11%

خاطرات سربازى

سوت دژبان

در اواخر دوران سربازى ، روزى مى خواستم وارد پادگان بشوم ؛ اما دژبان جلوى در نبود تا اجازه بگيرم و وارد شوم . مقدارى ايستادم ديدم نيامد، خود سره وارد پادگان شدم ، ديدم دژبان از دور مرا صدا مى زند و با حالت توهين آميز مى گويد: آهاى يابو همين طور سرت را به زير انداخته اى و مى روى و من هم شروع كردم با او دهن به دهن شدن ، كم كم كار به دعوا كشيد، ناگهان او يك سوتى كشيد، طولى نكشيد كه عده اى از سربازان به كمك او شتافتند، مرا حسابى زدند و سپس بردند سرم را از چهار طرف تراشيدند و من كه مى خواستم ، كسى از وضعيت من باخبر نشود، كلاهم را سرم كشيدم و خود را به يك سلمانى در بيرون پادگان رساندم و سرم را از ته تراشيدم .

اسمت چيست ؟

فرمانده سربازان را به صف كرده بود و اسم هاى آنها را مى پرسيد. به يك سرباز تهرانى كه اسمش فريدون بود، گفت : اسمت چيه ؟ پاسخ داد: فرى ! جناب سروان ! فرمانده با عصبانيت گفت : ما اينجا ننربازى نداريم . درست بگو فريدون . نفر بعدى كه نامش قلى بود، وقتى فرمانده اسمش را پرسيد. او از روى ترس و دستپاچگى گفت : قربان قليدون .

نمره تفنگ

گروهبان از سرباز پرسيد: بگو ببينم يك سرباز قبل از اينكه تفنگ خود را پاك كند چه مى كند؟ سرباز جواب داد: قبلا نمره تفنگ را مى خواند.