جلسه چهاردهم: تغییرات زمان در تاریخ اسلام
( و ان هذا صراطى مستقیما فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبیله. (۶۵) )
در بحثى كه دیشب عنوان شد عرض كردیم براى اینكه با منطق مخالفین و ایرادگیرها آشنا باشیم و بتوانیم گفته هاى آنان را تجزیه و تحلیل كرده و جواب بدهیم خلاصه حرفهاى آنها را عرض مى كنیم. عرض شد كه طبقه اى كه ما آنها را جاهل مى نامیم یك حرفى بر سر زبانها دارند، مى گویند این دنیا دنیاى تغییر است، دنیاى حركت است، هیچ چیز در دو لحظه به یك حال نیست، پس هیچ چیزى در این دنیا به معناى واقعى نمى تواند ثابت بماند. بعد مى گویند حالا كه چنین است كه هیچ چیز در دنیا قابل بقا و دوام نیست، همه چیز وجود موقت و محدود و ناپایدار دارد پس چطور دین اسلام مى تواند براى همیشه باقى بماند؟ عرض كردم جواب این مطلب با این بیان كه رنگ فلسفى به آن مى دهند، اینست: اینكه هر چیز در دنیا تغییرپذیر و كهنه شدنى است به معناى اینست كه هر امر مادى اینطور است، هر جسمى از اجسام عالم اینطور است ولى صحبت ما در اجسام نیست. اگر كسى درباره یك انسان مدعى ابدیت شخصى بشود جاى این حرف هست، یا اگر كسى درباره قرآن مكتوب روى كاغذ چنین حرفى بزند، درست است ولى صحبت، نه درباره شخص است و نه درباره كاغذ و مركب. صحبت درباره قانون است، درباره یك سلسله حقایق است. اینكه مواد عالم كهنه مى شوند چه ربطى به حقایق عالم دارد؟ مثلا اینكه مى گوئیم: راستى موجب رضاى خداست، یا: براى انسان استقامت صفت خوبى است، قانونى براى زندگى بشر است. این تغییرپذیر نیست. ولى گفتیم یك مطلب دیگر هست و آن راجع به حاجتهاى زندگى است كه حاجتها تغییر مى كند و چون حاجتها تغییر مى كند پس قوانین كه بر مبناى احتیاجات است باید تغییر بكند. اجمالا دیشب عرض شد كه حاجتهاى اصلى بشر تغییر نمى كند و حاجتهاى فرعى است كه تغییر مى كند. وعده دادم كه امشب در اطراف این موضوع بحث كنم ولى چون امشب شب ولادت حضرت مجتبىعليهالسلام است [فقط] قسمتى از آن را عرض مى كنم كه هم مناسبت امشب رعایت شده باشد و هم از مطلب جدا نشده باشیم.
از خصوصیات دین مقدس اسلام اینست كه همیشه روى حاجتهاى ثابت انسان مهر ثابت زده است اما حاجتهاى متغیر انسان را تابع حاجتهاى ثابت قرار داده است، و این به عقیده شخص من اعجازى است كه در ساختمان این دین به كار رفته است. با مثالهائى این مطلب را روشن مى كنم ولى قبل از این، یك مقدمه كوتاه عرض مى كنم و آن اینكه ما شیعیان از نعمتهائى برخوردار هستیم كه اهل تسنن نیستند. آنها قرآن دارند ما هم داریم، سنت پیغمبر دارند ما هم داریم، ولى آنها از قرآن و سنت پیغمبر دیگر تجاوز نمى كنند یعنى منابع و سرچشمه اى كه مى خواهند دین را از آن منبع بردارند جز این دو تا نیست. پیغمبرصلىاللهعليهوآله بعد از بعثت چند سال زندگى كرد؟ بیست و سه سال. از این بیست و سه سال سیزده سال در مكه و ده سال در مدینه بودند. تمام مدتى كه حضرت زنده بود و گفتار و رفتار و تقریر آن حضرت سند محسوب مى شود بیست و سه سال بیشتر نیست یعنى از نظر زمان كه در این شبها مورد بحث ماست، زمانى كه پیغمبر در آن زمان بود مجموعا بیست و سه سال است. البته در این ۲۳ سال، زمان تغییراتى كرد. موقعى كه در مكه بود اوضاع و شرایط طورى بود، و موقعى كه در مدینه بود اوضاع طور دیگر بود. در مكه قبل از آنكه ابوطالب و خدیجه از دنیا بروند یك اوضاع و شرایطى بود و بعد از رحلت آنها اوضاع دیگرى پیدا شد. سه سال اول بعثت اوضاع و شرایطى بود و بعد از آنكه آیه آمد:
( فاصدع بما تؤ مروا عرض عن المشركین (۶۶) )
اوضاع دیگرى پیدا شد و حضرت طرز كارش عوض شد.
