۱- انس گويد:
مردى از انصار بيمار شد و رسول خداصلىاللهعليهوآله به عيادت او رفت، حضرت وقتى رسيد كه وى در حال جان دادن بود. فرمود: حالت چطور است؟ گفت: به رحمت پروردگارم اميدوار، و از گناهان خود بيمناكم. پيامبر: فرمود: اين دو چيز در مثل چنين جايى در دل بنده اى گرد نيايد جز اينكه خداوند اميدش را برآورد، و از آنچه مى هراسد ايمنش دارد.
۲- زرّ بن حبيش گويد:
على بن ابى طالبعليهالسلام سوار بر مركب رسول خداصلىاللهعليهوآله از جايى عبور مى كرد، گذارش بر گروهى افتاد كه سلمان در ميان آنان نشسته بود. سلمان -رحمهالله - گفت: آيا بر نمى خيزيد تا دامان اين مرد را بگيرد و از او پرسش كنيد؟ بخدائى كه دانه را شكافت و جانداران را آفريد هيچ كس شما را به راز پيامبرتان خبر ندهد جز او، و همانا كه او عالم روى زمين و موجب قوام و استوارى آن است، و زمين باو آرامش مى يابد، و اگر او را از دست بدهيد هر آينه علم را از دست داده و مردم را نشناخته ايد (كه مؤمن اند يا كافر زيرا دوستى آن حضرت ملاك ايمان و كفر است).
۳- ابو هارون عبدى گويد:
كه (من در مسأ له امامت) معتقد به نظريّه خوارج بودم و جز آن رأ يى نداشتم، تا اينكه با ابو سعيد خدرى -رحمهالله - نشستم و از وى شنيدم كه مى گفت: مردم به پنج چيز مأ مور شدند، به چهار چيز آن عمل كردند و يكى را رها ساختند. مردى گفت: ابا سعيد! آن چهار چيزى كه بدان عمل كردند كدام است؟ گفت: نماز و زكات و حجّ و روزه ماه رمضان.
گفت: آن يكى كه رهايش نمودند چيست؟ گفت: ولايت علىّ بن ابى طالبعليهالسلام . آن مرد گفت: ولايت نيز با همانها واجب شمرده شده؟ ابو سعيد گفت: آرى، بپروردگار كعبه سوگند. آن مرد گفت: بنا بر اين تمام مردم كافر شده اند! ابو سعيد گفت: گناه من چيست؟
۴- ابن عبّاس گويد:
رسول خداصلىاللهعليهوآله فرمود: پيوسته با دوستى ما اهل - بيت همراه باشيد، كه هر كس همراه با دوستى ما خدا را ديدار كند به شفاعت ما داخل بهشت گردد. سوگند ب آن كس كه جان محمّد بدست اوست عمل هيچ بنده اى باو سودى نرساند جز با شناخت و اعتقاد به ولايت ما.
۵- اسحاق بن عمّار گويد:
از امام صادقعليهالسلام در حالى كه كنار قبر رسول خداصلىاللهعليهوآله ايستاده بود شنيدم كه گفت: از خدائى كه تو را برگزيد و انتخاب نمود و ويژه خود ساخت و هدايت فرمود، و نيز ديگران را بدست تو هدايت فرمود مى خواهم كه بر تو درود فرستد كه «همانا خدا و فرشتگانش بر پيامبر درود مى فرستند، اى كسانى كه ايمان آورده ايد بر او درود فرستيد و بطور شايسته اى بر وى سلام كنيد».
