4%

لوط

  و لوطا اذقال لقومه اتاتون الفا حشة ما سبقكم من احد من العالمين .

(سوره اعراف: ۸۰)

ابراهيم خليل پس از استقرار در سرزمين فلسطين، رفته رفته داراى اغنام و احشام فراوان شد و بدليل محدود بودن چراگاهها، برادرزاده اش لوط، به يكى از روستاهاى آن منطقه بنام «سدوم» مهاجرت كرد.

اهالى روستا، مردمى منحرف بودند كه گناهان گوناگون و آلودگى هاى فراوان در ميان آنها رواج داشت. مردم آزادى، دزدى، غارتگرى و در يك كلام مردمى شرور و درنده خو بودند.

اگر ناشناسى دوره گرد يا پيله ورى غريب به آن سرزمين قدم ميگذاشت، دورش را ميگرفتند و هر كدام مقدارى از كالاها و اموال او را ميخوردند يا ميبردند و او را بينوا و درمانده رها مى كردند. آه و ناله او هم در دل سياه آنها اثر نميگذاشت و با قهقه هاى مستانه او را بمسخره ميگرفتند.

كنار معابر مى نشستند و سنگريزه هائى در ميان انگشتان خود ميگذاشتند و هر ناشناسى از آنجا ميگذشت، او را هدف قرار ميدادند و آزارش مى كردند و باو ميخنديدند.

نارواترين كارى كه در آنها رايج بود و قرآن كريم شديدترين انتقاد را نسبت بآن انجام داده، لواط يا همجنس گرائى بود.

كارى كه آثار نامطلوب فراوان دارد. خانواده ها را از هم ميپاشد و در دراز مدت، به انقراض نسل بشر مى انجامد.

لوط از جانب خدا مأموريت يافت تا آن قوم را بسوى پاكى و تقوا دعوت كند و با مفاسد و زشتيها بمبارزه برخيزد.

لوط با دلسوزى و محبت، دعوت خود را باطلاع قوم رسانيد و گفت: من از جانب خداوند براى شما پيام آورده ام. شما سابقه مرا ميدانيد. امانت و صداقت من بر شما روشن است. هرگز از من دروغ و خيانتى نديده ايد. در در رسانيدن پيام خداوند نيز جانب امانت را رعايت ميكنم و سخنى بر خلاف حق نميگويم.

بيائيد تقوا پيشه كنيد و راهنمائيهاى مرا بكار بنديد تا به سعادت برسيد. اين را هم بدانيد كه من از شما مزدى نميخواهم و بدنبال مال و مقام نيستم مزد من تنها با خدا است.

همجنس گرائى شما گناهى است بزرگ، شما همسران خود را كه خداوند براى شما آفريده است رها كرده ايد و باين كار ناروا پرداخته ايد.

گفتند: اى لوط، دست از اين سخنان بردار و ما را بحال خود بگذار تا ما هم بگذاريم زندگى كنى و در اين منطقه به كارت ادامه دهى.

تلاش سى ساله لوط، در راه هدايت و ارشاد انقوم، تلاشى بيحاصل و مشت بر سندان كوبيدن بود. نه تنها آن قوم شرور، دست از راه و روش خود بر نداشتند، كه در صدد اخراج و تبعيد پيامبر بزرگوار خود بر آمدند.

در گوشه و كنار، بگوش مردم ميخواندند كه لوط و فرزندانش، افرادى هستند كه ميخواهند پاك و پاكيزه زندگى كنند جاى آنها اينجانيست، بايد از اين روستا بروند مانع آزاديهاى ما و عيش و نوش هاى ما نباشند.

لوط كه از هدايت آن قوم كاملا مأیوس شد، دست بدرگاه خدا برداشت و دفع شر آنها را از خدا درخواست نمود.

گناه كثيف و غير انسانى لواط، نه تنها اعتراض لوط كه خشم خدا را بر انگيخت و فرشتگانى را مأمور فرمود كه آن منطقه را زير و رو و آن قوم را نابود سازند.

