و ان يونس لمن المرسلين. اذ ابق الى الفلك المشحون. فساهم فكان من المدحضين.
(سوره صافات: ۱۴۵)
به امر پروردگار عالم، يونس بن متى، بار نبوت و پيامبرى را به دوش گرفت و به راهنمائى مردم نينوا مشغول شد و آن قوم بت پرست را به سوى خداوند دعوت كرد.
چون روح آن قوم با بت پرستى خو گدفته بود، دعوت يونس رارد كردند و گفتند: اين چه سخنى است كه مى گوئى؟! و اين چه دروغى است كه براى ما آوردى؟ اين بتها هستند كه پدران و مادران ما آنها را مى پرستيدند و در برابر آنها خضوع و خشوع مى نمودند. ما هم به پيروى از آنها، از پرستش بتها رو نمى گردانيم و خدايان خود را رها نمى كنيم.
يونس آنان را از تقليد كور كورانه و پيروى از روش غلط پدران توبيخ كرد و گفت بيائيد به عقل و خرد خود رجوع كنيد و پرده اوهام را از مقابل ديده دل برداريد و ببينيد اين بتها لياقت و شايستگى پرستش را دارند؟! او آيا اين موجودات بى جان، قادر بر نفع و ضررى هستند؟! اين روش ناپسند شما، موجب خشم و غضب پروردگار مى شود و آخر الامر عذاب دردناك خداى آسمان و زمين شما را فرا مى گيرد. اينك پيش از آنكه گرفتار عذاب خدا شويد، به فكر نجات خود باشيد.
قوم به سرسختى و لجاج خود ادامه دادند و گفتند: اى يونس بى جهت اين همه زحمت بهه خودت مده و ما را به سوى خدايت خودت دعوت نكن. ما نه از عذاب خداى تو مى ترسيم و نه به خداى تو ايمان مى آوريم، تو هر چه مى خواهى بكن.
يونس از سرسختى قوم خود خسته و دلگير شد و از سخنان نابخردانه آنان غضبناك گرديد و با حال خشم و غضب سر به بيابان گذاشت و از ميان قوم بيرون رفت.
يونس به گمان اينكه وظيفه خود را انجام داده و ديگر دعوت اثرى ندارد، پيش از اينكه از طرف خدا مأمور به رفتن شود از ميان قوم خارج شد و راه بيابان را در پيش گرفت.
با رفتن يونس، آثار عذاب خدا در ميان آن قوم پديدار گرديد و هوا به شدت منقلب و تاريك شد، از اين رو قوم متوجه خطاى خود شدند و پى به اشتباه خود بردند. در ميان آنها مرد عالم و دانشمندى وجود داشت كه نسبت به آن قوم بسى مهربان و خير خواه بود. در آن حال مرد عالم قوم را نزد خود خواند و گفت: اينك آثار عذاب خداوند آشكار شده. بيائيد پيش از نزول عذاب توبه كنيد و از پيشگاه خداوند طلب آمرزش نمائيد.
به راهنمائى آن مرد عالم، تمام مردم از زن و مرد، پير و جوان در بيابان آمدند، ميان بچه ها و مادرها وبين زنها و مردها جدائى انداختند و همه با هم به درگاه خداوند ناليدند. سراسر بيابان پر ازوضجه شد و به دنبال اين عمل، دريچه رحمت الهى به روى آنان گشايش يافت و عذاب برطرف گرديد.
و اذ النون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر عليه فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت .
(سوره انبياء: ۸۸)
يونس از ميان قوم خود خشمناك خارج شد و سر به بيابان گذاشت و پس از پيمودن مسافت بسيارى به كناردريا رسيد. در آنجا جمعى را ديد كه در كشتى نشسته و آماده حركت هستند. از آنها درخواست كرد كه مرا با خود، در كشتى بنشانيد. چون آثار بزرگى و جلال از سيماى يونس آشكار بود، مسافرين كشتى، او را با آغوش باز پذيرفتند و در كشتى جاى دادند.
كشتى در دريا به راه افتاد و كم كم از ساحل دريا دور شد، وسط دريا امواج سخت و هولناك بر كشتى حمله آورد و خطر غرق، همه مسافرين را تهديد كرد. از اين رو تصميم گرفتند، به قيد قرعه يكى از مسافرين را به دريا افكنند تا دريا ساكت و خطر دريا از كشتى برداشته شود.
قرعه كشيدند و به نام يونس درآمد، ولى مسافرين به احترام يونس قرعه را تجديد كردند. دفعه دوم به نام يونس درآمد. باز هم دلشان راضى نشد آن مرد بزرگوار را به دريا افكنند. لذا براى سومين بار قرعه كشيدند باز به نام يونس درآمد. در اين موقع چاره اى نديدند جز اينكه يونس را به دريا افكند و يونس متوجه شد كه به واسطه ترك اولى و بيرون آمدن از ميان قوم خود بدون فرمان خدا، شايد گرفتار چنين بلائى شده و به هر حال خدا را در اين كار حكمتى است. لذا بدون چون و چرا خود را به دريا افكند و در كام دريا فرو رفت.
در آن حال خداوند ماهى عظيمى را مأمور كرد كه يونس را ببلعد ولى او را در مزاج خود هضم نكند و لطمه اى به او نرساند بلكه در دل خود براى او پناهگاهى قرار دهد تا امر خداوندى اجرا شود.
شبها و روزها مى گذشت و يونس در شكم ماهى و ماهى هم در دل دريا به شكافتن آبها و پيمودن ظلمت هاى قعر دريا مشغول بود. در آن زندان عجيب و غم انگير: اندوهى بزرگ بر يونس غالب شد و با حال غم و افسردگى به خداى متعال پناهنده شد و در آن تاريكيها ندا بر آورد: خداوندا جز تو خدائى نيست و تو از هر عيبى منزهى. من از ستمكاران بوده ام. خداوند دعاى او را مستجاب فرمود و به آن ماهى فرمان داد كه يونس را كنار دريا بگذارد. ماهى را به حال فرسودگى و ناتوانى كنار دريا بر زمين گذاشت و چون پوست و بدن او تاب مقاومت در برابر تابش آفتاب را نداشت خداوند كدو بنى را بر او برويانيد تا در سايه برگهاى آن استراحت كند و از ميوه آن بخورد و نيروى از دست رفته خود را به دست آورد.
چيزى نگذشت كه يونس سلامتى و تندرستى خود را بازيافت و خداوند به او وحى فرستاد كه به سوى قوم خودت برگرد زيرا آنها ايمان آورده و از پرستش بت دورى نموده اند. يونس به ميان قوم خود برگشت و از مشاهده آن وضع متعجب شد كه چگونه آن مردم از بت پرستى دست كشيده اند و نام خداوند را بر زبان مى رانند.
قوم از او استقبال كردند و يونس هم به راهنمائى و رهبرى آنان مشغول شد.