محمد بن سليمان از عمويش نقل كرده كه او مى گفت در زمان حکومت حجابن يوسف گروهى از مردم از كثرت ظلم حجاج به ستوه آمده مخفيانه از كوفه بيرون رفتند من هم با آنان خارج شدم تا اين كه به سرزمين كربلا رسيديم و در كنار فرات جاى براى خود درست كرديم براى استراحت در اين هنگام مرد غريبى آمد و گفت رهگذرى هستم از شما خواهش مى كنم كه اجازه بدهيد امشب را با شما باشم ما پيش خود گفتيم مرد غريبى است درخواست وى را پاسخ مثبت داديم پس از آن كه آفتاب غروب كرد و شب تاريك شد چراغ داشتيم روشن كرديم سپس درباره حوادث غم انگيز و دلخراش كه بر سالار شهيدان حضرت امام حسينعليهالسلام و يارانش وارد آمده صحبت كرده و گفتيم كسانى كه حمايت از فرزند رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم نموده اند و از بذل جان دريغ نداشتند و تا آخرين نفس از آن امام مظلوم دفاع كردند و در هر دو جهان رو سفيد و خوشبخت شدند.
بر عكس گروهى كه مرتكب جناياتى فراوان گشتند و دشمنان را به خون فرزند پيامبر خدا آغشته كرده و در هر دو جهان روسياه و پيش از عذاب دردناك خداوند قهار در روز قيامت در اين دنيا مكافات اعمال و سزاى كردارهاى شان را ديدند آن مرد گفت من در ميان قاتلان امام حسینعليهالسلام بودم سوگند به خدا تاكنون به من هيچ شرى نرسيده است ليكن شما باور نكرده و مرا تكذيب مى نماييد در اين وقت ديديم روشنايى چراغ شد آن مرد بلند شد كه با انگشت فتيله چراغ را اصلاح كند در اين هنگام دستش آتش گرفت و آتش شعله ور شد و زبانه كشيد در حالى كه آن مرد تاب مى خورد و از شدت درد به خود مى پيچيد از جايگا ما خارج شد تا آن كه خود را به آب فرات افكند و از اين راه بتواند خود را از مرگ نجات دهد به خدا قسم ديديم كه سرش را زير آب مى برد در حالى كه روى آب قرار گرفته بود وقتى كه سرش را از آب بيرون مى آورد آتش به او سرايت مى كرد باز سر خود را زير آب مى برد و سپس خارج مى ساخت باز هم آتش او را فرا مى گرفت و زير آب مى برد و سپس خارج مى ساخت باز هم آتش او را فرا مى گرفت و زير آب مى رفت و اين وضع ادامه داشت تا آن كه با غم اندوه جان سپرد و رهين اعمال خود گرديد.
«لهوف سيد بن طاووس ، ص ٣٠٥ و بحار ج ٤٥، ص ٣٠٧، باب ما عجل الله به قتله الحسين عليهالسلامحديث ٦».
در پايان كرامت هاى حضرت امام حسينعليهالسلام يك داستان شنيدنى راجع به مرحوم حضرت آيت الله آقاى حاج شيخ عبد الكريم حائرى (ره) خاتمه مى دهم
زمانى كه آيت الله حائرى در كربلا بودند جريانى براى ايشان رخ داده كه بسيار شگفت انگيز است توجه شما را به آن جلب مى نمايم مرحوم آيت الله محسنى نقل كردند كه آقاى حاج شيخ عبد الكريم حائرى چنين فرمود: هنگامى كه من در كربلا بودم شب سه شنبه در عالم خواب ديدم شخصى به من گفت شيخ عبد الكريم كارهايت را انجام بده كه سه روز ديگر خواهى بود.
من از خواب بيدار شدم و متحير بودم و گفتم البته خواب است وممكن است تعبير نداشته باشد روز سه شنبه و چهارشنبه مشغول درس و بحث بودم تا آن خواب از خاطرم رفت روز پنجشنبه كه تعطيل بود با بعضى از رفقا به طرف باغ مرحوم سيد جواد رفتيم و در آن جا قدرى گردش و مباحثه علمى نموديم تا ظهر شد ناهار را همان جا صرف كرديم پس از ناهار ساعتى خوابيديم در همین موقع لرزه شديدى مرا فرا گرفت رفقا آن چه رو انداز داشتند روى من انداختند ولى هم چنان بدنم لرز داشت و در ميان آتش تب افتاده بودم حس كردم كه حالم بسيار وخيم است به رفقا گفتم زودتر مرا به منزل برسانيد آن ها وسيله اى فراهم كرده و زود مرا به شهر كربلا آورده و به خانه ام رساندند.
در منزل بى حال و بى حس در بستر افتاده بودم بسيار حالم دگرگون شد و در اين ميان به ياد خواب سه شنبه پيش افتادم علايم مرگ را مشاهده كردم و با در نظر گرفتن خواب احساس نمودم كه پايان عمرم فرا رسيده است ناگهان ديدم دو نفر ظاهر شدند و در طرف راست و چپ من نشستند و به همديگر نگاه مى كردند و گفتد اجل اين مرد رسيده مشغول قبض روح شويم
در همين حال با توجه با ساحت مقدس ابا عبد الله الحسينعليهالسلام متوسل شده و عرض كردم اى حسين عزيز دستم خالى است كارى نكردم و زاد و توشه فراهم ننموده ام شما را به حق مادرتان حضرت زهراعليهاالسلام از من شفاعت كنيد كه خدا مرگ مرا تاءخير اندازد تا فكرى به حال خود نمايم
در همين هنگام بى درنگ ديدم شخصی نزد آن دو نفر كه مى خواستند روحم را قبض كنند آمد و گفت حضرت سيد الشهداء فرمودند شيخ عبد الكريم به ما توسل نمود و ما هم در پيشگاه خدا از او شفاعت كرديم كه عمرش را تاءخير اندازد خداوند اجابت فرمود بنابراين شما روح او را قبض نكنيد.
در اين موقع آن دو نفر به هم نگه كردند و به آن شخص گفتند سمعا و طاعه گوش بفرمان هستيم و اطاعت مى شود سپس ديدم آن دو نفر و فرستاده امام حسينعليهالسلام رفتند در آن وقت احساس سلامتى كردم صداى گريه و زارى شنيدم كه بستگانم به سر و صورت مى زدند آهسته دستم را حركت دادم و چشمانم را گشودم ديدم چشمانم را بسته اند و به رويم چيزى كشيده اند خواستم پايم را جمع كنم متوجه شدم كه انگشت بزرگ پايم را بسته اند دستم را براى برداشتن چيزى بلند كردم شنيدم مى گويند ساكت شويد رو اندازى كه بر روى من انداخته بودند برداشتند و چشمم را گشودند و پايم را فورى باز كردند با دست اشاره به دهانم كردم كه به من آب بدهيد آب به دهانم ريختند كم كم از جا برخاسته و نشستم تا پانزده روز ضعف و كسالت داشتم و بحمد الله از آن حالت به كلى خوب شدم اين موهب به بركت مولايم حضرت امام حسينعليهالسلام بود.
اين داستان و ماجرا را در كتاب سر دليران تاءليف آيت الله زاده مرحوم حائرى ، ص ١٢٣ ذكر كرده است و در كتاب كرامات امام حسين (عليه السلام)، ص ١٣٧ ايضا ذكر كرده است