مالك اشتر به سوى مصر بيرون شد تا به قلزم رسيد آن دهقان به استقبال او آمد بر وى سلام كرد و گفت: من مردى از اهل شام هستم و براى تو و يارانت خدمت كارم و خواست تا مالك زكات او را حساب نمايد. مالك اشتر به خانه وى رفت. او خوراكى را كه با عسل مسموم آغشته كرده بود نزد مالك برد و چون مالك از آن بخورد، او را در جاكشت، خبر شهادت مالك به معاويه رسيد او مردم را جمع كرد و گفت: مژده باد بر شما كه خدا تعالى دعايتان را اجابت كرد و شر مالك را از سر شما باز كرد و همگى با شنيدن اين مسرور شده و به هم مژده مى دادند اما چون خبر شهادت مالك به امام علىعليهالسلام رسيد آهى بركشيد و بسيار افسوس خورد و فرمود: آفرين خدا، بر مالك كه هر چه داشت از او بود، او اگر از كوه بود البته بزرگترين ستون و صخره آن بود و اگر سنگ بود همانا سنگ سختى بود. مالكا راستى كه بخدا سوگند، مرگ تو جهانى را ويران ساخت و مويه كنان بر چون تويى بايد مويه سر دهند، سپس فرمود: انالله و انا اليه راجعون و الحمد لله رب العالمين... خداوندا من اين مصيبت بزرگ را به حساب تو مى گذارم كه مرگ او از مصائب روزگار است...( ۶۱۷)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
راوى حديث مى گويد: علىعليهالسلام را ديدم كه يك درهم خرما خريدارى كرد و خود شخصا آن را حمل كرده و به منزل مى برد بعضى از اصحاب از روى ارادت به رئيس مملكت عرض كردند: يا علىعليهالسلام ! اجازه فرماييد آنرا براى شما بياوريم. حضرت در جواب فرمود: كسى كه عائله دارد به حمل متاع خود شايسته تر است( ۶۱۸)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
صعصعة بن صوحان يكى از همراهان و پيروان دائمى علىعليهالسلام بود. لذا هنگامى كه علىعليهالسلام به خلافت رسيد خطاب به آن حضرت گفت: زينت الخلافة و مازانتك و رفعتها و مارفعتك و هى اليك احوج منك اليها يعنى: تو با قبول خلافت به آن زينت بخشيدى و جلا دادى اما خلافت تو را زينت نبخشيد و جلال نداد تو به خلافت رفعت دادى و مقامش را بالا بردى ولى خلافت به تو رفعت و مقام نداد و تو را بالا نبرد. خلافت به تو نيازمندتر است از تو به خلافت.
همين صعصعة بن صوحان وقتى كه حضرت ضربت خورده بود و در بستر آرميده بود به عيادات امام آمد خطاب به آن حضرت عرض كرد يرحك الله يا اميرالمؤمنين حيا و ميتا، فوالله لقد كان الله فى صدرك عظيما و لقد كنت بذات الله عليما اى اميرمؤمنان، خدايت در زندگى و پس از مرگ رحمت كند، زيرا به خدا سوگند كه خدا در نزد تو بزرگ بود و تو بشناسائيش كاملا دانا بودى.
علىعليهالسلام خطاب به صعصعة بن صوحان فرمود: و انت يرحمك الله فلقد كنت خفيف الموونة كثير المعونة تو را نيز خداوند رحمت كند كه مردى كم خرج و سبكبار و بسيار ياى كننده و كمك كار بودى.( ۶۱۹) صعصعه جزء افراد معدودى بود كه در شب شهادت اميرالمؤمنين علىعليهالسلام در تشييع جنازه آن حضرت و مراسم تدفين او در دل تاريك شب شركت كرد. صعصعة پس از پايان تدفين؛ كنار قبر مطهر علىعليهالسلام ايستاد و يك سدت روى قلب پر تپش خود گذاشت و يا دستى ديگر مشتى از خاك قبر برداشت و بر سر خود ريخت و خطابه اى پر شور در جمع خاندان و ياران خاص علىعليهالسلام ايراد كرد كه دو جمله زيباى آن را در اينجا ذكر مى نمائيم.
فاسال الله ان ممن علينا باقتفائنا اثرك و العمل بسيرتك؛
از خداوند تقاضا مى كنم كه بر ما منت نهد و توفيق دهد كه پيرو تو پاشيم و به سيره تو عمل كنيم.
فو الله لقد كانت حياتك مفاتح الخير و مفالق للشر؛ بخدا سوگند زندگى تو درهاى خير را گشود و راههاى شر و بدى را بست.( ۶۲۰)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ابوبكر در سال دهم هجرت خليفه شد و در سال ۱۳ هجرى در ۶۳ سالگى از دنيا رفت. در حالى كه ۲ سال و ۳ ماه و ده روز خلافت كرد( ۶۲۱)
پس از او عمر روى كار آمد و در اواخر ذى الحجه ى سال ۲۳ به دست ابولؤ لؤ (فيروز ايرانى) كشته شد و مدت خلافت وى ده سال و شش ماه و ۴ روز بود.( ۶۲۲) عمر به هنگام تعيين خلفيه ى پس از خود دستور تشكيل شورايى را داد كه نتيجه آن به سود عثمان؛ منوط به عمل كردن وى به سيره پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم و سيره شيخين، تمام شد و عثمان در اوائل محرم سال ۲۴ هجرى تا ذى الحجه سال ۳۵ هجرى خلافت كرد كه مجموعا خلافت وى ۱۲ سال چند روز كم به درازا كشيد.( ۶۲۳)
در سال ۳۵ هجرى مردم اجماع بر خلافت علىعليهالسلام نمودند اول كارى كه حضرت پس از خلافت خود كرد عمال فاسق و فاجر عثمان و بنى اميه را عزل نمود از كسانى كه زير بار اين عزلها نرفت معاويه بود كه در زمان ابوبكر والى شام شده بود.
در پنج سال خلافت مولاى متقيان اميرالمؤمنين علىعليهالسلام جنگهايى رخ داد كه به ترتيب عبارتند از:
۱- جنگ جمل در سال ۳۶ هجرى در بصره.
۲- جنگ صفين در سال ۳۶ و ۳۷ هجرى
۳- جنگ نهروان در سال ۳۹ هجرى.
و بالاخره علىعليهالسلام در سال ۴۰ هجرى توسط خواج و اشق الشقياء ابن ملجم به شهادت رسيد.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
بانوى در خانه اميرالمؤمنين علىعليهالسلام به خدمتگذارى همت مى گماشت به نام ام موسى او مسئوليت رسيدگى و نگهدارى فاطمه دختر آن حضرتعليهالسلام را بر عهده داشت. اين زن چند روز پيش از شهادت علىعليهالسلام شاهد گفتگويى ميان آن حضرتعليهالسلام و دخترش ام كلثوم بوده است او اين گفتگو را چنين گزارش مى كند:
شنيدم علىعليهالسلام به دخترش ام كلثوم مى گويد: اى دختر عزيزم! من چنين مى بينم كه ديگر چندان همراه و همنشين با شما نخواهم بود. ام كلثوم پرسيد: چطور مگر، اى پدر عزيز؟ حضرت فرمود: من رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم را در خواب ديدم كه با دست خويش غبار از چهره ام پاك مى كند و مى فرمايد: اى على! ديگر چيزى بر تو نيست، وظيفه ات را به پايان بردى.
بيش از سه روز نگذشته بود كه حضرت علىعليهالسلام آن ضربت را خورد ام كلثوم با مشاهده اين صحنه فريادى جانخراش سرداد كه آن حضرتعليهالسلام به او فرمود: اى دختر عزيزم! اين كار را نكن من رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم را مى بينم كه با دستش به من اشاره مى كند و مى فرمايد: اى على به سوى ما بشتاب كه آنچه پيش ما است براى تو بهتر است.( ۶۲۴)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى دخترى را در مسجد خدمت حضرت علىعليهالسلام آوردند. پدر و برادران دختر ناراحت بودند. پدر دختر به حضرت عرض كرد يا علىعليهالسلام اين دختر من است و خواستگاران زيادى از اعيان و اشرف برايش پيداشده. لكن اخيرا پيش آمدى شده كه اسباب سربزيرى ما گرديده او حامله شده در حالى كه باكره هم هست به قابله مراجعه كرديم مى گويد باكره است ولى ولى حمل هم دارد از ناچارى اين مسافت زياد را پيموده ايم تا شما مشكلمان را حل نماييد.
