4%

جلسه ششم: عقل و راه اعتدال

عقل و راه اعتدال

( و كذلك جعلناكم امة وسطا لتكونوا شهداء على الناس و یكون الرسول علیكم شهیدا. (۱۶) )

بحث ما در اطراف این بود كه باید از دو چیز پرهیز كنیم تا بتوانیم آن مقدارى كه قرآن كریم دستور داده است عمل كنیم، یكى افراطكارى ها و دخل و تصرف هاى جاهلانه كه در دو سه شب گذشته مثالهائى درباره آن عرض كردیم و امشب هم یك مثال عرض مى كنم، و دیگر جمود. جمود یعنى خشكیهاى بى معنى و بیجا.

مثالى كه براى تصرفات جاهلانه عرض مى كنم مربوط به اعصار اولیه اسلام است و آن چیزى است كه به نام قیاس ابوحنیفه معروف است. اهل تسنن در مسائل فقهى یعنى همه مسائلى كه امروز ما در آن مسائل از علما تقلید مى كنیم به یك عده علماى زمان خودشان مراجعه مى كردند كه البته عده آنها زیاد است، مثلا سفیان ثورى یكى از آنهاست، حسن بصرى یكى از آنهاست، كه بسیارى از اینها و بلكه اكثرشان غیرعرب بودند لكن به خاطر اینكه مراتب علمى را طى كرده بودند و از دیگران حوزه درس با رونق ترى داشتند و از طرفى اسلام این فكر را در مغز مردم رسوخ داده بود كه ملیتها و نژادها بر یكدیگر رجحان ندارند بلكه برترى به تقوا و عمل و كوشش است، مردم به آنها مراجعه مى كردند. خیلى از افراد بودند كه ممكن بود در سابق غلام بودند و بعد آزاد شدند ولى چون عالم بودند، حوزه درسى تشكیل مى دادند و سایرین براى استفاده به آنان مراجعه مى كردند. در تاریخ خواندم كه یك وقتى مردم مصر از عمر بن عبدالعزیز سه نفر فقیه و ملا خواستند. او سه نفر را فرستاد كه دو نفرشان از غلامهاى آزاد شده بودند و یك نفرشان هم عرب بود. یكى از اهالى به خلیفه اعتراض كرد كه تو چرا هر سه نفر آنها را عرب اختیار نكردى و لااقل مى خواستى دو نفر عرب انتخاب بكنى. گفت تقصیر من نیست، مى خواستند عربها هم به اندازه موالى سواد پیدا بكنند تا من از آنها بفرستم.

كم كم عده اى آنها زیاد شد. همین «طبرى» صاحب تاریخ و تفسیر، یكى از فقهاى بزرگ زمان خودش بوده است كه زیاد هم مقلد داشته است. مقلدین هر یك از این علما اهمیت نمى دادند كه تقلید از میت بكنند یا از زنده، و بسیارشان هم تقلید از میت مى كردند به این معنى كه وقتى از او سؤ ال مى كردند تو از كى تقلید مى كنى، مى گفت مثلا از سفیان ثورى یا از طبرى یا از ابوحنیفه در صورتى كه فاصله میان زمان او و زمان آن امام و پیشوا و مجتهد سیصد چهارصد سال بود.

در قرن هفتم هجرى در مصر در زمان یكى از پادشاهان این كشور به نام «الملك الظاهر» كه اسمش هم «بیبرس» بود این فكر به وجود آمد كه اینهمه رشته هاى زیاد فقهى اسباب سرگیجه است و پیروى كردن از علما منحصر بشود به چهار نفر علماى وقت. نشستند و تصمیم گرفتند كه پیروى از هر عالمى ممنوع بشود مگر از چهار نفر. آن چهار نفر هم عبارتند از: ابو حنیفه، شافعى، احمد بن حنبل و مالك بن انس كه از این چهار نفر دو نفرشان عربند و دو نفرشان ایرانى. ابوحنیفه ایرانى است كه در عراق یعنى در كوفه بوده است. غرض این جهت است كه از آن زمان به بعد ائمه اهل تسنن منحصر شدند به چهار نفر و اگر احیانا مجتهدى پیدا مى شد، مى بایست در حدود فتواى این چهار نفر اظهار نظر بكند نه برخلاف فتواى آنها، یعنى فتواى آنها را باید سند قرار بدهد. بدین ترتیب باب اجتهاد در میان اهل تسنن بسته شد.

