شخصى مهمانى را در پايين خانه خوابانيد. نيمه شب صداى خنده وى را در بالاى خانه شنيد، از او پرسيد: اينجا چه مى كنى ؟ گفت : در خواب غلطيدم ! گفت : مردم از بالا به پايين مى غلطند و تو از پايين به بالا، او گفت : من هم از همين مى خندم .
مرد عربى كه سخت عجله داشت ، صبح به مسجد آمد تا نماز گذارد، پيش نماز بعد از سوره فاتحه ، سوره نوح را شروع كرد. تا آيه اول «انا ارسلنا نوحا...» را شروع كرد، بقيه آيه از يادش رفت و سكوت او طول كشيد. عرب گفت : ايها القارى ، اگر نوح نمى رود، ديگرى را بفرست و ما را رها كن .
رياكارى مشغول نماز بود، احساس كرد كسى وارد مسجد شده ، نمازش را با كيفيت بهترى خواند و بعد از نماز نگاه به عقب كرد ديد سگى است كه در مسجد را باز كرده است .
دزدى به باغ رفته بود، صاحب باغ گفت : تو كيستى و چه مى كنى ؟ گفت : دست خدا از درخت خدا، از ميوه خدا مى خورد! او هم آن دزد را به درختى بست و شروع به كتك زدن كرد. همين كه خواست از خود دفاع و داد و فريادى كند، صاحب باغ گفت : چرا ناراحتى ؟ اين دست خدا و چوب خداست كه به بدن بنده خدا مى خورد.