در مسجد حضرت فرمود پرده اى زدند. آنگاه حضرت به قابله فرمود: دختر را معاينه كن قابله خبر داد كه همانطورى كه مى گويند هست، حضرت از خود دختر پرسيد كه خودت چه سابقه دارى؟دختر قسم خورد و گريه كرد كه يا علىعليهالسلام من مرتكب معصيتى نشده ام. حضرت فرمود: الان مشكل را حل مى كنم (اين داستان دو روايت دارد) يك روايت اين است كه حضرت فرمود: مقدارى از اين سبزى هايى كه روى آب راكد و مانده سبز مى شوند را بياوريد، مقدارى از آن سبزى ها را در ظرفى ريخته و حضرت فرمود: به قابله كه آن دختر برهنه روى آن بنشيند آن وقت آنچه بايد از او دفع شود خارج مى شود. اما به روايت دوم (البته ممكن است يا قضيه دو مورد مستقل ديگرى بوده باشد) حضرت به پدر دختر فرمود: در سرزمين شما برف پيدا مى شود؟ عرض كرد: بلى كوههاى ما خيلى برف دارد. فرمود: مى توانى قدرى از آن برفها را بياورى؟ عرض كرد: يا علىعليهالسلام از كوفه تا محلى كه ما هستيم ۲۵۰ فرسخ است. هيچ قدرتى نمى تواند اين كار را بكند. حضرت فرمود: بدون برف هم نمى شود بلكه اين مشكل بوسيله برف حل خواهد شد. آنگاه حضرت فرمود: آرام باش كه خداوند قدرت خودش را ظاهر كرد و سپس دست ولايت را دراز كرد و از كوههاى شام برف آورد و در مسجد گذاشت. سپس فرمود: آن را پشت پرده در طشتى بريزند و به دختر بگوييد روى اين برف بنشيند و از او دفع مى گردد حيوانى كه ۷۵۰ مثقال وزن دارد، يك وقت خبر دادند يا علىعليهالسلام بيرون آمده حيوانى كرم مانند... آنگاه خود علىعليهالسلام مشكل را حل كرد. حضرت از دختر سئوال كرد ايا گاهى در آبهايى كه مانده و راكد بوده براى شنا و استحمام رفته بودى؟ دختر عرض كرد: بلى يا علىعليهالسلام مكرر نزديك محلمان جايى بوده كه من هم در آن رفته ام. حضرت فرمود: بلى در آب رفته اى و آن جانور (زالو) در بدنت وارد شده و همانجا بواسطه خوردن خون رشد كرده بود در اينجا بود كه تكبير مردم بلند شد.( ۶۲۵)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
كسانى كه امام علىعليهالسلام را به عنان خليفه مطرح كردند همگى ضد عثمان بودند. جناح طرفدار امام كه از انصار و قراء كوفه تشكيل شده بود و از حمايت صحابه برخوردار بود آن چنان قوى بود كه به طلحه و زبير مجال سربلند كردن نمى داد و نيز فرصت، داعيه خلافت را از سعدبن وقاص نيز گرفت. سعدبن وقاص درگير و دار حكميت مى گفت: كه او از همه كس به خلافت سزاوارتر است. چون دستى در قتل عثمان و فتنه هاى اخير نداشته است. ليكن در برابر اصرار صحابه، امام علىعليهالسلام در ابتدا از پذيرفتن خوددارى كرد. طبرى از محمد حنفيه نقل كرده كه پس از كشته شدن عثمان اصحاب نزد پدرم آمدند و گفتند كه ما سزاوارتر از تو به خلافت كسى را نمى شناسيم. علىعليهالسلام گفت: من وزير شما باشم بهتر از آن است تا امير شما باشم. آنان گفتند: جز بيعت با تو چيزى را نيم پذيريم. آن حضرت گفت: كه بيعت او در خفا نمى تواند باشد و بايد در مسجد باشد ابن عباس مى گويد: ترس آن داشتم مبادا در مسجد بعضى برخاسته و سخنى بگويند و يا كسانى كه پدر يا عموى خويش را در جنگهاى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم از دست داده اند اعتراض كنند. بالاخره علىعليهالسلام به مسجد رفت و مهاجرين و انصار به مسجد آمدند و با او بيعت كردند به غير از بعضى كه مخالفان غير انصارى كه عبارتند بودند از عبدالله بن عمر و زيد بن ثابت و محمدبن مسلمه و اسامة بن زيد كه همه از بهره مندان از نعمات خلافت عثمان بودند و مخالف ديگر حسان بن ثابت و كعب بن مالك مسلمة بن مخلدو سعدبن ابى وقاص بودند. محمد حنفيه مى گويد: همگى انصار جز چند نفر با علىعليهالسلام بيعت كردند. به روايت ابن اعثم امام در آغاز، از پذيرش بيعت خوددارى كرده و فرمود: من كار را آن چنان متشتت مى بينم كه قلبها بر آن آرام نگرفته و عقلها بر آن ثبات ندارند آنگاه با مردم نزد طلحه رفت و از او خواست خلافت را بپذيرد اما طلحه گفت: سزاوارتر از تو به خلافت كسى نيست. نظير همين سخن با زبير نيز مطرح شد. ليكن آنها كه هيچ زمينهاى را در خود نمى شناختند به بيعت با امام راضى شدند تا از اين طريق جايى براى خود دست و پا كنند. البته اين دو هواى خلافت را در سر داشتند و كسى چون طلحه از حمايت عايشه نيز برخوردار بود بعضى از بستگان عثمان خواستند در بيعت با امام شرط كنند تا امام از آنچه از بيت المال در دست آنهاست صرف نظر كند امام امام ضمن مخالفت، فرمود: تنها حقى كه آنان بر عهده او دارند عمل به كتاب خدا و سنت رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم است و بس و اين آغاز خلافت چهار سال و نه ماه امام علىعليهالسلام بود.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
احساس امام در موقع هجوم بيعت كندگان اين بود كه در ميان اين فتنه هاى نوظهور و پيچيده به علت عدم همكارى مردم نمى توان جامعه را به سلامت رهبرى كرد. لذا در روز بيعت فرمود: مرا بگذاريد و ديگرى را به دست آريد كه ما پيشاپيش كارى مى رويم كه آن را رويه هاست و گونه گون رنگهاست. دلها در برابر آن برجاى نمى ماند و خردها بر پاى...( ۶۲۶) اما حوادث و رخدادهاى بعدى اين تصور امام را كه كار كردن در فتنه بسيار دشوار است را روشن كرد. لذا امام زمانى فرمود: اگر مى دانستم كه كار به اين حد بالا مى گيرد از اول داخل در آن نمى شدم.( ۶۲۷)
لذا بعدها آن حضرت درباره روز بيعت چنين فرمود:
تا آن گاه كه به خلافت عثمان برخاستيد آمديد و او را كشتيد، روى به من نهاديد كه با من بيعت كنيد و من سرباز مى زدم و دستم را واپس داشته بودم با من به كشاكش پرداختيد تا دستم را بگشاييد و من مانع مى شدم و شما دستم را مى كشيديد و من نمى گذاشتم پس بر سر من چنان ازدحام كرديد كه پنداشتم يا يكديگر را خواهيد كشت يا مرا و گفتيد كه بيعت مى كنيم چون جز تو كسى را نيابيم و جز تو به كسى رضا ندهيم... به ناچار با شما بيعت كردم...( ۶۲۸)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
علىعليهالسلام را به خانه آوردند همه مردم گرداگرد خانه امام جمع شده بودند. تمامى فرزندان آن حضرت اشك مى ريختند و امامعليهالسلام آنها را آرام مى نمود و آنها را مى بوسيد.
كاسه شيرى به دست حضرت دادند. مقدارى از آن را نوشيد و بقيه را براى ابن ملجم فرستاد و مجددا سفارش او را كرد. امام دستمال زردى بر سرش بسته بود و بر بالشتها تكيه داده بود. اصبغ بن نباته مى گويد: آنقدر صورت امام در اثر كم خونى زرد شده بود كه نفهميدم دستمال سر امام زردتر است يا صورت آن حضرت، آنگاه عده اى از اطباء را حاضر كردند و ماهرترين آنها كه اثيربن عمرو بود دستور داد گوسفندى را ذبح كردند و شش (جگر سفيد) آن را حاضر كردند آنگاه از ميان آن رگى را بيرون آورد و به ميان فرق شكافته حضرت گذاشت و بعد از لحظاتى آن را برداشت و چون ذرات مغز حضرت را ديد گفت: يا علىعليهالسلام وصيت خود را بكنيد كه مداوا اثر ندارد. حضرت وصيتهاى خود را به امام حسن كرد و دستور داد قبر او را مخفى نمايد تا دشمنان آسيبى به قبر نرسانند. عرق بر پيشانى حضرت نشست آنگاه پايش را رو به قبله كرد و چشمانش را بست و گفت:
اشهد ان لا اله الاالله اشهد ان محمدا عبده و رسوله
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يكى از ياران امام علىعليهالسلام بنام حجربن عدى در نيمه شب ۱۹ ماه رمضان در مسجد كوفه مشغول عبادت بود كه صداى صحبت آهسته اشعث و ابن ملجم را شنيد و فهميد كه قصد ترور امام را دارند. حجر با عجله به طرف خانه ام كلثوم كه حضرت آنجا مهمان بود رفت تا امام را از قصد شوم آنها مطلع كند ولى در آن شب حضرت از راه ديگرى به مسجد آمد و وقتى حجر به مسجد بازگشت كار تمام شده بود. روايت شده كه حضرت در آن شب اين جملات را زياد تكرار مى كرد:
انا لله و انا اليه راجعون - لاحول ولاقو الا بالله العلى العظيم - اللهم بارك لى فى الموت - استغفرالله - و...
و مرتب از اتاق بيرون مى رفت و به آسمان نگاه مى كرد و مى فرمود: به خدا قسم اين آن شبى است كه وعده شهادت در آن داده اند.
