عبدالله بن جعفر طيار مى گويد: روزى در هواى گرم به باغى در خارج از شهر رفتم و زير سايه نخلستان هاى بيرون شهر نشستم و سپس نزديك ظهر خواستم برگردم ، كه غلامى سياه چهره را ديدم زير سايه سفره اى پهن كرده و قصد غذا خوردن دارد. سادگى او مرا وادار كرد كه پشت درختى كارهاى او را زير نظر بگيرم و غذا خوردنش را تماشا كنم . غلام روى خاك نشست و سفره اش را پهن كرد و سه گرده نان را داخل سفره قرار داد. همين كه مشغول خوردن نان شد. ديد سگى گرسنه ، دوان دوان نزد او آمد در حالى كه استخوان بدنش نمايان بود. غلام يك قرص نان را به سگ داد. بعد از چند لحظه ، ديد باز نگاه آن سگ به سفره است . پس قرص نان ديگرى به او داد.
آن سگ در حالى كه با تكان دادن دمش تشكر مى كرد. باز با نگاهش ميل داشت كه قرص نان ديگرى بگيرد. او قرص نان سوم را به سگ داد. ولى باز آن سگ نگاه كرد، وى سفره نان را هم جلو آن سگ تكان داد تا سگ بفهمد غذا تمام شده است ؛ در اين حال نزديك غلام رفتم و گفتم : مگر جيره تو در روز چند قرص نان است .
گفت : سه قرص ، گفتم : پس با اين حساب چرا همه نان هاى خود را به آن سگ دادى ، پس خودت چى ؟ آيا بهتر نبود كه نصف نان ها را مى دادى ؟ او گفت : من هر روز غذا مى خورم و روا نبود كه او گرسنه بماند، با اين كه به من پناه آورده . من ترجيح دادم ، كه يك روز گرسنه باشم و مخلوق خدا را نااميد نكنم .