خواننده اى كه آواز مى خواند شعرش تمام شد، رو به جمعيت كرد و پرسيد: حالا چه بخوانم ؟ ظريفى در مجلس بود، گفت : حالا نمازت را بخوان .
آورده اند كه شخصى از همسايه اش طنابى به امانت خواست . او گفت : بر روى آن ارزن گسترده ام . آن مرد گفت : مگر بر طناب ارزن مى گسترند؟
او گفت : اگر بهانه است ، همين بس است .
مى گويند: كسى روزه نمى گرفت ولى سحرى مى خورد. گفتند: تو كه روزه نمى گيرى ، ديگر چرا در سحرى خوردن خود را اذيت مى كنى ؟ گفته بود نماز كه نمى خوانم ، روزه كه نمى گيرم ، اگر سحرى هم نخورم كه ديگر كافر مطلق مى شوم .
شخصى پس از يك ماه گرسنگى كه سخت ناتوان و لاغر شده بود، براى رؤ يت ماه در شب عيد فطر به بام رفته بود. وقتى پس از زحمت ، رؤ يت ماه نصيبش شد و هلال ماه را به صورت نازك و باريك چون ابروى دلدار ديد، خطاب به او چنين گفت : مگر لازم بود خودت و مردم بيچاره را بدين صورت در آورى !
ژنرال مغرورى در خيابان ، سرباز ساده اى را ديد كه خونسرد و آرام از كنار او گذشت و سلام نداد.