حضرت براى نماز صبح به سوى مسجد رفت. ام كلثوم از امام خواست تا شخص ديگرى را براى اقامه نماز به مسجد بفرستد ولى حضرت فرمود: از قضاى الهى نمى توان فرار كرد. هنگام خروج امام از خانه چند مرغابى كه در منزل بودند جلوى حضرت آمده و به سر و صدا پرداختند. حضرت سفارش رسيدگى به آنها را به دخترشان نمود و چون خواست از خانه خارج شود قلاب در به كمربند حضرت گير كرد حضرت كمر خود را محكم بست و گفت: اى على كمرت را ببند و براى مرگ آماده شو، امام به مسجد آمد چند ركعتى نماز خواند. سپس بر بام مسجد آمد و اذان گفت: آن گاه به صحن مسجد آمد و خفتگان را براى نماز بيدار كرد. ابن ملجم بيدار بود ولى به رو خوابيده و خود را به خواب زده بود و شمشير خود را در زير جامه خود پنهان كرده بود. حضرت به او فرمود: برخيز براى نماز و اين گونه نخواب كه اين خواب شيطان است. بعد فرمود: قصدى در خاطر دارى كه نزديك است آسمانها از قصد تو فر ريزد. حضرت به محراب رفت ابن ملجم كنار ستونى در كنار محراب ايستاد و چون حضرت در ركعت اول سر از سجده برداشت ابتدا شبيب شمشيرش را بالا برد تا فرود آورد ولى به سقف محراب گير كرد ولى فورا ابن ملجم با بيان شعار خوارج لله الحكم يا على لا لك و لا لاصحابك يعنى: حكم براى خداست نه براى تو و اصحابت، شمشير را بر فرق حضرت زد. صداى امام علىعليهالسلام بلند شد و فرمود: بسم الله و بالله و على ملة رسول الله فزت و رب الكعبه و بعد فرياد زد بگيريد ابن ملجم را كه مرا كشت در همين حال صدايى بين زمين و آسمان از جبرئيل به گوش رسيد كه تهدمت و الله اركان الهدى و انطمست اعلام التقى و انفصمت العروة الوثقى قتل ابن عم المصطفى قتل الوصى المجتبى قتل على المرتضى قتله اشقى الاشقياء يعنى: بخدا پايه هاى هدايت خراب شد نشانه هاى تقوا فرو ريخت ريسمان نجات پاره شد پسر عموى پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم و جانشين او كشته شد. آرى على مرتضىعليهالسلام كشته شد بدفرجام ترين انسانها او را كشت، اهل كوفه شيون كنان به سوى مسجد دويدند علىعليهالسلام ديگر توان نماز خواندن با مردم را نداشت. امام حسنعليهالسلام بجاى پدر به نماز ايستاد و خود حضرت نشسته و نماز خواند. ابن مجلم را در حالى كه مردم آب دهان بر او مى انداختند به حضور امام آوردند. امام با صداى ضعيفى به او فرمود: امر بزرگى مرتكب شدى اى من امام بدى براى تو بودم... آيا به تو احسان نكردم... ابن ملجم گريه كرد و گفت: تنفذ من النار آيا تو نجات مى دهى كسى را كه اهل آتش است.( ۶۲۹)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ابن ميثم و ابن ابى الحديد( ۶۳۰) نوشته اند: معاويه هنگام مراسم حج جمعى را به مكه فرستاد تا مردم را به اطاعت او دعوت نموده و از يارى علىعليهالسلام بازدارند و اينگونه در ميان مرم شايع كنند كه امامعليهالسلام قاتل و كشنده عثمان است يا اينكه به جهت كوتاهى كردن، در كمك به او، باعث خذلان و خارى عثمان گرديده است و به هر جهت كسى كه قاتل و يا خوار كننده خليفه شده است براى خلافت شايستگى ندارد. آنها وظيفه داشتند محاسن و نيكيهايى از معاويه را به دروغ بين مردم نقل كنند. امام علىعليهالسلام نامه اى براى قثم فرستاد و او را از دسيسه معاويه مطلع كرد و از او خواست با تدبير عمل كند. مسلمانانى كه در ايام حج در مكه جمع مى شدند عده اى از آنها از مسائل سياسى كه در مركز حكومت اسلامى اتفاق مى افتاد بى اطلاع بودند لذا معاويه مى خواست زمينه را براى حكومت و رياست خود فراهم نمايد و مردم را با اين طريق تبليغ از يارى علىعليهالسلام باز دارد.
امام در نامه اى به قثم بن عباس براى خنثى كردن اين توطئه مى فرمايد: بالمغرب كتب الى يعلمنى انه وجه...
يعنى: ماءمور مخفى من در مغرب (شام) به من گزارش داده كه مردمى از اهل شام به سوى حج گسيل گشته اند كور دل، كر و نابينا كسانى كه حق را از راه باطل مى جويند و در معصيت آفريننده خالق نافرمانى خدا، از آفريده شده و مخلوق پيروى مى كنند و به بهانه دين شير دنيا را مى دوشند... پس بر آنچه در دست توست (حكومت مكه) پايدارى و ايستادگى كن، ايستادگى شخصى دور انديش، استوار و پند دهنده خردمند، كه پيرو سلطان، فرمانبردار امام و پيشوايش مى باشد مبادا كارى كنى كه به عذر خواهى بكشد و در هنگام خوشى هاى فراوان، زياد شادمان، و در هنگام سختيها، هراسان و دل باخته مباش والسلام.( ۶۳۱)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مشهور بين علماء شيعه آن است كه علىعليهالسلام در شب ۱۹ ماه مبارك رمضان سال چهلم هجرى هنگام طلوع صبح از دست ابن ملجم مرادى لعنة الله عليه ضربت خورد و چون ثلثى از شب ۲۱ همان ماه گذشت به شهادت رسيد.
نحوه شهادت امام اينگونه بود كه گروهى از خوارج در مكه جلسات متعددى برگزار مى كردند يكى از آن افراد عبدالرحمن بن ملجم مرادى لعنه الله عليه بود. در يكى از جلسات گفته شد، كه علىعليهالسلام و معاويه باعث اختلاف بن امت شده اند و اگر هر دو كشته شوند مردم از هر دوى آنها آسوده مى شوند مردى گفت: به خدا قسم عمروعاص هم كمتر از آن دو نيست بلكه اصل و ريشه فتنه او مى باشد لذا قرار شد هر سه نفر در يك شب و يك ساعت كار خود را به انجام رسانند. آنگاه شب نوزدهم ماه رمضان را براى اين كار تعيين نمودند. شمشيرهاى خود را مسموم نموده و به سوى كوفه محل خلافت علىعليهالسلام ، شام مركز خلافت معاويه، مصر محل اقامت عمروعاص حركت كردند. ترور معاويه منجر به جراحت شديدى در ران او، ناموفق ماند و عمر و عاص در آن شب قاضى مصر خارجة بن ابى حبيبه را بجاى خود به نماز فرستاد و او بجاى عمروعاص به قتل رسيد اما ترور علىعليهالسلام توسط ابن ملجم لعنة الله عليه در مسجد كوفه انجام شد.( ۶۳۲)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عبدالله بن عباس از طرف علىعليهالسلام استاندار اهواز، فارس و كران بود (كه امروز سه استان بزرگ ايران به شمار مى روند) و زياد بن ابيه از طرف ابن عباس فرماندار بصره بود. علىعليهالسلام كه سرپرست هر دو نفر بود كاملا مواظب احوال آنها بود و پيوسته نامه هايى در راهنمايى و اندرز آنها مى نگاشت كه مبادا به كسى ستم كنند يا از مرز اخلاق و قوانين اسلام خارج شوند. كه در اينجا ترجمه دو نامه از نامه هاى آن حضرت را كه به زياد نوشته شده را ذكر مى كنيم.
علىعليهالسلام چون از وضع روحى زياد و ضعف ايمانى او خبر داشت و شايد كم و بيش گزارشهايى هم از او به حضرتش رسيده بود در يك نامه سخت او را تهديد مى كند و در نامه ديگر نصيحتش مى نمايد. اما در نامه نخست نوشت:
اى زياد بن ابيه براستى به خدا سوگند ياد مى كنم كه اگر به من اطلاع برسد كه نسبت به اموال عمومى مسلمانان تجاوز و خيانت كرده اى، كم باشد، يا زياد به جرم خيانت، مانند دزدان فرومايه تو را كيفر مى كنم بطورى كه پس از آن در اجتماع نتوانى قد علم كنى و باقيمانده عمر خويش را با ذلت و منفوريت بگذرانى.( ۶۳۳)
و در نامه ديگر امام براى اينكه او را بسازد و شايد بتواند روح و فكر زياد بن ابيه را عوض كند و از درون او را اصلاح نمايد براى او نوشت:
هميشه در زندگى خويش اعتدال و ميانه روى را رعايت كن و از زياده روى دورى نما و پيوسته فرداى خود را در نظر داشته باش و بيش از مقدار ضرورى مصرف نكن و آنچه زياد مى آورى بفرست براى روز نيازمنديت (روز قيامت)... توجه داشته باش كه هر كس آنچه كشت كرده، مى برد و پاداش آنچه براى روز بازپسين فرستاده مى يابد.( ۶۳۴)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در زمان خلافت علىعليهالسلام غلام سياهى مرتكب شد. او را نزد علىعليهالسلام آوردند. غلام به گناه خويش اقرار كرد. آن حضرت نيز دست او را قطع نمود. غلام هم بر خلاف انتظار شروع به مدح و ثنا و تمجيد امام كرد. امام وقتى غلام را اينگونه ديد دست غلام را برداشت و به جاى خود گذاشت و آنگاه با دعايى به اذن خداوند دست غلام خوب شد.( ۶۳۵) در اين موقع علىعليهالسلام فرمود:
ان لنا محبين لو قطعنا الواحد منهم اربا اربا...؛ يعنى: ما دوستانى داريم كه اگر يكى از آنها را پاره پاره كنيم علاقه شان به ما زيادتر مى گردد. و دشمنانى داريم كه اگر عسل به كامشان بريزيم نتيجه اى ندارد جز اينكه دشمنى آنها درباره ما زيادتر مى گردد.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در تاريخ طبرى و سيره ابن هشام آمده است وقتى كه اميرالمؤمنينعليهالسلام در هنگام هجرت در قبا فرود آمد، نزد زنى به نام ام كلثوم، دختر هدم به مدت دو يا سه شب منزل گزيد. حضرت مى ديد كه نيمه هاى شب، كسى در مى زند و ام كلثوم چيزى از او مى گيرد. حضرت از او سئوال كرد؟ زن گفت: اين مرد، سهل بن حنيف است و مى داند كه من كسى را ندارم. او شبانه به بتهاى قومش حمله مى كند و آن را مى شكند و چوبهايش را براى من مى آورد و مى گويد: از چوب اينها براى آتش غذاى خود استفاده كن. از آن زمان حضرت اميرعليهالسلام به سهل بن حنيف احترام مى گذاشت( ۶۳۶) و بعدها زمانى كه حضرت علىعليهالسلام عازم بصره شد. سهل بن حنيف را در بيست و ششم ربيع الاول به عنوان فرماندار مدينه منصوب نمود. وقتى كه حضرت اميرعليهالسلام براى جنگ جمل به جانب بصره مى رفت به ذى قار كه رسيد عايشه طى نامه اى از بصره براى حفصه دختر عمربن خطاب - كه در مدينه بود - نوشت: اما بعد، به من خبر رسيده كه علىعليهالسلام به ذى قار آمده است، در حالى كه مرعوب و خائف است، چرا كه عده ما زياد است. او مثل شتر زخم خورده است كه اگر جلو بيايد، كشته مى شود و اگر عقب نشينى كند، قربانى مى شود. حفصه دختر عمر از اين خبر، خيلى خوشحال شد و كنيزان خود را خواست كه آواز بخوانند و به دايره بكوبند و در هنگام آواز خواندن بگويند: چه خبر؟ چه خبر؟ على رفته سفر - مانند - فرد زخم خورده (در ذى قار)، اگر جلو رود، كشته مى شود و گر عقب نشينى كند، قربانى گردد.