۶- يونس بن يعقوب گويد:
من در مدينه بودم، در يكى از كوچه هاى آن امام صادقعليهالسلام با من برخورد نمود و فرمود: يونس! زود برو كه مردى از ما خاندان در خانه منتظر است. من به در خانه رسيده ديدم عيسى بن عبد الله نشسته است، باو گفتم: شما كه هستى؟ گفت: مردى از اهل قم هستم. چيزى نگذشت كه امام صادقعليهالسلام سوار بر چهار پائى آمد و همان طور سواره داخل منزل شد، و به ما رو كرد و فرمود: داخل شويد، سپس فرمود: يونس! گمان مى كنم كه تو اين گفته مرا كه «عيسى بن عبد اللّه از ما خاندان است» انكار دارى؟ عرض كردم: بخدا سوگند، آرى فدايت شوم، زيرا عيسى بن عبد اللّه مردى از اهل قم است چگونه از شما خاندان مى باشد؟ فرمود: اى يونس، عيسى بن عبد اللّه مردى از ماست چه زنده و چه مرده.
۷- عبد اللّه بن ابى يعفور گويد:
امام صادقعليهالسلام فرمود: همانا فقراء مؤمنين چهل سال پيش از ثروتمندانشان به باغهاى بهشت وارد شوند. سپس فرمود:
در اين زمينه مثالى براى تو مى زنم، مثل آنان دو كشتى را ماند كه راهشان بر مأ مور ماليات بيفتد، و او در يكى از آنها بنگرد و چيزى نيابد و گويد: اجازه دهيد برود، و در ديگرى بنگرد ببيند پر و چيزدار است و گويد: آن را نگه داريد.
۸- اسحاق بن عمار:
از امام صادقعليهالسلام روايت كند كه رسول خداصلىاللهعليهوآله فرمود: اى كسانى كه به زبان ايمان آورده و هنوز ايمان بدلهاى شما راه پيدا نكرده، از عيوب مؤ منين پى جوئى نكنيد، و بدگوئى مسلمانان ننمائيد، كه هر كس از مؤمنين عيبجوئى كند خداوند از عيوب او پى جوئى نمايد، و هر كس كه خدا از عيوبش پى جوئى نمايد او را در اندرون خانه اش رسوا سازد (يعنى هر چند كه كار زشت را پنهان انجام دهد).
۹- ابو بصير گويد:
از امام صادقعليهالسلام شنيدم كه مى فرمود: ولايت ما همان ولايت خداست كه هيچ پيامبرى مبعوث نشده جز اينكه مأ مور به تبليغ آن بوده است. خداوند- عزّاسمه - ولايت ما را بر آسمانها و زمين و كوهها و شهرها عرضه داشت و هيچ كدام بمانند اهل كوفه آن را نپذيرفتند. و آرى در جوارشان قبرى است (حرم شريف امير المؤمنينعليهالسلام كه هيچ غم زده اى آن را زيارت نكند جز اينكه خداوند غم از دلش بردارد، و دعايش را مستجاب كند، و او را دلشاد و مسرور بسوى اهل خود باز گرداند.
۱۰- جعفر مولاى ابى هريره گويد:
ارطاة بن سهيّه (شاعرى است معروف) در سنّ صد و سى سالگى بر عبد الملك بن مروان داخل شد، عبد الملك باو گفت: ارطاة! تازگى چه سروده اى؟ گفت: اى امير المؤمنين بخدا سوگند من از طرب و خشم و شراب افتاده ام، و آمادگى سرودن شعر را جز در اين حالات ندارم مگر اينكه گويم: (ديدم كه شبها آدمى را مى خورند همان گونه كه زمين براده هاى آهن را». «چون وقت مرگ فرا رسد اجازه ماندن بيش از اجل و مدّت معيّن عمر را نمى دهد». «و مى دانم كه مرگ بزودى چندان آمد و شد مى كند تا وظيفه خود را به ابى الوليد بانجام رساند». عبد الملك كه كنيه اش ابو الوليد بود لرزه بر بدنش افتاد. ارطاة گفت: اى امير المؤمنين منظورم خودم است - كنيه او هم ابو الوليد بود- عبد الملك گفت: بخدا سوگند آنچه بر سر تو آيد بر سر من نيز خواهد آمد.