بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عصر خلافت حضرت علىعليهالسلام بود، ماجراى شورش اصحاب جمل پيش آمد. علىعليهالسلام با همراهان خود از مدينه به سوى بصره براى سركوبى شورشيان حركت نمود. هنگامى كه به سرزمين ربذه رسيدند مردى از قبيله محارب به حضور علىعليهالسلام آمد و عرض كرد: اى اميرمؤمنان! من در رابطه با فاميل خود، تاوانى را به عهده گرفتم وقتى كه نزد بعضى از آنها رفتم و تقاضاى همكارى و كمك نمودم كمك من كردند و گفتند: ما خودمان سخت در مضيقه زندگى هستيم، اى اميرمؤمنان! به آنها امر كن كه با من همكارى كنند و مرا كمك نمايند
امام علىعليهالسلام از او پرسيد: آنها كجا هستند؟! آن مرد گروهى از آنها را كه از دور پيدا بودند نشان امامعليهالسلام داد و گفت: عده اى از آنها، اينها هستند.
امام علىعليهالسلام كه بر مركب سوار بود، به سرعت نزد آنها رفت به گونه اى كه اصحاب و اطرافيان امام علىعليهالسلام به سختى به آن حضرت رسيدند.
امام علىعليهالسلام وقتى به آنها رسيد، سلام كرد و از آنها پرسيد: چرا با رفيق خود همكارى نمى كنيد؟ آنها از آن مرد و او نيز از قوام خود در حضور حضرت علىعليهالسلام شكايت كردند. امام علىعليهالسلام درباره پيوند خويشاوندى و وظايف خويشان نسبت به همديگر چنين فرمود: هر كس بايد به خويشانش پيوند گرم داشته باشد و خويشان از ديگران سزاوارتر به همكارى و كمك هستند به خصوص در آن هنگام كه خويشان در فشار زندگى قرار گرفتند زيرا خويشانى كه با يكديگر پيوند دارند و به همديگر همكارى و كمك و گذشت مى كنند به پاداش آن مى رسند ولى اگر رشته خويشى را قطع نمايند گرفتار بار سنگين مجازات خواهند شد.
آنگاه آن حضرت مركب خود را حركت داد و به جاى اول خود بازگشت.( ۵۱۹)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى اميرمؤمنان علىعليهالسلام خطبه مى خواند و در ضمن آن فرمود:
اعوذ بالله من الذنوب التى تعجل الفناء پناه مى برم به خداوند، از گناهانى كه موجب زودرسى هلاكت خواهند شد.
عبدالله بن كواء (منافق سرشناس عهد اميرالمؤمنينعليهالسلام كه بعدها رئيس گروه گمراه خوارج شد) بلند شد و گفت: اى اميرمؤمنانعليهالسلام آيا گناهانى كه موجب مكافات زودرس است وجود دارد؟
امام علىعليهالسلام فرمود: آرى، واى بر تو، و آن گناه قطع رحم (بريدن پيوند از خويشاوندان) است، چه بسا خاندانى هستند با اينكه از حق دورند ولى بر اثر همكارى و خدمت به يكديگر به گرد هم آيند و همين كار موجب مى شود كه خداوند به آنها روزى مى رساند و چه با افراد پرهيزكارى كه تفرقه و درگيرى افراد خاندانشان و قطع رحم بينشان موجب مى شود كه خداوند آن ها را از روزى و رحمتش محروم سازد.( ۵۲۰)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
دو يا سه روز قبل از ضربت خوردن علىعليهالسلام بدست ابن ملجم لعنة الله عليه - حضرت اميرعليهالسلام در بازار كوفه مى رفت كه به ناگه ابن ملجم را دى. حضرت به او فرمود: ابن ملجم كجا مى روى؟ (البته حضرت مى دانست تمام هم او آن زن ملعونه است) ابن ملجم پاسخى داد كه نشانه بيكارى او را داشت. لذا حضرت به او فرمود: وقت بيكارى به مسجد برو( ۵۲۱) .
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
از كتب اهل تسنن روايت شده كه عرب فقيرى به خدمت حضرت علىعليهالسلام شرفياب شد و از آن حضرت درخواست كمك نمود. حضرت به او فرمود: به خدا قسم در خانه چيزى نداريم. فقير گفت: به خدا قسم اگر نااميدم كنى خداوند روز قيامت از شما نمى گذرد.
حضرت علىعليهالسلام به شدت گريست، آنگه به قنبر دستور داد: زره مرا بياور و به اين عرب ده. سپس به فقير فرمود قدر آن را بدان كه من با اين زره در مقابل دشمنان ايستاده ام و پيغمبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم را خوشحال كرده ام. قنبر عرض كرد: يا اميرالمؤمنينعليهالسلام قيمت اين زره بيست درهم است و اين مقدار براى يك فقير زياد است.
حضرت فرمود: اى قنبر اگر به اندازه دنيا طلا و نقره داشته باشم در صورتى خوشحال مى شوم كه آنها را در راه خدا صدقه دهم و خدا قبول كند. چون كه خداوند از نعمتهاى خود سئوال خواهد نمود.( ۵۲۲)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
براءبن عازب مى گويد: بر اميرمؤمنان علىعليهالسلام وارد شدم و آن حضرت را به خدا سوگند دادم كه مرا به اعظم اسمايى كه خداوند رحمان، جبرئيل را به ارسال آن مخصوص داشت و او رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم را و رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم حضرت شما را مخصوص گرداند مرا مطلع فرماييد.
حضرت فرمود: اگر سئوال تو نمى بود من اراده داشتم تا وقتى كه آنرا در لحدم نهاده شوم پوشيده بدارم. سپس حضرت فرمود: هر گاه خواست خداوند را به اسم اعظمش بخوانى، شش آسه اول سوره حديد (بعد از بسم الله الرحمن الرحيم؛ تا؛ و هو عليم بذات الصدور) و آخر سوره حشر از (هو الله الذى لااله الا هو تا آخر سوره را بخوان) بعد از آن مى گويى: يا من هو كذلك افعل بى كذا و كذا (حاجت خود را بخواه) كه سوگند به خداوند اگر بر شقى بخوانى سعيد مى گردد. براء گفت: يا على! قسم به خدا من آنرا براى امور دنيا نمى خوانم. امام علىعليهالسلام فرمود: همين صواب است. رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم مرا هم اين چنين وصيت فرمود جز اينكه مرا امر كرد كه خدا را بدان در كارهاى بزرگ و دشوار روزگار بخوانم.( ۵۲۳)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سليم بن قيس مى گويد: از امام علىعليهالسلام شنيدم كه مردى به حضورش آمد و اين سه سئوال را كرد:
۱- كمترين چيزى كه انسان به آن مؤمن مى شود؟
۲- كمترين چيزى كه انسان به خاطر آن كافر مى گردد؟
۳- كمترين چيزى كه انسان به خاطر آن گمراه مى شود؟
امام علىعليهالسلام فرمود: كمترين چيزى كه انسان به وسيله آن مؤمن مى شود آن است كخ خداوند خود را به او بشناساند، و انسان به اطاعت از خدا اقرار كند و سپس خداوند، پيامبرش را به او شناساند و او به اطاعت تاز پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم اقرار نمايد و هم چنين خداوند امام و حجتش را در زمين و گواهش را بر مردم (يعنى امام را) به او معرفى كند و او به اطاعت از امام اقرار نمايد.