مالخبر ماالخبر على كالا شقربذى قار
ان تقدم نحروان تاخر عقر
زنان طلقاء (آزاد شدگان) بر حفصه وارد مى شدند و اين آواز را مى شنيدند و اظهار خوشحالى مى كردند. اين خبر به گوش ام كلثوم، دختر علىعليهالسلام رسيد. بلادرنگ جلباب خود را پوشيد و به صورت ناشناس، بر آنها وارد شد و در جمع آنها جامه را از صورت خود برداشت. همين كه حفصه او را ديد، با شرمندگى صورت خود را برگرداند. امام ام كلثوم به او گفت: اگر امروز تو و عايشه، بر ضد پدرم، علىعليهالسلام توطئه مى كنيد، قبلا همه عليه برادرش، پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم توطئه مى كرديد و اين كار از شما دو نفر، تازگى ندارد تا اين كه خداوند درباره شما نازل كرد،( ۶۳۷) آنچه نازل كرد. حفصه گفت: كافى است. رحمت خدا بر تو باد آنگاه دستور داد نامه عايشه را از بين بردند و استغفار كرد. سهل بن حنيف كه در آن زمان والى مدينه بود، در اين باره اشعارى سرود و گفت: مردها در جنگ با مردها عذر دارند اما چه كارى به زنها و دشنام دارد. آيا كافى است ما را آنچه به ما خبر رسيده؟ آيا براى تو (حفصه) خير است در هتك حجاب زنان پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم ؟! كسى كه او را از خانه اش بيرون كرده به گناه خود متوجه مى شود، زمانى كه سگها بر او پارس زنند، حالا نامه اى از او به ما رسيده: نامه اى شوم، زشت باد اين نامه!
اسلام يادگار تو و رنجهاى توست | كو راز خاك بر سر اختر گذاشتى( ۶۳۸) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
نوف بن فضاله بكالى منسوب به قريه بكال يمن و از قبيله حمير بود و سعادت هم نشينى و مصاحبت با علىعليهالسلام نصيبش شده بود او در زهد و وارستگى و خصوصيات اخلاقى به علىعليهالسلام بسيار نزديك بود. او مى گويد: نيمه شبى علىعليهالسلام را ديم كه از بستر خواب برخاسته و به ستارگان آسمان مى نگرد به من فرمود: اى نوف خوابى يا بيدار. گفتم: بيدارم و به ستارگان مى نگرم آنگاه امام به او فرمود: اى نوف، خوشابه سعادت زاهدان و وارستگان در دنيا و مشتاقان به سراى آخرت، آنانكه زمين را آسايشگاه خود نموده و خاك زمين را بستر خود ساختند و آب آنرا بجاى عطر پذيرفته اند و قران را شعار خود و دعا را همچون لباس رويين قرار داده اند و دنيا را همچون شيوه مسيحعليهالسلام برگزيده اند. اى نوف داود (پيامبر) در چنين ساعتى از شب دست به دعا به پيشگاه خدا برداشت و گفت: به راستى كه اين همان ساعتى است كه هيچ بنده اى در آن دعا نمى كند مگر اينكه دعايش به استجابت مى رسد...( ۶۳۹)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اصبغ بن نباته روايت كرده كه گفت: در روز جنگ جمل در بصره سوارى از لشكر بصره بيرون آمد و آيات اول سوره نباء (عم يتسائلون عن النباء العظيم) را مى خواند اميرالمؤمنينعليهالسلام جلو رفت و به او گفت: اى مرد آن خبر بزرگ را مى شناسى؟ عرض كرد: خير.
فرمود: والله انى انا البنا العظيم الذى هم فيه مختلفون كلا سيعلمون حين اقف بين الجنة و النار...؛ بخدا قسم منم آن خبر مهم كه در من خلاف كرديد بزودى خواهيد شناخت مرا آن وقتى كه ميان بهشت و دوزخ بايستم و خلايق را قسمت كنم و به دوزخ گويم اين براى تو، آن ديگر براى من، بگير او را كه او از دشمنان من است، و دست بدار از اين كه از دوستان من است و به زودى خواهيد دانست كه من نباء عظيم هستم در آن زمان كنار حوض كوثر بايستم و طايفه اى را از حوض كوثر برانم چنانكه در دنيا شتران غريب را از كنار حوض آب برانند آنگاه امام به جنگ با او رفت و پس از آنكه آن مرد بصرى را به قتل رسانيد به جاى خود بازگشت.( ۶۴۰)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى اميرالمؤمنينعليهالسلام اشتها كردند كه جگر كباب شده اى را با نان نرم بخورند. همين طور اين امر طول كشيد تا يك سال بر آمد و پيوسته حضرت اين اشتها را داشتند ولى ابراز نمى كردند پس از يك سال در حالى كه روزى از روزها روزه بودند به حضرت امام حسنعليهالسلام اين مطلب را گفتند. امام حسنعليهالسلام براى آن حضرت غذاى مورد نظر را آماده كرد وقتى هنگام افطار رسيد ناگهان سائلى به در خانه آمد و درخواست غذا كرد.
علىعليهالسلام فرمود: اى نور ديده من اين طعام را بردار و به اين سائل بسپار، براى آنكه ما فرداى قيامت در صحيفه اعمال خود نخوانيم كه: شما طيبات خود را در زندگانى دنيا استفاده كرديد و در اين حيات دنى، شما با طيبات خود استمتاع نموده و بهره مند شديد.( ۶۴۱)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اصبغ نباته (يكى از ياران مخلص علىعليهالسلام گويد: در خانه على ع مشغول دعا بودم، پس از مدتى، علىعليهالسلام از منزل بيرون آمد، مرا كه ديد فرمود: چه مى كنى؟ عرض كردم: دعا مى كنم. فرمود: هر گاه مى خواهى دعا كنى بگو: الحمد الله على كان ما و الحمد الله على كل حال؛ سپاس خداوند را بر آنچه كه گذشت و سپاس او را بر هر حال سپس دست راستش را بر شانه چپ من گذاشت و فرمود: اى اصبغ! لئن ثبتت قدمك و تمت و لايتك و انبسطت يدك فالله ارحم من نفسك؛ اگر در راه دين ثابت قدم بودى و ولايت تو كامل شد (يعنى امامت رهبران حق را قبول كردى و آنها را دوست داشتى و دستت را گشودى و كمك به تهديدستان نمودى) آنگاه خداوند از خودت، به تو مهربانتر است.( ۶۴۲)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
على بن ابى رافع گفت: من عامل و كارگزار بيت المال حضرت علىعليهالسلام و نويسنده او بودم. در بيت المال گردنبندى از مرواريد وجود داشت كه از بصره بدست آمده بود. روزى دختر آن حضرت كسى را نزد من فرستاد و پيغام داد كه شنيده ام گردنبند مرواريد نزد تو است، آن را به صورت عاريه (امانت) در اختيارم بگذار تا روز عيد قربان از آن استفاده كنم.
من پيغام دادم كه اگر آن را به صورت عاريه مضمونه قبول مى كنى، تا در صورتى كه خسارتى، به آن وارد شود تاوان آن را بدهى، مى توانى از آن بهره گيرى. او پذيرفت و من نيز گردنبند را براى او فرستادم. اتفاقا اميرالمؤمنينعليهالسلام آن گردنبد را نزد دخترشان ديدند و آن را شناختند و از او پرسيدند كه اين را از كجا آوردى؟ دختر جريان را گفت. حضرت مرا احضار كرد و چون نزدشان رفتم فرمودند: بدون اذن و رضاى مسلمانها در بيت المال آنها خيانت مى كنى! عرض كردم: پناه بر خدا كه خيانتكار باشم. فرمودند: پس چگونه گردنبد را به دخترم داده اى؟ عرض كردم: به صورت عاريه مضمونه داده ام. فرمودند: همين امروز آن را باز پس گير و در جاى خود بگذار، واى بر تو، اگر من بعد چنين كارى از تو سر بزند هرگز تو را نخواهم بخشيد. اگر دخترم آن گردنبند را به صورت عاريه مضمونه (با ضمانت در مورد جبران خسارتهاى احتمالى) نگرفته بود اولين زن هاشمى بود كه دستش بريده مى شد!
