گفتم : در جوانى و پيرى چه كارى بهتر است ؟
گفت : در جوانى دانش آموختن و در پيرى به كار بستن .
گفتم : سخاوتمندترين مردم كيست ؟
گفت : آن كه چون بخشد شاد شود. (۱۲۱)
روزى هارون براى تماشاى ديوانگان به ديوانه خانه رفت ، در بين ديوانگان جوان زيبا و باادبى را ديد كه با كمال ادب نشسته است . هارون جلو رفت و كنار او نشست و گفت : اى جوان آيا مرا مى شناسى ؟
جوان گفت : تو كسى هستى كه اگر در هر جاى كشور پهناور اسلام ، (كه تحت قلمرو حكومت تو است) به كسى ظلم شود، تو در گناه آن شريك هستى ، زيرا امروز قدرت جلوگيرى از ظلم در دست توست .
هارون پرسيد: اى جوان آيا خداى خود را مى شناسى ؟
او گفت : آرى چگونه نشناسم ، خدايى را كه شيشه عقلم را به سنگ زده است .
هارون با خود گفت : اين جوان را بى جهت به اينجا آورده اند و به او گفت : اى جوان هم اكنون كه به طبقه بالا رفتم ، دستور مى دهم تو را آزاد كنند.
هارون وقتى كه از پله ها بالا مى رفت ، جوان پريد و دست به هارون زد و گفت : آهاى ! وعده اى كه دادى فراموش نكنى .
_________________________
۱۲۱- از لابلاى گفته ها، ص ۳۷