11%

وفا و ايثار

جوانى پاكباز و پاكروى
چنين خواندم كه در درياى اعظم
چو ملاح آمدش تا دست بگيرد
همى گفت : از ميان موج و تشويش

كه با پاكيزه رويى در گرو بود
به گردابى در افتادند با هم
مبادا كاندران حالت بميرد
مرا بگذار و دست يار من گير

ابزار رشد و كمال

ما تو را بى توشه نفرستاده ايم
دست داديمت كه تا كارى كنى
پاى داديمت كه باشى پا به جاى
چشم داديمت دلت ايمن كند
آنكه جان كرده است بى خواهش عطا
اين توانايى كه در بازوى توست
آنچه گفتى نيست يك يك درتوهست
عقل و راءى، عزم، همت گنج توست

آنچه مى بايست دادن ، داده ايم
درهمى گر هست ، دينارى كنى
وارهانى خويش را از تنگناى
بر تو راه زندگى روشن كند
نان كجا دارد، دريغ از ناشتا
شاهد بخت است و در پهلوى توست
گنج ها دارى و هستى تنگدست
بهترين گنجور سعى و رنج توست

آدمى چيست ؟

آدمى زاده طرفه معجونى است
گر كند ميل اين ، شود كم از اين

كز فرشته سرشته وز حيوان
گر كند ميل آن ، شود به از آن