در جريان فتح مكه در سال هفت هجرى داخل كعبه پر از بتهاى مشركان بود. پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم به همراه علىعليهالسلام همه آن بت ها را شكسته و از درون كعبه بيرون ريختند در بام كعبه بت بزرگى قرار داشت كه دست كسى به آن نمى رسيد و لازم بود كه علىعليهالسلام پاهاى خود را بر شانه پيامبرعليهالسلام بگذارد. پيامبرعليهالسلام به علىعليهالسلام فرمود: آيا اين بت را نمى نگرى؟ علىعليهالسلام عرض كرد: چرا مى بينم. پيامبرعليهالسلام دو دست خود را بر دو ساق پاى علىعليهالسلام نهاد و او را آنچنان بلند كرد كه زير بغل پيامبرعليهالسلام پيدا شد، آنگاه فرمود: اى علىعليهالسلام چه مى بينى؟ علىعليهالسلام گفت: خداوند به خاطر تو مرا اكنون در مقامى قرار داده كه احساس مى كنم اگر بخواهم مى توانم بر صحفه آسمان دست يابم و دستم را به ستاره هاى آسمان برسانم. آنگاه علىعليهالسلام به فرمان پيامبرعليهالسلام آن بت بزرگ را از جاى كند و به دست گرفت و به زمين انداخت در اين هنگام پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم از جاى خود به كنار رفت و علىعليهالسلام از بالا به زمين افتاد و خنديد. پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود: اى علىعليهالسلام چرا مى خندى علىعليهالسلام عرض كرد: از بالاى كعبه افتادم و هيچ آسيبى نديدم. پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود: چگونه به تو آسيب برسد با اينكه محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم تو را از زمين بلند كرد و جبرئيل تو را از بالا بر زمين نهاد.( ۲۴۷)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در جريان جنگ حنين كه در سال هشتم هجرت در سرزمين حنين بين مكه و طائف واقع شد قبيله هوازن اجتماع كردند و آنچنان سپاه اسلام را غافلگير نمودند كه همه گريختند و فقط هشت تا نه نفر همراه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم بودند كه از جمله آنها علىعليهالسلام بود يك حركت عجيب از ناحيه علىعليهالسلام ورق اين جنگ را برگردانيد و آن اين بود، قهرمانى غول پيكر بى باك از سپاه دشمن به نام ابو جرول به ميدان آمده بود او پرچم سياهى بر سر نيزه خود بسته بود و سوار بر شترى سرخ در پيشاپيش سپاه كفر بر سپاه اسلام مى تاخت و مسلمانان را مى كشت و پرچم خود را لحظه به لحظه به علامت پيروزى بلند مى كرد و تمام چشم ها به او متوجه بود، او در ميدان چنين رجزى مى خواند:
انا ابو جرول لابراح | حتى نبيح اليوم او نباح |
من ابوجرول هستم كه امروز از پاى نمى نشينم مگر اينكه از حريم خود دفاع كرده و دشمن را از پاى درآورم.
حضرت علىعليهالسلام وقتى كه او را در آن حال ديد، در كمين او قرار گرفت و در يك حمله نخست آنچنان ضربه اى به شتر او زد كه ابو جرول از بالاى شتر به زمين افتاد، ضربت بعدى علىعليهالسلام او را در خون خود غلطانيد در حالى كه امام، چنين رجز مى خواند:
قد علم القوم لدى الصباح | انى لدى الهيجاء ذو نصاح |
مردم هميشه مى دانند كه من در هنگامه چكاچك شمشيرها آن چه را كه شايسته خلوص و حق آن است ادا مى كنم
با هلاكت او روحيه دشمنان تضعيف شد. عباس عموى پيامبر به دستور پيامبر از فرصت استفاده كرد و فرياد زد مسلمانان بازگرديد كه فرصت خوبى است. مسلمانان برگشته و دشمن را تار و مار كردند. آرى ضربت امام علىعليهالسلام آنچنان كارساز بود كه فضل بن عباس مى گفت: ضربت علىعليهالسلام هميشه بكر بود يعنى نياز به ضربت دوم ندارد يا همان ضربت اول او پيروز مى شد.( ۲۴۸)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگامى كه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم مى خواست علىعليهالسلام را براى داورى به سوى مردم يمن بفرستد. حضرت علىعليهالسلام عرض كرد: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم آيا مى خواهى مرا به سوى يمن براى داورى و قضاوت بفرستى با اينكه من جوانى هستم كه به همه داورى ها آگاهى ندارم؟ پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم به علىعليهالسلام فرمود: نزديك بيا، او نزديك رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم شد. پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم دست خود را بر سينه على گذارد و گفت: خدايا دل علىعليهالسلام را راهنمايى كن و زبانش را استوار فرما.
علىعليهالسلام مى فرمايد: پس از اين دعاى پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم (آنچنان در داورى ها قوى شدم كه) سوگند به خدا در هيچ داورى بين دو نفر شك نكردفوالذى نفسى بيده ما شككت فى قضاء اثنين.( ۲۴۹)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
شخصى بنام عمروبن شاس در يمن همراه علىعليهالسلام بود. او پيش خود توهم كرده بود كه علىعليهالسلام در موردى به او بى مهرى كرده. لذا هنگامى كه به مدينه آمد به هر كس مى رسيد مى گفت: علىعليهالسلام به من جفا كرد، تا اينكه روزى به مسجد مدينه آمد و در حضور رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم كه در آنجا بود نشست. وقتى كه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم او را ديد به او فرمود: اى عمروبن شاس مرا آزار دادى. عمرو گفت: انا لله و انا اليه راجعون. پناه مى برم به خدا و پناه مى برم از اين كه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم را آزرده باشم. پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود: من آذى عليا فقد آذانى كسى كه على را بيازارد مرا آزرده است...( ۲۵۰)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگامى كه حضرت علىعليهالسلام از ماءموريت يمن به مدينه بازگشت به حضرت رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم رسيد چهار اسبى را كه همراه خود آورده بود به پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم اهدا نمود. پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم به علىعليهالسلام فرمود: آنها را با ذكر نامشان براى من مشخص كن. علىعليهالسلام فرمود: آن ها داراى رنگهاى مختلف هستند. پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود: آيا در ميان آنها اسبى هست كه پيشانى و زانوها و پاهايش سفيد باشد؟ علىعليهالسلام عرض كرد آرى. يكى از آنها سرخ رنگ متمايل به زرد است و پيشانى و زانوها و پاهايش سفيد مى باشد. پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود: آن را براى من نگهدار. علىعليهالسلام عرض كرد دو راءس آنها قرمز تيره رنگ هستند و همان سفيدى پيشانى و زانوها و پاها را نيز دارند. پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود: آنها را به دو پسرت بده. علىعليهالسلام عرض كرد چهارمى آنها اسب يك رنگ و سياه است. پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود: آن را بفروش و پول آن را در مخارج زندگى خود صرف كن...( ۲۵۱)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در آغاز جنگ احد، طلحة بن ابى طلحه از قبيله بنى عبدالدار نخستين پرچمدار دشمن بود كه به ميدان آمد و مبارز طلبيد، او در شجاعت آنگونه بود كه به قوچ گردان دشمن ناميده مى شد. امام علىعليهالسلام در برابر او رفت ولى او شمشيرى به سوى علىعليهالسلام فرود آورد. علىعليهالسلام آنرا با سپرش رد كرد و سپس با شمشير بر دوران پاى او زد كه هر دو آنها قطع گرديد و به هلاكت رسيد، بعد از او برادرش ابوسعيد بن ابى طلحة پرچم كفر را برداشت و به ميدان آمد. علىعليهالسلام او را نيز كشت، بعد از او عثمان بن ابى طلحه پرچم كفر را بدست گرفت و به ميدان آمد. علىعليهالسلام او را نيز كشت، بعد از او عثمان بن ابى طلحه پرچم كفر را بدست گرفت و به ميدان آمد. علىعليهالسلام او را نيز كشت. بعد از او حرث بن ابى طلحه به ميدان آمد. علىعليهالسلام او را نيز به هلاكت رساند، بعد از او ابوعزيز بن عثمان به ميدان تاخت، علىعليهالسلام او را نيز به خاك سياه مرگ انداخت بعد از او عبدالله بن ابى جميله و سپس ارطاة بن شرجيل به ميدان آمدند كه جملگى بدست شير خدا حيدر كرارعليهالسلام كشته شدند و در آخر غلام اين قبيله (بنى عبدالدار) بنام صواب به ميدان آمد. علىعليهالسلام اول دست راست او را قطع كرد تا اينكه پرچمش به زمين افتاد او پرچم را به دست چپ خود گرفت، علىعليهالسلام دست چپش را نيز جدا كرد. صواب با همان دستهاى بريده پرچم را به خود چسبانيد و گفت: اى قبيله بنى عبدالدار آيا حقى را كه بر من داشتيد ادا كردم؟ علىعليهالسلام هم ضربتى بر فرق سرش زد، او نيز به پرچمداران ملحد قبلى ملحق شد. در اين هنگام دختر عبقر حارثيه پرچم را برداشت و به ميدان آمد كه از اين پس بود كه جنگ بصورت دست جمعى و گروهى شروع شد. لذا در ابتداى جنگ احد دلاوريهاى علىعليهالسلام آن چنان بر دشمن ضربه وارد ساخت كه صداى گريه زنان دشمن از همه جا به گوش مى رسيد.