سپس حضرت ادامه داد: كمترين چيزى كه انسان به خاطر آن كافر مى شود آن است كه چيزى را كه خداوند نهى كرده گمان كند كه انجام آن رواست و اين پندار را رد دين خود قرار دهد (بدعتگزار گردد) و به اين عقيده باقى بماند و خيال كند كه آنچه را (به پند او) خدا دستور داده، بايد خدا را بر آن اساس پرستش كرد در صورتى كه چنين كسى شيطان را مى پرستد.
و كمترين چيزى كه انسان به خاطر آن گمراه مى شود: آن است كه حجت و گواه خدا بر بندگانش را نشناسد. يعنى آن امامى را كه خداوند به اطاعت از او دستور داده و رهبريش را واجب كرده نشناسد.
سليم مى گويد: عرض كردم: اى اميرمؤمنان! آن حجت و گواهان الهى را براى من تعريف كن!
امام علىعليهالسلام در پاسخ فرمود: آنها كسانى هستند كه خداوند (اطاعت) آنان را (در قرآن) قرين اطاعت خود و پيامبرش قرار داده و فرموده است:
يا ايها الذين آمنوا اطيعو الرسول و اولى الامر منكم اى كسانى كه ايما آورده ايد اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد رسول خدا را و اطاعت كنيد صاحبان امر را( ۵۲۴) .
عرض كردم: اى اميرمؤمنان، خدا مرا فدايت كند اين مطلب را روشن تر بيان كن. حضرت فرمود: آنها (صاحبان امر) كسانى هستند كه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم در آخرين خطبه اش، در روز رحلتش فرمود:
همانا من دو چيز را در ميان شما مى گذارم كه پس از من تا وقتى كه به آن دو چنگ زنيد هرگز گمراه نشويد. كتاب خدا و عترت من كه خاندان من هستند. زيرا خداوند لطيف و آگاه به من سفارش كرده كه آن دو از هم جدا نشوند تا در كنار حوض بر من وارد گردند؛ مانند اين دو انگشت؛ سپس امام دو انگشت اشاره خود را بهم چسبانيد و...
آنگاه فرمود: فتمسكوا بهما لاتزلوا و لا تضلوا و لا تقدموهم فتضلوا؛ پس به هر دوى اينها چنگ زنيد تا لغزش نكنيد و گمراه نگرديد و از آنها جلو نيفتيد كه گمراه خواهيد شد( ۵۲۵) .
و در روايت از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم نقل شده است كه فرمود: سوگند به خداوندى كه جان من در دست اوست اگر كسى عمل هفتاد پيامبر را انجام دهد هرگز وارد بهشت نخواهد شد مگر اين كه برادرم علىعليهالسلام را دوست داشته باشد.( ۵۲۶)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى ابوالاسود دئلى خدمت علىعليهالسلام رسيد، ديد آن حضرت به فكر فرو رفته است. ابوالاسود مى گويد: به آن حضرت عرض كردم: يا اميرالمؤمنين درباره چه چيزى فكر مى كنيد؟ فرمود: در شهر شما شنيدم كسى قرآن را غلط مى خواند مى خواهم كتابى درباره ريشه هاى ادبيات عربى پديد آورم.
عرض كردم: اگر اين لطف را بفرماييد ما را زنده كرده ايد و زبان عربى براى ما باقى خواهد ماند ابوالاسود مى گويد: پس از چند روز وقتى به حضور امام رسيدم صحيفه اى را به من داد كه در آن نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحيم كلام عرب سه قسم است: اسم و فعل و حرف.
اسم چيزى است كه از مسمى خبر مى دهد، فعل از حركات...
سپس به من فرمود: دنبال آن را بگير و چيزهايى كه به نظرت مى رسد بر آن اضافه كن.
سپس ادامه داد: اى ابوالاسود: اسم ها نيز سه نوع هستند: ظاهر و مضمر و چيزى كه نه ظاهر است و نه مضمر.
ابولاسود گفت: از سخنان حضرت چيزهايى گرد آوردم و به نظر حضرت رساندم از جمله حروف ناصبه بود (انّ، انّ، ليت، لعل و كان) وقتى حضرت اين حروف را ديد فرمود: چرا لكن را ترك كردى؟ عرض كردم: در رديف اينها به شمار نمى آورم. حضرت فرمود: چرا در رديف آنهاست. بايد آن را نيز در رديف آنها ذكر كنى.( ۵۲۷)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ابوموسى اشعرى، از عوامل مؤ ثر در انتقال خلافت به بنى اميه بود. ابوموسى با اينكه از نظر شخصيت فردى فوق العاده متزلزل و سست راءى، بى كفايت، كوته فكر، و بى تميز و غير قابل اعتماد بود و او در جنگ صفين توسط گروهى جاهل، حضرت علىعليهالسلام را مجبور به انتخاب وى براى حكميت نمودند. ابوموسى از همان ابتداى خلافت علىعليهالسلام با امام رفتار مناسبى نداشت و مردم را به پراكنده شدن از پيرامون علىعليهالسلام دعوت مى كرد. ابوموسى در جريان حكميت پيشنهاد كرد هم امام علىعليهالسلام و هم معاويه از خلافت خلع شوند ولى بعدها او به دربار معاويه رفت و آمد كرد و با معاويه بيعت كرد. خيانت كارى او به حدى بود كه امام علىعليهالسلام بعد از ماجراى حكميت او را قنوت نماز خود لعن مى كرد.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
كلمه ناقه در عربى به معنى شتر ماده است و كلمه جمل به معنى شتر نر مى باشد. بعد از جنگ فين كه ميان اميرالمؤمنينعليهالسلام و معاويه در سرزمين صفين به وقوع پيوست. بعد از جنگ شتر سوارى از مردم كوفه كه مركز خلافت حضرت علىعليهالسلام بود وارد شام پايتخت معاويه شد. يكى از شاميان چون آن مرد كوفى را با شتر ديد با وى گلاويز شد و گفت: اين ناقه كه تو بر آن سوارى مال من است و تو آن را در صفين هنگامى كه در ركاب علىعليهالسلام بودى از من گرفتى!
مرد كوفى منكر شد گروهى از شاميان نيز به طرفدارى از مرد شامى برخاستند و براى حل اين دعوا جملگى نزد معاويه رسيدند.
مرد شامى پنجاه نفر شاهد را آورد كه ناقه حاضر متعلق به اوست. شاهدان نيز موضوع را گواهى كردند. معاويه هم دستور داد تا شتر را بگيرند و به مرد شامى بدهند!!
مرد كوفى وقتى موضوع را چنين ديد گفت: اى معاويه شاهدان همگى گفتند: اين ناقه متعلق به اين مرد شامى است در صورتى كه اين شتر ناقه نيست بلكه جمل است و آن ماده نيست بلكه نر است و اين هم علامت آن.
معاويه گفت: با اين وصف چون شهود گواهى داده اند حكم صادر شده است و بايد اجرا شود! سپس معاويه مرد كوفى را به خلوت برد و قيمت شتر را از او پرسيد و دو برابر قيمت آنرا به وى بخشيد.
