عالم و آگاه بر بيك و بد مردم است.
٥. (تَزَوَّدوُا فَاِنَّ خَيْرَ الزّادِ التّقوى) (٥)
ـ زاد و توشه برگيريد، زيرا اين سفر الى اللّه هم مثل بقيه سفرها، توشه مى خواهد، و بهترين زاد و آذوقه در اين سير، تقوى است، خداوند در اين آيه تقوى را به عنوان بهترين زاد و توشه براى عبور از گذرگاه زندگى و رسيدن به قرارگاه آخرت معرفى مى كند كه: (الدُّنيا دارُ مَمَرٍّ وَالاخِرَةُ دارُ مَققّر) و بهترين آذوقه را نيز براى نجات از دار الفناء به دارالبقاء تقوى مى داند كه (الدُّنيا دارُ فَناء والاخِرَةُ دارُ بَقاء).
شايسته است كه براى تاييد اين آيه به سراغ نهج البلاغه على(ع) رويم، تا ببينيم چگونه على(ع) مولاى متقيان، اين معلم بزرگ بشريت، راه زيستن را به يارانش نشان مى دهد.
قال على(ع): وَقَدْ رَجَعَ مِنْ صِفَّينِ، فَاَشْرَفَ عَلى القُبُورِ بِظاهِر الكُوفَةِ: يا اَهْلَ الدِّيارِ المُوحِشَةِ والمَحالِّ المُقْفِرَةِ وَالقُبُورِ المُظْلَمَةِ يا اَهْلَ التَّوْبَةِ، يا اَهْلَ الغُرْبَةِ، يا اَهْلَ الوَحْدَةِ، يا اَهْلَ الوَحْحشَءِ، اَنْتُم لَنا فَرَطٌ سابِقٌ وَنَحْنُ لَكُمْ تَبَعٌ لاحِقٌ. اَمَّا الدُّورُ فَقَدْ سُكِنَتْ وَاَمَّا الاَزْواجُ فَقَدْ نُحِحَتْ وَاَمّا الاَموالُ فَقَدْ قُسِّمَتْ. هذا خَبَرُ ما عِنْدَنا فَما خَبَرُ ما عِنْدَكُمْ؟
ثُمَّ التَفَتَ اِلى اَصْحابِهِ فَقال: اَما لَوْ اُذِنَ لَهُمْ فِى الكَّلامِ لَأخَبُروكُمْ اِنَّ خَيْرَ الزّادِ التّقوى.
على(ع) وقتى از جنگ صفين همراه با اصحاب خود بازمى گشتند، به قبرستان بيرون كوفه رسيدند، و خطاب كردند :
اى ساكنين ديار وحشت، و محلهاى بى كسى و بى آب و علف، و اى اهل قبور تاريك، اى ساكنين خاك، اى اهل غربت، اى بى كسان، و اى اهل وحشت و ترس، شما پيشرو و جلودار ما بوديد، كه رفتيد، و ما پيرو شما كه به شما ملحق مى شويم، (اگر درباره دنيا و حالاتش از ما بپرسيد) مى گويم: امّاخانه هايتان را ساكن شدند، همسران شما ازدواج كرده و همسرى ديگران را برگزيدند، و اموال شما را نيز تقسيم كردند، اين خبرى است كه نزد ما است، شما چه خبر داريد از آنجا، سپس رو به اصحابش كرده، فرمود:
اگر اذن سخن گفتن به آنها داده مى شد شما را خبر مى دادند به اين كه بهترين زاد و توشه اين سفر تقوا است.
٦. (يا بَنى آدَم قَدْ اَنْزَلنا عَليكم لِباساً يُوارى سَؤآتِكُم و ريشاً ولباسُ التَّقوى ذلكَ خيرٌ ذلكِ مِنْ آياتِ اللّهِ لَعَلَّهُم يَذَّكَّرُونَ) (٦)
«اى فرزندان آدم ما براى شما لباسى فرستاديم كه عورات و زشتى هاى شما را مى پوشاند، و براى شما زينت است، ولى لباس تقوى بهتر از لباس هاى عادى و ارزشمندتر است.
اين همه از آيات الهى است، شايد كه متذكّر شويد».