على بن ابى رافع گفت: چون عتاب و ناراحتى آن حضرت با من، به گوش دخترشان رسيد نزد حضرت رفتند و گفتند: من دختر شما هستم... حضرت به او فرمود: دخترم به جهت هواى نفس خود از دايره حق بيرون مرو! مگر همه زنان مهاجر در عيد قربان چنين زينتى دارند كه تو مى خواهى داشته باشى؟!
ابى رافع گفت: پس از اين گفت و شنود، من گردنبند را گرفتم و در جاى خود گذاشتم.( ۶۴۳)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
شريح بن حارث، قاضى كوفه در زمان خلافت علىعليهالسلام خانه اى براى خود به هشتاد دينار خريد اين موضوع به علىعليهالسلام گزارش شد. امام او را خواست و فرمود: به من گزارش شده كه تو خانه اى به قيمت هشتاد دينار خريده اى و آن را قباله خود كرده اى.
شريح در پاسخ گفت: درست گزارش داده اند. امام نگاه خشم آلودى به او كرد و فرمود: اى شريح بزودى كسى (عزرائيل) به سوى تو مى آيد كه نه به قباله ات مى نگرد و نه به امضاى آن؛ و نه به شهود و گواهان آن توجه مى نمايد، تو را از آن خارج مى كند و تنها تو را در گودال قبر مى گذارد... بعد حضرت ادامه داد: اى شريح، اگر هنگام خريدارى خانه نزد من آمده بودى قباله اى برايت مى نوشتم... كه به خريدن خانه اى به يك درهم يا بيشتر نيز رغبتى نداشتى اما نسخه قباله اى كه من مى نوشتم اين بود.
اين چيزى است كه بنده اى ذليل از مرده اى كه آماده كوچ است خريدارى كرده است، اين خانه اى است در سراى غرور و در محله فانى شدگان و در كوچه هلاك شوندگان قرار دارد اين ملك از يك سو به آفات و بلاها اتصال دارد و سوى ديگرش به مصائب روى دارد و حد سومش به هوشهاى نفسانى و حد چهارمى آن به اغواى شيطان منتهى مى گردد... و شاهد اين قباله عقل است آنگاه كه از سلطه هوسها بيرون آيد و از بند دنيا پرستى آزاد گردد.( ۶۴۴)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در يك شب مهتابى امام علىعليهالسلام از مسجد كوفه بيرون آمد و به سمت صحرا حركت كرد، گروهى از مسلمانان به دنبال امام حركت كردند. امام ايستاد و به آنها رو كرد و فرمود: من انتم؛ شما كيستيد؟ آنها عرض كردند:
نحن شيعتك يا اميرالمؤمنين؛ ما از شيعان تو هستيم اى اميرالمؤمنين
حضرت با دقت به چهره آنها نگاه كرد و آنگاه فرمود: چگونه است كه سيما و نشانه شيعه را در چهره شما نمى بينم؟
آنها پرسيدند: سيما و نشانه شيعه شما چگونه است؟ حضرت فرمود:
صفر الوجوه من السهر، عمش العيون من البكاء، حدب الظهور من القيام، خمص البطون من الصيام، ذبل الشفاه من الدعاء، عليهم غبرة الخاشعين.
آنها ۱- زرد چهره گانند بر اثر بيدارى شب. ۲- خراب چشمانند بر اثر گريه. ۳- خميده پشت بر اثر قيام. ۴- تهى دل بر اثر روزه. ۵- خشكيده لب بر اثر دعا هستند و گرد تواضع و فروتنى بر آنها نشسته است.( ۶۴۵)
روز حشرم از عصيان كى هراس و پروائيست
تا كه بسته ام پيمان با على عمرانى( ۶۴۶)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
خوارج به عنوان اعتراض به حكومت امام علىعليهالسلام در مسجد كوفه جمع مى شدند و در نماز جماعت آن حضرت شركت نمى كردند و گاهى هم با شعارهاى تند و زننده مخالفت خود را علنى مى ساختند. روزى حضرت علىعليهالسلام در نماز صبح بود و ابن كوا (يكى از منافقان مشهور عصر امامت امام علىعليهالسلام اين آيه را تلاوت كرد، و لقد اوحى اليك و الى الذين من قبلك لئن اشركت ليحبطن عملك و لتكونن من الخاسرين؛( ۶۴۷) به تو و همه پيامبران پيشين وحى شده كه اگر مشرك شوى تمام اعمالت تباه مى شود و از زيانكاران خواهى بود.
هدف او از خواندن اين آيه اين بود كه به كنايه به آن حضرت در مورد قبول حكميت در جنگ صفين اعتراض كند.
امامعليهالسلام براى احترام به قرآن، سكوت كرد تا وى آيه را به پايان رسانيد، سپس امامعليهالسلام به ادامه قرائت نماز خود بازگشت ولى ابن كوا، كار خود را دو مرتبه تكرار كرد، باز امام سكوت كرد، و ابن كوا، براى سومين بار آيه را به گونه اى تلاوت كرد تا به نماز او لطمه اى وارد نشود.
فاصبر ان وعدالله حق و لا يستخفنك الذين لا يوقنون؛ اكنون كه چنين است صبر پيشه كن كه وعده خدا حق است و هرگز كسانى كه ايمان ندارند تو را خشمگين نسازند( ۶۴۸) .
و اين اشاره به مجازات دردناك الهى است كه در انتظار مخالفان و منافقان و افراد بى ايمان مى باشد. سرانجام امام سوره نماز خود را تمام كرد و به ركوع رفت.( ۶۴۹)
مظهر كل، فاتح خيبر، اميرالمؤمنين | بندگى قنبرش فخرمن و آباى من( ۶۵۰) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام به عمار ياسر فرمود: اى عمار بر دنيا غم مخور كه تمام لذات دنيا شش چيز است.
مطعوم و مشروب و ملبوس و منكوح و مشموم و مركب
امام شريفترين طعامها عسل است كه فرآورده زنبور مى باشد و بهترين مشمومات مشك است كه از خون آهو است و نفيس ترين مركوبها اسب است كه تمام حيوانات از آن مى آشامند و نيكوترين ملبوسات ابريشم است و آن بافته گرمى است. و منكوحات زنانند و آنها وسيله دفع شهوت هستند پس دنيا چه زيبايى دارد و چگونه مى شود به آن دلبستگى و تفاخر نمود فرمود: مصيبات دنيا بسيار است و مشاربش تيره و هيچ دوستى را با دوستى خود برخوردار نكند.( ۶۵۱)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ابوذر غفارى مى گويد: من با حضرت علىعليهالسلام براى انجام كار حضرت، به مقصدى حركت كرديم تا اينكه به بيابان وسعى كه در آن مورچگان زياد مانند سيل روان بودند رسيديم از عظمت اين منظره و اين سيل مورچه تعجب كردم و گفتم الله اكبر چقدر بزرگ است آن خدايى كه شمارش اين مورچگان را دارد و از عدد آنها مطلع است.
حضرت اميرالمؤمنينعليهالسلام فرمود: اين سخن را مگو. بلكه بگو (جل باريه) چقدر بزرگ است آن خدايى كه آن مورچگان را آفريده است. بعد امام ادامه داد: سوگند به آن خدايى كه تو را آفريده و صورت بندى كرده است من شمارش آنها را مى دانم و نر آنها را از ماده آنها به اذن خداى عز و جل مى شناسم.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى در دوران خلافت، حضرت علىعليهالسلام در مسجد كوفه با اصحاب خود نشسته بودند. شخصى گفت: خالد ابن عويطه در وادى القرى از دنيا رفته است، حضرت فرمود: او نمرده و نخواهد مرد تا اينكه سردار لشكر ضلالت و گمراهى گردد و علمدار او حبيب بن عمار خواهد شد.
جوانى از ميان جمعيت عرض كرد: يا اميرالمؤمنينعليهالسلام من حبيب بن عمار هستم از دوستان صميمى و حقيقى شما.
حضرت فرمود: دروغ نگفته ام و نخواهم گفت براستى مى بينم خالد سردار لشكر ضلالت و گمراهى گرديده و تو علمدار او هستى و از اين در مسجد (شاره به باب الفيل) وارد مى شويد و پرده چشم شما بدر مسجد گرفته و پاره خواهد شد.
سالها از اين خبر حضرت علىعليهالسلام گذشت. در دوره خلافت يزيد، عبيدالله بن زياد والى كوفه شد. او لشكر فراوانى به جنگ حضرت سيدالشهداءعليهالسلام مى فرستاد (همان افرادى كه از حضرت علىعليهالسلام خبر ضلالت خالد و علمدارى حبيب بن عمار را شنيده بودند در مسجد كوفه حاضر بودند) كه به ناگه صداى هلهله و هياهوى لشكريان برخاست (چون در آن زمان محل اجتماعات مساجد بود لذا لشكريان براى نمايش قدرت به مسجد مى آمدند) ديدند خالد بن عويطه سردار لشكر گمراهى است كه قصد كربلا و جنگ با امام حسينعليهالسلام را دارد و از همان باب الفيل وارد مسجد شد در حاليكه حبيب بن عمار علمدار او بود، موقع ورود به مسجد پرده پرچم به در مسجد گرفت و پاره شد.( ۶۵۲)
فردا كه هركسى به شفيعى زنند دست | مائيم ودست ودامن معصوم مرتضى( ۶۵۳) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حضرت علىعليهالسلام خطبه اى در بصره ايراد فرمود و پس از حمد و ستايش بر خداى عز و جل و صلوات بر پيامبرعليهالسلام و آلش فرمود: مدت هر چه دراز باشد باز كوتاه است. گذشته؛ عبرت زندگان است و مرده؛ پند براى شخص زنده است ديروزى كه گذشته است برگشت ندارد و فردا هم مورد اعتماد كسى نيست... سپس فرمود: اى پيروان من شكيبا باشيد...
