2%

سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )

فرایاد: همنشین پادشاه ، کسی ست که مردم از خاص تا عام به او حد می ورزند اما او به سبب غم های پنهانی که بدان ها مبتلاست و مردم بر آن آگاه نیستند، خور ترحم است و بدین سبب ، یکی از حکیمان گفته است : همنشین پادشاه ، همانند کسی است که بر پشت شیر نشسته است زیرا، در همان حال که بر او سوار است ، شاید که او را بدرد پس ، ظاهر حال کسی که همنشین پادشاه است ، تو را فریفته نسازد، و به احوال باطنی اش بیندیش ! و به پریشانی خاطرش بدی آینده اش و دگرگونی احوالش .

آن خو گرفته ای که تو ساقی او شوی

پیدا شراب نوشد و پنهان جگر خورد .

فرایاد: ای خواستار مشتاق ! من به انداره خردمندی و شناخت تو، با تو سخن می گویم زیرا که پایگاه رازهای پنهانی از رتبه و شاءن تو برتر است و طمع مدار! که بر تو امر پوشیده ای را آشکار سازم و شراب ناب سر به مهر، در کام تو بریزم زیرا که تو تاب نوشیدن آن را نداری و کسانی همچون تو، طاقت رهروی آن راه ها را ندارند .

اما، اگر از مرتبه (عوام ) در گذشتی و به درجه (صاحب نظران ) و (خردمندان ) نزدیک شدی ، من ، از شراب (میان حالان ) به تو می نوشانم و تو را از این بخشش بی نصیب نمی گذارم پس ، بدان حباب ها که از آن شراب در جام تست قانع باش ! و طمع در ابریق ها و کوزه ها مبند!

باده خواهی ؟ باش ! تا از خم برون آرم ، که من

آن چه در جام و سبو دارم مهیا، آتش است .

سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )

فرایاد: گاه ، دمی از دم های (انس ) بر دل دنیا دوستان و صاحبان علاقه های پست و سرگرمان به کار دنیا می وزد و بدان سبب ، مشام جان هاشان عطر آگین می شود و روح حقیقت در استخوانهای مرده شان می دمد و زشتی فرو رفتن در پلیدی های جسمانی را در می یابند و به پستی سیر قهقرایی ، در دره های هیولایی ، اعتراف می کنند و به رهروی در راه راست علاقه مند می شوند و از خواب غفلت ، به مبداء و معاد، آگاه می شوند لیکن ، این آگاهی ، زودگذر است و به زودی نیست می شود و ای کاش ! که تا رسیدن به جذبه الهی ، باقی می ماند! تا آلایش های دنیای آگنده به دروغ را می برد! و آنان را از پلیدی های دنیای فریبکار، پاک می کرد! اما، پس از زوال آن نفخه قدسی ، و گذشتن آن دم انسی ، به طبیعت قهقرایی خویش و آن پلیدی ها، باز می گردند و بر آن حال دیریاب ، دریغ می خورند، و زبان حالشان ، به این گفتار صاحبان کمال ، گویاست که :

تیری زدیّ و زخم دل آسوده شد از آن

هان ای طبیب خسته دلان ! مرهم دگر

سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )

فرایاد: اگر پدرم که - خدا روح او را پاک گرداند!- از سرزمین عرب به ایران نمی آمد، و با پادشاه آمیزش نمی کرد، من ، از پرهیزگارترین مردم و عابدترینشان و زاهد ترینشان بودم لیکن ، او که - خدا خاکش را پاک گرداناد! - مرا از آن دیار بیرون آورد و به صفات پست آنان متصف شدم .

حافظ گوید:

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این دیر خراب آبادم

پس ، از دنیاداران ، جز قیل و قال و نزاع و ستیز، نصیبی نبردم و کار، بدانجا کشید، که هر نادانی به مقابله با من برخاست و هر گمنامی ، به رویارویی با من جسارت ورزید .