خداوند متعال در اين آيه تقوى را به عنوان لباس معرفى نموده است،
لباس داراى سه خصوصيت مهم است:
١. زينت انسان است
٢. حافظ انسان از گرما و سرما و مجروح شدن و خراشيدگى بدن است
٣. پوششى براى عيوب است.
اين سه خصوصيت براى لباس معنوى يعنى تقوى نيز متصوّر است:
هم زينت صاحبان تقوا است، و هم انسان را از مصائب و لغزشگاه هاى زندگى مى رهاند، و بالاخره عيب پوش انسان است، يعنى اگر عيبى هم در انسان باشد تحت الشعاع اين زينت الهى قرار مى گيرد، و جلوه اى و نمودى ندارد، توضيح بيشتر را در ذيل جمله و «ملبسهم الاقتصاد» خواهيم داد.
٧. (تِلْكَ الجَنّةُ الِّتى نُورِثُ مِنْ عِبادِنا مَن كانَ تَقِيّاً) (٧)
ـ: «اين بهشتى است كه بندگان متقى و پرهيزكار خود را وارث آن مى گردانيم». خداوند در اين آيه سند مالكيت بهشت را براى متقين صادر و در دفتر اسناد رسمى خود يعنى قرآن به ثبت مى رساند.(٨)
____________________________
١. بقره، آيه ٢.
٢. اعراف، آيه ٩٦.
٣. نوح، آيات ١٠ تا ١٢.
٤. حجرات، آيه ١٣.
٥. بقره، آيه ١٩٧.
٦. سوره اعراف، آيه ٢٦.
٧. سوره مريم، آيه ٦٣.
٨. استاد بزرگوار هفت آيه براى اهميت تقوى در قرآن متذكّر شدند و ما براى تتميم كلام ايشان ١٣ خصلت و پيامد تقوى را كه (مرحوم خوئى در منهاج البراعة جلد ٣ ـ ٣٤٦ ذيل خطبه ٢٤) بيان فرموده اند متذكر مى شويم: ١. مدح و ثناء (اِن تصبروا و تتقوا فان ذلك من عزم الامور) ٢. حفظ شدن از دشمنان (وان تبصروا وتتّقوا لا يضرّكم كيدهم شيئا) ٣. تأييد و نصرت الهى (اِنّ اللّه مع المتقين) ٤. اصلاح عمل (يا ايها الذين آمنوا اتّقوا اللّه وقولوا قَولاً سديداً يُصلح لكم اعمالكم) ٥. بخشش گناهان (ويغفر لكم ذنوبكم) ٦. محبت خدا (انّ اللّه يحب المتّقين) ٧. قبول اعمال (انما يتقبل اللّه من المتقين) ٨. اكرام (ان اكرمكم عند اللّه اتقاكم) ٩. بشارت در موقع مرگ (الذين آمنوا وكانوا يتّقون لهم البُشرى فى الحياة الدنيا وفى الآخرة) ١٠. نجات از آتش (ثمّ نُنَجّى الذّين اتّقوا) ١١. جاودانگى در بهشت (اُعِدّت للمتّقين) ١٢. آسان شدن حساب در وقت محاسبه اعمال (وما على الذين يتّقون من حسابهم مِنْ شىء) ١٣. نجات از شدائد و رزق حلال (ومن يتّق اللّه يجعل له مَخْرَجا وَيَرزُقْه من حيث لا يحتسب ومن يَتَوكّلْ عَلَى اللّه فهو حَسْبُه ان اللّه بالغ اُمْره قَد جَعَل اللّه لِكلّ شىء قدراً).
آفرينش موجودات
«امّا بَعْد، فَاِنَّ سُبْحانَه وَتَعالى خَلَقَ الخَلْق حينَ خَلَقَهُم غنيّاً عَنْ طاعَتِهم، آمِناً مِنْ مَعْصِيَتهِم، لِاَنه لا تَضرُهُ مَعْصِيةُ مَنْ عَصاه، ولا تَنْفَعه طاعةُ مَنْ اطاعَه.»
ترجمه: «خداوند سبحان هنگام آفرينش خلق از طاعت و بندگى شان بى نياز و از معصيت و نافرمانى آنها در امان بود، زيرا معصيت گناهكاران او را زيانى نرساند، و طاعت فرمانبرداران سودى به او نمى رساند.»