فرشتگان كه بصورت بشر در آمده بودند، در سر راه خود، بخانه ابراهيم خليل وارد شدند و بعنوان ميهمان تازه وارد بر سفره او نشست. ابراهيم كه پيامبرى مهدبان و مهمان نواز بود، براى پذيرائى ميهمانان، تلاش گسترده اى را آغاز كرد و گوساله اى را سر بريد و گوشت آنرا بريان كرد و در برابر آنان نهاد.

ميهمانان به تماشاى غذاهاى مطبوع اكتفا كرده و دست بسوى آن دراز نكردند. غذا نخوردن ميهمانان، ابراهيم را نگران كرد ولى بزودى با بيان مأموريت خود - هلاك كردن قوم لوط - او را از نگرانى در آوردند.

مأموريت فرشتگان، براى ابراهيم و همسرش ساره، خبرى مسرت بخش ‍ بود، زيرا آن دو از وضع قوم لوط و آلودگى ها و سرسختى و لجاجتشان آگاه و نسبت به جان لوط و فرزندانش شديدا نگران بودند.

در همان حال فرشتگان مژده فرزندى شايسته - اسحاق - را به ابراهيم و ساره دادند. آرى خداوند كه پاداش نيكوكاران را ضايع تميكند، اجر بانوئى همانند ساره كه در راه اهداف همسرش ابراهيم سختى هاى بسيارى را تحمل نموده و براى نشر و گسترش اساس يكتاپرستى، دوش بدوش او فداكارى كرده بود، بوى عطا فرمود.

در دوران پيرى و سالخوردگى، در حاليكه حدود نود سال از عمر ساره گذشته بود و در چنين دورانى احتمال بارورى زنان وجود ندارد، خداوند با ابراهيم و ساره، اسحاق را عطا فرمود.

ابراهيم كه از مژده فرزند، آنهم از ساره، بشدت مسرور شده بود، درباره قوم لوط با فرشتگان به گفتگو پرداخت.

او از قوم لوط دل خوشى نداشت و آنانرا مستحق عذاب ميدانست ولى از هلاك آنها نيز خشنود نبود. بدينجهت درصدد برآمد، مهلت ديگرى براى آنقوم بگيرد تا براى آخرين بار فرصتى در اختيار آنان گذاشته شود. اما قلم قضاى پروردگار، هلاكت قطعى آنقوم فاسد و شرور را رقم زده و زمان تعيين شده غير قابل تغيير بود.

فرشتگان با ابراهيم خداحافظى كردند و بجانب روستاى (سدوم) رهسپار شدند. قبل از غروب آفتاب بآن روستا رسيدند و لوط را كه در مزرعه خود در بيرون از قريه سرگرم كار بود، ملاقات كردند و از او خواستند، شب را در خانه او بگذرانند و ميهمان او باشند.

مشكل بزرگى براى لوط بود. او كه مردم روستا و اخلاق زشت آنها را ميدانست، براى اين ميهمانان جوان و زيبا روى، احساس خطر ميكرد.

آرى، آنها هر تازه واردى قدم به آن روستا ميگذاشت، بدون كمترين شرم و حيا مورد آزار و تجاوز وحشيانه قرار ميدادند و به هيچكس رحم نميكردند.

لوط كسى را نداشت كه از ميهمانانش دفاع كند و قدرتى نداشت كه مردم وحشى را بجاى خودشان بنشاند.

از طرفى وظيفه ميهمان نوازى ايجاب ميكرد، از اين جوانان غريب كه آثار بزرگ و بزرگوارى در صورتشان مشهود بود، پذيرائى كند.

اضطراب، ترديد، نگرانى و چاره جوئى، افكارى بود كه لوط را احاطه كرده بود و در پى يافتن راه چاره اى بود.

بالاخره تصميم گرفت ميهمانان را بيرون روستا معطل كند تا شب فرا رسد و رفت و آمدها قطع گردد و در تاريكى شب آنان را به خانه ببرد، شايد از شر آن قوم در امان بمانند.

شب فرا رسيد و هوا تاريك شد و لوط باتفاق ميهمانان رهسپار خانه شد و خوشبختانه كسى هم آنها را نديد و بسلامت، وارد خانه شدند.