ما صبر بر طاعت خدا را آسانتر از صبر بر عذاب خداوند مى يابيم، بدانيد كه شما عمرى محدود آرزويى بلند و نفسى چند داريد سرانجام عمر تمام شود و دفتر آرزو بر هم نهاده شود و نفسها به پايان مى رسد.
آنگاه اشك از ديدگان مبارك آن حضرت جارى شد و اين آيه (۱۱ سوره انفطار) را تلاوت نمود. براستى نگهبانانى بر شما گمارده شده، نويسندگانى گرامى، مى دانند كه چه مى كنيد.( ۶۵۴)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حضرت علىعليهالسلام مى فرمايد: در شب قبل از جنگ بدر حضرت خضر را در خواب ديدم از او خواستم به من چيزى ياد دهد كه به كمك آن بر دشمنان پيروز شوم. خضر گفت: يا هو يا من لا هو الا هو
پس هنگامى كه صبح شد جريان خوابم را خدمت رسول اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم عرض كردم، حضرت فرمود: اى على اسم اعظم به تو تعليم شده است و اين جمله در جنگ بدر، ورود زبان من بود... و در جنگ صفين نيز عمار ياسر به حضرت اميرعليهالسلام عرض كرد: يا علىعليهالسلام اين جملاتى كه به طور كنايه زير زبان مى گويد چيست؟ پس حضرت فرمود: اسم اعظم خداوند و ستون توحيد است، سپس خواند آيه شهدالله انه لا اله الا هو... و آخر سوره الحشر سپس آن حضرت از مركب خود پايين آمد و چهار ركعت نماز خواند قبل از زوال ظهر.( ۶۵۵)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
چون علىعليهالسلام بر اصحاب جمل پيروز شد در روز دوشنبه دوازدهم ماه رجب سال ۳۶ از بصره وارد كوفه شد اشراف مردم و اهل بصره همراهش بودند مردم كوفه همراه قراء و اشراف و بزرگان خود امام را استقبال كردند و وى را به شهر دعوت كردند و عرض نمودند: اى اميرمؤمنان كجا فرود مى آيى؟ آيا به كاخ وارد مى شوى؟ حضرت فرمود: به كاروانسراى (رحبه)( ۶۵۶) در مى آيم. آنگاه به آنجا رفت، سپس از آنجا پياده به مسجد رفت، بعد دو ركعت نماز خواند و آنگاه به منبر رفت و خداى را سپاس و ستايش كرد و بر پيامبرشصلىاللهعليهوآلهوسلم صلوات فرستاد و گفت:
اما بعد! اى مردم كوفه شما را تا بدانگاه كه تبديل و تغييرى نيافته بوديد در اسلام فضل و مزيتى بود. من شما را به حق خواندم و پذيرفتيد (ولى) به ناروا آغاز كرديد و دگرگونه شديد. هلا! به راستى مزيت شما در آنچه ميان شما و خداوند مى گذرد در (اجراى) احكام و اعطاء است. پس شما براى آن كس كه دعوتتان را پذيرفت و به دينتان درآمد نمونه ايد. هلا! ترسناكترين چيزى كه من بر شما از آن بيم دارم پيروى از هوى كه (آدمى را) از حق باز مى دارد و درازى آرزو كه آخرت را از ياد مى برد... پس شما فرزندان آخرت باشيد. امروز كردار است و حسابى نه، و فردا حساب است و كردارى( ۶۵۷) نيست...
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مالك بن حبيب فرمانده شرطه و رئيس نيروى نظامى حضرت بود. حضرت در پاسخ حرف او كه اجازه قتل مردان كوفى كه در حمايت حضرت اميرعليهالسلام برنخاستند فرمود:
منزه است خدا، آى مالك، از اندازه در گذشتى و از حد تجاوز كردى و در تندروى غرقه شدى، گفت: يا اميرمؤمنانعليهالسلام مقدارى سخت گيرى در برخى از كارها آدمى را از سازش با دشمنان بى نياز مى سازد.
علىعليهالسلام گفت: اى مالك چنين نيست، خداوند حكم خود را داده كه قتل نفسى در برابر نفسى است پس چه جاى ظلم و ستمكارى! او فرموده است من قتل مظلوما فقد جعلنا...؛ كسى كه مظلوم كشته شود ما بر ولى او حكومت تسلط بر قاتل را داديم در (مقام انتقام) قتل اسراف نكنند كه او از جانب ما مؤ يد و منصور خواهد بود( ۶۵۸)
و اسراف در قتل آن است كه كسى را كه هيچ يك از كسان تو را نكشته است بكشى و خداوند (ما را) از آن بازداشته و آن ظلم است.( ۶۵۹)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
امام صادقعليهالسلام فرمود: روزى حضرت علىعليهالسلام با يكى از كفار اهل ذمه( ۶۶۰) در راه همراه شده بود آن كافر ذمى از حضرت پرسيد به كجا مى روى؟ حضرت فرمود: به كوفه مى روم. مقدارى از راه كه سپرى كردند بر سر دو راهى رسيدند اما اميرالمؤمنينعليهالسلام راه كوفه را رها كرد و به دنبال آن كافر رفته و راهى كه او مى رفت ادامه داد. شخص كافر پرسيد: مگر به كوفه نمى رفتى؟ حضرت فرمود: چرا. گفت: راه كوفه از آن طرف بود. حضرت فرمود: مى دانم. او گفت: اگر مى دانى كه راه كوفه از آن طرف است پس چرا همراه من مى آيى؟ حضرت فرمود: پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم ما دستور داده كه حق دوستى و همراهى را بجاى آوريم و همسفر خود را تا مقدارى از راه، دوست همراه خود را بدرقه كنيم، آن كافر گفت: آيا واقعا پيغمبر بر شما چنين دستورى داده است؟ حضرت فرمود: آرى. كافر گفت: پس به جهت همين اخلاق نيكو و بزرگوارانه است كه اين همه مردم پيرو او شده اند. كافر اين را گفت: و با حضرت به كوفه آمد و چون دريافت كه او حضرت علىعليهالسلام است مسلمان شد.( ۶۶۱)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اعراب در زمان پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم و بعد از، آن حضرت، با نهايت حرص مى كوشيدند كه بر پسران خانواده ى خود بيفزايند پسرى بدنيا آمده بود و دو زن كه هر دو آنها در يك خانه بسر مى بردند سر نوزاد بدعوا افتادند و هر يك ادعا داشتند كه اين طفل را او زاييده است و اين ديگرى است كه مى خواهد فرزند او را بر بايد. علىعليهالسلام بر مسند شرع قرار داشت، آن دو زن قنداق بچه را بدست گرفتند و كودك را جلوى اميرالمؤمنينعليهالسلام و اصحاب بر فرش مسجد خوابانيدند و هر دو به جيغ و داد افتادند و هر دو مى گفتند يا على ع اين كوك مال من است و بى آنكه به علىعليهالسلام مجال سخن دهند، پشت سر هم براى اثبات دعوى خود منطق و برهان مى آوردند. امامعليهالسلام همچنان خاموش بود بعد از مدتى كه زنها ساكت شدند امام به قنبر فرمود: برخيز شمشير مرا بياور. يكى از آن دو زن با هراس و حيرت گفت: يا اميرالمؤمنينعليهالسلام شمشير براى چه.
حضرت فرمود: براى اينكه به يك ضربه اين كودك را دو نيم كنم نيمى را به تو و نيم ديگر را به طرف دعوى تو بدهم. آيا براى حل و فصل اختلاف شما اين كار بهتر نيست. زن كمى فكر كرد و گفت: من رضا دارم يا علىعليهالسلام ولى زدن ديگر فرياد كشيد، نه يا اميرالمؤمنينعليهالسلام من از حق خود گذشتم و بر اين طفل، شمشير نگذارد كه من مادرش نيستم. مادرش همين زن است بچه را به او بدهيد. علىعليهالسلام تبسمى فرمود و گفت: نه همين تو، مادر اين بچه هستى كه از حق مادرى خود چشم پوشيدى. برخيز فرزندت را به سينه ات بفشار. برخيز كه اين كودك جگر گوشه تست.( ۶۶۲)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
امام حسينعليهالسلام نقل مى كند، پدرم علىعليهالسلام در رحبه - ميدان معروف كوفه - نشسته بود و مردم به گردش حلقه زده بودند مردى برخاست و به علىعليهالسلام گفت: اى اميرمؤمنانعليهالسلام تو در چنين مقام ارجمندى از ناحيه خداوند هستى، ولى پدرت در آتش دوزخ است؟
اميرمؤمنان فرمود: فض الله فاك، و الذى بعث محمدا بالحق نبيالو شفع ابى فك كل مذنب على وجه الارض لشفعه الله...؛ خدا دهانت را بشكند؛ سوگند به خداوندى كه محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم را به به حق به پيامبرى برانگيخت اگر پدرم از همه گنهكاران زمين شفاعت كند خداوند شفاعت او را مى پذيرد.