این چهار نفر چهار مسلك مختلف دارند یعنى طرز تفكرشان در استنباط احكام مختلف است. ابوحنیفه به اصطلاح طرز تفكرش عقلانى است ولى در حد افراط، یعنى بیشتر در فقه خودش روى استدلال فتوا مى دهد به طورى كه اخبار و احادیثى كه به آن استناد مى كند خیلى كم است. او به حدیث از این نظر خوشبین نبود كه معتقد بود احادیث صحیح كم است. به احادیثى كه نقل مى كردند، بدبین بود. اگر حدیث معتبرى پیدا مى كرد البته به آن عمل مى كرد. قهرا چون به حدیث خوشبین نبود در مدارك احكام گیر مى كرد و ناچار به استدلالهاى ذهنى مى پرداخت یعنى با قیاسهائى احكام را استنباط مى كرد. این است كه مسلك ابوحنیفه قیاس بود و مركز او در عراق و در كوفه بود. معاصر او مالك بن انس است كه مركزش مدینه بود. مالك برخلاف ابوحنیفه به قیاس خوشبین نبود. در تمام عمرش دوبار به قیاس فتوى داده بود و وقتى كه خواست از دنیا برود، دیدند مضطرب است. وقتى علت را سؤ ال كردند گفت براى اینكه دوبار به قیاس فتوى داده ام. او برعكس بیشتر به حدیث اعتماد مى كرد و اگر جائى حدیث نبود به سیره صحابه پیغمبر و اگر صحابه نبودند به سیره تابعین یعنى شاگردان صحابه پیغمبر اعتماد مى كرد. كتابى هم در حدیث نوشته است به نام «الموطاء» در قرن دوم هجرى. این هر دو نفر معاصر امام صادقعليه‌السلام هستند. مالك رسما در مدینه بود. حضرت صادق هم در مدینه بود و مالك زیاد خدمت حضرت مى رسید و بسیار براى حضرت احترام قائل بود و این را اهل تسنن نقل كرده اند كه مالك گفت من فاضلتر از جعفر بن محمد متقى تر از جعفر بن محمد، شریفتر از جعفر بن محمد كسى را ندیده ام. همچنین این را، هم اهل تسنن و هم اهل تشیع نقل كرده اند كه مالك مى گوید: من گاهى به خدمت جعفر بن محمد مى رفتم و او مسندى داشت، اصرار مى كرد و مرا روى آن مسند مى نشاند و به من محبت مى نمود، من از این عمل بسیار خوشحال مى شدم.

حدیث معروفى است كه زیاد شنیده اید، مالك مى گوید: من یكبار در خدمت امام به سوى مكه مى رفتم، رسیدیم به مسجد شجره و از آنجا محرم شدیم. وقتى كه امام خواست لبیك بگوید و محرم بشود، من به چهره او نگاه كردم دیدم رنگ از صورت مباركش پریده، مى خواهد بگوید ولى مثل اینكه صدا در گلویش مى شكند. آنقدر خوف بر او مستولى شده كه نزدیك است از مركب به زمین بیفتد. من رفتم جلو، فهمیدم از خوف خدا است. عرض كردم آقا! بالاخره تكلیف است باید بگوئى. گفت چه مى گوئى؟! معناى لبیك اینست كه خدایا من همان بنده اى هستم كه دعوت ترا اجابت كرده ام. اگر در جوابم گفته شود لالبیك من چه بكنم؟

و اما ابوحنیفه در عراق بود. او هم شاگرد حضرت صادق بوده است.