اهل تسنن كه طبقه بندیهائى راجع به زمان پیغمبر اكرم كرده اند، مثلا مى گویند از سال اول بعثت تا اسلام عمر. آنها اسلام عمر را آن...(۶۷) كه اوضاع اسلام عوض شد. البته اسلام حمزه را هم قبول دارند روى حساب اینكه مسلمین قبل از اسلام حمزه در یك وضع سخت ترى بودند، با اسلام حمزه پشت مسلمین محكمتر شد و قهرا در طرز كار آنها تغییراتى پیدا شد. همچنین دوران مدینه را به قبل از «بدر»، و بعد از «بدر»، قبل از فتح مكه و بعد از فتح مكه تقسیم مى كنند. در تمام این ۲۳ سال چهار پنج وضع براى زمان پیش آمد و در هر یك از آنها وضع مسلمین فرق مى كرد. ولى تمام این زمان ۲۳ سال بود. اما دوره عصمت براى ما شیعیان منحصر به ۲۳ سال نیست. براى ما دوره عصمت ۲۷۳ سال است. زیرا بیست و سه سال زمان پیغمبر را كه آنها دارند ما هم داریم، دویست و پنجاه سال یعنى از سال دهم هجرى تا سال دویست و شصت كه سال وفات امام عسكرى است، ما علاوه داریم. دویست و پنجاه سال دوره عصمت یعنى دوره امام معصوم ظاهر داریم كه سیره اش براى ما حجت است. آنها فقط بیست و سه سال دارند كه سیره پیغمبر برایشان حجت است. عرض شد در بیست و سه سال پیغمبر اوضاع زمان چهار پنج رنگ گرفت. قهرا در این دویست و پنجاه سال، اوضاع بیش از این تغییر كرد. و لهذا این امر، مشكل اقتضاى زمان را براى ما شیعیان حل كرده است.
شما گاهى ممكن است به این مساءله برخورد بكنید كه در بعضى از امور سیرت پیغمبر یا سیرت یكى از ائمه متفاوت است با سیرت و روش على بن ابى طالب یا یكى دیگر از ائمه. مى بینید امام حسن صلح مى كند، امام حسین مى جنگد. مى بینید على بن ابى طالب لباسش از دو جامه ساده تشكیل شده است در صورتى كه حضرت زین العابدین لباس خز مى پوشد. (ایشان براى خودشان هر سال لباس خز نو تهیه مى كرد). ولى در سیرت پیغمبر این دو امر مختلف پیدا نشده است. در «كافى» است كه سفیان ثورى یك روز بر امام صادق وارد مى شود حضرت جامه سفید بسیار لطیفى مانند پوست نازك تخم مرغ پوشیده بود. تا چشمش به آن لباس افتاد به حضرت اعتراض كرد كه شما چرا باید یك همچو لباسى بپوشید؟! حضرت فرمود: مگر چه عیبى دارد؟ سفیان گفت شما مگر باید از اهل دنیا باشید؟ حضرت فرمود: اساسا تمام نعمتهاى دنیا مال صالحین است نه مال فاسقین. سفیان یكوقت هست كه بیمارى و روى غرض حرف مى زنى و یكوقت هست كه اشتباه كرده اى. اگر اشتباه كرده اى باید برایت توضیح بدهم. سفیان برخاست رفت. بعد عده اى از مقدسها و همفكرها آمدند به حضرت عرض كردند رفیق ما سفیان نتوانست جواب ترا بدهد ولى ما آمده ایم با شما مباحثه بكنیم. ما آن حرفى را كه زدى قبول نداریم. امام فرمود: بسیار خوب، اگر بنا شد با هم مباحثه كنیم چه اصلى را باید ثابت قرار بدهیم؟ گفتند قرآن. حضرت فرمود: هیچ چیز بهتر از قرآن نیست اما به شرط اینكه آن را بفهمید. بعد حضرت فرمود: من مى دانم عمده حرفى كه در دل دارید مساءله سیره پیغمبر و صحابه است. چیزى كه در ذهن شما هست اینست كه پیغمبرصلىاللهعليهوآله و علىعليهالسلام از این لباسها نمى پوشیدند، تو چرا مى پوشى؟ فرمود: شما این را نمى دانید كه این مساءله مربوط به اسلام نبوده است، مربوط به زمان است. اگر پیغمبر در زمان من بود مثل من لباس مى پوشید، اگر من هم در زمان پیغمبر بودم، مثل او لباس مى پوشیدم. در این مورد آنچه در اسلام اصالت دارد مواسات است یعنى مسلمانان باید احساس همدردى بكنند، مسلمان باید حقوق واجب مالش را بدهد. این هم باز یك امر ثابت است و در تمام زمانها هست. مسلمان باید اعتمادش به خدا باشد نه به پول. این، همان معناى واقعى زهد است.
