در پيش بى دردان چرا گر شكوه دارم من ز دل در دل بسوزم همچو گل من شمع رسوا نيستم
فرياد بى حاصل كنم با يار صاحبدل كنم در سينه سوزم همچو مُل تا گريه در محفل كنم
قدر جوانى
جوانى بر سر كوچ است درياب اين جوانى را خميده پشت از آن گشتند، پيران جهان ديده
كه هرگز كس نمى بيند، دوباره زندگانى را كه اندر خاك مى جويند، ايام جوانى را
قدر عمر
تك تك ساعت چه گويد، گوشدار ز تن آسايى و بيكارى بترس عقربك آهسته پندت مى دهد گويدت جانا گذشته در گذشت همچو من پرطاقت و ورزنده باش تنبلى آرد به چشمان تو خواب هر كه او غافل ز آينده شود
گويدت بيدار باش اى هوشيار هم مشو يك ثانيه غافل ز درس پند شيرين تر ز قندت مى دهد هيچ عاقل گرد بگذشته نگشت روز تا شب در غم آينده باش مى شود آينده ات يكسر خراب در بر آيندگان بنده شود