یكى دیگر از ائمه «شافعى» است. شافعى حد وسط است. او یك دوره متاءخرتر است. شافعى شاگرد شاگرد ابوحنیفه و ظاهرا شاگرد ابویوسف است. مدتى در عراق شاگردى او را كرد فقه ابوحنیفه را آموخت بعد مدتى نزد «مالك» درس خواند. شافعى حد وسط بین این دو است یعنى نه به اندازه ابوحنیفه قیاس مى كند و نه مثل مالك با قیاس مخالف است، یك حالت بینابینى دارد. بعد شافعى رفت به مصر. مردم مصر به فتواى او عمل مى كردند و از همان زمان مردم مصر شافعى مذهب شدند.

یكى دیگر از ائمه، احمد بن حنبل است. او یك دوره عقبتر است. زمانش تقریبا با زمان حضرت هادى معاصر است. او كتابى نوشته است به نام «مسند» كه چاپ شده است. وهابیها از او پیروى مى كنند. احمد بن حنبل بیشتر از مالك مخالف است با قیاس و استدلال ذهنى. فقه او به اصطلاح خیلى جامد است و بسیار مرد متعصبى بوده است و بسیار بااستقامت. مدتى او را در زندان انداختند با افراد زیادى كه داشت و آنها را شلاق مى زدند به خاطر عقیده اى كه داشتند یعنى مخلوق نبودن قرآن. آنها از عقیده خود برنگشتند. بعد كه حكومت عوض شد، احمد بن حنبل خیلى با عظمت بیرون آمد و فوق العاده در میان مردم محبوبیت پیدا كرد به طورى كه نوشته اند در تشییع جنازه او هشتصد هزار نفر شركت داشتند. اتفاقا ابوحنیفه هم در زندان خلفا مرد. این را بدانید ما از این جهت كه شیعه هستیم نباید این را اغماض بكنیم. خیال نكنیم اینها ملعبه دست خلفا بودند و هر چه خلفا مى گفتند عمل مى كردند. اینجورها نیست. در راه خودشان تصلب داشتند. از همین ابوحنیفه در زندان مى خواستند كه فتوا بدهد خلافت بنى العباس خلافت شرعى است و او نمى داد، مى گفت مردم قبل از اینها با بنى الحسن بیعت كرده اند و چون بیعت آنها بیعت صحیح بوده است لذا بیعت با بنى العباس غلط است. شلاقها در زندان خورد و حاضر نشد فتوا بدهد. مالك بن انس هم همینطور. او هم به زندان رفت و شلاقها خورد و دست از فتواى خودش (علیه) خلفا برنداشت. اینها جزء مفاخر اسلام است و بدانید اسلام افرادى را كه تربیت كرد اینجور تربیت نكرد كه ملعبه دست خلفاى وقت باشند.

فقه احمد بن حنبل بسیار جامد است. او اساسا براى عقل حقى قائل نیست. در مقابل مكتب ابوحنیفه مكتبى است كه براى عقل به حد افراط حجیت قائل است یعنى به حدى كه خود عقل هم واقعا آن حد را براى خودش قائل نیست و عمده اینست كه به حدیث خیلى كم اعتماد دارد. قیاسهاى ابوحنیفه به اصطلاح یك نوع آزادى اظهارنظر در مسائل دینى مى داد از قبیل همین دخل و تصرف هاى بیجا كه دیشب عرض كردم. و یك قصه اى براى او نقل مى كنند. احمد امین مصرى در كتاب «ضحى الاسلام» نقل كرده است كه: روزى ابوحنیفه به دكان سلمانى رفته بود كه محاسنش را اصلاح كند. موقعى بود كه محاسنش جو گندمى شده بود یعنى موى سیاه و سفید داشت. خوب، همه افراد، خصوصا اگر زن جوانى هم داشته باشند، دلشان نمى خواهد كه موى سفید در صورتشان باشد. به سلمانى گفت موهاى سفیدم را بچین به این فكر كه اگر موى سفید را از ریشه بچینند اساسا دیگر درنمى آید سلمانى گفت اگر بكنى بیشتر درمى آید. گفت پس موهاى سیاه را بكن. این همان قیاس است. مكتب ابوحنیفه یك مكتب قیاسى بود و این قیاس اجازه مى داد كه یك نوع دخل و تصرف هاى بیجا در دین بشود كه اگر این دخل و تصرف ها ادامه پیدا مى كرد ضربه بزرگى براى دین بود.

