8%

حکایت6

زاهدی مهمان پادشاهی بود چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت کنند

ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی

کین ره که تو میروی به ترکستان است

چون به مقام خویش آمد سفره خواست تا تناولی کند پسری صاحب فراست داشت. گفت: ای پدر مگر در مجلس سلطان طعام نخوردی ؟

گفت در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید، گفت نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید،

ای هنرها گرفته برکف دست

عیبها برگرفته زیر بغل

تاچه خواهی خریدن ای مغرور

روز درماندگی به سیم دغل