آنگاه به او گفت: از جانب من به على بگو در جنگ آينده با صد هزار نفر از مردمى كه ميان شتر نر و ماده فرق نمى گذارند با تو روبرو خواهم شد.( ۵۲۸)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
بعد از واقع جنگ جمل كه در نزديك شهر بصره ميان سپاه امام علىعليهالسلام و آشوبگران داخلى به وقوع پيوست معاويه كه حكمران شامات بود. دم از استقلال و برابرى با اميرالمؤمنينعليهالسلام مى زد لذا نامه اى به كوفه نزد آن حضرت نوشت اى پسر ابوطالب! راهى را پيش گرفته اى كه به زبان تو است آنچه را برايت سودمند بود ترك گفتى و بر خلاف كتاب خدا و سنت پيغمبر رفتار نمودى! تا آنجا كه صحابه پيغمبر طلحه و زبير چنان كردى. به خدا قسم تير آتشينى به سويت رها كنم كه نه آب آنرا فرو نشاند و نه باد بر طرف سازد!...
وقتى نامه او به حضرت امير رسيد، حضرت پاسخ آن را بدين گونه نوشت: اين نامه ايست از بنده خدا على بن ابيطالب برادر خوانده پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم و پسر عم و جانشين و غسل و كفن كننده او، و ادا كننده قرض او...
اى معاويه من همانم كه در جنگ بدر خويشان بت پرست تو را از دم شمشير گذراندم و به ديار عدم فرستادم... هنوز شمشيرى كه آنها را به وسيله آن نابود ساختم در دست من است...
سپس حضرت نامه خود را مهر كرد و به يكى از ياران خود بنام طرماح بن عدى تسليم نمود و فرمود: شخصا آنرا به دست معاويه بدهد. طرماح مردى قوى هيكل و بلند بالا و سخنور بود و از ياران فداكار علىعليهالسلام بود.
او وقتى به شام رسيد از او پرسيدند از كجا مى آيى؟ گفت: از نزد آزاد مردى پاك و پاكيزه و نيكو خصال.
گفتند: باكى كار دارى؟ گفت: مى خواهى اين بدگوهرى كه شما او را پيشواى خود مى دانيد ملاقات كنم. آنها جواب دادند: امير ما معاويه در اين ساعت با اطرافيان خود سر گرم مشورت در امور مملكت است و امروز نمى توانى به حضور او برسى. طرماح گفت: خاك بر سر او كنند او را رسيدگى به امور مسلمين چكار؟...
سرانجام ناگزير او را به مجلس معاويه آورند. طرماح با كفش وارد مجلس شد و دم در نشست! گفتند: كفشت را از پا در آور. گفت: مگر اينجا وادى ايمن و سرزمين مقدس طور سينا است كه بايد مانند موسى كفش از پاى در آورم؟!
آنگاه چون معاويه را ديد، گفت: اى پادشاه گناهكار سلام! عمر و عاص مشاور معاويه گفت: اى اعرابى چرا معاويه را پادشاه گناهكار خواندى و او را اميرالمؤمنين نگفتى؟ طرماح گفت: مادرت به عزايت بنشيند! مؤمنين ما هستيم چه كسى او را امير ما نموده است... سپس نامه علىعليهالسلام را معاويه از دست طرماح گرفت... سپس معاويه كاتب خود را طلبيد و جواب حضرت اميرعليهالسلام را بدين گونه نوشت: اى على! لشكرى از شام به جنگ تو خواهم فرستاد كه ابتداى آن كوفه و انتهايش ساحل دريا باشد و هزار شتر با اين لشكر مى فرستم كه بار آنها ارزن باشد و به عدد هر ارزنى هزار مرد جنگجو باشد!
طرماح گفت: اى معاويه! على را به جنگ تهديد مى كنى و مرغابى را از آب مى ترسانى؟ به خدا قسم اميرالمؤمنين علىعليهالسلام خروس بزرگى دارد كه تمام اين ارزنهاى تو را به آسانى از روى زمين مى چيند و در چينه دان خود انباشته مى كند. معاويه گفت: راست مى گويد: همانا او مالك اشتر است.
سرانجام طرماح جواب نامه را گرفت... و به جانب كوفه شتافت. بعد از رفتن او معاويه به اطرافيان خود گفت: به خدا اگر من آنچه دارم به شما بدهم، يك دهم خدمتى را كه اين مرد به علىعليهالسلام نمود. نسبت به من انجام نمى دهيد.( ۵۲۹)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اصبغ بن نباته مى گويد: در جنگ جمل در حضور اميرمؤمنان علىعليهالسلام بودم كه مردى آمد و در حضور آن حضرت ايستاد و عرض كرد: اى اميرمؤمنان من مى بينم هم سپاه دشمن تكبير (الله اكبر مى گويد) و هم ما، هم آنها تهليل (لا اله الا الله) مى گويند و هم ما، هم آنها نماز مى خوانند و هم ما، بنابراين بر چه اساس ما با سپاه دشمن (عايشه، طلحه و زبير) جنگ كنيم؟!
اميرمؤمنان علىعليهالسلام در پاسخ او فرمود: ما بر اساس فرمان خدا در قرآن مى جنگيم. او پرسيد: ما آنچه در قرآن آمده به آن آگاهى نداريم به ما بياموز. امامعليهالسلام فرمود: بر آنچه كه خدا در سوره بقره نازل فرموده است. او پرسيد: كدام آيه به ما بياموز؟
امامعليهالسلام فرمود: بر اساس آيه ۲۵۳ سوره بقره تلك الرسل فصلنا بعضهم على بعض...؛ بعضى از آن رسولان را بر بعضى ديگر برترى داديم. برخى از آنها؛ خدا با او سخن گفت: (يعنى موسى) و بعضى را درجاتى بالاتر داد، و به عيسى بن مريم نشانه هاى روشن داديم و او را با روح القدس تاييد نموديم و اگر خدا مى خواست كسانى بعد از اين پيامبران بودن پس از آنكه آن همه نشانه هاى روشن براى آنها آمد، با هم جنگ و ستيز نمى كردند ولى اين امتها بودند كه با هم اختلاف كردند. بعضى ايمان آوردند و بعضى كافر شدند (و به جنگ و اختلاف بروز كرد) و باز اگر خدا مى خواست با هم پيكار نمى كردند ولى خداوند آنچه را مى خواهد انجام مى دهد.
سپس امام فرمود: ما از آن گروهى هستيم كه ايمان آورديم ولى آنها از كاسنى هستند كه راه كفر را پيمودند.
آن مرد از اين بيان اميرمؤمنانعليهالسلام آگاه شد و گفت: سوگند به خداى كعبه كه آنها كافر شدند؛ سپس به جنگ با آنها شتافت و به شهادت رسيد.( ۵۳۰)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
انوشيروان از شاهان مشهور ساسانى است كه حدود ۵۰ سال قبل از هجرت بر سراسر ايران حكومت مى كرد. بوذر جمهر فيلسوف معروف مدتى وزير او برود و شخصى بنام جميل مدتى كاتب او بود.