آنهائى كه مخالفت با قیاس كردند تنها ائمه ما نبودند، مالك هم مخالف بود، شافعى هم با افراط ابوحنیفه مخالف بود، احمد بن حنبل كه اصلا با عقل مخالف بود و مى گفت عقل حق اظهارنظر در مسائل دینى را ندارد. حالا اگر كسى این مكاتب بزرگ فقهى اهل تسنن را بشناسد كه راه و روش ابوحنیفه چه بوده، راه و روش سایرین چه بوده، و آن وقت رجوع بكند به آنچه ائمه گفته اند كه آیا ائمه ما راه ابوحنیفه را تثبیت مى كردند یا راه سایرین را یا هیچكدام را و اگر هیچكدام پس چه راهى را تایید مى كردند، مى بیند آنها راه دیگرى باز كرده اند كه راستى از مفاخر عالم اسلام است.

یكى از ادله اینكه امامت باید باشد همینجاست ائمه ما شدیدا با قیاس كردن مبارزه كرده اند، گفته اند:

الشریعة اذا قیست محقت

شریعت اگر قیاس بشود محو مى شود مثل احمد بن حنبل نگفتند اساسا عقل حق اظهارنظر ندارد، بلكه گفتند عقل حق اظهارنظر دارد ولى قیاس روش عقلى نیست. و نه مثل شافعى راه بینابین را در پیش گرفتند و نه مثل مالك اصلا در قیاس را بكلى بستند. ولى در عین حال براى عقل اصالت قائل شده اند. شما رجوع بكنید به فقه اهل تسنن. علماى حنفى مى گویند كتاب، سنت، اجماع و قیاس حجت است. علماى حنبلى مى گویند كتاب، سنت و اجماع حجت است. ولى وقتى وارد فقه شیعه مى شوید مى بینید آن حرفها وجود ندارد، مى گویند كتاب سنت، اجماع و عقل. این عقل كه در اینجا آمده است، همان راه وسط میان جهل و جمود است كه ما اگر این عقل را دخالت مى دهیم در استنباط احكام، بدانیم حجت خدا است. امام فرمود خدا دو تا حجت، دو تا پیغمبر دارد: پیغمبر ظاهر و پیغمبر باطن. عقل، پیغمبر باطن است. در عین حال گفته اند قیاس یك ذره حجت نیست. این (عقل حجت است و قیاس حجت نیست) همان راهى بود كه براى ما باز كردند میان جمودى كه در راءسش احمد بن حنبل قرار گرفته است و جهلى كه معنایش قیاس ابوحنیفه است. این همان اجتهاد به معناى واقعى خودش مى باشد.

متاءسفانه بعدها در میان شیعه جریانهائى پیدا شد كه عمده آن اخباریگرى است كه بعدا عرض خواهم كرد. ولى راهى كه در شیعه هست راه عقل است. عقل حجت است و حجت خدا است. اما عقل قانون دارد، به نام عقل نمى شود هر اظهارنظرى را حجت دانست. مثلا از جمله احكام و قانون عقل اینست كه عقل مى گوید دنبال یقین برو. قرآن هم همین را گفته است:

( لا تقف ما لیس لك به علم ) (۱۷)

تا یقین پیدا نكرده اى دنبال چیزى نرو. قرآن مى گوید:

( ان تطع اكثر من فى الارض یضلوك عن سبیل الله )

اگر دنبال اكثر این مردم بروى گمراهت مى كنند براى اینكه از قانون عقل پیروى نمى كنند

( ان یتبعون الا الظن و ان هم الا یخرصون ) (۱۸)