( ۲۵۲)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سال دهم هجرت بود. هنوز مردم يمن در بت پرستى باقى بودند و به اسلام نگرويده بودند. پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم خالد بن وليد را با جمعى از مسلمانان از جمله براء بن عازب به يمن فرستاد تا مردم را به اسلام دعوت كنند، خالد با همراهان خود مدت شش ماه در يمن بود ولى از مردم آنها حتى يك نفر هم مسلمان نشده بود، اين خبر به پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم رسيد. آن حضرت رنجيده خاطر شد هماندم علىعليهالسلام را به حضور طلبيد و به او فرمود: به سوى يمن برو و خالد و همراهانش را به مدينه بفرست و اگر كسى از همراهان خالد خواست به دنبال تو باشد از او جلوگيرى نكن. علىعليهالسلام به يمن رفت خالد و همراهانش را به مدينه فرستاد ولى چند نفر از جمله براء بن عازب با علىعليهالسلام در يمن ماند. براء مى گويد: وقتى كه ما همراه علىعليهالسلام به اوائل يمن رسيديم مردم يمن از ورود علىعليهالسلام باخبر شدند. نزد آن حضرت اجتماع كردند. امام علىعليهالسلام نماز صبح را به جماعت خواند، و بعد از نماز سخنرانى كرد. سپس نامه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم به مردم يمن را براى آنها خواند، آنها چنان شيفته كلام بلند علىعليهالسلام شدند كه همان روز قبيله همدان كه جمعيتشان از همه قبايل يمن بيشتر بود مسلمان شدند عىعليهالسلام اين خبر مسرت بخش را در ضمن نامه اى به پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم گزارش داد. پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم وقتى خبر را شنيد بسيار شاد شده و سجده شكر بجاى آورد. سپس برخاست و فرمود: سلام و درود بر قبيله همدان بعد از آن قبيله ساير قبائل نيز پياپى آمدند و مسلمان شدند.( ۲۵۳)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
به ابوذر خبر رسيد كه در مكه مردى برخاسته و ادعاى پيامبرىصلىاللهعليهوآلهوسلم مى كند و مردم را از بت پرستى بر حذر مى دارد و به خداى واحد دعوت مى كند. ابوذر برادرش انيس را خواست و به او گفت: به مكه برو و در اين مورد براى من خبر بياور، انيس برادر ابوذر به مكه مسافرت كرد و پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم را از نزديك ملاقات نمود و سخنان آن، حضرت را شنيد، سپس او به نزد ابوذر برگشت و گفت: او شخصى است كه به نيكيها امر مى كند و از بديها نهى مى نمايد، و مردم را به صفات نيك اخلاقى دعوت مى نمايد. ابوذر با اين چند جمله قانع نشد و به برادرش گفت: سخنى كه دلم را آرام كند برايم نياوردى. سپس خود راهى مكه شد ابوذر وارد مكه شد تصميم داشت شبانه خدمت پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم برسد، لذا شب كنار كعبه آمد تا همانجا استراحت كند اين مسافر غريب ناگهان ديد مرد ناشناسى (علىعليهالسلام به آنجا آمد و گفت اين مرد (اشاره به ابوذر) كيست؟ ابوذر گفت: مردى از دودمان غفار است. علىعليهالسلام فرمود: برخيز و به خانه خودت بيا. ابوذر برخاست و بى آنكه در راه با كسى تماس بگيرد و هدفش را بگويد آن شب مهمان علىعليهالسلام شد. صبح برخاست و از خانه علىعليهالسلام بيرون آمد و كنار كعبه رفت و همانجا بود تا شب شد، باز علىعليهالسلام نزد او آمد و او را به خانه خود دعوت كرد و اين موضوع تا سه شب تكرار شد ولى ابوذر با كسى تماس نمى گرفت و مقصود خود را نيز پنهان مى كرد و روز سوم علىعليهالسلام به ابوذر فرمود: اگر خود را معرفى كنى و علت مسافرت خود را بگويى قطعا به كسى نخواهم گفت، و اسرار تو را مى پوشانم. ابوذر هدف و ماجراى مسافرت خود را به على گفت: او گفت مى خواهم پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم را ببينم. علىعليهالسلام فرمود: من صبح به طرف منزل او (پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم ) مى روم تو نيز به دنبال من بيا هر جا كه احساس خطر كردم از راه رفتن خود مى كاهم و گويى براى حاجتى مى خواهم كنار راه بروم ولى اگر احساس خطر نكردم پشت سر من بيا و در هر خانه اى كه وارد شدم تو نيز وارد شو. همين برنامه و طرح علىعليهالسلام اجرا شد و ابوذر بدون پيش آمد خطرى به دنبال علىعليهالسلام به راه افتاد و وارد خانه اى شد كه در آنجا رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم را ملاقات نمود، ابوذر بعد از ملاقات با پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم همان لحظه مسلمان شد، و پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم به ابوذر فرمود: در مكه توقف نكن و به سوى قبيله خود برو و دعوت مرا به گوش آنان برسان و همانجا باش تا پيام من به تو برسد. ابوذر عرض كرد سوگند به خدايى كه جانم در دست او است در برابر مردم مكه با آواز بلند اظهار اسلام مى كنم. ابوذر برخاست و به كنار كعبه آمد و فرياد زد: (اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبدوه و رسوله) مشركان به او حمله كردند و آنقدر او را زدند كه بيهوش به زمين افتاد عباس عبدى پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم آمد و خود را به روى ابوذر انداخت و آنها را از اين كار نهى كرد...( ۲۵۴)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى حضرت زهراعليهاالسلام بيمار و بسترى شد. حضرت علىعليهالسلام به بالين او آمد و گفت: چه ميل دارى تا برايت فراهم كنم؟ فاطمهعليهاالسلام نمى خواست كه شوهرش را به زحمت اندازد در پاسخ گفت: من از شما چيزى نمى خواهم. حضرت علىعليهالسلام اصرار كرد. فاطمهعليهاالسلام گفت: اى پسر عمو پدرم به من سفارش كرده كه هرگز چيزى از شوهرت درخواست نكن. مبادا او نداشته باشد و در برابر درخواست تو شرمنده شود. علىعليهالسلام فرمود: اى فاطمهعليهاالسلام به حق من، هر چه ميل دارى بگو. فاطمهعليهاالسلام اكنون كه مرا سوگند دادى اگر انارى برايم فراهم كنى خوب است. حضرت علىعليهالسلام برخاست و براى فراهم نمودن انار از خانه بيرون رفت و با بعضى از مسلمانان روبرو شد و از آنها پرسيد، انار در كجا پيدا مى شود؟ آنها عرض كردند فصل انار گذشته ولى چند روز قبل شمعون يهودى چند انار از طائف آورده است. حضرت علىعليهالسلام به در خانه شمعون رفت و در خانه او را زد. شمعون از خانه بيرون آمد وقتى كه چشمش به على افتاد از علت آمدن آن حضرت به آنجا پرسيد؟ علىعليهالسلام ماجرا را گفت و افزود كه براى خريدارى انار آمده ام. شمعون گفت چيزى از انارها باقى نمانده است همه را فروخته ام. حضرت فرمود: شايد يك انار باقى مانده و تو اطلاع ندارى. شمعون گفت: من از خانه خود اطلاع دارم و مى دانم كه اكنون انارى در خانه نيست همسر شمعون در پشت در بود سخن آنها را شنيد و به شوهرش شمعون گفت: من يك انار را براى خودم برداشته بودم و در زير برگها پنهان كردم و تو اطلاع از آن ندارى، آنگاه رفت و انار را آورد و به علىعليهالسلام داد. آن حضرت چهار درهم به شمعون داد. شمعون گفت: قيمتش گفت: قيمتش نيم درهم است. امام علىعليهالسلام فرمود: زن اين انار را براى خود ذخيره كرده بود تا روزى از آن نفع بيشترى ببرد. نيم درهم مال تو و سه درهم و نيم هم مال همسرت. در برگشت علىعليهالسلام صداى ناله درمانده اى را شنيد به دنبال صدا رفت. ديد مردى غريب و بيمار و نابينايى در خرابه اى بدون سرپرست و غذا روى زمين خوابيده است. حضرت علىعليهالسلام در بالين او نشست و سر او را به دامن گرفت و از او پرسيد تو كيستى؟ و از كدام قبيله اى! و چند روز است در اينجا بيمار مى باشى؟ او گفت اى جوان صالح من از اهالى مدائن (ايران) مى باشم در آنجا به بدهكارى بسيار مبتلا شدم ناگزير سوار بر كشتى شدم و با خود گفتم خود را به مولايم اميرمؤمنانعليهالسلام مى رسانم شايد آن حضرت چاره كار مرا بنمايد و قرضهايم را ادا كند. جوان كه نمى دانست سرش بر زانوى علىعليهالسلام است، علىعليهالسلام فرمود: من يك انار براى بيمار عزيزم به دست آورده ام ولى تو را محروم نمى كنم و نصفش را به تو مى دهم آن حضرت آن انار را دو نصف كرد و نصف آن را كم كم در دهان آن جوان بيمار گذاشت تا تمام شد بيمار جوان گفت: اگر مرحمت فرمايى نصف ديگرش را نيز به من بخوران، چه بسا حال من خوب شود! حضرت علىعليهالسلام نيم ديگر انار را نيز كم كم به دهان بيمار گذاشت تا تمام شد، آنگاه علىعليهالسلام با دست خالى به خانه خود بازگشت در حالى كه از شدت حيا غرق در فكر بود كه چگونه با دست خالى به خانه بازگردد آهسته آهسته تا نزديك خانه آمد ولى حيا كرد وارد خانه شود، از شكاف در به درون خانه خود نگاه كرد، تا ببيند فاطمهعليهاالسلام در خواب است يا بيدار، ديد فاطمهعليهاالسلام تكيه كرده و طبقى از انار در پيش روى او است و ميل مى فرمايد: حضرت علىعليهالسلام بسيار خوشحال شد و وارد خانه شد و ديد كه اين انار مربوط به اين عالم نيست (بلكه از بهشت آمده) پرسيد، اين انار را چه كسى اينجا آورد؟ فاطمهعليهاالسلام گفت: اى پسر عمو وقتى كه تشريف بردى چندان طول نكشيد كه نشانه سلامتى را در خود يافتم ناگاه صداى در به گوشم رسيد فضه خادمه رفت و در را گشود مردى را پشت در ديد، كه طبق انار را داد و گفت: اين طبق انار را اميرمؤمنان علىعليهالسلام براى فاطمهعليهاالسلام فرستاده است.( ۲۵۵)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