پس از مرگ انوشيروان، جميل عمر طولانى كرد تا آن هنگم كه علىعليهالسلام به خلافت رسيد در سال ۳۶ هجرى هنگامى كه علىعليهالسلام همراه سپاه خود به جنگ خوارج به سوى سرزمين نهروان در حركت بود از نزديكى مدائن گذشت و با پيرمود سالخورده اى كه همان جميل منشى انوشيروان بود ملاقات كرد در اين ملاقات علىعليهالسلام از جميل پرسيد: يك انسان چگونه بايد باشد؟ و چگونه زندگى كند؟ جميل گفت: لازم است كه دوست كم و دشمن زياد داشته باشد!
علىعليهالسلام فرمود: اى جميل سخن تازه اى مى گويى؟ با اينكه همه مردم مى گويند دوست بسيار بهتر است.
جميل گفت: آن گونه كه مردم مى گويند صحيح نيست زيرا دوست بسيار موجب تكليف سخت در راه اداى نيازهاى آنها مى شود و انسان نمى تواند آن گونه كه سزاوار است از اداى حق دوستان بر آيد، و در مثالهاى آمده: بسيارى ناخدايان كشتى موجب غرق كشتى خواهند شد.
علىعليهالسلام پرسيد: بسيارى دشمن چه سودى دارد؟ جميل گفت: دشمن كه بسيار شد انسان لحظه مراقب خود هست تا خطا و لغزش نكند لذا خود را از گزند دشمن حفظ كند و اگر انسان در چنين حالت مراقبت و كنترل باشد برايش بهتر است.
امام علىعليهالسلام اين سخن او را پسنديد و آن را زيبا خواند.( ۵۳۱)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حجر بن عدى و عمرو بن حمق دو يار از ياران با وفاى امام علىعليهالسلام بودند. امام شنيد كه آنها از پيروان معاويه بيزارى مى جويند و به آنها ناسزا مى گويند. امام براى آنها پيغام فرستاد كه ناسزا گويى نكنيد.
حجر و عمرو بن حمق به حضور امام آمدند و عرض كردند: آيا ما بر حق نيستيم؟
امام فرمود: آرى ما بر حقيم. آنها عرض كردند: آيا پيروان معاويه بر طريق باطل نيستند. امام فرمود: آرى آنها بر باطل هستند.
آنها عرض كردند: پس چرا ما را از بيزارى جستن و ناسزا گفتن به آنها نهى مى فرمايى؟!
امام فرمود: من دوست ندارم شما ناسزاگو و لعن كننده باشيد و فحش و بيزارى بجوييد، ولى اگر بديها و كارهاى زشت، دشمن را افشاء كنيد و بر شمريد، استوارتر در گفتار، و رساتر در عذر است.
بجاى فحش و ناسزاگويى بگوييد: خداوندا، خونهاى ما و آنها را حفظ كن و بين ما و آنها صلح (صحيح) برقرار فرما و آنها را از گمراهى، هدايت كن، تا حق براى جاهلان شناخته شود، و چنين روشى نزد من بهتر است و براى شما نيز خير و سعادت است.
حجر و عمرو هر دو عرض كردند: بسيار خوب به نصيحت تو گوش مى كنيم و آن را بكار مى بنديم( ۵۳۲)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
پس از شهادت علىعليهالسلام يكى از دوستان علىعليهالسلام بنام ضراربن ضمره به شام رفت و در جلسه اى با معاويه ملاقات كرد. معاويه كه او را مى شناخت به او گفت: مقدارى از علىعليهالسلام بر ايمان تعريف كن.
ضمره تا اسم علىعليهالسلام را شنيد منقلب شد و بى اختيار قطرات اشك از چشمانش سرازير گرديد و گفت: اى معاويه از اين تقاضا بگذر و مرا معاف بدار.
معاويه اصرار كرد و گفت: از تو دست برنمى دارم تا مقدارى از فضائل علىعليهالسلام را بر ايمان بگويى. او به مطالبى از شاءن اميرالمؤمنين علىعليهالسلام اشاره كرد و در ميان اين مطالب در جمله اى گفت: كه بسيار بلند معنى است. او گفت:
لا يخاف الضعيف من جوره، و لا يطمع القوى فى ميله؛ مستضعفان و ضعيفان ترس آن نداشتند كه از ناحيه او به آنها ظلم بشود و زورمندان در رسيدن به اهداف باطل خود در او راه نداشتند( ۵۳۳)
پسر پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
در جنگ جمل حضرت علىعليهالسلام فرزندش محمد حنفيه را طلبيد و نيزه ى خود را به او داد و فرمود: با اين نيزه به سپاه دشمن حمله كن!
محمد حنفيه نيزه را گرفت و به دشمن حمله كرد، گروهى از سپاه دشمن جلوى او را گرفتند، لذا او نتوانست پيش روى كند، به عقب برگشت و به خدمت پدر رسيد. در اين هنگام امام حسنعليهالسلام نيزه را گرفت و به سوى دشمن شتافت پس از مدتى با نيزه اى خون آلود نزد پدر آمد. هنگامى كه محمد حنفيه آن شجاعت را از امام حسنعليهالسلام مشاهده كرد براثر احساس شكست خود؛ سرخ رو و سرافكنده شد.
حضرت علىعليهالسلام به او فرمود:
ناراحت نباش! او پسر پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم و تو پسر علىعليهالسلام هستى.( ۵۳۴)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى اميرالمؤمنين علىعليهالسلام شنيد كه مردى به قنبر دشنام مى دهد و قنبر نيز مى خواست به او جواب دهد. حرت قنبر را صدا زد: آى قنبر! آهسته، ناسزاگوى خود را؛ رها كن تا خداى رحمان را خشنود سازى، و شيطان را به خشم آورى و دشمن را كيفر و شكنجه دهى. سوگند به آن كس كه دانه را شكافت و جانداران را بيافريد شخص با ايمان، خداى خويش را به چيزى مانند حلم و بردبارى خرسند نسازد و شيطان را به چيزى مثل سكوت و خموشى به خشم نياورد، و هيچ احمقى و نادانى به عكس العملى مانند سكوت در مقابل او كيفر و شكنجه نگردد.( ۵۳۵)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگامى كه دوازده شب از ماه سپرى شده بود حضرت اميرعليهالسلام از بصره وارد كوفه شدند. سپس به ايراد خطبه پرداختند. بعد از خطبه ابو بردة بن عوف ازدى، كه از طرفداران عثمان بود و در جنگ جمل شركت نكرده بود و در جنگ صفين با نيتى سست وارد جنگ شده بود از ميان جمعيت برخاست و به حضرت علىعليهالسلام گفت: آيا اين كشته هايى كه در اطراف عايشه و طلحه و زبير ديده مى شود به نظر شما به چه دليل كشته شده اند؟
حضرت اميرعليهالسلام فرمود: به اين دليل كه شيعيان و كارگزاران مرا كشتند و نيز به سبب كشتن آن مرد- عبدى رحمة الله - من از آنها خواستم كه قاتلين برادرانم را از ميان آن گروه به من تحويل دهند تا آنها را به قصاص آن كشته ها بكشم. سپس كتاب خدا ميان من و آنها حاكم باشد، اما آنان نپذيرفتند و با اينكه هنوز بيعت من و خون نزديك به هزار نفر از شيعيانم به گردن آنها بود به جنگ با من برخاستند و من بدين خاطر آنها را كشتم، آيا تو در اين زمينه ترديدى به دل دارى؟ گفت: قبلا ترديد داشتم ولى الان حق را شناختم و اشتباه آن گروه برايم روشن شد، راستى كه تو هدايت يافته و درست كارى.
