در يكى از مجالس شب نشينى ، صاحب خانه از خوش آوازى خواهش كرد آواز بخواند، او عذر آورد و گفت : همسايه ها خوابيده اند و نبايد سبب ناراحتى آنها شد. صاحب خانه در كمال ادب ولى بدون توجه گفت : اين حرفها چيه آقا، سگ آنها از سر شب تا صبح واق واق مى كند، ما ابدا اعتراضى نمى كنيم ، آن وقت شما اگر پنج دقيقه بخوانيد، بايد آنها اعتراض كنند.
بخيلى پسرش را صدا زد و گفت : پسرم برو در خانه همسايه ، قند شكنشان را براى يك ساعت امانت بگير. پسر رفت و پس از لحظه اى باز گشت و گفت : ندادند بابا.
مرد گفت : مى خواستى خواهش كنى .
خواهش كردم ، ندادند.
مى خواستى التماس كنى .
التماس كردم ، ندادند.
مى خواستى گريه زارى كنى .
گريه كردم ، ندادند.
مى خواستى فرياد بزنى .
فرياد زدم ، ندادند.
عجب مردمان بخيلى هستند، برو قندشكن خودمان را از توى انبار بياور!
از بس در حرف ديگران پريده بود، در مسابقه پرش اول شد!