علىعليهالسلام مى فرمايد: سه روز مى گذشت و ما در خانه خود غذايى براى خوردن نداشتيم. رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم به خانه ما آمد و فرمود: اى علىعليهالسلام خوراكى نرد خود داريد؟ عرض كردم به خدايى كه شما را گرامى داشته و به رسالت خويش برگزيده، اكنون سه روز است كه خود و همسر و فرزندانم با گرسنگى سر كرده ايم پس رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم به دخترش زهراعليهاالسلام فرمود: تا به ميان اتاق (ديگر) برود شايد چيزى را براى خوردن بيابد. فاطمهعليهاالسلام گفت: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم من الان از آن اتاق بيرون آمده ام (خوراكى در آنجا وجود ندارد) من به پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم عرض كردم: اگر اجازه دهيد من داخل اتاق شوم. حضرت فرمود: به اذن خداوند داخل شد. همين كه من وارد اتاق شدم طبقى ديدم كه در آن طبق، خرماى تازه و ظرفى از غذا در كنار آن قرار دارد، غذا را برداشته نزد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم آوردم حضرت فرمود: آيا آورنده غذا را ديدى؟ گفتم: بله. فرمود او را برايم وصف كن. عرض كردم، رنگهاى سرخ و سبز و زرد در برابر ديدگانم ظاهر شد. حضرت فرمود اينها خطوط پر جبرئيل است كه با در و ياقوت و جواهر تزيين شده است...( ۲۵۶)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
علىعليهالسلام مى فرمايد: ابراهيم كودك شيرخوار رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم در حالى كه بيش از هيجده ماه نداشت از دنيا رفت و پدر را در عزاى خود نشاند. رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم از من خواست تا به كار غسل و تجهيز او بپردازم، رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم نيز او را در كفن پيچيد و حنوطش كرد. سپس فرمود: علىعليهالسلام تو پيكر كودك را بگير و به قبرستان ببر. علىعليهالسلام مى فرمايد: جنازه را به همراه عده اى به قبرستان بقيع آوردم، حضرت بر او نماز گزارد. سپس نزديك قبر آمد و به من فرمود: تا درون قبر روم، من در قبر رفتم و حضرت پيكر طفل خود را به دستم داد در همين حال كه جنازه كودكش را به قبر سرازير مى كرد سرشك اشك از ديدگان مباركش باريدن گرفت از گريه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم مسلمانان هم به گريه افتادند زن و مرد همه گريستند ولى صداى مردها بر زنها غلبه داشت لحظاتى به همين منوال گذشت و مردم همچنان مى گريستند، تا اينكه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم از مردم خواست تا ساكت شوند سپس خطاب به فرزندش فرمود: هر چند ديدگان اشك بار است و دل از فراغت مى سوزد اما هرگز سخنى كه موجب خشم و غضب خداوند شود نخواهيم گفت ما در سوگ تو نشسته ايم و از فقدان تو بسى اندوه در دل داريم...( ۲۵۷)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
علىعليهالسلام مى فرمايد: آن روزى كه آيه نازل شد: (انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل بيت و يطهركم تطهيرا)
رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم و من فاطمهعليهاالسلام و حسنعليهالسلام و حسينعليهالسلام را در ميان عبايى جمع كرده بود و آنها را گرد خود نشانده بود در آن جمع جزء اين پنج تن احدى حضور نداشت. رسول اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم همانجا دست به نيايش برداشت و گفت: خداوندا! اينان عزيزان من و خويشان و نزديكان منند پس آنان را از هر رجس و پليدى دور گردان و آنان را در نهايت پاكى و طهارت قرار ده ام سلمه همسر رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم كه حاضر بود و مى شنيد، نزديك آمد و از حضرت پرسيد آيا من هم جزو اين جمع هستم؟ حضرت فرمود: تو بر خير و نيكى هستى، اما آهى شريفه مشمول تو نيست بلكه فقط من و برادرم علىعليهالسلام و فاطمهعليهاالسلام و حسنعليهالسلام و حسينعليهالسلام مصداق آيه هستيم و جز ما نه فرزند ديگر از نسل حسينعليهالسلام در شمار اهل البيت خواهند است
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
علىعليهالسلام مى فرمايد: بين من و عباس و عمر بحث در اين موضوع بود كه بهترين خوبيها كدام است؟ من گفتم: بهترين خوبيها آن است كه در پرده و پنهان از همه انجام گيرد. عباس گفت: بهترين خوبيها آن است كه كار خوب در چشم صاحبش كوچك باشد و از آفت عجب محفوظ بماند، عمر عقيده داشت بهترين صفت در ميان خوبى ها آنست كه با سرعت صورت بگيرد، در اين بين رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم بر ما وارد شد و فرمود: در ميان خوبيها آنكه از همه بهتر است آن است كه هر سه صفت را دارا باشد، يعنى: هم پنهانى و دور از انظار و هم كوچك در ديد عامل و برهنه از عجب و هم با سرعت و شتاب تحقق پذيرد.( ۲۵۸)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
علىعليهالسلام مى فرمايد: روزى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم در مسجد قبا نشسته بود و جمعى از اصحاب گرد او حلقه زده بودند در اين حال من وارد مسجد شدم، تا نگاه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم به من افتاد چهره اش شكفته شد و خنده بر لبهايش نشست به طورى كه برق سفيدى دندانهايش را ديدم. سپس فرمود: علىعليهالسلام نزد من بيا. علىعليهالسلام نزديكتر بيا و پيوسته از من مى خواست تا هر چه بيشتر به او نزديك تر شوم من هم آنقدر پيش رفتم تا اينكه زانوهايم به زانوى مبارك او چسيد. سپس رو به ياران خود كرد و فرمود: اى گروه اصحاب با آمدن برادرم على بن ابيطالبعليهالسلام لطف و رحمت الهى شامل جان شما گشته است علىعليهالسلام از من است و من از على ام. جان او جان من و سرشت او از سرشت من است.( ۲۵۹)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
علىعليهالسلام مى فرمايد: يك روز كه به آب نياز داشتم به قصد تطهير به منزل آمدم هر چه صدا كردم حسن، حسينعليهالسلام و فضه را هيچ كس جوابم را نداد. دريافتم كه كسى در منزل نيست به ناگه صدايى از پشت سرم شنيدم كه مرا به نام خواند: يا اباالحسن، عموزاده پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم ، من سر برگرداندم اما چيزى نديدم، يك مرتبه متوجه سطلى از طلا كه پر از آب زلال بود شدم كه حوله اى نيز بر آن آويخته بود، نخست حوله را برداشتم و بر دوش راستم گذاشتم آنگاه دستى بر آن رساندم كه ناگهان آب در دستانم جارى شد و از آن وضوى كاملى ساختم، همين كه نياز به آبم برطرف شد، سطل نيز ناپديد شد و من نفهميديم چه كسى آن را پس گرفت، شگفتا كه آب در نرمى مانند كرده و در طعم و شيرينى همچون عسل و در خوش بويى همانند مشك بود، در اينجا رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم تبسمى فرمود و آن حضرت را در آغوش كشيد و ميان ديدگانش را بوسيد آنگاه فرمود: اباالحسنعليهالسلام مژده باد بر تو آن سطل و آب و حوله كه ديدى همه از بهشت و فردوس برين بود. در شگفتم از مردمى كه مرا به خاطر محبت و علاقه اى كه به تو دارم سرزنش مى كنند در حالى كه خداى متعال و فرشتگان او بر فراز آسمان تو را دوست دارند.( ۲۶۰)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
علىعليهالسلام مى فرمايد: روزى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم از من خواست كه دست خود را بر پستان گوسفندى كه شير آن خشك شده بود بكشم تا بدان وسيله شير در پستان حيوان آيد، به رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم عرض كردم: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم شما چنين كنيد كه اين كار از شما سزاوارتر است حضرت فرمود: اى علىعليهالسلام كار تو كار من است. آنگاه من دست خود را بر پستان آن حيوان كشيدم فورا شير در رگهاى پستان گوسفند جريان يافت. قدرى از شير آن دوشيدم و حضرت ميل فرمود: در اين بين پير زنى سر رسيد كه اظهار تشنگى مى كرد از همان شير او را هم سيراب كردم. آنگاه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم به من فرمود: من در مقام دعا از خداى متعال خواسته ام كه دست تو را مبارك گرداند و خدا نيز چنين كرده است.( ۲۶۱)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
پس از جنگ خيبر كه به كشته شدن نود و سه نفر از يهوديان و پانزده نفر از مسلمانان خاتمه يافت پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم خبر بازگشتم جعفر بن ابيطالب از حبشه را دريافت كرد و فرمود: نمى دانم به خاطر كدام يك از اين دو خوشحال باشم، به بازگشت جعفر يا به فتح خيبر( ۲۶۲) بافتح خيبر ضربه بزرگى بر پيكر يهوديان آن منطقه وارد شد. لذا رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم به محض فراغت از يهوديان خيبر، حضرت علىعليهالسلام را با گروهى از مسلمان نزد يهوديان فدك فرستاد (فدك محلى بود در حجاز در نزديكى خيبر كه فاصله آن تا مدينه دو يا سه روز بود) كه يا اسلام آورند يا جزيه بپردازند و يا آماده جنگ باشند، يهوديان فدك كه در جريان شكست يهوديان خيبر قرار گرفته بودند، صلح را بر اسارت و قتل ترجيح داده حاضر شدند كه جزيه پرداخت نمايند تا در سرزمين خود بمانند و چون فدك بدون درگير توسط علىعليهالسلام تسليم شد، خلاصه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم گرديد، و آن حضرت طبق روايات فراوان و به امر خداوند آن را به دخترش فاطمهعليهاالسلام بخشيد، كه در عصر خليفه اول غاصبانه از حضرتش گرفته شد.( ۲۶۳)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
