3%

نماز و شهادت

شهادت گاه كربلا، نمايشگاه شاهكارهاى بشرى و افتخارات انسانى است اگر كسى بخواهد از بزرگوارى ها، مردمى ها، شايستگى ها، آگهى به هم رساند، بهترين شناسنده ، براى وى ، شهادت گاه كربلا خواهد بود.

نماز است كه مقدس ترين رابطه ميان خالق و مخلوق است و پيوند آفريده ، به آفريدگار است نماز، برترين عبادت هاست ؛ اگر در درگاه خداوندى پذيرفته شود، همه عبادت هاى ديگر پذيرفته خواهد شد و اگر پذيرفت نگردد، عبادت هاى ديگر قيمت واقعى ندارد.

رابطه ميان خالق و مخلوق ، بايد از سوى خالق ، تعيين شود و بشر، صلاحيت اين كار را ندارد. كوچك حق ندارد براى بزرگ وظيفه تعيين كند. نماز، شرفيابى حضور خداست ، وقت شرفيابى و آيين شرفيابى ، بايد از سوى خداى برسد، و گرنه بشر نه وقت آن را مى داند و نه آيين آن را مى فهمد. آيين شرفيابى حضور خداى ، ساخته خداوندى است نه ساخته بشرى نماز، نشانه مسلمانى است مسلمان ، از دگران ، به وسيله نماز شناخته مى شود.

وقت نماز، وقت بار عام خداوند است كه بندگان شرف حضور مى يابند و از اين سعادت عظيم بهره مند مى گردند.

ابو ثمامه صيداوى ، يكه تاز سواران عرب ، به شمار مى رفت سال ها در خدمت علىعليه‌السلام مشرف بود و در ركاب حضرتش جان فشانى كرده بود. او از دامان على آل علىعليه‌السلام دست برنداشت ثابت قدم و پابرجا بود. پس از مرگ معاويه ، به حضور حسينعليه‌السلام نامه نوشت و حضرتش را به كوفه دعوت كرد، تا پرچم عدل را برافرازد و خود در پيشگاه مقدسش جان بازد.

وى بر خلاف هم شهريانش به وعده وفا كرد و به عهد خويش پاى بند بود، تا دم واپسين ، از حسينعليه‌السلام جدا نشد و دست نكشيد. او مردى شناخته شده بود، ماءموران انتظامى يزيد خواستند دستگيرش سازند، به سراغش ‍ رفتند و به جستجويش پرداختند؛ ولى هر چه بيشتر جستند، كمتر يافتند.

ابو ثمامه ، نهانى از كوفه خارج شد و با دوستى به نام نافع جملى ، به سوى حسين شتافت در راه كربلا به حسين رسيدند و با حسين بودند، تا در كوى شهادت آرميدند.

عمر سعد، فرمان فرماى سپاه كوفه ، به كربلا رسيد، پيكى را به نام كثير بن عبدالله شعبى به سوى حسين فرستاد تا از حضرتش بپرسد چرا بدين جا آمدى ؟!كثير كه يك تروريست بنام بود، گفت مى روم و پيام تو را مى رسانم ، و اگر بخواهى او را كشته و باز مى گردم عمر گفت : آن چه مى گويم آن كن و پيام مرا برسان كثير به سوى سپاه حسين روان گرديد.

ابوثمامه ، كثير را مى شناخت چشمش كه بدو افتاد، به حسين عرض ‍ كرد:

« خون خوارترين كسى و بدترين مردم مى آيد» . سپس از جاى پريد و راه بر وى ببست و از او پرسيد: چه كار دارى ؟

- پيامى دارم ، بايد برسانم

- نمى گذارم با شمشير بروى ، شمشيرت را بده و شرفياب شو و پيامت برسان

- اين ، با شخصيت من سازگار نيست

- پس من قبضه شمشيرت را در دست مى گيرم تو با شمشير شرفياب شو و پيامت برسان

- اين هم نمى شود.

- پيامت را بگوى تا من برسانم

- اين هم نمى شود.

- پس من نخواهم گذارد يك گام به حسين نزديك شوى

كثير كه وضع را چنين ديد، پيام را نرسانيده بازگشت

دليرى ابوثمامه به جايى رسيده بود كه مردى هم چون كثير، از وى در هراس ‍ بود. روز عاشورا، كه گردونه كشتار به گردش افتاد و يلان دادِ مردى مى دادند و جان بازان ، جان فشانى مى كردند، ابو ثمامه يكى از آن ها بود. براى وى ، ميدان رزم ، مجلس بزم بود.

خورشيد به وسط آسمان رسيده بود كه از ميدان بازگشت و شرفياب شده عرض كرد: جانم به قربانت ، دشمن به ما نزديك شده و چيزى از عمر ما باقى نمانده است آرزو دارم كه نماز ظهر را كه وقتش رسيده با حضرتت بخوانم ، وانگه كشته شوم

حسين سربلند كرده فرمود:« از نماز ياد كردى ، خداى تو را از نمازگزاران قرار دهد. آنانى كه هميشه در ياد خدا هستند، آرى وقت نماز ظهر است» . پس گفت :

« از اين مردم بخواهيد كه جنگ را موقوف كنند و مهلت دهند تا ما نماز بخوانيم» .

پيام امام به لشكر يزيد رسيد. حصين كه از سرداران سپاه يزيد بود، فرياد بر او زده گفت : نماز حسين قبول نمى شود!

حبيب ، سردار بزرگ سپاه حسين ، بانگ بر او زده گفت : نماز پسر پيغمبر قبول نمى شود و نماز چون تو خرى قبول مى شود؟!

كار مسلمانان به جايى رسيده بود كه به فرزند پيامبر اسلام اجازه ندهند كه نماز اسلام را بخواند! آيا يزيديان مسلمانند؟!

حسينعليه‌السلام فرمود: بايد نماز در حال جنگ بخوانيم زهير و سعيد، پيش ‍ روى حسين ايستادند و خود را سپر قرار داده تا حملات دشمن را دفع كنند و آن چه تير به سوى حسين مى آيد، نگذارند به هدف برسد، تا حضرتش ‍ بتواند، با باقى مانده ياران نماز بگزارد!

اينان چگونه مردمى بودند! چه روح بزرگى داشتند! اين همه خون سردى از شاهكارهاى بشرى است !

نماز، خوانده شد. پس از پايان نماز، سعيد به روى زمين افتاد و به شهادت رسيد. سيزده چوبه ،ى تير بر پيكرش رسيده بود. زخم هاى شمشير و نيزه هايى كه به تنش رسيده بود، شمرده نشد.

در اين هنگام ، ابو ثمامه عرض كرد:

سرور من ! دوست مى دارم به ياران برسم آنان از من پيش افتادند. بر من ناگوار است ساعتى كه بى يار و ياور گردى ، تنهايى حضرتت را ببينم

امام فرمود:« برو، به همين زودى من هم به تو خواهم رسيد» .

ابوثمامه به ميدان شد. جنگ نمايانى كرد، پسر عمويش را كه با وى دشمن بود بكشت ، زخم فراوانى برداشت ، توانى برايش باقى نمانده ، نيرويش ‍ پايان يافته بود كه يزيديان شهيدش كردند. دوست ديرين و هم سفرش نافع بن هلال جملى نيز، شهيد گرديد.