شرح: حضرت در ابتدا سخنان شيواى خود مقدمه اى را متذكر مى شوند كه: مبادا فكر كنيد اگر مردم داراى صفاتى كه ذكر مى كنم شدند، و درون لباس تقوى خزيدند، و متعبّد شدند، نفعى به خداوند عايد نمى شود، و اگر كسى متخلّق به اين صفات اخلاقى نشد، و طريق معصيت را پيش گرفت، ضررى به ساحت مقدّس الهى نمى زند زيرا:
گر جمله كائنات كافر گردند *** بر دامن كبرياش ننشيند گرد
براى روشن شدن اين مطلب لازم مى دانم مقدّمه اى را يادآور شوم:
هر موجود ممكن و هر مخلوقى حتى وجود ما به چهار علت براى پيدايش خود نياز دارد كه: اگر يكى از آنها منتفى شود، معلول هم منتفى مى شود:
١. علت فاعلى
٢. علت مادى
٣. علت صورى
٤. علت غايى
براى واضح شدن مطلب مثالى بزنم، فرض كنيد شخصى مى خواهد ساختمانى را براى سكونت خود تهيه كند، بنايى كه اين خانه را مى سازد علت فاعلى، و مصالح لازم اين خانه اعم از آهن، گچ، آجر، سيمان و غيره علت مادى، و شكل و هيئت و صورت اين خانه علت صورى، و سكونت در اين خانه علت غايى است. علت غايى از نظر تحصّل ذهنى مقدم بر ساير علل است، و از نظر تحقق خارجى موخر از همه، به عبارت واضح تر در مثالى كه زده شد، ابتدا انسان به فكر سكونت مى افتد يعنى ابتدا علت غايى (سكونت درمسكنى) در ذهن حاصل و محقق شده و بعد از اين كه علت فاعلى و مادى و صورى تأمين شد، علت غايى كه سكونت بود، حاصل مى شود.
اين چهار علت براى هر موجودى ممكن و مخلوقى لازم و ضرورى است، ولى واجب الوجود و خداوند متعال كه مخلوق و مقهور چيزى نيست، اين چهار علت حاكم بر او نيست، زيرا او غنى بالذات است، نه فقير، به خلاف ما كه سر تا پا محتاج و فقيريم و مهر سيه رويى بر پشت ما خورده كه:
سيه رويى ز ممكن در دو عالم *** جدا هرگز نشد و اللّه عالم
من نمى گويم كه خالق خود فرموده است: (أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللهِ وَاللهُ هُوَ الْغَنِىُّ الحَميدُ) (٢) و سازنده ماشين پيكر ما از ديگران آگاه تر به مصنوع خود است.
خلق كردن ما هم مستثنى از اين ٤ علت نبوده است:
١. علت فاعلى كه خداوند است
٢. علت مادى كه مواد تشكيل دهنده ساختمان بدنهاى ما است
٣. علت صورى كه هيئت آنها است
٤. علت غايى كه تكامل و رسيدن به لقاء الهى است. و در آينده نزديك انشاءاللّه درباره آن مشروحاً صحبت خواهم كرد.
مولى على(ع) براى جلوگيرى از توهّم اين كه خلقت خداوند هم مثل ما كه خانه مى سازيم تا نفع ببريم،
به صورت انتفاعى براى خودش است، و علت غايى آن عبادت است، به مقتضاى «ما خَلَقْتُ الجِنَّ وَالاِنْسَ الاّ لِيَعْبدُوُنِ» (٣) :
«جن و انس را خلق نكردم مگر اين كه عبادت كنند مرا»، و نفعى به خداوند از طريق عبادت مى رسد، و در مقابل به قرينه مقابله در صورت معصيت ضررى مى رسد، مى فرمايند: چنين نيست، خداوند بى نياز از طاعت مطيعين و ايمن از عصيان عصيانگر است.
________________________________
اينجا سؤالاتى پيش مى آيد كه:
پس هدف خلقت چيست؟ و نفع اين خلقت عايد چه فردى يا افرادى مى شود؟ در جواب اين سؤالات و سؤالات ديگر در زمينه آفرينش، بايد به بررسى هدف آفرينش بپردازيم:
١. فاطر، آيه ١٥.