بعد فرمود: و اما اینكه انسان نوع لباسش را چگونه باید انتخاب بكند، این دیگر مساءله زمان است. در زمان پیغمبر وضع عمومى مردم بسیار سخت و ناگوار بود. در جنگ تبوك سپاه اسلام را جیش العسره یعنى سپاه سختى نامیده بودند. براى اینكه این لشكر سى هزار نفرى به قدرى بى آذوقه بودند كه دلشان ضعف مى رفت و براى اینكه این ضعف را برطرف بكنند هر سه چهار نفرى با یك خرما خودشان را سیر مى كردند. در جنگ بدر مسلمین سیصد و سیزده نفر بودند در صورتى كه شمشیرهایشان از سى چهل عدد تجاوز نمى كرد و فقط سه یا چهار اسب داشتند در حالى كه عدد دشمن میان نهصد و هزار بود و هر روز چندین شتر براى خوراكشان مى كشتند. اهل صفه به قدرى فقیر بودند كه ساترى براى نماز خواندن نداشتند مگر یك عدد، و با همان یك عدد به ترتیب نمازشان را مى خواندند. وقتى حضرت رسول به خانه فاطمه مى آید و مى بیند پرده اى آویخته است فورا برمى گردد. حضرت زهرا حس كرده فورا پرده را مى كند و آن دستبند نقره را كه در دست داشت از دست در مى آورد و خدمت حضرت مى برد كه آنرا به فقرا انفاق بكند. این، اصل مواسات است در آن زمان مواسات ایجاب مى كرده كه حتى یك پرده هم در خانه شخص پیدا نشود. اما اكنون در عصر ما عصرى كه بزرگترین امپراطورى دنیا تشكیل شده است. زندگى مردم عوض شده است ولى باز من باید از حد معتدل خارج نشوم. لباسى كه من مى پوشم لباس معتدل امروز است. یعنى در اسلام پارچه اصالت ندارد كه حتما باید یك نوع لباس بپوشند، بلكه اسلام اصولى دارد كه طبق آن باید لباس بپوشند. آن اصول، ثابت است، اصولى است كه وظیفه انسان را به حسب زمان تغییر مى دهد. اگر چیزى در نظر اسلام اصالت داشته باشد دیگر تغییرپذیر نیست، اما چیزى كه اسلام روى آن مهر نزده است به عنوان لباس است، شكل اجرایى براى چیزى است كه مهر به آن زده است.
پس اینجا زمان تكلیف را عوض مى كند. اگر اینجور نبود، اگر این مسائل جزئى اصالت مى داشت، محال ممتنع بود كه على بن ابى طالب یكجور عمل بكند و یكى از ائمه جور دیگر. عبادت خدا اصالت دارد، خوف خدا اصالت دارد، مواسات و رسیدگى به فقرا اصالت دارد. همان كارى را كه على بن ابى طالب كرده، حضرت سجاد هم كرده. على بن ابى طالب از شب تا صبح مشغول مى شود به عبادت، بعضى از شبها هزار ركعت نماز خوانده است، حضرت سجاد هم همینطور. حضرت امیر شبانه به سرپرستى فقرا رفته است و حضرت سجاد هم رفته است، امام رضا هم رفته است، همه از فقرا دلجوئى كرده اند اما اینكه خود شخص چگونه لباس بپوشد این دیگر مربوط به زمان است.