سپس علىعليهالسلام آماده شد كه از منبر فرود آيد، مردانى برخاستند تا سخن گويند ولى چون ديدند كه حضرت پايين آمد نشستند و ديگر حرفى نزدند.
ابوالكنود مى گويد: ابو برده با اينكه در جنگ صفين حضور داشت با اين حال با علىعليهالسلام منافقانه عمل مى كرد و با معاويه مكاتبات سرى داشت و چون معاويه قدرت را به دست گرفت محصول سرزمينى در منطقه فلوجه را به وى وا گذاشت و او در نزد معاويه مورد احترام بود.( ۵۳۶)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
جبه عربى مى گويد: روزى از اميرالمؤمنين علىعليهالسلام شنيدم كه مى فرمود: من از دو چيز بر شما نگرانم. آرزوى دراز و پيروى از خواهش دل. سپس حضرت ادامه داد. اما آرزوى دراز آخرت را از ياد انسان مى برد، و پيروى از نفس خود، جلوگير حق است. راستى كه دنيا پشت كرده و مى رود، و آخرت است كه رو كرده و مى آيد؛ و هر كدام از اينها را فرزندانى است، پس از فرزندان آخرت باشيد نه از فرزندان دنيا، كه امروز روز عمل است نه پاداش، و فردا روز پاداش است نه عمل.( ۵۳۷)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مالك بن ضمره مى گويد: روز از اميرالمؤمنين علىعليهالسلام شنيدم كه مى فرمود:
آگاه باشيد كه شما در معرض لعن گفتن من، و در معرض دروغگو شمردن من قرار خواهيد گرفت.( ۵۳۸) پس هر كس مرا از روى كراهت و عدم رضايت قلبى لعن كند و خداوند ناراضى بودن او را به اين كار از دلش بداند من و او با هم بر محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم وارد مى شويم، و هر كس زبانش را نگه دارد و مرا لعن نكند به اندازه زمان پر تاب يك تير يا يك چشم بهم زدن از من زودتر به ملاقات آن حضرت برود و هر كس با رضايت و خوشحالى مرا لعن كند حجابى ميان او و (عذاب) خداوند نخواهد بود و حجت و دليلى به پيشگاه محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم ندارد.
هان بدانيد كه روزى محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم دست مرا گرفت و فرمود:
هر كس با اين پنج (انگشت) بيعت كند، و در حالى كه تو را دوست مى داشته است بميرد حقا به عهد و تكليف خود عمل نموده و هر كس در حالى كه تو را دشمن بدارد و بميرد همانا به مرگ دوران جاهليت مرده است... و اگر در حالى كه تو را دوست مى دارد پس از تو زنده بماند، تا آن وقت كه خورشيد طلوع و غروب كند خداوند كارهاى او را به امن و ايمان پايان خواهد داد.( ۵۳۹)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
امام باقرعليهالسلام فرمود: عايشه در زمان خلافت عثمان پيش عثمان آمد و به او گفت: آن سهميه اى (پولى) را كه پدرم ابوبكر و عمر بن خطاب به من داد به من رد كن. عثمان گفت: من در كتاب و سنت جايى براى چنين چيزى كه برا تو مقرر باشد نيافتم، و همانا پدرت و عمر از روى رضايت خاطر خود به تو بخشش مى كردند و من اين كار را نمى كنم. عايشه گفت: پس سهم ارث مرا از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم بده؟!!
عثمان گفت: مگر تو و مالك بن اوس نزد من نيامديد و گواهى داديد كه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم ارث نمى گذارد، تا جايى كه فاطمه دختر پيامبر را توانستيد از ارث خود (باغ فدك) منع كنيد و حق او را پايمال نموديد؟( ۵۴۰) حال چگونه امروز ارث پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم را مى طلبى؟!!
عايشه بازگشت و از آن روز به بعد هر گاه عثمان را براى نماز مى ديد پيراهن رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم را مى گرفت و بر سر نى بلند مى كرد و مى گفت: همانا عثمان با صاحب اين پيراهن مخالفت ورزيده و سنت او را رها ساخته است و در تضعيف عثمان هر كارى كه مى شد انجام مى داد.
و عجب اينكه عايشه بعد از كشته شدن عثمان، خون او را از امام علىعليهالسلام طلبيد و به بهانه خو خواهى عثمان بر عليه حضرت قيام كرد و جنگ جمل را به راه انداخت.( ۵۴۱)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى جوبرية بن مسهر راهى سفر مى شد كه علىعليهالسلام را ديد، حضرت به او فرمود: تو از گزند شير در امانى؛ جويرية بن مسهر وقتى در مسير راه خود مى رفت با شيرى مواجه شد. آنگاه سلام علىعليهالسلام را به شير رساند و به او گفت: كه اميرالمؤمنين علىعليهالسلام مرا از آسيب تو امان داده. شير وقتى صحبت او را از او روى بر تافت و پنج مرتبه صدا بلند كرد و رفت.( ۵۴۲)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
علىعليهالسلام در تقسيم بيت المال هيچ فرقى براى كسى قائل نمى شد. چنانچه در تقسيم بيت المال بين خواهر خود ام هانى و آن كنيز عجمى (فارس) هيچ فرقى نگذاشت و به هر كدام بيست درهم داد. در روايتى ديگر روزى عبدالله پسر جعفر طيار به علىعليهالسلام عرض كرد: اى اميرمؤمنان چه مى شد اگر دستور مى فرموديد براى گذران زندگى به من چيزى داده مى شد، به خدا سوگند هيچ مالى براى گذران زندگى خود ندارم مگر آنكه مركب سوارى خود را بفروشم. حضرت فرمود: نه، به خدا سوگند هيچ چيز براى تو ندارم جز آنكه از عمويت بخواهى دزدى كند و به تو بدهد و در پاسخ عقيل برادر خود كه به حضرت گفت: مرا با يكى از سياهان مدينه برابر قرار مى دهى؟ حضرت فرمود: تو چه برترى بر او دارى؟ مگر آنكه در اسلام بر او سبقت جسته يا در تقوا بر او برترى داشته باشى و ماجراى سكه سرخ كردن حضرت و دادن به برادرش عقيل نمونه ديگرى از عدالت محض اين فرشته خصال است.( ۵۴۳)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ابوالطفيل مى گويد: روزى ديدم علىعليهالسلام يتيمان را به حضور خود خاست سپس چنان به يتيمان تفقد و مهربانى مى كرد و به آنها عسل مى خوراند كه بعضى از اصحابش تمنا مى كردند كه اى كاش ما نيز يتيم مى بوديم. (تا مورد توجه و لطف حضرت واقع مى شديم)( ۵۴۴)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى علىعليهالسلام به بازار رفت و در مجموعه خرمافروشان عبور كرد كه ناگهان ديد كنيزى مى گريد. حضرت جلو رفته و علت گريه كنيز را از او پرسيد. او گفت: صاحبم پول به من داد كه خرم بخرم وقتى خرما را تهيه كردم و به منزل بردم صاحبم فرماها را نپسنديد و گفت: خرماها را پس بده حالا هر چه به اين مغازه دار مى گويم خرماهايت را پس بگير و پولم را پس بده قبول نمى كند.
