۱- ابو حمزه ثمالى گويد:
امام باقرعليهالسلام فرمود: مؤمن دائما در حال نماز
است تا آنگاه كه ايستاده و نشسته و خوابيده بياد خدا باشد، خداى متعال مى فرمايد: «آنان كه ايستاده و نشسته و خوابيده ياد خدا مى كنند و در آفرينش آسمانها و زمين مى انديشند (و مى گويند) اى پروردگار ما تو اينها را بيهوده نيافريده اى! تو منزّهى، پس ما را از عذاب دوزخ نگهدار».
۲- ياسر گويد:
امام رضاعليهالسلام فرمود: چون زمامداران دروغ پردازند باران قطع مى شود، و چون سلطان ستم كند پايه هاى دولتش سست مى گردد (و دولتش از چشم مردم مى افتد)، و چون زكات داده نشود چهار پايان مى ميرند.
۳- عبد اللّه محمّد فزارى از امام صادق و آن حضرت از امام باقرعليهماالسلام ، و نيز جابر جعفى از امام باقرعليهالسلام روايت كنند كه جابر بن عبد اللّه انصارى گفت:
رسول خداصلىاللهعليهوآله به علىّ بن ابى طالب فرمود: آيا بتو بشارت ندهم، آيا تو را مژده ندهم؟ عرضكرد: چرا يا رسول اللّه. حضرت فرمود: من و تو از يك سرشت آفريده شديم، و مقدارى از آن سرشت زياد آمد و شيعيان ما از آن آفريده شدند، پس چون روز قيامت شود همه مردم بنام مادرانشان خوانده شوند جز شيعيان تو كه بنام پدرانشان خوانده شوند بجهت آنكه ولادتشان پاك است (و نسبت آنان بپدران خود حتمى و صحيح است).
۴- امىّ صيرفى گويد:
از امام باقرعليهالسلام شنيدم كه مى فرمود: خداوند بيزار باشد از آن كس كه از ما بيزارى جويد، و خداوند لعنت كند آن كس را كه ما را لعن مى كند، و خداوند هلاك سازد آن كس را كه با ما دشمن است. خداوندا! تو مى دانى كه ما سبب هدايت ايشانيم، و آنان بخاطر تو با ما دشمنى مى ورزند، پس تو خود بحساب آنان برس و آنان را كيفر ده.
۵- عبد اللّه بن سنان از امام صادق از پدرش از جدّشعليهمالسلام روايت كند كه فرمود:
چون ابرهة بن صبّاح پادشاه حبشه آهنگ ويرانى مكّه كرد، لشكريان حبشه بسوى مكّه شتافتند و بر آنجا غارت بردند و شترانى چند از عبد المطّلب بن هاشم را تاراج كردند. عبد المطّلب نزد پادشاه رفت و اجازه ورود خواست، پادشاه اجازه داد- در حالى كه بر روى تخت خود در زير قبّه اى از ديبا آرميده بود- (عبد المطّلب وارد شد) و سلام داد، ابرهه جواب سلام داد و لحظاتى چند در صورت عبد المطّلب نگريست، و حسن و جمال و سيماى عبد المطّلب او را بشگفت آورد. پادشاه گفت: آيا مثل اين نور و جمالى كه در تو مى نگرم در پدرانت نيز وجود داشته؟ گفت: آرى، اى پادشاه، تمام پدران من داراى چنين نور و جمال و بهائى بوده اند. ابرهه گفت: همانا شما بر پادشاهان از جهت فخر و شرف سر آمده ايد، و حقّا شايسته تو است كه سرور قوم خود باشى. سپس او را در كنار خود بر روى تختش نشاند، و به فيلبان فيل بزرگ خود- كه فيلى سپيد و بزرگ جثّه بود و دو عاج مرصّع بانواع مرواريد و جواهرات داشت، و آن پادشاه بر تمام پادشاهان زمين بدان فيل افتخار مى كرد- گفت: آن فيل را نزد من آور، وى آن را آورد در حالى كه بهر زيور زيبائى آراسته شده بود، پس چون برابر عبد المطّلب قرار گرفت و در مقابل او بسجده افتاد، و هيچ گاه براى پادشاه خود سجده نكرده بود، و خداوند زبان او را بعربى گشود و بر عبد المطّلب سلام كرد.