على رغم كارشكنيها و تبليغات سوء منافقان، رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم علىعليهالسلام را جانشين خود در مدينه ساخت و در ماه رجب سال نهم هجرى به همراه سپاهى عظيم، راه پرمشقت شمال را در پيش گرفت علت انتخاب علىعليهالسلام بارى جانشينى در مدينه بر اساس آنچه در منابع تاريخى آمده است.( ۲۶۴)
اين بود كه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم از سوء نيت اعراب و بسيارى از مدرم مكه كه با آنان جنگيده و خون بستگانشان را ريخته بود و منافقان مدينه كه به بهانه هايى از شركت در اين نبرد سرباز زده بودند مطلع بود، و بيم آن مى رفت كه اين عناصر از غيبت طولانى پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم و ديگر مسلمانان استفاده كنند و به مدينه بتازند، لذا وجود اميرمؤمنانعليهالسلام در مدينه همچون خود پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم عامل مهمى در ترساندن دشمنان و پاسدارى از مركز حكومت اسلامى بود، از اين رو پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم به هنگام معرفى حضرت علىعليهالسلام به جانشينى خو فرمود:
ان المدينة لا تصلح الا بى اوبك مدينه جز با وجود من يا تو اصلاح نپذيرد.( ۲۶۵) يكى از توطئه هاى منافقان كه با نقش قبلى آنها ريخته شده بود قتل علىعليهالسلام و رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم بود. لذا صد نفر از آنان در مدينه براى قتل علىعليهالسلام و چهارده نفر هم براى قتل پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم با سپاه حركت كردند. با حركت سپاه اسلام به سوى تبوك و ماندن علىعليهالسلام در مدينه منافقان همه نقشه هاى خود را نقش بر آب ديدند و دست به توطئه جوسازى و شايعه پراكنى زدند. اميرمؤمنانعليهالسلام با شنيدن سخنان واهى آنها مبنى بر اينكه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم از روى بى مهرى علىعليهالسلام را با خود نبرده است خود را به پيامبر رسانيد و جريان را گزارش داد. رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود: دروغ مى گويند بلكه تو را براى نگهدارى آنچه پشت سرم هست گذاردم. آيا راضى نيستى نسبت تو به من، همان مقام و منزلت هارون نسبت به موسى باشد؟ جز آنكه پس از من پيامبرى نيست. سپس رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم به آن حضرت دستور داد به مدينه بازگردد و جانشين وى در دار الهجرة و خانواده اش باشد.( ۲۶۶)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ابوبصير مى گويد: امام صادقعليهالسلام از پدران خود از حضرت علىعليهالسلام چنين روايت نمود كه پيامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود: در بهشت اطاقهايى است كه ظاهر آن با باطن آن بوده و درونش از بيرون آن ديده مى شود. آنجا اقامتگاه فردى از امت من است كه داراى اين خويها باشد. كلامش نيكو باشد و مردم (گرسنه) را اطعام كند و سلام كند و سلام كند و پيوسته روزه دار باشد و در شب وقتى چشمان مردم در خواب رفته است او چشم خود را به رحمت پروردگار دوخته و به خواندن نماز مشغول گردد. آنگاه فرمود: يا علىعليهالسلام آيا مى دانى اطابه كلام (سخن نيكو) چيست؟ كسى كه هر صبح و هر شب ده مرتبه بگويد سبحان الله و الحمد الله و لا اله الا الله و الله اكبر (نيكو كلام مى باشد). اطعام الطعام (دادن غذا)، خرجى دادن مرد است به خانواده خود و اما ادامه روزه آن است كه انسان در طول ماه رمضان و در هر ماه (اول و وسط و آخر ماهاى قمرى) سه روز روزه بگيرد كه ثواب روزه تمامى عمر بر او نوشته مى شود.
والصلاة بالليل يعنى اداى نماز در شب و هنگامى كه مردم در خوابند، پس شخصى كه نماز مغرب و عشا و نماز صبح را در مسجد به جماعت بخواند همانند كسى است كه تمامى شب را بيدار مانده باشد و افشاى سلام آن است كه از سلام دادن به هيچ يك از مسلمانان بخل نكند.( ۲۶۷)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مردى خدمت نبى اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم رسيد و اظهار گرسنگى نمود، پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم او را به خانه همسران خود راهنمايى كرد تا از او پذيرايى شود آنها نيز گفتند: در خانه جز آب چيز ديگرى ندارند. رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم رو به اصحاب كرد و فرمود: چه كى اين مهمان را به خانه خود مى پذيرد؟ علىعليهالسلام فرمود: من او را به خانه مى برم، هر دو به اتفاق روانه منزل آن حضرت شدند. اميرالمؤمنينعليهالسلام آمدن مهمان را به همسر خود فاطمه زهراعليهاالسلام اطلاع داد و از وضع غذاى خانه جويا شد. حضرت فاطمهعليهاالسلام جواب داد قدرى خوراك به اندازه بچه ها موجود است ولى مهمان را بر خود مقدم مى داريم حضرت علىعليهالسلام فرمود: شما بچه ها را خواب كن من، نيز چراغ خانه را خاموش مى كنم (گويا علىعليهالسلام مى خواهد مهمان به واسطه تاريكى شب آنهم به بهانه خوابيدن بچه ها، متوجه كمى غذا نشود و با خيالى آسوده غذا بخورد) اميرالؤ منانعليهالسلام بر سفر سفره نشست اما از آن غذا نخورد و مهمان نيز بر اثر تاريكى متوجه غذا نخوردن آن حضرت نشد به هر صورت آن شب سپرى شد و مهمان از خوراك خانه علىعليهالسلام بهره مند شد ليكن اهل خانه با گرسنگى شب را صبح كردند آن هنگام آيه شريفه و يوثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة( ۲۶۸) نازل گرديد.( ۲۶۹)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عبدالرحمن بن ابى ليلى از امام حسينعليهالسلام روايت مى كند كه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم به انس فرمود: انس، سيد و سرور عرب را بخوان كه نزد من بيايد، عرض كرد: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم مگر شما سيد و سرور عرب نيستيد؟ فرمود: من سرور فرزندان آدم هستم و علىعليهالسلام سرور و سالار عرب است. انس علىعليهالسلام را فرا خواند چون علىعليهالسلام آمد، پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود: اى انس، گروه انصار را نزد من بخوان، چون همه آنها خدمت رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم رسيدند. فرمود: اى گروه انصار اين علىعليهالسلام سرور و سالار عرب است. پس بپاس دوستى من دوستش داريد و بخاطر گرامى بودن وى نزد من، گراميش بداريد كه آنچه به شما گفتم مطلبى است كه جبرئيل مرا از جانب خداوند به آن ماءمور ساخته است.( ۲۷۰)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اضبغ بن نباته مى گويد: روزى اميرالمؤمنين علىعليهالسلام دست حارث همدانى را گرفت و فرمود: اى حارث، روزى من از آزار و حسد قريش و منافقين به رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم شكوه كردم رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم دستم را در دست خود گرفت چنانچه من دست تو را گرفته ام آنگه فرمود: چون روز قيامت شود من دست به ريسمان و دستاويز عصمت پروردگار صاحب عرش زنم و تو اى علىعليهالسلام دست به دامان شما مى زنند، اكنون بگو ببينم در آن حال فكر مى كنى كه خدا با پيغمبرشصلىاللهعليهوآلهوسلم چه خواهد كرد؟ و پيامبرشصلىاللهعليهوآلهوسلم با وصى خودعليهالسلام چه مى كند؟ حارث آنچه گفتم بپذير كه اندكى است از بسيار (و نمونه اى است از خروار) آرى تو با كسى محشور مى شود كه دوستش مى دارى و براى توست تمام اعمالى كه براى خود كسب كرده اى و اين مطلب را سه بار تكرار فرمود: در اين هنگام حارث از جاى خود برخاست و در حالى كه عباى او به زمين كشيده مى شد گفت: از اين پس ديگر باك ندارم كه مرگ بسوى من آيد يا من به سوى مرگ بودم( ۲۷۱)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ابوحمزه ثمالى مى گويد: امام باقرعليهالسلام از پدرش روايت كرده كه جد بزرگوارش فرموده است: خداوند جل جلاله جبرئيل را به نزد محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم فرستاد، تا آن حضرت در حال حيات خود براى ولايت علىعليهالسلام از مردم شاهد و گواه بگيرد، و پيش از وفات خود حضرتش را به نام اميرالمؤمنينعليهالسلام نامگذارى نمايد. پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم نه نفر از ياران و مشهورين از اصحاب خود را فرا خواند و فرمود: من شما را فرا خوانده ام تاگواهان الهى در روى زمين باشيد، خواه بر گواهى خود پايدارى كنيد، ياكتمان نموده و از اداى شهادت خود دارى كنيد. آنگاه فرمود: اى ابابكر برخيز و بر علىعليهالسلام بنام اميرالمؤمنينعليهالسلام سلام ده. او گفت: ايا اين فرمان خدا و رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم اوست؟ رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود: آرى. وى برخاست و بر آن حضرت به عنوان اميرمؤمنان سلام داد. سپس فرمود: عمر. برخيز و بر على بنام اميرمؤمنانعليهالسلام سلام كن. عمر گفت: ايا به فرمان خدا و رسولش او را اميرمؤمنانعليهالسلام بناميم؟ حضرت فرمود: آرى. او نيز برخاست و سلام كرد سپس به مقدادبن اسود كندى فرمود: برخيز و به علىعليهالسلام بنام اميرمؤمنانعليهالسلام سلام ده، او برخاست و سلام داد و سخن آن دو نفر را تكرار نكرد. آنگاه به ابوذر غفارى فرمود: برخيز و به علىعليهالسلام بنام اميرمؤمنانعليهالسلام سلام ده، وى برخاست و سلام داد، بعد به حذيفه يمانى و عماربن ياسر و عبدالله بن مسعود و بريده كه از همه آنان جوان تر بود فرمود: برخيز و بر اميرمؤمنانعليهالسلام سلام كن او نيز برخاست و سلام داد.( ۲۷۲) پس از آن رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود: من شما را براى اين كار خواندم تا در اين زمينه گواهان الهى باشيد خواه بر آن پايدار بمانيد يا ترك اداى شهادت كنيد.( ۲۷۳)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