حضرت به خرما فروش گفت: اى بنده خدا اين كنيز از خود اختيار ندارد. درهم او را رد كن و خرماى او را بگيرد.
آن مرد برخاست و با دست خود بر سينه علىعليهالسلام زد و امام را از جلوى مغازه اش دور كرد. مردم به او گفتند: اى مرد اين اميرالمؤمنين على عليه السلام است، آن مرد ترسيد و پول خرما را به كنيز داد و خرماى خود را پس گرفت. سپس به امام عرض كرد كه يا علىعليهالسلام مرا عفو بفرماييد و از اشتباه من در گذريد.
حضرت فرمود: اگر امر خود را اصلاح كنى زودتر از تو راضى خواهم شد يا در روايتى ديگر فرمود: اگر حقوق مردم را رعايت كنى از تو راضى مى شوم.( ۵۴۵)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى عدى بن حاتم طايى بر علىعليهالسلام وارد شد، ديد در سفره حضرت ريزه هاى نان جوين و نمك و مشكى كهنه كه در آن قدرى آب بود. وجود دارد عدى مى گويد: به حضرت عرض كردم: يا علىعليهالسلام من مى بينم شما را در روزهاى دراز با شكمى گرسنه در امور مسلمانان كوشش مى كنى و شب را به بيدارى و خون جگر خوردن و مشقت كشيدن در بندگى خدا به روز مى آورى، حالا افطار تو همين مقدار است؟!
حضرت به او فرمود:
علل النفس بالقنوع و الا | طلبت منك فوق ما يكفيها |
فرمود: نفس خود را به قناعت مشغول كن و بازدار آن را؛ و اگر نه سركشى خواهد كرد و بيشتر از نيازش از تو طلب خواهد كرد.( ۵۴۶)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
از احنف بن قيس روايت شده كه وقتى او نزد معاويه رفت از شيرينى و ترشى چنان نزد او در سر سفره چيدند كه گفت من نام بعضى از آنها را نمى دانستم. لذا يك يك آنها را از معاويه پرسيدم و او جواب مى گفت. چون معاويه طعام خود را تعريف مى كرد من گريه ام گرفت. چرا مى گريى؟
گفتم: به ياد آمد شبى را كه در خدمت حضرت على ع بودم وقت افطار شد. آن حضرت دستور داد تا من نيز نزد او بمانم. پس كيسه اى را خواست كه سر مهر كرده بود. چون آن را حاضر كردند به او گفتم: يا على! اين چيست؟
حضرت فرمود: نان جو است. عرض كردم: ترسيدى كه از آن نان بردارند، يا بخل كردى كه اين چنين سر آن را مهر كرده اى؟
حضرت فرمود: نه اينكه گفتى درست نيست؛ بلكه مى ترسيدم كه حسن و حسينعليهمالسلام آن نان را به روغن بيالايند.
عرض كردم: مگر حرام است؟ فرمود: نه ولكن واجب است بر امامان عادل كه زندگى خود را در سطح فقيرترين مردم قرار دهد تا فقير بواسطه فقرش از جاده بندگى بيرون نرود. معاويه گفت: ذكر كسى را كردى كه احدى فضل او را نمى تواند انكار كند.( ۵۴۷)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
از كنيز حضرت علىعليهالسلام پرسيدند كه نماز علىعليهالسلام در ماه رمضان چگونه بود؟ او گفت: نماز در رمضان و شوال نزد علىعليهالسلام يكسان بود او تمام شب ها را به عبادت خداوند احياى مى داشت، حضرت على بن الحسينعليهالسلام را با آن كثرت عبادت و نماز كه او را ذوالثفنات( ۵۴۸) مى گفتند، مى فرمود: من يقدر على عبادة على بن ابيطالبعليهالسلام ؛ يعنى چه كسى توانايى دارد بر عبادت على بن ابيطالبعليهالسلام و چه كسى قدرت دارد كه مثل علىعليهالسلام خدا را عبادت كند.( ۵۴۹)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ضرار وقتى در مجلس معاويه حاضر شد براى معاويه از عبادت علىعليهالسلام گفت: اگر او را مى ديد وقتى كه در محراب عبادتش ايستاده بود در حالى كه شب، پرده سياه خود را فرو افكنده بود و ستارگان پايين آمده بودند (يعنى ديروقت و در تاريكترين موقع شب) و او محاسن خود را به دست گرفته و همچون مار گزيده به خود مى پيچيد و مانند مصيبت زده، اندوهمند مى گريست، و مى گفت: اى دنيا آيا در پى من افتاده و آرزومند من شده اى! هيهات، مرا به تو نيازى نيست، ترا سه طلاقه كرده ام كه هرگز به تو رجوع نخواهم كرد.
سپس مى فرمود: آه، آه، از دورى سفر آخرت و كمى توشه و سخنى راه.
ضرار مى گويد: معاويه از حرفهاى من گريه كرد و گفت: اى ضرار كافى است به خدا سوگند علىعليهالسلام چنين بود، خدا ابوالحسنعليهالسلام را رحمت كند.( ۵۵۰)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مردى خدمت اميرالمؤمنين علىعليهالسلام رسيد و به آن حضرت عرض كرد: يا علىعليهالسلام مرا از معنى آيه آيا آن كس كه بر بينه و دليل روشن از جانب خداى خود است و گواهى در كنار دارد...( ۵۵۱) مطلع فرما.
حضرت فرمود: رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم آن كسى است كه به عنوان دليلى روشن از جانب خداست و من گواه او و از او هستم. سوگند به آن كس كه جانم در دست اوست احدى از قريش نيست كه تيغ سر تراش بر سرش كشيده شده باشد جز اينكه خداوند درباره او مطالبى در كتاب خود فرو فرستاده است، و سوگند به آن كس كه جانم بدست اوست اگر آنان بدانند آنچه را كه خداوند درباره ما خاندان بر زبان پيامبر امى خود جارى ساخته، (اين داشتن آنان) نزد من محبوبتر است از اينكه به اندازه ظرفيت اين صحن (صحن مسجد كوفه) برايم طلا باشد. به خدا سوگند مثل ما در ميان اين امت مانند كشتى نوح و باب حطه (در توبه) در ميان بنى اسرائيل، چيز ديگر نيست.( ۵۵۲)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
پس از آنكه اميرالمؤمنين علىعليهالسلام مكرر مردم و اصحاب خود را به جهاد در راه خدا فرا مى خواند و آنان از او تبعيت نكردند آن حضرت روزى در خطبه اى فرمود: اى مردم من شما را فرمان بسيج دادم و بسيج نشديد، و براى شما خير خواهى نمودم و نپذيرفتيد، شما حاضرانى هستيد همچون غايبان...
