چنان نقل كرده اند كه روزى سيد حميرى سوار بر اسب در كناسه كوفه ايستاده بود و گفت اگر كسى در فضيلت علىعليهالسلام حديثى گويد كه من آن را نشنيده باشم و به شعر در نياورده باشم اسب خودم را با آنچه با من است به او عطا خواهم كرد.
جماعتى كه حاضر بودند حديث از فضائل علىعليهالسلام كردند و سيد شعرهاى خويش را كه موافق آن حديث بوده انشاء مى كرد. تا آنكه مردى روايت كرد گفت : خدمت حضرت علىعليهالسلام بودم كه كفش خويش را از براى نماز بيرون كرد در آن زمان مارى رفت توى كفش پس چون حضرت از نماز فارغ شد كفش خويش را از براى نماز بيرون كرد در آن زمان مارى رفت توى كفش پس چون حضرت از نماز فارغ شد كفش خويش را طلب نمود در اين هنگام كلاغى از هوا به زير آمد و آن كفش را به منقار گرفت و به هوا برد و فراز به زمين افكند آن مار از كفش بيرون آمد سيد حميرى گفت : تاكنون اين حديث والله نشنيده بودم پس اسب خود را و آنچه به او وعده كرده بود عطا كرد.
«اقتباس از منتهى الآمال ، ج اول ، ص ١٨٨».
مرحوم سيد مرتضى در خصائص الائمه نقل مى كند كه شخصى اهل آذربايجان ايران شترانى زيادى داشت كه آنها را كرايه مى داد كه امرار معاش مى كرد.
ناگاه تمام شتران او وحشى شده و سر به بيابان گذاشتند و به نحوى وحشى شدند كه اصلا هيچ يك از آنها را ممكن نبود بار به دوش گذاشت ، بلكه هر گاه انسانى نزديك آنان مى آمد بر او حمله مى كرد و به دندان و لگد او را هلاك مى كرد به او گفتند شتران تو جن زده شده اند و به غير از اينكه خود را به مدينه حضور وصى پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم برسانى و از او دعا بگيرى چاراه اى ندارى او ناچار آن مسافت بعيده را طى كرد و خود را به مدينه رسانيد و از خليفه بعد از پيغمبر سؤ ال كرد. عمر را به او معرفى نمودند. ابن عباس مى گويند من حاضر بودم كه او وارد شد و شرح حال خود را به عمر گفت و از او راه چاره جست عمر بر كاغذى نوشت من امير المؤ منين عمر الى مرده الجن و الشياطين ان تذلوا هذه المواشى
و نامه را پيچيد به او داد و گفت مى روى اين نامه را نزديك شتران خودخوانى تا اينكه آنها منقاد تو گردند. آن شخص نامه را گرفت و با خوشحالى مراجعت نمود. ابن عباس مى گويد مشرف شدم حضور علىعليهالسلام و قضيه را نقل كردم فرمودند: بيچاره آذربايجانى اين همه مسافت را طى كرد و بدون نتيجه برگشت