پس از آنكه مسجد النبى را حصار كشيدند و پيغمبر در آن نماز مى خواند دور مسجد خانه بود و همه داخل مسجد از خانه خود درى باز كرده بودند تا كه براى نماز فورا برسند، ابوبكر و عباس و حمزه هر يك در خانه خود را به مسجد باز كردند و يك در ديگر هم خانه شان داشت و فقط تنها خانه اى كه يك در داشت و آنهم وارد مسجد مى شد خانه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم و علىعليهالسلام بود. وحى الهى نازل شد به پيغمبر كه بايستى تمام درها بسته گردد. مگر در خانه تو و علىعليهالسلام (اين روايت را سنى ها نيز از عبدالله بن عمرو از عمربن خطاب هم ذكر كرده اند) گويند كه از پسر عمر پرسيدند: راجع به على ع گفت اسم على را نياوريد كه سه افتخار بزرگ براى اوست يكى سد ابواب دومى ازدواج با فاطمهعليهاالسلام سوم فتح خيبر. اجمالا رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم رفت بالاى منبر و فرمود كه خداوند فرمود: بايد درها بسته شود ولى استثناء راجع به علىعليهالسلام را ذكر نفرمود، روايت دارد اولين كسى كه مشغول بستن درب خانه اش شد علىعليهالسلام بود ولى رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم آمد و نگذاشت عباس و عمر نيز درها را نبستند، سايرين آمدند گفتند: در را مى بنديم اما بگذاريد روزنه اى باز بگذاريم رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود: روزنه اى هم نبايد باز باشد. عباس آمد پيش رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم و عرض كرد من هم كه پيرمردى هستم و حكم پدر تو را دارم در را ببندم حمزه هم ببندد. پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم بالاى منبر رفت و فرمود: من نگفته ام كه درها را ببنديد امر خداست. خدا فرموده فقط در خانه علىعليهالسلام باز باشد. رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم از پيش خود كارى نمى كند اگر مى كرد به عباس اجازه مى داد كه عمويش بود، حمزه نيز آمد تا روزنه اى را باز بگذارد ولى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم همان جواب را به او داد (و ما ينطق عن الهوى) محمد از روى هواى حرف نمى زند علىعليهالسلام فرمود: كه متهم كردند رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم را در مساءله سد ابواب و گفتند نعوذ بالله پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم در ضلالت افتاده است.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم بستگان نزديكش را به خانه ابوطالب دعوت كرد آنها در آن روز حدود چهل نفر بودند و از عموهاى پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم ابوطالب، حمزه و ابولهب حضور داشتند. پس از صرف غذا هنگامى كه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم مى خواست وظيفه خود را ابلاغ كند ابولهب با گفته هاى خود زمينه را از ميان برد لذا فرداى آن روز پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم آنها را دعوت مجدد به غذا كرد و بعد از صرف غذا فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب! من به خدا سوگند هيچ جوانى را در عرب نمى شناسم كه براى قومش چيزى بهتر از آنچه من آورده ام آورده باشد. من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام و خداوند به من دستور داده است كه شما را دعوت به اين آيين كنم كداميك از شما مرا در اينكار يارى خواهيد كرد تا برادر من و وصى و جانشين من باشيد؟
جمعيت همگى سر باز زدند جز علىعليهالسلام كه از همه در سن كوچكتر بود، برخاست و عرض كرد: اى پيامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم ! من در اين راه ياور تو هستم. پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم دست بر گردن على نهاده و فرمود: اين برادر و وصى و جانشين من در بين شما است سخن او را بشنويد و فرمانش را اطاعت كنيد. جمعيت از جا برخاستند در حالى كه خنده تمسخرآميزى بر لب داشتند به ابوطالب مى گفتند: به تو دستور مى دهد كه گوش به فرمان پسرت كنى و از او اطاعت نمايى( ۲۷۴)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سلمان مى گويد: در حالى كه علىعليهالسلام سرگرم غسل پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم بود از آنچه مردم (در بيرون خانه) انجام دادند به او خبر دادم و گفتم: يا علىعليهالسلام هم اكنون ابوبكر بر منبر پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم نشسته و مردم به بيعت با يكدستش هم اكتفا نمى كنند بلكه با هر دو دست راست و چپش بيعت مى كنند.
علىعليهالسلام فرمود: اى سلمان، هيچ فهميدى اول كسى كه روى منبر پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم با او بيعت كرد چه كسى بود؟ عرض كردم: نه همين قدر مى دانم كه او را در سقيفه بنى ساعده ديدم وقتى كه با انصار مخاصمه مى كردند. و اول كسى كه با ابوبكر بيعت كرد مغيره بود و بعد از او بشيربن سعيد، سپس ابوعبيده بعد عمربن خطاب و بعد سالم غلام ابى حذيفه و معاذبن جبل، علىعليهالسلام فرمود: درباره اينان از تو سئوال نكردم، بگو آيا فهميدى اول كسى كه از منبر بالا رفت و با ابوبكر بيعت كرد چه كسى بود؟ گفتم: نفهميدم، ولى پيرمرد سالخورده اى را ديم كه بر عصاى خود تكيه كرده و ميان دو چشمش جاى سجده بود طورى كه بسيار جدى و كوشا در عبادت مى نمود. از منبر بالا رفت و در حال گريه گفت: شكر خدا را، كه قبل از مردن ترا در اينجا مى بينم، دستت را براى بيعت دراز كن. ابوبكر دستش را جلو برد، او هم بيعت كرد و گفت: روزى است مانند روز آدم! و از منبر پايين آمد و از مسجد خارج شد اميرالمؤمنينعليهالسلام پرسيد: اى سلمان، آيا او را شناختى؟ عرض كردم: نه! ولى از گفتارش ناراحت شدم، مثل اينكه مرگ پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم را به سرزنش گرفته بود. علىعليهالسلام فرمود: او شيطان بود... پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم به من خبر داد كه مردم در سقيفه با ابوبكر بيعت خواهند كرد بعد از آنكه بر سر حق اختلاف پيدا مى كنند و با دليل ما استدلال مى كنند، بعد به مسجد مى آيند و اول كسى كه با او بيعت مى كند شيطان است، كه به صورت پير سالخورده اى جدى خواهد بود، كه اين حرفها را نيز خواهد گفت، بعد خارج شه و شياطين خود را جمع مى كند. آنها هم در مقابلش سجده كرده و مى گويند: اى رئيس بزرگ ما، تو همان كسى هستى كه آدم را از بهشت راندى. او هم مى گويد: كدام امت بعد از پيامبرش گمراه نشد؟ خيال كرده ايد من ديگر راهى بر آنان ندارم...( ۲۷۵)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى علىعليهالسلام به محضر پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم شرفياب شد قيافه جذاب و صورت زيباى علىعليهالسلام به قدرى جلوه داشت كه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود: چنين پنداشتم كه ماه شب چهارده به من نزديك شده است.
ماظننت الا انه اشرف على على القمر اليلة البدر( ۲۷۶)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عايشه مى گويد: روزى على بن ابيطالبعليهالسلام از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم اجازه ورود خواست. حضرت اجازه نفرمود، بار ديگر اجازه خواست پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود: يا علىعليهالسلام داخل شو، چون علىعليهالسلام داخل شد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم برخاست و او را در آغوش كشيد و پيشانيش را بوسيد و فرمود: پدرم فداى آن شهيد، پدرم فداى آن تنهاى شهيد.( ۲۷۷)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى حضرت رسول اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم به علىعليهالسلام فرمود: اى على! من در چهار مقام و محل اسم تو را نزديك به اسم خود ديدم.