مردى است به نام «معتب» كه در خانه حضرت صادقعليهالسلام سمت خوانسالارى داشته است. مى گوید شبى در دل شب دیدم شخصى از خانه خارج شد، خوب دقت كردم دیدم خود حضرت است و چون اجازه نداشتم، خودم را معرفى نكردم اما در عین حال گفتم سیاهى امام را تعقیب بكنم نكند دشمن به ایشان صدمه بزند همینطور تعقیب مى كردم، یك وقت دیدم بارى كه به پشت داشت، از شانه ایشان افتاد حضرت در اینجا ذكرى گفت. من جلو رفتم و سلام كردم فرمود اینجا چه مى كنى؟ گفتم چون دیدم از خانه خارج شدید نخواستم شما را تنها بگذارم. بعد آن آذوقه را جمع كردم و در میان انبان گذاشتم. گفتم آقا بگذارید من به دوش بگیرم. فرمود آیا در قیامت تو مى توانى بار مرا به دوش بكشى؟ حركت كردیم تا رسیدیم به ظل بنى ساعده كه معلوم بود مسكن فقرا است. دیدم یواشكى حضرت آن نانها را میان آنان تقسیم كرد من عرض كردم آیا اینها شیعه هستند؟ فرمود نه. گفتم با وجود اینكه شیعه نیستند شما به اینها رسیدگى مى كنید؟ فرمود اگر شیعه مى بودند نمك هم برایشان مى آوردم. این دیگر زمان امام صادق و زمان حضرت امیر ندارد. این، مواسات است و در همه زمانها یكجور است.
چرا امام حسن صلح كرد یا چرا امام حسین صلح نكرد؟ اصلا چرا ما درباره این دو امام بگوئیم، قدرى جلوتر برویم. چرا على بن ابى طالب در زمان خلافت ابوبكر قیام نكرد؟ چرا در زمان خلافت عمر قیام نكرد؟ چرا در زمان خلافت عثمان قیام نكرد ولى بعد از عثمان كه آمدند با او بیعت كردند، محكم ایستاد، در صورتى كه از نظر على بن ابى طالب همان طورى كه ابوبكر غاصب بود معاویه هم غاصب بود. براى اینكه آنچه كه در نظر اسلام اصالت دارد مطلب دیگرى است و آن اینست كه آن اقدامى كه حفظ حوزه اسلام با او بشود، بر هر اقدام دیگر مقدم است. آیا اینكه اسلام مى گوید على بن ابى طالب خلیفه باشد، براى اینست كه اسلام تضعیف بشود یا براى اینست كه اسلام تقویت بشود؟ البته خلیفه باشد كه اسلام تقویت بشود. حالا اگر مردم و صحابه پیغمبر به حرف پیغمبر گوش مى كردند و با علىعليهالسلام بیعت مى كردند و على در یك همچو شرایطى خلیفه مى شد، منظور پیغمبر حاصل بود یعنى تصدى خلافت سبب تقویت اسلام بود. ولى پیغمبر حضرت على را براى خلافت نامزد كرده است یك دفعه بعد از پیغمبر جریان دیگرى به وجود مى آید، پیرمردها و اكابر اصحاب پیغمبر به فكر مى افتند كه از این قضیه استفاده بكنند. در همان حال مردمى تازه مسلمان هستند كه هنوز اسلام در دل آنها نفوذ نكرده است. تازه شهرت اسلام به دنیاى خارج عرب كشیده شده است. حالا مصلحت اسلام ایجاب مى كند كه یك آرامش كاملى برقرار باشد. اولا باید غائله مرتدها خوابانده شود. ثانیا آنها كه از دور مى آیند كه این حسابها سرشان نمى شود. از نظر آنها على بن ابى طالب و ابوبكر على السویه هستند. مصلحت اسلام اینطور ایجاب مى كند كه حالا كه اینها عمل ناشایستى مرتكب شده اند، آن كسى كه در اینجا ذیحق است، دندان روى جگر بگذارد البته نه به خاطر جان خودش بلكه به خاطر مصلحت اسلام. مصلحت اسلام اینطور ایجاب مى كند كه علىعليهالسلام دندان روى جگر بگذارد و در صف ماءمومین ابوبكر هم شركت بكند و با عمر نیز همینطور رفتار كند و به سؤ الات و اشكالات مردم جواب بدهد. چیزى كه از نظر على اصالت دارد حیثیت و آبروى اسلام است. در اینجا دندان روى جگر گذاشتن، بهتر آبروى اسلام را حفظ مى كند یا لااقل كمتر آبروى اسلام را مى برد.