سپس فرمود: آيا پدرم در آتش است و پسر او تقسيم كننده بهشتيان و دوزخيان است؟ سوگند به پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم نور ابوطالب در روز قيامت نورهاى همه خلائق را تحت الشعاع قرار مى دهد جز نور محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم و فاطمهعليهاالسلام و حسن و حسينعليهمالسلام و امامان معصوم از فرزندانش. آگاه باشيد كه نور ابوطالب از نور ما است كه خداوند دو هزار سال قبل از آفرينش آدمعليهالسلام آن را آفريده است.( ۶۶۳)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عصر خلافت امام علىعليهالسلام بود، شبى مقدارى اموال از بيت المال را به محضر امام علىعليهالسلام آوردند. علىعليهالسلام به ماءموران حاضر فرمود: اين مال را تقسيم كنيد و به مستحق برسانيد، عرض كردند: شب شده و تاريكى است، تقسيم آن را تقسيم كنيد و به مستحق برسانيد، عرض كردند: شب شده و تاريكى است، تقسيم آن را تا فردا تأخیر بيندازيد. امام علىعليهالسلام فرمود: آيا شما قبول مى كنيد كه من تا فردا زنده باشم؟ آنها گفتند: اين كار در دست ما نيست. آنگاه فرمود: بنابراين تأخیر نيندازيد. آنگاه شمعى آورده و روشن كردند و همان شب در پرتو روشنى آن شمع به تقسيم اموال پرداختند.( ۶۶۴)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در حديثى چنين آمده است كه در اثناء جنگ صفين مردم دسته دسته از اطراف مى آمدند و با اميرالمؤمنينعليهالسلام بيعت كرده و به سپاه آن حضرت مى پيوستند. روزى حضرت فرمود: كه امروز صد نفر مى آيند و با من بيعت مى كنند. نود و نه نفر آمدند و روز بلند شد و وقت آن رسيد كه حضرت براى استراحت بروند اما همچنان در آفتاب گرم نشسته و انتظار مى كشيدند. ابن عباس مى گويد: شبهه اى براى من پديد آمد زيرا تاكنون هر چه آن حضرت فرموده بودند تخلف نپذيرفته بود، حضرت همچنان منتظر بودند كه اويس قرنى از راه رسيد ظاهرا ابتدا حضرت را نشناخت سئوال كرد و حضرت را به او نشان دادند وقتى به خدمت آن حضرت رسيد فرمودند براى چه آماده اى؟ عرض كرد: براى اينكه با شما بيعت كنم. فرمود به چه بيعت كنى؟ عرض كرد، بمهجتى يعنى با سويداى قلب خود، آنگاه با دوست خود با آن حضرت بيعت كرد و اين امر منحصر و مختص به خود او بود زيرا باقى مردم با يك دست بيعت مى كردند و سپس آن بزرگوار با دو شمشير يكى در دست راست و ديگرى در دست چپ جهاد كرد تا شهيد شد ديگران سپر را به دست چپ مى گرفتند تا خود را حفظ كنند اما اين بزرگوار تمام همش علىعليهالسلام بود و از خود در جنگ خبرى نداشت.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عدى بن حاتم مى گويد: در جنگ صفين از حضرت علىعليهالسلام شنيدم كه با صداى بلند فرمود: سوگند به خدا حتما معاويه و اصحابش را به قتل مى رسانم. ولى در آخر گفتارش آهسته فرمود: انشاءالله، من نزديك آن حضرت بودم به آن حضرت عرض كردم اى اميرمؤمنانعليهالسلام تو سوگند ياد كردى كه معاويه و يارانش را مى كشى، ولى آهسته گفتى ان شاء الله. علىعليهالسلام فرمود: (ان الحرب خدعه) البته جنگ يك نوع خدعه است؛ من در نزد مؤمنان دروغ نمى گويم خواستم يارانم را بر دشمنان بشورانم و روحيه بدهم.
بدان كه وقتى خداوند موسىعليهالسلام را همراه با برادرش به سوى فرعون فرستاد؛ فرمود: اى موسى و هارون نزد فرعون طاغى برويد با نرمش با او سخن بگوييد شايد متذكر شود و يا از خدا بترسد( ۶۶۵)
با اينكه خداوند مى دانست كه فرعون نه متذكر مى شود و نه از خدا مى ترسد ولى اين فرمان خدا از اين رو بود كه موسى را براى رفتن نزد فرعون آماده؛ و تشجيع بيشترى كرده باشد.( ۶۶۶)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
شب جمعه و شب نوزدهم ماه رمضان سال ۴۰ هجرت، آخرين شب عمر امام علىعليهالسلام بود، امام حسنعليهالسلام مى گويد: همراه پدرم علىعليهالسلام به سوى مسجد رهسپار شديم پدرم به من فرمود: پسرم امشب لحظه اى چرت مرا فرا گرفت در هماندم رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم بر من آشكار شد. عرض كردم: اى رسول خدا چيست اين مصائبى كه از ناحيه امت تو، به من رسيده است؟ آنها به راه عداوت و انحراف افتاده اند.
رسول اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم به من فرمود: ادع عليهم؛ آنها را نفرين كن. من آن شب در مورد اين امت (منحرف) چنين نفرين كردم:
الله ابدلنى بهم خيرا منهم و ايدلهم بى من هو شر منى؛ خدايا به عوض آنها، ديدار و همنشين با خوبان را، نصيب من گردان و به عوض من، بدان را بر آنها مسلط كن.( ۶۶۷)
سحرگاه همان شب نفرين امام علىعليهالسلام به استجابت رسيد.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
جنگ صفين بزرگترين جنگ دوره خلافت امام على ع بود در اين جنگ بسيارى از سپاه علىعليهالسلام به شهادت رسيدند بعد از اتمام جنگ كه علىعليهالسلام از جبهه به سوى كوفه مى آمد از كنار خانه هاى قبيله شبا، مى گذشت حضرت شنيد كه گريه زنهاى آن قبيله براى شهيدانشان بلند است، در اين هنگام يكى از سران اين قبيله بنام حرب بن شرحبيل به حضور علىعليهالسلام آمد آن حضرت به او فرمود: چنانكه دريافته ام زنان شما بر شما چيره شده اند آيا آنها را از اين شيون و گريه نهى نمى كنيد و باز نمى داريد.( ۶۶۸)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
معروف است كه در جنگ صفين عمر و عاص (دومين نفر از حكمت معاويه كه حيله گرى ناپاك بود) به ميدان جنگ آمد، امام علىعليهالسلام به او حمله كرد او خود را سخت در تنگنا ديد لذا پا به فرار گذاشت ولى مشاهده كرد كه علىعليهالسلام مثل برق توفنده به سوى او مى آيد، خود را به زمين انداخت و يك پاى خود را بلند كرد و عورتش كشف شد، علىعليهالسلام از او رو برگرداند و او با اين حيله فرار كرد. مدتها از جنگ صفين گذشت، روزى عمر و عاص نزد معاويه آمد معاويه تا او را ديد خنديد، عمر و عاص گفت: چرا مى خندى؟
معاويه گفت: به ياد شمشير پسر ابوطالبعليهالسلام افتادم كه در بالاى سر تو قرار گرفته بود، تو با حيله آنچنانى از دست او گريختى.
عمر و عاص گفت: اى معاويه آيا مرا سرزنش و مسخره مى كنى؟ بلكه عجيب تر از اين روزى بود كه علىعليهالسلام تو را به مبارزه طلبيد تو رنگ باختى و تعادل خود را از دست دادى و حنجره ات باد كرد، سوگند به خدا اگر به ميدان علىعليهالسلام مى رفتى گوشهايت از شدت درد مى سوخت و فرزندانت يتيم مى شدند و سلطنتت فرو مى پاشيد آنگاه اشعارى خواند. معاويه گفت: آرام باش و ادامه نده. عمر و عاص گفت: خودت باعث شدى كه من اين مطالب را بگويم.( ۶۶۹)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عقبه بن علقمه روايت كرده كه بر علىعليهالسلام وارد شدم، پيش رويش دوغ ترشى نهاده بود كه ترشى و پر آبى آن آزارم مى داد. عرض كردم: آيا از اين دوغ ميل ميل مى كنيد. امام فرمود: اى ابالخبوب پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم را ديدم كه كه از اين بدتر مى خورد و از لباس من خشن تر مى پوشيد من بيم آن دارم اگر كارى كه او انجام مى داده انجام ندهم به او ملحق نشوم.( ۶۷۰)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى اميرمؤمنان علىعليهالسلام از ميدان جنگ صفين به سوى كوفه مى آمد نزديكى كوفه كنار جاده قبرستان كوفه قرار داشت. آن حضرت در آنجا توقف كرد و ضمن سخنانى اشاره اى نيز به قبرستان نمود و فرمود هذه كفات الاموات؛ اينجا منازل و محل سكونت مردگان است سپس به خاكهاى كوفه نگريست و اشاره كرد و فرمود: هذه كفات الحياه؛ اينجا خانه ها و محل سكونت زندگان است.