وقتى مرا به سوى آسمان به معراج مى بردند همينكه به بيت المقدس رسيدم در روى صخره آن اين جملات بود: نيست معبودى، مگر خدا، محمد است رسول خدا، او را تأئید كردم به على كه وزير اوست.
وقتى كه به سدرة المنتهى رسيدم بر آن ديدم اين كلمات را: نيست معبودى مگر من، به تنهايى، محمد است برگزيده از ميان آفريده هاى من، من او را تأئید كردم به على وزير او، او را به على يارى كردم.
چون به عرش خداوند رسيدم ديدم: بر پايه هاى آن نوشته بود، من خدايى هستم كه هيچ معبودى نيست جز من، محمد است حبيب من، از ميان بندگان، من او را تأئید كردم به على، وزير او و او را به على يارى نمودم.
و چون به بهشت رسيدم ديدم بر در بهشت نوشته بود: نيست معبودى مگر من، محمد است حبيب من از ميان مخلوقات من، او را تأئید كردم به على وزير او و او را به على نصرت دادم.( ۲۷۸)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مخدوج بن زبير گويد: چون آيه ان اصحاب الجنة هم الفائزون به رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم نازل شد به حضرت گفتيم: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم اصحاب بهشت چه كسانى هستند؟ حضرت فرمود: كسى كه مرا اطاعت كند و علىعليهالسلام را بعد از من سرپرست و صاحب اختيار خود قرار دهد.
در اين حال حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم دست علىعليهالسلام را گرفته بود آنگاه فرمود: حقا على از من است و من از على پس كسى كه با او جنگ كند با من جنگيده و كسى كه با من جنگ كند خداوند عزوجل را به خشم در آورده است.
سپس فرمود: اى على جنگ كردن با تو جنگ كردن با من است و دوستى با تو، دوستى با من است تو پرچم هدايت و نشانه رهبرى هستى بين من و بين امت من.( ۲۷۹)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
علقمه و اسود مى گويند ما به ابوايوب انصارى در منزلش وارد شديم و از او پرسيديم اى ابوايوب! خداوند پيغمبر خود را گرامى داشت و تو را بواسطه صحبت با رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم فضيلت داد؛ حال براى ما بگو چگونه به حمايت از علىعليهالسلام برخاسته و با اهل توحيد (منظور اصحاب معاويه است كه به ظاهر مسلمان بودند) جنگ كردى؟
ابوايوب گفت: بخدا سوگند روزى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم در همين اطاقى كه ما و شما فعلا در آن نشسته ايم، نشسته بود در اطاق كسى جز رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم و على بن ابيطالبعليهالسلام كه در سمت راست پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم بود و من كه در سمت چپ حضرت بودم و انس بن مالك كه خادم آن حضرت بود كسى نبود، كه ناگهان در زدند حضرت فرمود در را باز كنيد براى عمار، مرد پاك و پاكيزه؛ در را باز كردند و عمار داخل شد و سالم كرد، حضرت به او خوش آمد گفت.
سپس فرمود: اى عمار! بزودى بعد از من در امت من فتنه برپا مى شود بطوريكه شمشير به روى هم مى كشند و بعضى از آنها همديگر را مى كشند، چون چنين ديدى بر تو باد به آن مردى كه در سمت راست من نشسته و اشاره به حضرت اميرالمؤمنينعليهالسلام كردند سپس فرمود:
اگر ديدى تمام مردم جهان در يك مسير حركت مى كنند و على بن ابيطالبعليهالسلام به تنهايى در مسير ديگرى حركت مى كند تو در مسير علىعليهالسلام حركت كن و مردم را رها كن، اى عمار! علىعليهالسلام تو را در ضلالت و پستى وارد نمى كند، و از راه هدايت تو را در نمى كند اى عمار! متابعت از علىعليهالسلام متابعت از من و متابعت از من متابعت از خداست.( ۲۸۰)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
انس مى گويد: رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم به من فرمود: آب وضوئى براى من مهيا كن! سپس برخاست و دو ركعت نماز خواند سپس به من فرمود: اى انس! اولين كسى كه از اين در بر تو وارد مى شود، امير و سالار مؤمنين و آقا و مولاى مسلمين و پيشواى شرفاء و تابنده چهره هاى بهشت كه در غرفه هاى امن پروردگار جاى دارند و خاتم اوصياء من خواهد بود.
انس مى گويد: من با خود گفتم: بار پروردگارا! او را مردى از انصار قرار بده و اين دعا را از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم مخفى داشتم ناگهان علىعليهالسلام وارد شد حضرت فرمود: اى انس كيست؟ عرض كردم علىعليهالسلام است حضرت با شادمانى هر چه تمامتر برخاست و دست به گردن او انداخت و صورت به صورت او مى شود و عرق صورت خود را به صورت او مسح مى نمود.
علىعليهالسلام عرض كرد: يا رسول الله! امروز كارى را ديدم با من كردى كه تا به حال چنين ننموده بودى؟ حضرت فرمود: چه باز مى دارد مرا از اين گونه رفتار درباره تو؟ تو هستى كه دين مرا ادا مى كنى و صداى مرا به جهانيان مى رسانى و در اختلافاتى كه بعد از من بوجود مى آيد حق را براى آنان آشكار مى گردانى.( ۲۸۱)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام مى فرمايد: من با پيغمبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم راه مى رفتيم تا اينكه در باغى داخل شديم، حضرت يكباره مرا در آغوش گرفت و شروع كرد به گريه كردن؛ من عرض كردم: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم علت گريه شما چيست؟ حضرت فرمود: گريه بخاطر كينه ها و عقده هايى كه در سينه هاى جماعتى است از تو و ظاهر نمى كنند آنها را بر تو مگر بعد از رحلت من!
من عرض كردم: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم آيا در آن وقت دين من سالم خواهد بود؟ حضرت فرمود: بلى در آن هنگام دين تو سالم خواهد بود.( ۲۸۲)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
از اميرالؤ منينعليهالسلام نقل شده است كه فرمود: براى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم شاخه موزى هديه آوردند حضرت موز را با دست خود پوست مى كند و در دهان من مى گذارد، گوينده اى گفت: اى رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم تو علىعليهالسلام را دوست مى دارى؟
حضرت فرمود: آيا نمى دانى كه على از من است و من از على هستم.( ۲۸۳)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ام اسلم، يكى از بانوان مسلمان و هشيار عصر پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم مى خواست بداند كه وصى پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم كيست؟ تصميم گرفت شخصا از رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم سئوال كند، او به سوى خانه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم حركت كرد. به او گفته شد كه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم در منزل يكى از همسرانش به نام ام سلمه است، لذا او بسوى آن خانه رفت او از همسر پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم پرسيد: پيامبر كجاست؟ همسر پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم گفت: به دنبال كارى رفته هم اكنون مى آيد.
ام اسلم وقتى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم را ديد عرض كرد: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم پدر و مادرم فدايت، من كتابها را خوانده ام و به پيامبران و اوصياء آنها آگاهى دارم حضرت موسىعليهالسلام در زمان حيات خود خود داراى وصى (بنام هارون) بود و بعد از غيبتش نيز داراى وصى (بنام يوشع) بود حضرت عيسىعليهالسلام نيز براى خود وصى داشت (در زمان حياتش كالب بن يوفنا و بعد از وفاتش شمعون بود) اكنون بفرمائيد: فمن وصيك يا رسول الله: اى رسول خدا! وصى شما كيست؟
پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود: اى ام اسلم! وصى من در حيات و بعد از وفات من يكى است؛ اى ام اسلم! هر كس اين كار را كه اكنون انجام مى دهم انجام دهد، او وصى من است، هماندم پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم مشتى از سنگريزه هاى زمين را برداشت و با دستش ماليد تا مانند آرد شد، همان را خمير كرد و با انگشترش آن را مهر نمود و جاى مهر در آن نقش بست!!
ام اسلم از محضرت رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم بيرون آمد و به حضور اميرمؤمنان علىعليهالسلام رسيد و گفت: پدر و مادرم به فدايت آيا وصى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم شما هستيد؟
امام علىعليهالسلام فرمود: آرى، اى ام اسلم! سپس آن حضرت با دستش سنگريزه اى برداشت و آن را ماليد و مانند آرد نمود سپس آن را خمير كرد و انگشتر خود را بر آن زد كه جاى انگشترش در آن نقش بست.
ام اسلم از محضر علىعليهالسلام بيرون آمد، نزد امام حسنعليهالسلام كه هنوز كودك بود رفت و گفت آيا تو وصى پدرت هستى؟
امام حسن فرمود: آرى اى اى اسلم سپس امام حسنعليهالسلام همان كار، جد خود و پدرش را در مورد سنگريزه انجام داد.
ام اسلم سپس نزد حسينعليهالسلام آمد و گفت: آيا تو وصى برادرت هستى؟ امام حسينعليهالسلام فرمود: آرى اى ام اسلم! آنگاه آن حضرت نيز همان كار جد و پدر و برادر حسنعليهالسلام را انجام داد.