٢. سوره الذاريات، آيه ٥٦
٣. شايد بتوان گفت اولين سؤالى كه به ذهن بشر القاء شد بلكه قبل از آن از ذهن شيطان تراوش كرد سؤال و شبهه در حكمت خلقت و آفرينش بود، مرحوم خويى در جلد ٢ از به بعد شرح نهج البلاغه مى گويد: فخر رازى از محمد بن عبدالكريم شهرستانى صاحب ملل و نحل نقل مى كند،كه او در اول كتابش (جلد ١، چاپ دارالمعرفة، ) از مارى شارح اناجيل اربعه حكايت مى كند كه شيطان بعد از تمردّ از سجده كردن ٧ شبه به ذهن ملائكه القاء كرد (البته در تورات به صورت متفرّقه به نحو مناظره بين شيطان و ملائكه موجود است ولى در منابع اسلامى به اين نحو نقل نشده) كه عبارتند از:
١. حكمت خلقت ابليس و به تعبيرى حكمت كل آفرينش
٢. فايده تكليف
٣. علت مكلف شدنش به سجده
٤. علت عقاب كردن او بعد از عصيانش
٥. علت تمكّن دادن به او براى دخول در بهشت و وسوسه آدم عليه السّلام
٦. چرا خداوند او را بر فرزندان آدم مسلط كرد
٧. چرا خداوند به او مهلت داد، البته فخر رازى با طرح اين اعتراضات در صدد اثبات مذهب خود يعنى اشعريه است، و اين كه به غير از تفكّر جبرى نمى شود جواب ابليس را داد، ولى مرحوم صدرالمتألهين در دو كتاب مفتاح الغيب و شرح اصول كافى جواب اعتراضات را داده اند بدون اين كه متمايل به مشرب جبريه شوند.
هدف آفرينش
براى رسيدن به پاسخ سؤالات از هدف آفرينش، از پلكانى كه داراى ٥ عدد پله است يارى مى جوييم:
١. واجب الوجود كمال مطلق و مطلق كمال است:
خداوند متعال كمالى است كه شائبه نقصان و ضد تكامل و ضد ارزش در او راه ندارد،او موجودى است كه : حاوى و دربردارنده تمام كمالات و بى نهايت است،
بى نهايت به اضافه ١ يا منهاى ١ يا ضرب در ١٠٠٠ يا تقسيم بر ٢ حاصل بى نهايت است،
پس او خالى از هر نقصى است و خالى از نقص و كمبود، احتياج به عبادت ما ندارد كه رفع نياز كند، و از معصيت ما ضربه اى ببيند، حتى ما نمى توانيم با اسلام خود منّتى بر ساحت خداوندى بنهيم، بلكه او بر ما منّت دارد، كه خودش به پيامبرش فرمود: (يَمُنُّونَ عَليكَ اَنْ اَسْلَمُوا قُلْ لا تَمُنُّوا عَلىَّ اِسلامَكُم بَلِ اللّهُ يَمُنُّ عَليكُم اَنْ هَديكم لِلْإِيمان)(١) :
«آنهابر تو اى پيامبر به خاطر اسلام آوردنشان منت مى گذارند بگو منت نگذاريد بر من اسلامتان را، بلكه خداوند منت بر شما گذارده كه هدايت كرد شما را براى ايمان آوردن.»
بله، مثل اين است كه بيمار در اثر خوردن دوايى كه دكتر تجويز كرده و بهبودى يافته، نزد دكتر برود و از او جايزه بخواهد و بر سرش منّت گذارد كه من دواها را خوردم و درمان شدم، اى غافل، دكتر بايد بر سرت منت گذارد كه تو را از چنگال بيمارى و مرگ نجات داد نه تو نسبت به او.
از بحث منحرف نشويم، خداوند مجمع صفات ثبوتيه(٢) و سلبيه است، او منبع و سرچشمه همه فضائل است كه: ( واِنْ مِن شَىءِ اِلّا عِندَنا خَزائِنُهُ) (٣):
«هيچ شيئى نيست مگر اين كه خزائن و منابع آن نزد ماست».
