خداوند جهان چون آفريدت به عهد خردسالى نازپرور ز ده تا بيست آغاز جوانى است شب عمر، چون بگذشت از بيست چراغ سى ، گهى افروخته باشى بهره عمر باشد تا چهل سال شمار عمر چون آمد به پنجاه به حد شصت چون آيد شمارت رسد چون نوبت عمرت به هفتاد به هشتادت بود آغاز سستى نود باشى يكى افتاده اى پير پس از صد، گاه رفتن پيش آيد | | به مهد آفرينش پروريدت تو را گهواره جنبان بود مادراساس استوار زندگانى است نشايد مر تو را چون كودكان زيست كه از دانش بسى آموخته باشى مبادا بى خبر باشى ز احوال ترا فرزندگان تابند چون ماه ببالد نوجوانى در كنارت رود شور جوانى پاك بر باد زمان سستى و ناتندرستى كه آموزند از تو، راءى و تدبير سفر را، مرد دورانديش بايد |