اشعث بن قيس كندى از ميان جمعيت برخاست و به آن حضرت گفت: اى اميرمؤمنان! چرا تو آن گونه كه عثمان با ما رفتار مى كرد عمل نمى كنى( ۵۵۳)
حضرت فرمود: اى كاكل آتش (رئيس دوزخيان)، واى بر تو همانا كار پسر عفان موجب خوارى آن كسى است كه دين ندارد و دليلى با او نيست، من چگونه آن طور باشم و حال آنكه بر دليل روشنى از جانب خداى خود هستم و حق بدست من است.
به خدا سوگند آن مردى كه دشمن را بر خود چيره كند تا گوشتش ببرد، و استخوانش بشكند، و پوستش بكند، و خونش را بريزد، مردى است بزدل و ترسو، تو اگر مايلى همين گونه باش، اما من آنگونه (مثل عثمان) نيستم كه خود را بدست چنين سرنوشتى بسپارم...
ابو ايوب انصارى، خالدبن زياد كه صاحب منزل رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم بود برخاست و گفت: مردم! حقا كه اميرالمؤمنين علىعليهالسلام سخن خود را به آن كس كه گوش شنوا و دلى فراگير دارد رساند، همانا خداوند شما را كرامتى بخشيده؛ و شما آنطور كه شايسته است نپذيرفتيد، خداوند پسر عموى پيامبرتان و سرور بزرگ مسلمانان را پس از آن حضرت در ميان شما نهاد كه دين را به شما مى فهماند و شما را به پيكار با پيمان شكنان فرا مى خواند ولى گويا كريد و نمى شنويد يا بر دلهايتان مهر خورده كه انديشه نمى كنيد، آيا شرم نمى داريد؟( ۵۵۴)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عمرو بن حمق مدت زيادى در خدمت پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم بود، تا اينكه روزى حضرت به او فرمود: به همان جايى كه از آنجا هجرت كردى بازگرد تا اينكه اميرالمؤمنين علىعليهالسلام به ولايت رسد، آنگاه به سوى علىعليهالسلام بشتاب.
عمر بن حمق از مدينه برگشت و در محل خود به تبليغ اسلام مشغول شد تا اينكه حضرت اميرعليهالسلام ، كوفه را مقر حكومت خود قرار داد، پس به سوى اميرالمؤمنينعليهالسلام - به كوفه - روانه شد و در آنجا مدتها درخدمت آن حضرت بود تا اينكه روزى اميرالمؤمنين علىعليهالسلام به او فرمود:
آيا منزلى دارى؟ عرض كرد: آرى! حضرت فرمود: آنرا بفروش و پولش را به قبيله ازد بسپار زيرا پس از چندى كه من از ميان شما رفتم حكومت وقت در پى تو مى فرستد كه دستگيرت نمايد، پس قبيله ازد تو را پناه مى دهند تا اينكه از كوفه خارج شوى و به قلعه موصل برسى. به موصل كه رسيدى به شخص فلجى برمى خورى، پس نزد او بنشين. آنگاه از او آب مى خواهى تو را سيراب خواهد كرد و از تو مى پرسد كه چه كاره اى؟ تو به او خبر ده و اسلام را بر او عرضه كن كه او مسلمان مى شود. سپس دستت را روى پايش بمال كه خداوند ان شاء الله او را شفا مى بخشد و همراه تو قيام مى كند. از آن پس بر شخص نابينايى مى گذرى كه او هم از تو سئوال مى كند چه كاره اى؟ او را خبر ده و به اسلام دعوتش كن، دعوتت را اجابت مى كند و آنگاه دستت را بر چشمش بمال كه به خواست خداوند بينائيش باز مى گردد و همين دو نفر هستند كه ترا پس از مرگ، در قبر خواهند گذاشت. سپس نظاميان سواره به دنبال تو مى آيند، پس هر گاه نزديك قلعه در فلان موضع رسيدى خسته خواهى شد؛ از اسبت فرود آى و غارى كه آنجا هست وارد شو و همانا در ريختن خون تو فاسقين از جن و انس شركت خواهند داشت، پس از مدتى در سال ۵۰ هجرى قمرى عمروبن حمق به آنچه اميرالمؤمنينعليهالسلام فرموده بود عمل كرد تا اينكه به قلعه فوق رسيد، به آن دو نفر گفت: چه مى بينيد؟ گفتند: اسب سوارانى مى بينيم كه به سوى ما مى آيند. سپس از اسبش فرود آمد و داخل غار شد و اسب را رها كرد وقتى وارد غار شد مارى او را زد سپاه دشمن رسيد اسبش را ديدند كه بى سرپرست رها شده فهميدند كه او در همين نزديكى است. دنبالش رفتند تا او را در غار يافتند سر مباركش را از تن جدا كرده نزد معاويه آوردند. معاويه دستور داد سر او را بر نيزه اى قرار داده در شهر بگرداند و اين اولين سرى در اسلام بود كه توسط معاويه بر نيزه رفت.( ۵۵۵)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
جرى بن كليب از كسانى بود كه با اميرالمؤمنى علىعليهالسلام بيعت كرد و اهل كوفه بود او براى فرار از جنگ در سپاه آن حضرت راهى مى جست. خود او جريان را اين گونه آورده است: هنگامى كه علىعليهالسلام به طرف صفين حركت كرد، من از جنگ روى گردان شدم و آمدم به مدينه. تا اينكه بر ميمونه همسر رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم وارد شدم. ميمونه به من گفت: تو از مردمى؟
گفتم: از اهل كوفه، گفت: از كدامشان؟ گفتم: از بنى عامر.
او گفت: بنى عامر پشت در پشت آزاده و رادمرد بودند چه باعث آمدند شد؟
گفتم: علىعليهالسلام به سوى صفين حركت كرد و من به جنگ خشنود نبودم. لذا آمدم اينجا؛ او گفت: آيا با او بيعت كرده بودى؟ گفتم: آرى، گفت: پس بسوى او برگرد و با او باش كه به خدا سوگن! او نه گمراه شد و نه به واسطه اش كسى به گمراهى مى افتاد.( ۵۵۶)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عمر و بن حمق خزاعى از شرطة الخميس و از خواص اصحاب اميرالمؤمنين علىعليهالسلام بود. اين شهر آشوب او را نزديكترين ياران امام علىعليهالسلام و امام حسنعليهالسلام مى داند.
برخى نقل كرده اند كه عمر بن حمق روزى رو به علىعليهالسلام كرد و عرض كرد:
يا اميرالمؤمنين! به خدا سوگند، من ترا دوست نداشتم و با تو بيعت نكردم براى اين كه خويشاوندى بين من و تو وجود دارد و به براى گرفتن پولى و يا درخواست مقامى از تو بود، ولى به اين خاطر ولايت تو را پذيرفتم چون كه در تو پنج خصلت است:
تو پسر عموى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم و اولين كسى هستى كه به او ايمان آوردى و تو همسر سرور زنان امت؛ فاطمه زهراعليهاالسلام دختر رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم هستى و تو پدر ذريه پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم مى باشى و تو عظيم ترين مرد از مهاجرين هستى كه در جهاد خدا والاترين سهم را دارا هستى، پس اگر به من دستور داده شود كه كوههاى سنگين را از زمين بر كنم و به جايى ديگر منتقل نمايم و يا درياهاى مواج را از آب خالى سازم تا اينكه بتوانم به نحوى در هر امرى دوستان و اوليايت را تقويت نمايم و دشمنانت را منكوب سازم، گمان نمى كنم توانسته باشم، حقى را كه بر گردنم دارى ادا نمايم.
