4%

داستان حنين

  لقد نصر كم الله فى مواطن كثيرة و يوم حنين اذ اعجبتكم كثرتكم فلم تغن عنكم شيئا...

(سوره توبه: ۲۶)

مكه گشوده شد. آخرين پايگاه قريش سقوط كرد. براى مشركين قريش ‍ مسلم گرديد كه ديگر مقاومت در برابر اسلام، اثرى جز هلاكت و بدبختى نخواهد داشت. ولى دو قبيله بزرگ و نيرومند«هوازن» و«ثقيف» كه در طائف بسر مى بردند، خود را از قريش مجهزتر و قوى تر مى شمردند و به همين جهت بزرگان قبيله نزد مالك بن عوف، رهبر هوازن جمع آمدند و با چهار هزار مرد جنگجو آماده حركت شدند. در اين بسيج، زنان و فرزندان و چهار پايان خود را نيز حركت دادند.

مالك، براى تقويت نيروهاى خود، از قبيله بنى سعد استمداد كرد. آنان جواب گفتند كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله دوران شير خوارگى و رضاع خود را در قبيله ما گذرانده و رضيع ما است. هرگز با او به جنگ برنمى خيزيم. وى دست بردار نبود. پى در پى با افراد آن قبيله مكاتبه و مذاكره كرد تا جمعى از آنها را فريب داد و با خود همراه نمود.

دريدبن صمه، پيرمردى سابقه دار و دنيا ديده كه به واسصطه پيرى نابينا شده بود، در آن لشكر حضور داشت. از همراهانش پرسيد: اينك شما در چه زمينى هستيد؟ گفتند: در وادى اوطاس. گفت: جاى مناسبى است براى جنگ. ولى به چه مناسبت صداى چهارپايان و گوسفندان به گوش ‍ مى رسد؟

اين گريه بچه ها و زنها از كجا است؟

گفتند: رئيس قبيله، مالك بن عوف، تمام زنها و كودكان و چهارپايان را حركت داده تا هر مردى، از زن و بچه و اموالش دفاع كند و مردانه براى حفظ آنها بكوشد. گفت: بخداى كعبه قسم كه مالك بزچران است و از رموز جنگ بى خبر. او را نزد من آوريد. وقتى مالك آمد، دريد به او گفت:

اى مالك! تو امروز رياست قومت را به عهده دارى. بايد با هوشيارى در هر كارى اقدام كنى. كسى از آينده خبر ندارد. دستور بده كه زنان و كودكان به جايگاه خود بازگردند. چهارپايان را نيز به محل خود ببرند. تو با مردان جنگجو و سربازان مسلح خود با دشمن روبرو شو. اگر موفقيت يافتى، آوردن قبيله آسان است و اگر شكست خوردن، از رسوائى زنان و همسران در امانى. مالك گفت: تو پير شده اى و عقل و خردت زايل گشته. در اين كارها دخالت نكن.

پانزده روز از توقف رسول اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله در مكه گذشته بود كه خبر حركت اين سپاه به عرض رسيد. پيغمبر با دوازده هزار مسلمان براى سركوبى آن قوم از مكه خارج شدند.

پرچم بزرگ بدست علىعليه‌السلام سپرده شد و ساير كسانى كه در فتح مكه پرچم دار بودند، در اين جنگ نيز همان پرچم را بدست داشتند.

برخلاف جنگ هاى گذشته كه هميشه تعداد مسلمانان كمتر از كفار بود در اين جنگ از نظر عدد و تجهيزات فزونى قابل توجهى داشتند و به همين جهت نخوت و غرورى در بعضى از افراد پيدا شد و حتى ابوبكر گفت: عچب لشكرى جمع شده. ما هرگز شكست نخواهيم خورد!

خالدبن وليد كه فرمانده طلايه سپاه بود، و با افراد بنى سليم پيشاپيش سپاه حركت مى كرد، هنگام عبور از پيچ و خم دره اى، با حمله ناگهانى قبيله هوازن روبرو شد. اين حمله چنان غير منتظره و وحشت آور بود كه ستون طلايه، بدون هيچ گونه عكس العمل و مقاومتى از هم پاشيد. فرار آنها در روحيه ساير مسلمانان كه از عقب مى آمدند، اثر نامطلوبى گذاشت و همه پا به فرار گذاشتند.