ام اسلم زنده بود تا بعد از شهادت امام حسينعليهالسلام آنگاه به حضور امام سجادعليهالسلام آمد و پرسيد: آيا شما وصى پدرت هستى؟
امام سجادعليهالسلام فرمود: آرى اى ام اسلم! سپس آن حضرت همانند آن كار را كه اجداد و عمو و پدرش انجام دادند را انجام داد.( ۲۸۴)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عروة بن زبير مى گويد: ما در مسجد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم با ساير اصحاب نشسته بوديم و در مورد اهل بدر و بيعت رضوان گفتگو مى كرديم كه ابودرداء گفت: اى مردم من شما را آگاه نكنم از كسى كه مالش از همه كمتر است و تقوا و ورع او از همه بيشتر و كوشش او در عبادت از همه افزونتر است؟
گفتند او كيست؟ گفت: على بن ابيطالبعليهالسلام
تا او اين حرف را زد همه اعضاى جلسه از او روى گردانيدند، آنگاه مردى از انصار به او گفت: اى ابودرداء تو سخنى گفتى كه كسى با تو موافق نبود ابودرداء گفت: اى مردم! من آنچه را ديدم مى گويم و شما همه آنچه را كه ديديد بگوئيد من خود شبى علىعليهالسلام را در منطقه شويحطات نجار؛ ديدم كه از جمع حاضر جدا شد و پشت نخلهاى خرما رفت من كه بدنبال او مى رفتم او را گم كرده بودم بحدى كه پنداشتم علىعليهالسلام به خانه خود رفته است، اما به ناگه صداى حزين و آهنگ دلگدازى را شنيدم كه مى گفت: معبودا چه بسيار جرم بزرگى كه از من ديدى ولى به عوض آن به من نعمت دادى...؛ الهى كم من موبقة حملت عنى فقابلتها بنعمتك و كم من جريرة تكرمت...
اين آواز مرا بخود جلب كرد و به دنبال آن رفتم ديم او على بن ابيطالبعليهالسلام است خود را از آن حضرت پنهان كردم و آرام حركت نمودم آن حضرت در آن نيمه شب چند ركعتى نماز بجا آورد سپس بدرگاه خدا مشغول گريه و زارى و دعا شد... ابودرداء گفت: اين حالت را بخدا قسم در هيچ يك از اصحاب رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم نديدم.( ۲۸۵)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى جمعى از يهوديانى كه تازه مسلمان شده بودند مانند: عبدالله بن سلام، و اسد، و ثعلبه، و ابن يامين و ابن صوريا، نزد پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم آمدند و عرض كردند: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم حضرت موسى بن عمران وصى خود را يوشع بن نون قرار داد وصى بعد از شما چه كسى است؟
هنوز سئوال آنها تمام نشده بود كه آيه شريفه انما و ليكم الله و رسوله والذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يوتون الزكوة و هم راكعون نازل شد كه، ولى شما خدا و رسول او آن كسانيكه ايمان آوردند و نماز به پا كردند و در ركوع زكوة پرداختند.
سپس رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم به يهوديان فرمود برخيزيد تا به مسجد برويم آنگاه به مسجد رفتند جلوى مسجد فقيرى را ديدند كه از مسجد بيرون مى آيد، رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم به او فرمود: اى سائل كسى به تو چيزى داده است؟
فقير گفت: آرى يا رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم اين انگشتر را به من دادند، پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود: چه كسى اين را به تو داد، عرض كرد: اين مردى كه نماز مى خواند، رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود: در چه حالى به تو اين انگشتر را داد عرض كرد: در حال ركوع پيغمبر اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم تكبير گفت و اهل مسجد هم تكبير گفتند.
آنگاه فرمود: اين على بن ابيطالب پس از من ولى شما است.
آنگاه آن جمع تازه مسلمان گفتند: به خداوند سوگند بدين اسلام و پيغمبرى محمد و به ولايت على بن ابيطالبعليهالسلام خشنود و راضى شديم. از عمر بن خطاب روايت شده كه چهل انگشتر صدقه دادم در حال ركوع تا آيه اى نيز مثل آيه اى كه براى علىعليهالسلام نازل شد، براى من نيز نازل شود ولى چيزى نازل نشد.( ۲۸۶)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
موسى بن عيسى مى گويد: روزى در خدمت علىعليهالسلام در دوران زندگانى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم نشسته بوديم كه شخصى آمد و گفت: يا علىعليهالسلام در همسايگى ما شخصى هست كه با وزش باد از درختهاى خرماى او مقدارى خرما در حياط ما مى ريزد و بچه هاى من آنها را مى خورند و اين شخص مى گويد: من راضى نيستم، بيا برويم تا او را راضى كنيم. با امام حركت كرديم تا به منزل آن شخص رسيديم، علىعليهالسلام هر چقدر به آن شخص اصرار كرد كه او راضى شود اما او نپذيرفت.
علىعليهالسلام فرمود: من از طرف رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم به تو ضمانت مى دهم كه باغى در بهشت به تو بخشيده شود، ولى صاحب خانه امتناع ورزيد تا اينكه آفتاب در حال غروب كردن و وقت نماز فرا رسيد.
امام به او فرمود: آيا خانه خود را با فلان باغ خرماى من عوض مى كنى؟
صاحب خانه در كمال ناباورى گفت: اگر واقعا بدهى مى پذيرم.
امام شاهدان حاضر را به گواهى گرفت كه خانه آن شخص را در برابر فلان باغ خود خريده است.
سپس رو به فرد نيازمند كرد و فرمود: وارد منزل شو و به عنوان مالك آن را تصرف نما، كه خدا به شما بركت دهد و نعمت هاى او بر شما حلال باشد.
آنگه همگى به نماز رفتند فردا صبح رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم رو به علىعليهالسلام كرد و فرمود: على جان نسبت به كار پسنديده ديشب تو اين آيات نازل شد:
بسم الله الرحمن الرحيم والليل اذا يغشيى... فاما من اعطى و اتقى و صدق بالحسنى فسنيسره لليسرى( ۲۸۷)
آنگاه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم به اين ايثارگر مخلص فرمود:
على جان تو به بهشت يقين داشتى و خانه را به آن مرد بخشيدى و باغ خود را از دست دادى ولى خداوند با نزول اين آيات از تو تشكر فرمود.( ۲۸۸)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
فضه كنيزى حبشى بود، بعضى هم نوشته اند نجاشى پادشاه حبشه خودش اين كنيز را خدمت پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم هديه فرستاد و پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم هم او را به دخترش بخشيد، روزى هنگام وضو گرفتن، حضرت علىعليهالسلام فضه را صدا زد تا آب بياورد فضه نداد دو مرتبه امام او را صدا زد اما او جواب نداد، تا سه مرتبه.
در اينجا حضرت خود برخاست آب بردارد وقتى از حجره خود بيرون رفت هاتفى صدا زد كه آب در سمت راست است، علىعليهالسلام آب را برداشت و وضو گرفت.
در اين هنگام پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم وارد شد در حالى كه قطرات آب وضو از محاسن علىعليهالسلام مى چكيد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم مى فرمود: يا على! آى مى دانى هاتف كه بود و ندايش چه بود؟ علىعليهالسلام عرض كرد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم بهتر مى داند.
حضرت فرمود: اين نداى برادرم جبرئيل بود، كه گفت: خداى عالم سلامت مى رساند و مى فرمايد: بر فضه غضبناك نباش علت اينكه برايت آب نياورد اين بود كه او در قائده زنانه است اينجا بود كه علىعليهالسلام براى فضه بخاطر ادبش دعا كرد: اللهم بارك لنا فى فضتنا خدايا! مبارك گردان و بركت خير بده به فضه ما.( ۲۸۹)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
علىعليهالسلام مى فرمايد: در روز جنگ احد كه مردم از اطراف رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم پراكنده گشتند من آن روز به قدرى براى آن حضرت ناراحت و پريشان گشتم كه سابقه نداشت. حال من، مانند حال كسى بود كه بر جان خود تسلط و اختيارى ندارد.
پيش روى حضرت با دشمنان مهاجم مى جنگيدم و آنها را از اطراف وى پراكنده مى ساختم، تا اينكه پس از گذشت لحظاتى به عقب بازگشتم تا از حال رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم خبرى بگيرم. اما هر چه جويا شدم خبرى نيافتم (نگران شدم) با خود گفتم:
پيامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم به كجا ممكن است رفته باش؟! احتمال فرار كه در حق وى منتفى است، احتمال شهادت هم در بن نيست، چون حضرت اگر شهيد شده بود بايد در ميان كشته ها ديده مى شد.
سپس راهى جز ين باقى نمانده كه او را به سوى آسمانها برده باشند و ما را از نعمت وجود او محروم كرده باشند علىعليهالسلام مى فرمايد: از شدت ناراحتى غلاف شمشيرم را شكستم و با خود گفتم: حال كه چنين است به تلافى فقدان وجود نازنين پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم چندان نبرد خواهم كرد تا كشته شوم.
آنگاه خود را به درياى دشمن زدم و آنان را از هر سو پراكنده ساختم. با فرار دشمن محوطه اى جلوى من باز شد ناگهان ديدم كه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم با حال ضعف و بيهوشى نقش بر زمين افتاده است.
(معلوم شد كه آن حضرت در تمام اين مدت زير دست و پاى دشمن بوده است) به جانب او رفتم و سرش را در دامن گرفتم نگاهى به من كرد و فرمود: على! مردم چه كردند؟
گفتم: به دشمن پشت كردند و كافر شدند و شما را به آنان تسليم كردند و خود گريختند.