هيچ علم و قدرتى و هيچ شوكتى و عظمتى و هيچ سطوت و اقتدارى ديده نمى شود الا اين كه از كانال منبع الهى سرچشمه گرفته است، اگر من هم چيزى دارم از آن اقيانوس مواج است و از اعطاى او كه در ذيل همين آيه دارد: ( وما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَر مَعْلُوم ):
«و از چيزهايى كه خزائن و منابع آن نزد ماست، به افراد اعطا نمى كنيم الا به قدر معلومى» به قدرى كه افراد صلاحيّت و ليقات پذيرش آن را دارند به آنها اعطا مى شود، هر كس به اندازه ظرف وجودى خودش از باران رحمت الهى بهره مند مى شود.
٢.كمال مطلق فياض است:
كمال مطلق و دارنده خزائن و منابع اشيا اعم از علم و قدرت و غيره.نور پراكنى و نورافشانى مى كند، او دائماً افاضه فيض مى نمايد، خورشيد كه كمالى درحد خود است، نورافشانى مى كند، امّانه به خاطر رفع احتياجى كه خود دارد، بلكه براى رفع احتياج طالبان فيض و كسانى كه نقصانى در نورانيّت دارند، و هرچه كمال بالاتر رود تا به بى نهايت رسد، بى نهايت نور و فيض از خود اشاعه مى كند، تا هر فردى با ظرف وجودى خود و لياقت اكتسابى خود چه مقدار برداشت نمايد، هرچه ظرف و سعه وجودى گسترده تر شود، بيشتر دريافت نور مى نمايد كما اين كه ظرف هرچه بزرگ تر باشد باران در آن بيشتر مجتمع مى شود، على (ع) به كميل فرمود: «اِنَّ هذهِ القُلوبَ اَوعِيَةٌ فَخَيْرُها اَوْعيها»:
«اين قلبها ظرفهايى است كه بهترين آنها نگاهدارنده ترين آنها است و به تعبير ديگر وسيع ترين آنها است.»
٣. افعال خداوند معلل به اغراض و هدفدار است:
علماى بزرگوار از شيعه و فرقه معتزله از اهل تسنن متّفق هستند كه افعال خداوند روى غرضها و غاياتى صادر مى شود به خلاف فرقه اشاعره از اهل تسنن كه قائل اند افعال خداوند، داراى اغراض نيست، زيرا همان گونه كه ما كارى را انجام مى دهيم تا به اغراض آن رفع نياز كنيم مثلاً وقتى خانه مى سازيم، براى رفع نيازمان به مسكن است، لازم مى آيد خداوند نقصانى در او باشد و با اين غرض رفع آن نقصان را كرده و مستكمل شود، و اين بالضروره باطل است، زيرا خداوند را نقصانى نيست كه رفع آن كند.
ادلّه عدليه يعنى شيعه و معتزله در هدفدار بودن افعال الهى و در ردّ اشاعره كه در درّه قياس و تشبيه گرفتار شده اند، و خالق را به مخلوق تشبيه كرده اند، دو دسته دليل نقلى(٤) و عقلى است: امّا نقلى، در قرآن آياتى است كه مورد استشهاد آنها قرار گرفته و براى نمونه ٣ آيه را ذكر مى كنيم:
١. (اَفَحَسِبْتُمْ أَنّما خَلَقْناكُم عَبَثاً وَاَنّكُم اِليَنا لاتُرجَعون).(٥)
«آيا چنين مى پنداريد كه ما شما را عبث آفريديم و فكر مى كنيد بازگشت شما به سوى ما نيست»؟
٢.( ما خَلَقْتُ الجِنَّ وَالاِنسَ اِلاّ لِيَعْبُدوُنِ) (٦)
«خداوند مى فرمايد جن و انس را خلق نكردم مگر براى اين كه عبادت كنند مرا.»
٣. (ماخَلَقْنا السَّماءَ وَالاَرْضَ وَما بَيْنَهُما باطِلاً ذلِكَ ضَنُّ الّذينَ كَفَروُا) (٧)
«ما آسمان و زمين و هرچه بين آنها است را باطل نيافريديم و بى هدف بودن عالم خلقت، گمان كافرين است» از اين سه آيه روشن شد كه خلقت خداوند از روى غرض و هدفى بوده است.