علىعليه‌السلام كه پرچم را بدست داشت با چند نفر از بنى هاشم كه عددشان از عدد انگشتان دو دست تجاوز نمى كرد، در حضور رسول اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله باقى ماندند و به جنگ ادامه دادند و آنها عبارت بودند از: عباس بن عبدالمطلب، فضل بن عباس، ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب، نوفل بن حارث، ربيعة بن حارث، عبد الله بن زبير بن عبدالمطلب عتبة بن ابى لهب كه همه از بنى هاشم بودند و شخص ديگرى به نام ايمن بن ام ايمن كه در همان ماجرا كشته شد. اينان در سه طرف رسول اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله و علىعليه‌السلام از پيش روى آن حضرت مى جنگيد.

رسول اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله كه فرار مسلمانان را ديد، به عباس كه صدائى قوى داشت، فرمان داد بر تپه اى بالا رفت و فرياد زد: اى گروه مهاجر و انصار! اى اصحاب سوره بقره! اى ياران بيعت شجره! كحا فرار مى كنيد؟!! اينك رسول خدا در اينجا است!

مسلمانان كه نداى عباس را شنيدند، بازگشتند و به خصوص جماعت انصار در بازگشتن، پيش دستى كردند. ميدان جنگ گرم شد و در مدتى كوتاه سپاه هوازن به وضع خجلت آورى فرا كردند و مسلمانان به تعقيب آنان پرداختند. متجاوز از يكصد نفرشان كشته شدند و مالك رهبر آنها به قلعه طائف گريخت و زنان و چهارپايان و اموالشان بدست مسلمانان افتاد.

رسول اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله تا طائف آنان را تعقيب كرد و تا پايان ماه شوال، طائف در محاصره بود. چون ذيقعده كه از ماه هاى حرام است، فرا رسيد، پيغمبر اسلام از محاصره طائف دست كشيد و بسوى مكه رهسپار شد. چون به «جعرانه» رسيد، غنائم جنگى را بين سربازان تقسيم كرد و در اين تقسيم براى الفت دادن دلهاى قريش و ساير اعراب كه تازه اسلام را پذيرفته بودند، سهم بيشترى به آنان عطا فرمود و به جماعت انصار از غنائم چيزى نداد.

سعد بن عباده كه رئيس انصار بود، به حضور پيغمبر آمد و اظهار داشت كه: جماعت انصار از محروميت خود در تقسيم غنائم افسرده اند! فرمود: آنان را در اين نقطه جمع كن تا با ايشان سخن گويم. چون انصار گرد آمدند، رسول اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله در براى آنها ايستاد و پس از حمد و ثناى الهى فرمود: اى گروه انصار! مگر نه اين است كه من به شهر شما (مدينه) آمدم در حاليكه شما گمراه بوديد. خداوند شما را به راه حق هدايت كرد. تهى دست بوديد، شما را بى نياز نمود. با يكديگر دشمن بوديد، دلهاى شما را به هم نزديك كرد و الفت داد. گفتند: چون بود يا رسول الله!

سپس فرمود: اى گروه انصار! چرا جواب سخنان مرا نمى گوئيد؟! گفتند: چه بگوئيم؟! و چه جواب دهيم؟! خدا و رسول بر ما منت دارند. فرمود: بخدا قسم اگر بخواهيد، مى توانيد جواب گفته هاى مرا بگوئيد و راست هم بگوئيد.

بگوئيد: تو به شهر ما آمدى در حاليكه بى پناه بودى. ما تو را پناه داديم. تهى دست بودى، با تو مواسات كرديم. ترسان بودى ايمنت ساختيم. بى يار و ياور بودى، ياريت كرديم. گفتند: منت خدا و رسوال را است.

پس از آن رسول اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله در حاليكه از چهره اش، مهر و شفقت مى باريد، به سخنان خود اينطور ادامه داد: اى طايفه انصار! شما به واسطه اينكه من مقدارى از مال دنيالى فانى را به گروهى واگذار كردم تا دلهاشان به اسلام متمايل گردد، افسرده خاطر شديد. آيا ميل نداريد كه ديگران با گوسفند و شتر به وطن خود بازگردند و شما با پيغمبر خدا؟!