كسى از مردم آنها را نديد ولى چه ميتوان كرد وقتى كانون خطر در داخل خانه باشد و گزارش ورود ميهمانان را به قوم اطلاع دهد.

آرى همسر لوط كه هرگز دعوت لوط را باور نكرده و با دشمنان او همواره همفكر بود بر بام خانه آتشى افروخت و با اين علامت، قوم را از ورود

ميهمانان باخبر ساخت.

هنوز از ورود ميهمانان چيزى نگذشته بود كه اشرار دسته دسته، دوان دوان و شادى كنان به خانه لوط هجوم آوردند و قصد ورود به خانه را داشتند. لوط جلو در، به مقابله آنها شتافت و زبان به نصيحت آنها گشود: اى مردم، اينها ميهمانان من هستند، حرمت آنها را پاس داريد، مرا رسوا نكنيد، آبروى مرا نزد ميهمانان نريزيد. اينها در پناه من و در خانه منند. ديوانگان شهوت و انسان نماهاى افسار گسيخته، گويا سخنان درد آلود و ملتمسانه لوط را نمى شنيدند و براى ورود به خانه هر لحظه بر فشار خود مى افزودند.

لوط كه خود را در برابر آن گروه ناتوان مى ديد فرياد زد: آيا در ميان شما يك مرد رشيد، يك انسان با شرف، يك فرد عاقل و فرزانه كه جلوى طغيان و ديوانگى شما را بگيرد نيست؟ اگر قوه و قدرت داشتم يا پشتيبان نيرومندى در اختيارم بود، نشان ميدادم كه با شما چگونه بايد رفتار كرد.

تا اين لحظه فرشتگان تماشاگر ماجرا بودند و سخنى نمى گفتند ولى وقتى وقاحت و بيشرمى قوم از حد گذشت و ناراحتى و اضطراب ميزبان بزرگوار بآن درجه رسيد، خود را معرفى كردند و لوط را دلدارى كردند:

اى لوط، ما فرستادگان پروردگار توايم. آسوده خاطر باش كه آنها نمى توانند به تو آسيبى برسانند. تو همراه خانواده ات در اين دل شب از اين روستا بروى و نگاهى هم پشت سرتان نكنيد. لحظه نابودى اين قوم از جانب خداوند هنگام طلوع صبح تعيين شده است.

اين سخنان، سروش نجاتى بود كه در آن لحظه حساس بر دل دردمند و پر اضطراب لوط فرود آمد و او را از آنهمه تشويق و نگرانى نجات داد و خاطرش آسوده گشت.

اشرار كه هنوز ميهمانان را نشناخته بودند، فشار ميآوردند تا داخل شوند ولى فرشتگان مشتى خاك بر صورت آنها پاشيدند كه همگى كور شدند و پا به فرار گذاشتند.

شايد مهلت آنشب و تاخير عذاب تا بامدادان، لطفى بود از جانب خداوند مهربان كه باز هم فرصتى به آن قوم داده شود، شايد بخود آيند و از كردار زشت خود پشيمان شوند و بدرگاه حضرت ابديت توبه كنند. و نجات يابند. ولى انحراف آن قوم به حدى رسيده و شيطان به گونه اى بر آن ها تسلط يافته بود كه توبه و بازگشت به حق نيز در آنها راه نيافت.

لوط همراه خانواده اش، شبانه از آن منطقه خارج شدند ولى همسرش با آنها همراهى نكرد و در روستا ماند. ساعت مقرر فرا رسيد. صبح طالع شد. زلزله اى بسيار شديد روستا را لرزانيد، زلزله اى كه ساختمانها را ويران و بناها را در هم فروريخت و منطقه را زير و رو كرد. آنگاه بارانى از سنگريزه هاى مخصوص بر آنها فرو باريد و آن قوم سركش، با تمامى آثارشان زير باران سنگريزه ها مدفون گرديدند و نام و نشانى از آنان در صفحه روزگار باقى نماند.

اين سرنوشت شوم و دردناك، به خاطر گناه دامنگير آنقوم شد ولى اينگونه كيفرهاى وحشتناك مخصوص قوم لوط نبود كه هر جامعه آلوده و گناهكارى در معرض اينگونه عذابهاست.