اما قضیه مى گذرد، اوضاع زمان تغییر مى كند، اسلام جهانگیر مى شود زمان معاویه پیش مى آید معاویه حیثیت عمر و ابوبكر را ندارد. او كسى است كه خودش و پدرش سالها علیه اسلام جنگیده اند. حسابها عوض شده است. در اینجا على با معاویه مى جنگد. زمان امام حسن پیش مى آید. در این زمان در اثر جریانهاى زیادى كه در زمان امیرالمؤمنین پیش آمد و از همه بالاتر آن حالت سست عنصرى اى كه اصحاب امام حسن به خرج دادند، اگر امام حسن مقاومت مى كرد، كشته مى شد ولى نه كشته شدن شرافتمندانه و افتخارآمیز آنگونه كه حسین بن على كشته شد. حسین بن على با هفتاد و دو نفر كشته شد، یك شهادت آبرومندانه و در یك وضع و شرایط خاص كه هزار و سیصد سال دارد اسلام را آبیارى مى كند. در زمان امام حسن یك حالت رخوت و سستى و خستگى در شیعیان پیدا شده بود كه اگر این كار (مقاومت در مقابل معاویه) ادامه پیدا مى كرد، یك وقت خبردار مى شدند كه حضرت را دست بسته تحویل معاویه داده اند. هنوز صابون معاویه و بنى امیه درست به جامه مردم نخورده بود. بیست سال معاویه حكومت كرد، مغیرة بن شعبه و زیاد بن ابیه كه به جان مردم افتادند. آنوقت مردم فهمیدند كه اشتباه كردند كه در زمان حضرت على دعوت او را لبیك نگفتند، اشتباه كردند كه امام حسن را تحویل معاویه دادند. لهذا بعدها (بعد از حادثه كربلا) عده اى پیدا شدند و توابین را به وجود آوردند كه همانها بودند كه دور مختار را گرفتند.
این امر یعنى آگاه شدن مردم از ماهیت حكومت اموى، از عواملى بود كه شرایط را براى قیام امام حسینعليهالسلام مساعد مى كرد. گذشته از این، وضع یزید با وضع معاویه فرق مى كرد. معاویه در لباس نفاق كار مى كرد، یزید در لباس كفر. معاویه لااقل روى كارهایش سرپوش مى گذاشت، علنا شراب نمى خورد، علنا سگ بازى نمى كرد صورت ظاهر را حفظ مى كرد، ولى یزید جوانى بود دیوانه و پرده در كه حساب موقعیت خودش را نمى كرد كه هر چه هست بالاخره مردم او را خلیفه پیغمبر مى دانند. اینقدر شراب مى خورد تا مست مى شد و در حضور جمعیت به پیغمبر ناسزا مى گفت. واقعا اگر قضایاى كربلا نبود و امام حسین قیام نمى كرد و سبب نمى شد كه یزید از بین برود و او همان بیست سالى را كه معاویه خلیفه بود خلافت مى كرد، اصلا حوزه اسلام منقرض مى شد. پس شرایط زمان خیلى فرق مى كند. بنابراین امام حسن همان برنامه را اجرا كرد كه امام حسین اجرا كرد و امام حسین همان برنامه را اجرا كرد كه امام حسن اجرا كرد، فقط شكل كارشان با هم فرق داشت، ولى روح هر دو یكى بود. این بود دو مثالى كه خواستم در این زمینه عرض كرده باشم.