پادشاه از ديدن اين قضيّه هراسيد و پنداشت كه سحر و جادو باشد، گفت: فيل را به جاى خودش باز گردانيد. سپس به عبد المطّلب گفت: براى چه آمده اى؟ همانا آوازه سخاوت و كرم و فضل تو بگوش من رسيده، و از هيئت و جمال و جلال تو چيزهائى ديدم كه شايسته است حاجت تو را برآورم، پس هر چه خواهى از من بخواه - و او فكر مى كرد عبد المطّلب از وى درخواست مى كند كه از مكّه بيرون برود- عبد المطّلب باو گفت: ياران تو بر چهار پايان من حمله آورده و آنها را برده اند، دستور ده شتران را بمن بازگردانند. پادشاه حبشه از اين سخن عصبانى شد و به عبد المطّلب گفت: از نظرم افتادى! تو آمدى در باره تعدادى از شتران خود از من درخواست مى كنى در حالى كه من براى ويرانى شرف تو و قوم تو و مكرمتى كه بدان سبب براى خود بر هر گروه و طايفه اى ديگر امتياز قائل هستيد آمده ام، و آن خانه اى است كه از هر نقطه اى از زمين آهنگ آن كنند، و تو درخواست از اين مسأ له را رها ساخته در باره شتران خود از من درخواست مى كنى؟! عبد المطّلب گفت: من صاحب خانه اى كه تو آهنگ ويرانى آن را دارى نيستم، من صاحب شترانى چند هستم كه ياران تو ربوده اند، و آمده ام در باره
چيزى كه صاحب آنم از تو درخواست كنم، و اين خانه را هم صاحبى است كه خودش از تمامى آفريدگان بيشتر حافظ آن است و خود از همه ب آن سزاوارتر است. پادشاه گفت: شتران او را به او برگردانيد، و بسوى خانه بتازيد و هر سنگ سنگ آن را از جاى بر آوريد. عبد المطّلب شتران خود را گرفت و بسوى مكّه بازگشت، و آن پادشاه با فيل بزرگ همراه سپاهيان خود براى ويرانى كعبه از پى عبد المطّلب براه افتادند. پس هر چه كردند فيل را داخل محوّطه حرم مكّه كنند فيل حركت نمى كرد و مى خوابيد، و چون آن را رها مى كردند هروله كنان به عقب بازمى گشت.
عبد المطّلب به پيشكارانش گفت: پسرم را صدا زنيد، عبّاس را آوردند، گفت: منظورم اين نيست، پسرم را صدا زنيد، ابو طالب را آوردند، گفت: منظورم اين نيست، پسرم را صدا زنيد، پس عبد اللّه پدر پيامبر: را آوردند، چون پيش آمد عبد المطّلب گفت: پسرم! ببالاى كوه ابو قبيس برو، و به ساحل دريا بنگر ببين چه چيز از آنجا مى آيد و بمن خبر بده.
عبد اللّه بر بالاى كوه ابو قبيس رفت، درنگى كرد كه ناگهان ديد پرندگانى دسته دسته به سرعت سيل و سياهى شب آمدند، و بر بالاى ابو قبيس قرار گرفتند، سپس بسوى خانه كعبه رفته، هفت دور طواف كردند، آنگاه به سوى كوه
صفا و مروه رفته و هفت دور نيز آنجا طواف نمودند. عبد اللّه - رضى اللّه عنه - نزد پدرش آمد و اين خبر را باو گزارش داد. عبد المطّلب گفت: پسر جانم! بنگر ببين كار اينان بكجا مى انجامد، و مرا با خبر ساز. عبد اللّه نگاه كرد ديد آن پرندگان رو بسوى سپاه حبشه نمودند، عبد اللّه اين خبر را به عبد المطّلب رساند، پس عبد المطّلب [رحمهالله ] بيرون شد و مى گفت: اى اهل مكّه بسوى سپاه حبشه بيرون شويد و غنائم خود را برگيريد. آنان بطرف سپاه رفتند ديدند آنان مثل چوبهاى خشك و تراشيده و پوسيده بروى زمين افتاده اند، و هيچ پرنده اى نبود جز اينكه سه دانه ريگ - دو تا بدست و يكى به منقار- گرفته و با هر ريگى يك نفر از آنها را به قتل مى رسانيد، و چون همه تا آخر كشته شدند پرندگان بازگشتند، و نه پيش از آن وقت و نه بعد از آن هرگز آن پرندگان را نديدند. و چون تمامى آن قوم بهلاكت رسيدند عبد المطّلب بنزد خانه كعبه آمد و پرده هاى آن را گرفت و اين اشعار را سرود (ترجمه):
«اى باز دارنده فيل در ذى مغمّس (محلّى است در راه طائف)، كه او را بازداشتى مثل حيوانى كه واژگون شده است (يا مثل الاغى كه از راه مانده باشد»).