پیروى نمى كنند مگر گمانها را. خدا براى انسان عقل را اینطور قرار داده است كه تا در موضوعى یقین پیدا نكرده است، عقل مى گوید دنبال آن نرو. قرآن براى راهبرى عقل اعجاز كرده است. ما بعد از مثلا ده قرن مى بینیم «دكارت» قوانینى براى راهبرى عقل آورده است. وقتى آن قوانین را كه اینهمه در دنیا سر و صدا راه انداخته است، بررسى مى كنیم، مى بینیم چیزى زیادتر از اینكه قرآن آورده نگفته است. از جمله حرفهاى دكارت اینست كه من اگر بخواهم از عقل خودم استفاده بكنم، اولین قانونش اینست كه تا موضوعى براى من روشن نباشد از آن پیروى نمى كنم، و نیز مى گوید من بنا گذاشته ام بر اینكه در شتابزدگى قضاوت نكنم. مى گوید: عقل اول باید ببیند مدارك موجود براى قضاوت كافى هست یا نه؟ مثلا اینكه «داروین» گفت: آدم از نسل میمون است البته قرائنى هم دارد اما مردم شتابزده یك غوغائى راه انداختند كه جد آدم كشف شد. او گفته بود كه حلقه مفقوده اى در دنیا هست. حتى بعضى از مادیین گفتند كه آن حلقه مفقوده هم پیدا شده و دیگر تمام حلقات به یكدیگر متصلند این، شتابزدگى است. راه وسط اینست كه انسان عقل را پیشوا قرار بدهد یعنى در كار عقل شتابزدگى نكند، در كار عقل تا قضیه روشن نشده است اظهارنظر نكند، در كار عقل تمایلات نفسانى خودش را حساب نكند طبیعت دزد است یعنى گاهى عقل انسان مى خواهد قضاوت بكند، طبیعتش میل دارد به یك طرف قضاوت بكند. طبیعت، عقل را اغفال مى كند مى گوید (دكارت): باید حساب نفس را در قضاوتها داشت، حساب تمایلات نفس را باید كرد. (موضوع علامه حلى و نجس شدن چاه).

یكى دیگر از چیزهائى كه عقل انسان را دچار اشتباه و گمراهى مى كند، روش و راه نیاكان است. این موضوع را فراموش نكنید كه خیلى مهم است «فرانسیس بیكن» گفته است یكى از چیزهائى كه عقل انسان را فریب مى دهد راهى است كه گذشتگان آن راه را رفته اند. او تعبیر به «بت» مى كند مى گوید: اینها براى بشر بت است و عقل انسان را فریب مى دهد كه انسان اگر دید پدر و مادرش كارى را مى كردند او هم همان راه را مى رود. راه گذشتگان به انسان اجازه نمى دهد كه آزاد فكر بكند، جلوى آزادى فكر را مى گیرد. قرآن روى این موضوع عجیب تكیه كرده است اولین كتابى كه این حرفها را زده است قرآن است. من یكوقت تمام قرآن را جستجو كردم دیدم هر پیغمبرى كه آمده است وقتى با ملتش مواجه شده است، ملتش به او گفته اند كه تو مى خواهى ما را برخلاف سیره پدرانمان دعوت بكنى، پدران ما اینطور بودند و ما هم اینطور خواهیم بود. پیغمبران مى گفتند شما نباید به راه آنها بروید

( او لو كان آباءهم لایعقلون شیئا و لا یهتدون ) (۱۹)

شما ببینید عقل چه حكم مى كند.

یكى دیگر از چیزهائى كه سبب لغزش عقل مى شود اكابر معاصرین است یعنى بزرگان عصر، كه انسان تحت تاءثیر آنان قرار مى گیرد. قرآن كریم مى فرماید: وقتى عده اى را به جهنم مى برند مى گویند:

( انا اطعنا سادتنا و كبراءنا فاضلونا السبیل ) (۲۰)

بزرگان ما، ما را گمراه كردند. اكابر یعنى چه؟! خدا براى تو عقل قرار داده است و برایت پیغمبر فرستاده است.

غرضم این جهت است كه راه اعتدال را از اینجا مى شود بدست آورد. ائمه ما این راه را تاءسیس كرده اند. اگر ما نتوانسته ایم درست پیروى بكنیم، از ناقابلى ما است. یا به سوى جهالت رفته ایم یا به سوى جمود. ولى آنها این راه را باز كردند.

خدایا ما را به حقایق قرآن بیشتر آشنا بگردان