اما دليل عقلى اين است كه اگر افعال خداوند بدون غرض باشد، عبث و كارى بى فايده و لغو است و اين قبيح است و قبيح از حكيمى چون خداوند صادر نمى شود.
و اما در جواب اشاعره كه گفتند: «غرض دار بودن افعال الهى موجب استكمال نقصى است» مى گوييم: اين درصورتى است كه غرض عايد به خداوند باشد، درحالى كه چنين نيست، بلكه نفع افعال او يا به بندگان برمى گردد يا به كل نظام وجود بازگشت مى كند.(٨)
با اين توضيح روشن شد: افعال خداوند هدفدار است، و الا عبث و لغو لازم مى آيد و بر حكيمى از مخلوقات قبيح است، چه رسد به خالق حكما كه تعالى اللّه عن ذلك علواً كبيرا (خداوند متعال دور از چنين پندارهاى باطلى است كه به او نسبت قبيح داده شود).
در ذيل اين بحث به حديث قدسى معروف «كُنْتُ كَنْزاً مَخْفِيّا» اشاره شود، كه بعضى خيال مى كنند، اين حديث شاهدى براى اين مطلب است كه خداوند نفعى از خلقتش مى برد، ولى بعد از بررسى روشن خواهد شد كه يكى از ادلّه عدليه از سنت مى تواند همين حديث باشد «كُنْتُ كَنْزاً مَخْفِيّاً فَاَجْبَبْتُ اَنْ اُعْرَفُ فَخَلَقْتُ الخَلْقَ لِكَى اُعْرَف» خداوند مى فرمايد: من كنز و گنج پنهانى بودم، و دوست داشتم كه شناخته شوم به همين جهت خلق كردم مخلوقات را تا شناخته شوم.
ظاهر اين حديث نشان مى دهد كه خداوند از هدف و غرض خلقت خود سود و فايده اى برده و آن شناخته شدن او است، ولى در جواب بايد گفت: اولاً سند اين حديث ضعيف و مرسل است، يعنى در سلسله سند ارسال حاصل شده و اين موجب ضعف و عدم اعتبار حديث است.
ثانياً اگر گنجى را عده اى بيابند نفع آن به گنج مى رسد يا به يابندگان آن؟ مسلّماً به يابندگان نفعى رسيده، در بحث ما هم عارفان الهى سود برده اند نه خداوندى كه به عنوان گنج پنهانى خود را معرفى مى كند، بله عارفان و يابندگان او سود مى برند، و سرمايه عظيمى مى اندوزند، و اى كاش ما هم در زمره اينان بوديم، و آرزوى قلبيمان و زمزمه لبانمان اين بود كه: «ما از تو، به غير تو نداريم تمنا».
اگر گفته شود در نهايت خداوند از شناخت خود لذت مى برد، و در منابع اسلامى اشاراتى هم هست، در بعضى آيات مى گويند خداوند خشنود مى شود، و امثال اينگونه تعبير، در جواب خواهيم گفت: فلاسفه مى گويند رضايت خداوند به خاطر رفع نياز نمى باشد، زيرا نقصان و كمبودى ندارد تا زيادتى در او تصور شود، بلكه درك كمال داشتن لذت او است و كمالى كه كمالات ما اشعه اى از اشعه هاى آن كمال وسيع و گسترده است، بله گاهى قرآن تعبيراتى دراد كه افراد نادان از آن گمان نقص مى كنند درحالى كه خداوند گاهى از روى لطفش چنين تعابيرى مى نمايد مثلاً در قرآن است كه:
(مَنْ ذَا الَّذى يُقْرِضُ اللّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ)(٩):
«چه كسى است كه به خداوند قرض نيكو دهد تا خداوند به او چندين برابر برگرداند» درحالى كه همه چيز حتى جان قرض دهنده از آن او است اين كمال لطف او است كه مى گويد: آنچه را من خودم به شما دادم، به من قرض دهيد، آن هم قرض و وام ربوى كه براى غير خدا حرام است، چه مى گويد؟ پول از او و وام دادن از ما، آن هم با سود كلان.
