سالي نزاعي در پيادگان حجيچ افتاده بود و داعي در آن سفر هم پياده انصاف در سر و روي هم فتاديم و داد فسوق و جدال بداديم کجاوه نشيني را شنيدم که باعديل خود مي گفت : يا للعجب ! پياده عاج چو عرصه شطرنج به سر مي برد فرزين مي شود يعني به از آن مي گردد که بود و پيادگان حاج باديه بسر بردند و بتر شدند
از من بگوي حاجي مردم گزاي را | کو پوستين خلق به آزار مي درد | |
حاجي تو نيستي ، شتر است از براي آنک | بيچاره خار مي خورد و راه مي برد |