براى اين كه سر زده وارد خانه نشود، هيچگاه به سلمانى نمى رفت !
هميشه در خواب غفلت بود، چون براى خوابيدن احتياج به مكان و زمان مخصوصى نداشت !
از بس پا در كفش ديگران كرده بود، از كفش زده شده بود و دمپايى مى پوشيد!
چون سيگارش خاموش شد، آن را در سر پايينى انداخت و هل داد تا شايد دوباره روشن شود!
بيشتر با رؤ يا سفر مى كرد، چون خرجى برايش نداشت !
تا وقتى پياده بود، چشم ديدن راننده ها را نداشت ، وقتى ماشين خريد چشم ديدن پياده ها را نداشت !
شخصى به عروسى مى رفت . در ميان راه به رفيقش برخورد كرد. رفيقش به او گفت : كجا مى روى ؟ گفت : به عروسى . اين هم دعوت نامه من است ، رفيقش گفت : مرا هم با خود ببر، گفت : به صاحبخانه چه بگويم ؟ گفت : بگو طفيلى است . طرف قبول كرده قدرى كه جلوتر رفتند، رفيق ديگرش را ديد او پرسيد، كجا مى روى ؟ گفت : به عروسى ، اين هم دعوت نامه من است و اين هم طفيلى است . گفت : مرا هم ببر. گفت : به صاحبخانه چه بگويم ؟ گفت : بگو قفيلى است . طرف قبول كرد. چند قدم ديگر كه راه رفتند، رفيق ديگرى پيدا شد. پرسيد: كجا مى رويد؟ مرد گفت : به عروسى ، گفت : مرا هم با خود ببر. مرد گفت : ترا چه بنامم ؟ دو نفر اضافه همراه دارم ! رفيق گفت : ناراحت نباش صاحبخانه خودش مرا مى شناسد.