در اين بين پيامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم متوجه حمله گروهى از سپاه دشمن شد كه قصد داشتند غافلگيرانه به او يورش ببرند، لذا فرمود: على! آنان را از من دور كن! من به جانب آنها حمله كردم و جمعشان را متفرق ساختم كه هر يك از آنها به سويى گريختند سپس پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود: على! آيا صداى رضوان را كه در آسمان در مدح و ستايش تو سخن مى گويد را نمى شنوى؟ او هم اينك بانك برداشته و مى گويد: شمشيرى جز شمشير على نيست و جوانمردى جز على نيست( ۲۹۰)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
علىعليهالسلام مى فرمايد: در بحبوحه جنگ احد شمشيرم دو نيم شد از ميدان نبرد بازگشتم و نزد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم آمده و عرض كردم:
اى فرستاده خدا! انسان چاره اى ندارد جز اينكه با شمشير بجنگد ولى شمشير من شكست.
پيامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم نگاهى به اطراف خود انداخت، آنگاه چشمانش به شاخه خشكيده نخلى افتاد كه در كنارى افتاده بود.
آن شاخه نخل را برگرفت و تكانى داد، كه ناگهان به شمشيرى مبدل شد و آن را به من داد. و اين همان شمشيرى است كه ذوالفقار نام گرفت. آن را بر كسى فرود نياوردم جز آنكه او را دو نيم ساختم.( ۲۹۱)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
علىعليهالسلام مى فرمايد در جنگ احد وقتى شانزده زخم عميق برداشتم، از شدت جراحت در چهار مورد از آن زخم ها من نقش بر زمين شدم، هر بار مرد خوش صورتى كه گيسوانى زيبا برگوشهايش آويخته بود و بوى خوشى از او به مشام مى رسيد بالاى سرم حاضر مى شد و بازوان مرا مى گرفت، و از زمين بلند مى كرد و مى گفت:
برخيز و بر مشركان و دشمنان حمله كن، چه اينكه تو در طاعت خدا و رسول او هستى و آن دو پيوسته از تو خشنودند
هنگامى كه خدمت رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم رسيدم و ماجراى آن مرد را باز گفتم آن حضرت فرمود.
على! چشمانت روشن باد، او جبرئيل بوده است.( ۲۹۲)
البته نكته مهم تر اينكه علىعليهالسلام مى فرمايد: من هر شمشيرى را كه مى زنم اول فكر مى كنم ببينم كجا وارد مى شود، گذشته و آينده آن فرد را در نظر مى گيرم و اگر بناست يك روزى از اين فرد انسان خوبى از كار درآيد من شمشيرم را وارد مى كنم و او را نمى كشم.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
علىعليهالسلام مى فرمايد: وقتى كه فتح يكى از قلعه هاى خيبر دشوار شد، رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم به ترتيب ابوبكر و عمر را براى فتح آنجا فرستاد، اما فتح قلعه صورت نگرفت( ۲۹۳) روز بعد پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم مرا در حالى كه مبتلا به چشم درد بودم، خواست سپس آن حضرت با آب دهان خود درد چشمم را معالجه كرد و برايم اين چنين دعا كرد:
پروردگارا (سوزش و سختى) گرما و سرما را از او برطرف كن
به بركت دعاى آن حضرت تا اين ساعت رنج گرما و سرما از من برطرف شده است، آنگاه پرچم را به دست گرفتم و به قلعه يهود يورش بردم و خداى متعال آنان را شكست داد و فتح و پيروزى را به دست من نصيب مسلمانان كرد.
در اين جنگ بود كه من ۲۵ جراحت برداشتم با همان وضع نزد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم آمدم، حضرت وقتى مرا ديد گريست سپس مقدارى از اشك ديدگانش را برگرفت و به زخم هايم ماليد، كه در جا آرام گرفت و از سوزش و درد راحت شدم.( ۲۹۴)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
علىعليهالسلام مى فرمايد: مرحب دلاور نامى عرب به ميدان مبارزه با من آمد و شعار مى داد و مى گفت:
من آن كى هستم كه مادرم، مرا مرحب ناميد، آماده كارزارم و تكاورى آزموده ام، كه گاهى با نيزه مى جنگم و زمانى با شمشير.
من به مصاف او رفتم. مرحب به منظور حفاظت هر چه بيشتر از خود قطعه سنگى را تراشيده بود و آنرا به سر خود نهاده بود و از آن به جاى كلاه خود استفاده مى كرد، چرا كه هيچ كلاه خودى نمى توانست براى سر بزرگ او پوشش ايجاد كند. من با ضربتى كه بر سر او فرود آوردم، آن سنگ شكافته شد و تيغه شمشير من بر فرق سرش اصابت كرد و او را به قتل رسانيد.( ۲۹۵)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
علىعليهالسلام مى فرمايد: در روز جنگ بدر پس از آنكه آفتاب بالا آمد و همه جا روشن شد و نبرد ميان ما و سپاه دشمن بالا گرفت من به منظور يافتن مردى از سپاه دشمن از معركه جنگ خارج شدم در اين بين چشمانم به سعد بن خيثمه افتاد كه با يكى از مشركان در حال جنگ بود، نبرد بن آن دو در حالى صورت مى گرفت كه هر دو بر فراز تپه اى از ريگ و شن قرار داشتند اما ديرى نپاييد كه سعد با زخم تيغ حريف خود از پاى در آمد و شهيد شد.
مشرك فاتح كه سر تا پا در حصارى از آهن و پوششى از زره، سوار بر اسب خود بود، همين كه مرا ديد از اسب خود پائين آمد و مرا به نام صدا زد و گفت: اى پسر ابوطالب! پيش آى تا باهم به نبرد پردازيم.
من به جانب او رفتم و او نيز به پيش آمد.
من چون قامتم كوتاهتر از او بود، از طرفى او در بلندى قرار داشت من خود را به عقب كشيدم تا از يك تساوى نسبى برخوردار شويم.
آن بيچاره اين حركت مرا بر ترس و فرار من حمل كرد از اين رو گفت:
اى پسر ابوطالب! آيا فرار مى كنى؟
به او گفتم: دور شده: به زودى باز مى گردد (مثلى است كه در روايت آمده است)
حضرت مى فرمايد: وقتى كه من جاى پاى خود را محكم مى كردم، او ضربتى به من حواله كرد كه با سپر خود آن را دفع كردم. شمشير او در سپر من گير كرد و در حالى كه براى رهايى آن تلاش مى كرد من ضربتى بر كتف او زدم كه از شدت و سنگينى آن به لرزه در آمد و زره اش از هم گسست.
من پنداشتم كه از سوزش زخم آن ضربه، كار او تمام شد. اما به ناگاه برق شمشير ديگرى را از پشت سر ديم من به سرعت سر خود را پائين كشيدم و آن شمشير فرود آمد و چنان به سر آن مشرك اصابت كرد كه جمجمه او را همراه كلاه خودش به هوا پرتاب كرد. آنگاه زننده آن گفت: بگير (اى مشرك) منم فرزند عبدالمطلب.
آنگاه ديدم ضارب عمويم حمزه و مقتول هم طعيمة بن عدى است.( ۲۹۶)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
علىعليهالسلام مى فرمايد: پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم در حالى كه در آغوش من تكيه داده بود و دهان در گوش من داشت، متوجه حركت زشت دو تن از همسرانش (عايشه و حفصه دختران ابوبكر و عمر) شد كه سعى داشتند با استراق سمع از سخنان آهسته و پنهانى پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم سر در بياورند.
رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم همانجا بر آشفت و گفت: پروردگارا! شنوايى را از ايشان بازگير.
سپس فرمود: على! اين آيه را ديده اى:
كسانى كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته انجام مى دهند بهترين خلق خدا هستند( ۲۹۷)
آيا مى دانى آنان چه كسانى هستند؟ گفتم: خدا و رسولش بهتر مى دانند، فرمود: آنان شيعيان و ياوران تو هستند وعده ديدار من و آنان كنار حوض كوثر...
آن روز (قيامت) از تو و شيعيانت نام مى برند و همه آنها با چهره هايى برافروخته و روشنايى كه از پيشانى و سجده گاه آنان مى درخشد، در حال نشاط و نزد من آيند...( ۲۹۸)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
علىعليهالسلام مى فرمايد: لحظه اى كه براى غسل دادن رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم آماده مى شدم، همين كه بدن پاك و پاكيزه آن جناب را بر سكو نهادم، صدايى از گوشه اتاق به گوشم رسيد، كه گفت: اى على! محمد را غسل مده، بدن پاك و مطهر او احتياج به غسل و شستشو ندارد
از سخن او در دلم گمانى كوتاه پيدا شد (اما بزودى برطرف شد و به خود آمدم و) گفتم: واى بر تو، تو كه هستى؟!
پيامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم ما را به غسل و شستشوى خود فرمان داده و تو ما را از آن نهى مى كنى؟!
در همين حال آواز ديگرى با صدايى بلندتر شنيده شد كه گفت: يا على! او را بشوى و غسل ده، كه بانگ نخستين از شيطان بود. او به سبب حسدى كه بر محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم دارد، خوش ندارد كه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم با غسل و طهارت پاى بر بساط پروردگار خويش بگذارد.
گفتم: اى صاحب صدا! از اين كه او را به من معرفى كردى خدا به تو پاداش نيك دهد، اما تو كيستى؟
گفت: من خضر نبى هستم، كه براى تشييع جنازه پيغمبر خاتمصلىاللهعليهوآلهوسلم آمده ام.( ۲۹۹)