8%

حکايت ٢

پيرمردي حکايت کند که دختري خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و ديده و دل در او بسته و شب‌هاي دراز نخفتي و بذله‌ها ولطيفه‌ها گفتي، باشد که موانست پذيرد و وحشت نگيرد. از جمله مي‌گفتم: بخت بلندت يار بود و چشم بخت بيدار که به صحبت پيري افتادي پخته، پرورده، جهانديده، آرميده، گرم و سرد چشيده، نيک و بد آزموده که حق صحبت مي‌داند و شرط مودت به جاي آورد مشفق و مهربان، خوش طبع و شيرين زبان.

تا توانم دلت به دست آرم

ور بيازاريم نيازارم

ور چو طوطى شكر بود خورشت

جان شيرين فداى پرورشت

نه گرفتار آمدي به دست جواني معجب، خيره راي سرتيز، سبک پاي که هر دم هوسي پزد و هر لحظه رايي زند و هر شب جايي خسبد و هر روز ياري گيرد.

وفادارى مدار از بلبلان چشم

كه هر دم بر گلى ديگر سرايند

خلاف پيران که به عقل و ادب زندگاني کنند نه به مقتضاي جهل جواني.

ز خود بهترى جوى و فرصت شمار

كه با چون خودى گم كنى روزگار

گفت: چندين برين نمط بگفتم که گمان بردم که دلش برقيد من آمد و صيد من شد. ناگه نفسي سرد از سر درد برآورد و گفت: چندين سخن که بگفتي در ترازوي عقل من وزن آن سخن ندارد که وقتي شنيدم از قابله خويش که گفت: زن جوان را اگر تيري در پهلو نشيند، به که پيري.

زن كز بر مرد بى‌رضا برخيزد

بس فتنه و جنگ از آن سرا برخيزد

في الجمله امکان موافقت نبود و به مفارقت انجاميد. چون مدت عدت برآمد نکاحش بستند با جواني تند و ترشروي، تهيدست، بدخوي، جور و جفا مي‌ديد و رنج و عنا مي‌کشيد و شکر نعمت حق همچنان مي‌گفت که الحمدلله که ازآن عذاب برهيدم و بدين نعيم مقيم برسيدم.

با اين همه جور و تندخويى

بارت بكشم كه خوبرويى

با تو مرا سوختن اندر عذاب

به كه شدن با دگرى در بهشت

بوى پياز از دهن خوبروى

نغز برآيد كه گل از دست زشت