٤. هستى مساوى با كمال است:
معدومى را به ظهور رساندن و لباس هستى بر قامت آن پوشاندن، يعنى رساندن آن به اولين درجه تكامل، پس هستى مساوى با كمال است كه به تدريج هرچه سعه وجودى او بيشتر شود و كسب فضائل و مكرمت هاى اخلاقى نمايد، اين كمال رشد كرده و به موازات رشد جسمانى، رشد روحانى را هم به دنبال دارد.
انسان ها در حقيقت كاروانى هستند كه از سرحد عدم حركت كرده و به سوى كمال مطلق كه ذات پاك الهى است حركت مى نمايند.
رهرو منزل عشقيم ز سرحد عدم *** تا به اقليم وجود اين همه راه آمده ايم
رسيدن از عدمستان به وجودستان مسافت طولانى را مى طلبد كه در صورت چنين رسيدنى، موجود سيركننده متكامل شده است، اگر صفر را كه جزو اقليم اعداد نيست با جهشى به اولين مرحله اعداد يعنى عدد يك رسانيم، به او كمال داده ايم، و اگر به تدريج او را به بى نهايت رسانيم كه ماوراء ناحيه اعداد است، مراحل مختلف تكامل را طى كرده است، پس تكامل به تشكيك است، يعنى دو مراتب و صاحب مراحل است كه اين مراحل مابين دو سرحد عدم و بى نهايت را اشغال كرده است و از اينجا مشخص مى شود كه خداوند ما را با لطف بى كرانش به اولين سرمنزل كمال يعنى وجود انسانى رسانيد، و سپس ما را در بين عدم يعنى بى كمالى و بى نهايت يعنى كمال مطلق كه وجود است، رها كرد تا هر كس با اراده خود وسيله ارسال رسل و انزال كتب در مسابقه كسب كمال شركت كند، و سعى كند تا هرچه بيشتر اين مراحل را پشت سر گذارد.
و اگر گفته شود چرا خداوند ما را يك مرتبه به سرحد كمال نرسانيد؟ در جواب مى گوئيم: صدق كمال و حقيقت آن وقتى تجلى مى كند كه افعال با اراده و اختيار صادر شود نه با جبر و زور، اگرچه براى اعطاى مرحله اول كمال، خداوند با كسى مشورت نكرد، و بايد اين كمال اول اجبارى باشد. اگر گفته شود ما اين تكامل را نمى خواستيم و اصلاً ميل نداشتيم قدم به عرصه وجود گذاريم، تا با اين همه مشكلات روبرو شده و با آنها دست و پنجه نرم كنيم و آميخته با رنج و درد گرديم كه خودش فرمود: (لَقَدْ خَلَقْنَا الانسانَ فى كَبَد) (١٠) و اصلاً مگر زور بود كه در اين دير خراب آباد آئيم تا بخواهيم به كمال برسيم؟! در جواب خواهيم گفت بله، بسيارى از چيزها اجبارى است، براى واضح شدن مطلب مثال هايى مى زنيم:
١. اگر در شهرى بيمارى واگيردارى شيوع پيدا كند، مقامات دولتى همه اهل آن شهر را واكسينه مى كنند، تا مردم از بيمارى در امان باشند، حال اگر درب منزل شما را بزنند و بگويند آقا بايد واكسن بزنيد، اگر بگوئيد مگر زور است من نمى خواهم بزنم، در اين صورت اعتنا به اختيار شما نكرده و به زور شما را واكسن مى زنند چرا؟ زيرا اينجا قلمرو اختيار شما نيست، اينجا جايى است كه براى حفظ و صيانت يكايك نفوس جامعه بايد شما هم تحت پوشش واكسيناسيون قرار گيريد.
٢. اگر كسى سم بخورد به زور او را وادار به استفراغ و شستشوى معده مى كنند، و اگر بگويد به شما ربطى ندارد من مى خواهم خودكشى كنم، جان خودم است، مى خواهم از درد و رنج دنيا آزاد شوم! به هيچ وجه به حرف او اعتنا نمى شود چرا؟ زيرا او پا را از قلمرو اختيار فراتر نهاده و اينجا مرحله اى است كه بايد او را نجات داد اگرچه خودش راضى نباشد.