«در محبس و زندانى كه در آن جانها از پيكرها بدر رود» و از آنجا بازگشت در حالى كه در باره فرار قريش و ترس آنان از سپاه حبشه اين رجز را مى خواند (ترجمه):
«قريشيان همه گريختند وقتى سپاه را ديدند، و من تنها ماندم و انيس و ياورى براى خود نمى ديدم».
«و حتّى آواى بسيار خفيف و آهسته اى هم از آنان بگوشم نمى رسيد، جز برادر بزرگوار پر ارزشى كه با من ماند».
«آن كسى كه در ميان خانواده اش بزرگ و رئيس بود»
۶- ابو المجبّر گويد:
رسول خداصلىاللهعليهوآله فرمود: چهار چيز دلها را به تباهى مى كشاند: با زنان به خلوت نشستن، و گوش دادن ب آنان، و برأ ى آنان عمل نمودن، و همنشينى با مردگان، عرض شد: اى رسول خدا همنشينى با مردگان چيست؟ فرمود: همنشينى با هر كسى كه از راه ايمان گمراه، و با هر كس كه در صدور احكام و داوريها ستمكار است.
۷- محمّد بن جعفر از پدرش امام صادق و آن حضرت از پدر بزرگوارش امام باقرعليهماالسلام روايت كند كه فرمود:
ابو لبابة بن عبد المنذر نزد ابو اليسر آمد تا طلب خود را از وى بازستاند، (از پشت در) شنيد كه ابو اليسر مى گفت:
بگوئيد: او اينجا نيست. ابو لبابه صدا زد: ابا اليسر! بيا بيرون، وى بيرون آمد، ابو لبابه گفت: چه چيز تو را واداشت چنين كنى؟ گفت: فشار و تنگدستى اى ابا لبابه. ابو لبابه گفت: تو را بخدا؟ گفت: آرى بخدا! ابو لبابه گفت: از رسول خداصلىاللهعليهوآله شنيدم كه مى فرمود: چه كسى دوست دارد در پناه سايه اى از آتش جوشان و پر حرارت دوزخ بسر برد؟ عرضكرديم: همه ما اين را دوست داريم اى رسول خدا. فرمود: چنين كس بايد بدهكار خود را مهلت دهد يا آدم تنگدست را رها سازد (يا براى بدهكار تنگدست دعا كند).
۸- داود بن سليمان غازى گويد:
از حضرت امام رضاعليهالسلام شنيدم كه مى فرمود: هر كس برادرى در راه خدا پيدا كند همانا خانه اى در بهشت بدست آورده است.
(شيخ مفيد) گويد: ابو الحسن رحبى نحوى اين اشعار را از حجّاج بن يوسف تميمى برايم خواند (ترجمه):
«و اگر مردى پنجاه سال عمر كند همانا به آبشخور خود (پايان زندگى و مرگ) نزديك شده است».
«هر گاه روزى از روزگار را پشت سر گذاشتى نگو يك روز پشت سر گذاشتم بلكه بگو بر من نگهبانى گماشته شده است».
«هر گاه آن عصرى كه تو در ميان مردم آن زيست مى كنى بگذرد و تو براى عصر ديگر باقى بمانى همانا در ميان مردم آن عصر غريب و تنها خواهى بود».