هنگام تولد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ابليس (پدر شيطانها) جيغ و فرياد بلندى كشيد كه همه شيطانها به گرد او جمع شده ، پرسيدند :
«اى سرور ما! چه حادثه اى تو را اين گونه بى تاب و وحشت زده كرده است ؟»
ابليس در جواب گفت : «واى بر شما، امشب وضع آسمان و زمين پريشان و دگرگون شده ، و اين نشانه بروز حادثه بزرگى است .
كه از زمان عروج عيسى عليه السلام به آسمان ، چنين حادثه اى رخ نداده است .
در همه جهان پراكنده شويد و جستجو كنيد تا ببينيد اين حادثه چيست ؟»
شياطين ، در سراسر زمين به جستجو پرداخته سپس نزد ابليس آمده و گفتند : «چيز تازه اى نيافتيم .»
ابليس گفت : «من خود براى جستجوى آن حادثه ، سزاوارترم .»
آنگاه به شكل گنجشكى در آمد و از جانب كوه حرا به مكه وارد شد. جبرئيل به او نهيب زد : «باز گرد، خدا تو را لعنت كند.»
ابليس : اى جبرئيل ! يك سوال از تو دارم ؛ حادثه اى كه امشب رخ داده چيست ؟
جبرئيل : محمد صلى الله عليه و آله چشم به جهان گشوده است .
ابليس : آيا من در آن بهره اى دارم ؟ (مى توانم او را فريب دهم ؟)
جبرئيل : نه ، هرگز
ابليس : آيا در امت او راه نفوذ دارم ؟
جبرئيل : آرى
ابليس : به همين اندازه خشنود شدم(٢٧٥)
٨٢- بيزارى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله از مظاهر شرك در دوران كودكى
هنگامى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله چشم به جهان گشود، سرپرست و جدش عبد المطلب ، او را به بانويى به نام «حليمه سعديه » كه باديه نشين بود سپرد تا به او شير دهد و از او نگهدارى كند. حليمه حدود چهار - پنج سال از ايشان نگهدارى كرد، تا روزى پيامبر صلى الله عليه و آله به حليمه چنين فرمود : «اى مادر! چرا دو نفر از برادرانم را (منظور فرزندان حليمه بودند) در روز نمى بينم ؟»
حليمه : آنها گوسفندان را به بيابان ، براى چراندن مى برند، اكنون در بيابان هستند.
محمد صلى الله عليه و آله : چرا من همراه آنها نمى روم ؟
حليمه : آيا دوست دارى همراه آنها به صحرا بروى ؟
محمد صلى الله عليه و آله : آرى .
صبح روز بعد، حليمه روغن بر موى محمد صلى الله عليه و آله و سرمه بر چشمانش كشيد و يك «مهره يمانى» براى محافظت به گردنش آويخت آن حضرت بيدرنگ مهره را از گردن بيرون آورده به دور انداخت ، سپس رو به حليمه فرمود :
مهلا يا اماه ! فان معى من يحفظنى :
مادر جان ! آرام بگير، اين چيست ؟ من خدايى دارم كه مرا حفظ مى كند. (نه مهره يمانى)(٢٧٦)