حضرت اميرعليهالسلام در پاسخ او فرمود: بارالها! قلبش را به نور تقوى منور ساز و او را به صراط مستقيم هدايت كن. اى كاش در سپاه من صد نفر مانند تو وجود داشت.
حجر عرض كرد: در آن صورت، به خدا قسم سپاه تو تكميل شده و كمتر كسى پيدا مى شد كه به تو خيانت كند.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اميرمؤمنان علىعليهالسلام در جنگ صفين به سپاهيان خود فرمود: دشمن را براى پايدارى دينتان از دم شمشير بگذرانيد گامى فراتر، سلاحتان را به آنها رسانيد و از خداوند يارى جوييد تا پيروزى و نصرت حق شامل حالتان شود...( ۵۵۷) در دعاى وارده از حضرت علىعليهالسلام براى رزمندگان اسلام است كه به پيشگاه خداوند عرضه مى داشت: اللهم الهمهم الصبر و انزل عليهم و اعظم لهم الاءجر؛ خداوندا! صبر و شكيبايى بر سختيها و مشكلات و جنگ را به آنها الهام فرما و پيروزى و نصرت را بر آنان فرو فرست و اجرشان را افزون ساز( ۵۵۸)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
امام حسنعليهالسلام مى فرمايد: هنگامى كه ابن ملجم (لعنة الله) حضرت اميرعليهالسلام را با شمشير زد، در حالى كه امام لحظات آخر عمرش را مى گذراند، بر آن حضرت وارد شدم، بسيار نگران و متاءثر گشتم.
حضرت فرمود: پسرم! چرا اين قدر نگرانى؟
عرض كردم: چگونه نگران نباشم در حالى كه شما را با اين وضعيت مى بينم.
حضرت فرمود: مى خواهى تو را چهار خصلت ياد دهم كه اگر به ياد خود بسپارى، رستگارى را دريابى و اگر فراموش كنى، هر دو جهان از دست تو برود؟... يا بنى لاغنى اكبر من العقل و و لافقر مثل الجهل و لاوحشة اشد من العجب و لا عيش الذمن حسن الخلق؛ اى فرزندم! ۱- هيچ ثروتى بالاتر از عقل نيست. ۲- هيچ تنگدستى مانند جهل نيست. ۳- هيچ وحشتى بزرگتر از خودبينى نيست. ۴- هيچ كاميابى لذيذتر از حسن خلق نيست.( ۵۵۹)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى حضرت علىعليهالسلام بيت المال را تقسيم مى كرد كه به ناگاه طفلى از نوه هاى امام آمد و از بيت المال چيزى برداشت و رفت. امام سراسيمه به دنبال آن كودك دويد و آنچه را كه در دستش بود گرفت و به بيت المال مسلمين برگردانيد.
مردم به حضرت عرض كردند: يا على! اين طفل هم، خود سهمى از بيت المال دارد.
امام فرمود: هرگز، بلكه تنها پدرش سهمى دارد. آنهم به قدر سهم هر مسلمان عادى، پس هر گاه آن سهم را گرفت به هر قدر كه خود لازم بداند به آن طفل خواهد داد.( ۵۶۰)
البته اين نوع سخت گيرى هاى امام مربوط به بيت المال بوده اما در بخشيدن اموال شخصى خود، حضرت سخاوت داشته، چنان كه معاويه مى گويد: اگر علىعليهالسلام دو اطاق داشته باشد يكى پر از كاه و ديگرى پر از طلا براى او بخشيدن هر دو يكسان است.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى حضرت اميرالمؤمنين علىعليهالسلام در كوفه، مركز حكومت خود، مردم را مخاطب قرار داد و فرمود:
يا اهل الكوفه اذا انا خرجت من عندكم بغير راحلتى و رحلى و علامى فلان فانا خائن...؛ اى مردم كوفه! اگر ديديد كه من از شهر شما بيرون رفتم بغير از آن وضعى كه قبلا داشتم و لباس و خوراك من يا مركب و غلام من عوض شده و در مدت حكومت من يك زندگى مرفه، براى خود درست كرده ام بدانيد كه من در حكومت، به شما خيانت كرده ام( ۵۶۱)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
صعصة بن صوحان مى گويد: براى انجام نماز صبح در مسجد كوفه حاضر شدم. حضرت علىعليهالسلام با ما نماز گذارد و پس از سلام نماز رو به قبله نشست و به ذكر خدا پرداخت و به راست و يا چپ خود نگاه نمى كرد تا اينكه آفتاب زد.
سپس رو به ما كرد و فرمود: در زمان خليل و دوستم رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم كسانى بودند كه در اين مسجد شب تا صبح در سجده و ركوع به سر مى برند و چون سپيده مى دميد ژوليده مو و غبار آلود بودند و پيشانى آنان بر اثر سجده ى زياد پينه بسته بوده آنگه كه آنها به ياد مرگ مى افتادند، همچون درخت كه به تازيانه ى باد مى لرزد، به اضطراب مى افتادند و مى گريستند چندان كه لباسشان از اشك چشم تر مى شد. آنگاه حضرت اميرعليهالسلام برخاست اما مى فرمود:
گويا آنان كه باز مانده اند غفلت به سر مى برند.( ۵۶۲)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حضرت اميرمؤمنان علىعليهالسلام به محمد بن ابى بكر دستور داد: ارتقب وقت الصلاة، فصلها لوقتها، و لا تعجل بها قبله لفراغ، و لاتوخرها عنه لشغل... منتظر نماز؛ در اول وقت آن باش، پس نماز را در وقتش بجاى آر و هيچ گاه قبل از وقت به بهانه فراغت، نماز را نخوان و به بهانه كار، نماز را تأخیر نينداز( ۵۶۳)
و به كميل بن زياد فرمود: اى كميل! مهم نيست كه نماز بخوانى و روزه بگير و صدقه بدهى. مهم اين است كه نماز با قلبى پاك انجام پذيرد و مورد قبول خداوند باشد و با خشوع ادا شود.( ۵۶۴)
در توصيف نماز اميرمؤمنانعليهالسلام ، حضرت امام صادقعليهالسلام مى فرمايد: هر گاه اميرالمؤمنين علىعليهالسلام براى نماز مى ايستاد عرض مى كرد: در برابر خدايى ايستاده ام كه آسمان ها و زمين را آفريده است؛ و رنگ چهره اش به نحوى تغيير مى كرد كه از سيماى مباركش پديدار بود.
قال الصادقعليهالسلام : كان على اذاقام الى الصلاة فقال: (وجهت وجهى للذى فطر السموات و الارض) تغير لونه حتى يعرف ذلك فى وجهه.( ۵۶۵)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حسن بن ابى الحسن بصرى مى گويد: چون اميرالمؤمنين علىعليهالسلام به شهر ما بصره وارد شد گذرش به من افتاد در حالى كه من وضو مى ساختم. حضرت فرمود: اى جوان نيكو وضو بگير تا خدا به تو نيكويى كند. سپس از نزد من گذشت.