شايد منظور حضرت اين بوده كه فاصله بين زندگى و مردم و محل سكونت مرده ها با زنده ها چندان فاصله اى ندارد بلكه شايد مردم عبرت گيرند.( ۶۷۱)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اصبغ بن نباته مى گويد: صبح زودى به همراه علىعليهالسلام نماز خواندم، سپس ناگهان ديدم مردى وارد شد كه معلوم بود مسافر است، به حضور علىعليهالسلام رسيد. علىعليهالسلام به او فرمود: از كجا مى آيى؟ عرض كرد: از شام. علىعليهالسلام فرمود: براى كارى به اينجا آمده اى آن را خودت مى گويى يا من بگويم. او عرض كرد: اى اميرمؤمنانعليهالسلام خودت بفرما. علىعليهالسلام فرمود: در شام معاويه اعلام كرد هر كسى برود و على را بكشد ده هزار دينار به او جايزه مى دهم. شخصى حاضر شد تا اين كار را به انجام رساند ليكن وقتى به خانه اش رفت پشيمان شد و با خود گفت من پسر عموى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم و پدر فرزندان رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم را نخواهم كشت. روز ديگر معاويه ده هزار دينار بر رقم قبلى افزود و اعلام كرد هر كس علىعليهالسلام را بكشد ۲۰ هزار دينار جايزه دارد مرد ديگرى اين كار را قبول كرد ولى او نيز در عاقبت كار خود فكر كرد و پشيمان شد. روز بعد معاويه سى هزار دينار جايزه قرار داد و تو بخاطر اين جايزه اين كار را قبول كردى و اينك خود را به قصد كشتن من به اينجا آمده اى و تو از فاميل حمير هستى. شخص تروريست به اين مطلب اقرار كرد. علىعليهالسلام به او فرمود: اكنون چه تصميم دارى؟ او گفت: پشيمان شدم و اكنون مى خواهم به شام برگردم. حضرت به غلامش قنبر فرمود: وسايل سفر او را تكميل كند و آب و غذا به او بدهد و او را روانه شام كند آن مرد با كمال شرمندگى به سوى شام برگشت.( ۶۷۲)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
جنگ صفين بود درگيرى شديد بين سپاه علىعليهالسلام با سپاه معاويه جريان داشت يكى از قهرمانان سپاه معاويه به نام كريب( ۶۷۳) به ميدان تاخت و چند نفر از سپاه علىعليهالسلام را به شهادت رسانيد. حضرت علىعليهالسلام وقتى كه آن منظره را ديد طاقت نياورد و مانند برق به سوى ميدان رفت و با يك ضربه كريب را از اسب بر زمين انداخت و او را به هلاكت رساند، آنگاه امام علىعليهالسلام به پايگاه خود بازگشت و چون مى دانست شجاعان ديگرى از سپاه دشمن براى انتقام خون كريب به ميدان مى آيند به پسرش محمد حنفيه فرمود: برو در ميدان مراقب دشمن باش و بجاى من بايست، محمد حنفيه كه در شجاعت حيدر ثانى بود به ميدان تاخت هفت نفر از شجاعان دشمن يكى پس از ديگرى براى خون خواهى خون كريب به ميدان تاختند، همه آنها را به خاك هلاكت افكند.( ۶۷۴)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
معاويه در دوران خلافت علىعليهالسلام در شام حكومت مى كرد و خود را براى جنگ صفين آماده مى كرد. در سال ۳۶ قمرى قبل از جنگ نامه هاى متعددى بين علىعليهالسلام و معاويه رد و بدل شد. روزى يكى از آزاد مردان بنام اسود بن عرفجه در مجلس معاويه فرياد زد: اى معاويه اى چيت كه هر روز نقشه ريزى مى كنى؟ گاهى نامه مى نويسى گاهى مردم را با نامه هايت مى فريبى، گاه شرحبيل (يكى از سران) را براى تحريك مردم ماءمور مى كنى. بدانكه اين كارها سودى به حال تو ندارد آنگاه شعرى خواند.
فاحذر اليوم صولة الاسد الودر | اذا جاء فى رجال الهيجاء |
امروز بر حذر باش از توانمردى شير زرد، آن هنگام كه با دلاور مردان ميدان كارزار فرا رسد. با شنيدن اين شعر آتش خشم معاويه زبانه كشيد و فرياد زد اى پسر عرفجه! اين شير زرد كه ما را از آن مى ترسانى كيست؟ اسود گفت: مگر او را نمى شناسى او على بن ابيطالبعليهالسلام است كه برادر رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم و پسر عمو و شوهر دختر او، و پدر هر دو فرزند او، وصى و وارث علم او است، همان كس كه در جنگ بدر عموى تو، عتبه و دايى تو وليد و عموى مادر تو شيبه و برادر تو حنظله را با شمشيرش به دوزخ فرستاد (مادر معاويه هند جگرخوار بود كه عتبه پدرش بود وليد برادر هند و شيبه عموى هند بودند) معاويه عصبانى شود و دستور داد او را دستگير كنند ولى شرحبيل به معاويه گفت: دستور بده عرفجه را آزاد كنند چرا كه او مرد فاضل و بزرگى است اگر او را آزاد نكنى من بيعتم را با تو قطع مى كنم، معاويه ديد دستگيرى عرفجه گران تمام مى شود او را آزاد كرد.( ۶۷۵)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در كتاب تبصرة العوام، از دو تن بنام اسود و علقمه روايت شده است، كه روزى به خدمت اميرالمؤمننعليهالسلام شرفياب شدم در پيش روى آن حضرت ظرفى از ليف خرما بود كه يكى دو گرده نان جو سبوس دار در آن ديده مى شد و امام آن را با زانوى خود مى شكست و با نمك ريزى، تناول مى فرمود: به خدمتكار سياهى كه فضه نام داشت گفتيم مگر سبوس اين آرد را نگرفته اى؟ گفت: توقع داريد براى آنكه نان بر اميرالمؤمنينعليهالسلام گوارا گردد من خويش را به ورز و وبال گرفتار سازم؟! امام تبسم كرد و گفت: من خود دستور داده ام كه سبوس اين نان گرفته نشود، عرضه داشتيم به چه منظور چنين فرموده ايد؟ گفت: اين كار را سزاوارتر ديدم براى آنكه نفس خويش را خفت و خوارى دهم و نيز براى آنكه اهل ايمان به من تأسی كنند و من هم در خوراك همانند ديگر ياران باشم.( ۶۷۶)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
گويند: روزى اميرالمؤمنينعليهالسلام با لباسى وصله دار در جمع مردم حاضر شد، كسى آن حضرت را در اين مورد سرزنش كرد. امام فرمود: ( يخشى القلب بلبسه و يقتدى المومن بى؛ يعنى: قلب با پوشيدن اين جامه به فروتنى و خشوع مى افتد و در عين حال مؤمنان نيز به من تأسی خواهند كرد.( ۶۷۷)
تا هست على امام عاليست | در مملكت دوكون واليست( ۶۷۸) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
علىعليهالسلام مى فرمايد: رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم دنيا را بدرود گفت، و كسى بود كه طى شصت و سه سال زندگى خشتى بر خشت ديگر نگذاشته بود و ما هم به دنبال وى راه مى پوييم ما هم هدف او را همى مى جوييم:
والله لقد رقعت مدرعتى هذه حتى استحيت من راقعها
آنقدر بر اين جبه (لباس) كه به تن دارم وصله دوخته ام، كه از وصله كاريش شرم دارم، به من مى گويند جبه اى از نو بدست آور، زيرا اين جبه سراسرش وصله اى است ديگر پوشيدنى نيست ولى من بدو چنين پاسخ داده ام.
بگذار اين شب تيره به پايان رسد تا در روشنايى روز، قلب هاى روشن از دلهاى تيره آشكار شود.( ۶۷۹)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اشع بن قيس براى پيروزى بر طرف دعواى خود در محكمه عدل علىعليهالسلام متوسل به رشوه شد و شبانه ظرفى پر از حلواى لذيذ به در خانه علىعليهالسلام آورد و نام آن را هديه گذاشت. علىعليهالسلام بر آشفت و فرمود: سوگواران بر عزايت اشك بريزند آيا با اين عنوان آمده اى كه مرا فريب دهى و از آئين حق بازدارى؟ به خدا سوگند اگر هفت اقليم را با آنچه در زير آسمانها است به من بدهند كه پوست جوى از دهان مورچه اى به ظلم بگيرم هرگز اين كار را نخواهم كرد، دنياى شما از برگ جويده اى در دهان ملخ براى من كم ارزش تر است على را با نعمتهاى فانى و لذتهاى زودگذر چه كار...( ۶۸۰)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
علىعليهالسلام در زمان تصدى خلافت خود روزى بهمراه اصحاب خود از كوچه اى مى گذشتند، پير مرد مسيحى را ديدند كه مشغول گدايى است. حضرت پرسيدند: اين واقعه ناگوار و ناپسند چيست؟ در پاسخ عرض كردند: يا علىعليهالسلام اين مرد نصرانى است. قالوا: يا اميرالمؤمنينعليهالسلام نصرانى. امام فرمود: هنگام جوانى؛ او را به كار گرفتيد ولى در هنگام ناتوانى او را رها نموديد. سپس دستور دادند كه او را از بيت المال مسلمين اداره كنند.( ۶۸۱) فقالعليهالسلام استعملتوه حتى اذا كبر و عجز منعتموه انفقوا عليه من بيت المال
لذا اين روش علىعليهالسلام بود كه مسيحيان اردن در وقت ورود لشكريان اسلام به آن سرزمين به فرمانده لشكر اسلام مى نويسند: شما مسلمانان در نزد ما از رومى ها محبوب تريد گر چه ما با آنان هم مذهبيم ولى شما نسبت به ما با وفاتر و رئوف تر و عادل تريد، روميان بر ما حكومت كردند ولى اموال و خانه هاى ما را از ما غاصبانه گرفتند.( ۶۸۲)
ديباچه ى مروت و ديوان معرفت | لشكر كش فتوت و سردار اتقيا( ۶۸۳) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى اميرمؤمنانعليهالسلام به قصد سرزمين صفين براى مبارزه با فرماندهان ظلم و جنايت كار معاويه از كنار اين ايوان گذشت و بقاياى عظيم حكومت ساسانيان را مشاهده كرد يكى از همراهان امام از روى عبرت اين شعر را خواند:
جرت الرياح على رسوم ديارهم | فكانهم كانوا على ميعاد |
يعنى: باد بر ويرانه هاى خانه هايشان مى وزد گويا آنها فقط چند روزى نوبت داشتند كه در اين تالار بنشينند و گذاشتند و گذشتند.
علىعليهالسلام فرمود: چرا اين آيات را نخواندى كم تركوا من جنات...( ۶۸۵) .
چه بسيار باغها و چشمه سارها و كشتزارها و جايگاهى ارجمند و نعمتى كه در آن شادمان بودند، بجا گذاشتند اين چنين است رسم روزگار كه ما آنها را به قومى ديگر ميراث داديم، آنگاه آسمان و زمين بر آنها نگريست و از مهلت دادگان نبودند