٣. در بعضى كشورها وقتى نوزادى به دنيا مى آيد، نامش از طريق اداره آمار به آموزش و پرورش داده مى شود، و زمانى كه به حد ٦ سالگى رسيد، همان طور كه در كشورها براى خدمت سربازى، سرباز احضار مى شود، در آنجا هم اين كودك ٦ ساله براى تعلّم و سوادآموزى احضار مى شود، والدين اين نوزاد نمى توانند، بگويند ما نمى خواهيم فرزند ما باسواد شود چرا؟ زيرا اينجا قلمرو اختيار نيست، بلكه نظام آن جامعه چنين اقتضا مى كند كه از ٦ سالگى براى جلوگيرى از شيوع بى سوادى سوادآموزى را اجباراً به اجرا درآورند.
پس اصل آفرينش هم مثل بعضى موارد ديگر اختيارى نيست و با احدى مشورت نمى شود، زيرا نظام احسن الهى چنين اقتضا مى كند كه مرحله اول تكامل بايد اجبارى باشد، اگرچه مخلوقى راضى نباشد و مانند آن بيمار و آن فرد مسموم و آن كودك شش ساله قدرت تشخيص صلاح خود را ندارند.
٥. تكامل، غاية الغايات از آفرينش است:
در اين بخش در دو جهت بحث مى كنيم:
١. نسبت به خلقت انسان
٢. نسبت به خلقت جميع مخلوقات.
________________________________
١. سوره حجرات، آيه ١٧.
٢. صفات ثبوتيه صفاتى است كه شائبه نقص و محدوديتى در آن نيست و عقل از كمالى از كمالات الهيه از مقام ذات او انتزاع كرده، و براى آن ذات اثبات مى كند، مثل علم و قدرت و اين صفات عين ذات او است و صفات سلبيه به خلاف ثبوتيه صفاتى است كه در ان شائبه نقص و محدوديتى است، مثل تركيب و داراى جسم بودن، اينگونه صفات را عقل از ذات الهى سلب مى كند، و با اين توضيح روشن مى شود، كه صفات ثبوتيه و سلبيه بى نهايت قابل تصور و شمارش است ولى در كتب كلاميه ٨ صفت ثبوتى و ٧ صفت سلبى را محل بحث قرار داده اند و اختصاص اين تعداد به خاطر اختلافاتى است كه بين متكلّمين و علماى علم كلام از فرقه ها و مذاهب مختلف بوده است.
اين ٨ صفت ثبوتى و ٧ صفت سلبى را در دو بيت به نظم آورده اند به اين ترتيب:
قادر و عالم و حىّ است و مريد و مدرك *** هم قديم و ابدى هم متكلم صادق
نه مركب بود و جسم، نه مرئى نه محلّ *** بى شريك است و معانى تو غنى دان خالق
در بيت اول ٨ صفت ثبوتى است و قديم و ابدى يك صفت شمرده و محسوب مى شوند، در بيت دوم هم ٧ صفت سلبى است و مراد از محل اين است كه خداوند محلّ حوادث نيست و اوصاف او عين ذات او است، نه اين كه حادث باشند و الا لازم مى آيد تغيّر و محذورات ديگرى كه در كتب كلامى يادآور شده اند، مراد از معانى هم اين است كه خداوند داراى معانى و احوال نيست يعنى صفات او مثل قدرت و علم ما عارض بر ذات نيست، بلكه عين ذات او است و مراد از غنى يعنى سلب بى نيازى و اين كه خداوند نيازمند و محتاج نيست، معانى بقيه لغات واضح است، براى اطلاع بيشتر به كتب كلامى و اصول عقايد رجوع شود.
٣. سوره حجر، آيه ٢١.
٤. ادلّه شيعه در اصول و فروع دو دسته است: ١. نقلى ٢. عقلى. دليل نقلى هم شامل كتاب (قرآن مجيد) سنت و روايات معصومين و اجماع (اتفاق علماى اسلام) مى باشد. پس ادله شيعه چهار چيز است: ١. كتاب ٢. سنت ٣. اجماع ٤. عقل.
٥. سوره مؤمنون، آيه ١١٥.
٦. سوره ذاريات، آيه ٥٦.
٧. سوره ص، آيه ٢٧.
٨. باب حادى عشر، چاپ مركز نشر كتاب، .
٩. سوره حديد، آيه ١١.
١٠. سوره بلد، آيه ٤.