قسم به آن خدائى كه جانم بدست تواناى او است، اگر تمام مردم از راهى بروند و انصار از راهى ديگر، من از راهى مى روم كه انصار رفته اند و اگر مساله هجرت نبود، من مردى از انصار مى بودم. خداوندا! انصار و فرزندان انصار و نوادگان انصار را مورد رحمت و عنايت خود قرار بده.

از اين صخنان همه به گريه افتادند و قطرات درشت اشك از ديدگان آنها جارى شد و همه يكصدا گفتند: به تقسيم خدا و پيغمبرش راضى و خشنوديم و پراكند شدند.

در ميان اسيران حنين، دختر حليمه سعديه، خواهر رضاعى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ديده مى شد. وى خود را معرفى كرد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله او را مورد مرحمت قرار داد و عباى خود را زير پاى او گسترد و مدتى با او صحبت كرد و آنگاه او را مخير گردانيد كه به وطنش برگردد يا با آن حضرت بماند. او بازگشت به وطن را اختيار كرد و چون خواست خداحافظى كند، پيغمبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله يك كنيز و چند گوسفند و دو شتر به او بخشيد و روانه اش كرد.

در آن موقع هيئتى از طايفه هوازن به حضور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله رسيدند و اسلام اختيار كردند. نماينده آن هيئت آغاز سخن كرد و چنين گفت: اى پيغمبر خدا! در ميان اين اسيران خاله هاى تو و زنانى كه تو را در دوران كودكى پرورش داده اند، اسير شده اند. ما اگر كسانى از قبيل نعمان بن منذر را در طايفه خود پرورش داده و سپس بدست آنها اسير مى شديم، اميد محبت و مهر از آنان مى داشتيم. اينك كه تو نيك سيرت ترين و بزرگوارترين افراد بشرى. سپس بيانات خود را با خواندن اشعارى خاتمه داد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در پاسخ آن هيئت فرمود: كدام يك از اين دو چيز نزد شما محبوب تر و ارزنده تر است؟ اسيران يا اموال؟ گفتند: يا رسول الله! ما را ميان ثروت و حسب مخير ساختى. ما به حسب و شرافت خود بيشتر از هر چيز اهميت مى دهيم. درباره گوسفند و شتر سخن نمى گوئيم. فرمود:

اسيرانى كه در سهم بنى هاشم قرار گرفته اند، همه به شما مسترد مى شوند و درباره اسيران ديگر كه تعلق به ساير مسلمين دارند، با آنها سخن مى گويم و شفاعت مى كنم كه با شما برگردانند و خودتان هم با مسلمانان حرف بزنيد و اسلام آوردن خود را به اطلاع آنان برسانيد.

هيئت هوازن رفتند و چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از نماز جماعت فارغ شد از جاى برخاستند و مطلب را با صداى بلند در حضور تمام مسلمانان اظهار كردند. پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: اى مسلمانان! من سهم بنى هاشم را به اين قوم بخشيدم و اسيرانشان را رد مى كنم. شما هم هر كدام ميل داريد. اسيران اين هيئت را به آنها رد كنيد و هر كدام ميل نداريد بلاعوض رد كنيد، قيمت آن را بگيريد و من شخصا قيمت را مى پردازم. همه مسلمين به جز دو نفر اسيران را رد كردند و آن هيئت در نهايت مسرت بازگشتند.

در پايان كار، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پيامى براى مالك ابن عوف (رئيس قبيله هوازن) فرستاد كه: اگر به ما بپيوندى و مسلمان شوى، نه تنها از لغزش هاى گذشته تو مى گذرم، بلكه اسيران و اموالت را به تو بر مى گردانم و صد شتر هم اختيار كرد. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به تمام آنچه گفته بود، وفا كرد و علاوه بر آن، او را رهبر ساير افراد قبيله اش قرار داد و با پايان يافتن اين غائله سراسر شبه جزيره عرب در برابر اسلام تسليم گرديد.