من که به بوی آرزو، در چمن هوس شدم

برگ گلی نچیدم و زخمی خاروخس شدم

مرغ بهشت بودم و قهقه بر فرشته زن

از پی صید پشه ای ، همتک هر مگس شدم

فرایاد: ذرات کاینات ، شبانه روز، با فصیح ترین زبان ، ترا پند می دهند و پنهان و آشکار، با رساترین بیان ، نصیحت می کنند لیکن ، کند فهمان ، پندهای آنان را درک نمی کنند و در آن پندها کسی تعقل نمی ورزد جز آن که گوش فرا دهد و به حقایق ، توجه کامل کند .

مگو که : نغمه سرایان عشق خاموشند

که نغمه نازک و اصحاب ، پنبه در گوشند

سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )

فرایاد: تا چند در طلب لذتهای ناپایدار دنیایی و از آن چه نیک بختی های پایدار آن جهانی را می آورد، رو بگردانی ؟ اگر از خردمندانی ، از دنیا در هر روز، به دو نانی قناعت کن و در هر سالی به دو جامه خرسند باش ! تا در قیامت ، بی بهره و تهیدست نباشی .

هر چیز زدنیا که خوری ، پا پوشی

معذروی اگر در طلب آن کوشی

باقی جهان ، جوی نیرزد، زنهار!

تا عمر گرانمایه بدان نفروشی

سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )

فرایاد: هنگامی که ضعف و سستی بر تو مسلط شود، و گوشه نشین شوی ، از پروردگار خویش ، یاری بخواه ! و از این که دوستی مهربان نداری ، پروا مدار!

مجنون تو با اهل خرد یار نباشد

غارت زده را قافله در کار نباشد

سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )

فرایاد: آن که از مطالعه علوم دینی روی بگرداند، و اوقات خویش ، در رشته های فلسفه مصروف دارد، هنگامی که غروب عمرش فرا رسد، زبان حالش این خواهد بود:

تمام عمر با اسلام ؛ در داد و ستد بودم

کنون می میرم و از من ، تب زنار می ماند

سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )

فرایاد: گوشه گیری از مردم ، محکم ترین راه هاست چنان که در حدیث آمده است : از مردم بگریز! آن چنان که از شیر می گریزی خوشا به حال آن کسی که او را به چیزی از فضیلت و برتری نشناسند! در این صورت از دردها و بلاها در امانست پس ، به تندی بگریز! برای رهایی خویش بگریز! و خویش را در گوشه عزلت پنهان بدار! که بزرگواری انسان در گوشه گیری اوست و گرچه من ، خود، بدین راه ، ره نیافته ام در این باره گفته ام :

کردیم دلی را که نبد مصباحش

در گوشه عزلت از پی اصلاحش

وز (فرمن الخلق ) بر آن خانه زدیم

قفلی ، که نساخت قفلگر مفتاحش

سخن عارفان و پارسایان

شیخ بزرگوار (ابوالحسن خرقانی ) نامش (علی بن جعفر) از بزرگان صاحبدلان بود که به شب عاشورای سال 425 وفات یافت در نکوهش دانشمندانی که عمر خویش در تصنیف کتاب مصروف می دارند گفته است : وارث پیامبر(ص )، آن کسی است ، که در اخلاق و رفتار، از او پیروی کند، نه آن پیوسته با قلم خویش ، کاغذ را سیاه کند و او را گفتند: راستی چیست ؟ گفت : آن که دل ، بیش از زبان گوید .

ترجمه اشعار عربی

علی بن قاسم سیستانی :

یاران ! به پا خیزید! و پیام مرا به دنیا که هر دم به رنگی در می آید، برسانید! و بگویید: ای فریب دهنده خلق ! تو را می شناسیم دور شو! آیا نمی بینیم و نمی شنویم که تو چه می کنی ؟ خود را در چشمان ما میارای ! که هر گاه ، تو چهره می گشایی ، قناعت می گزینیم اگر خانه رسوایی تو دلمان را بفریبد، چشمانمان را به جامه یاءس از تو می پوشانیم ما، چراگاه های تو را در روشنی دیده ایم و هیچیک را در خور نیافتیم .

شعر فارسی

از مولانا مؤمن حسن یزیدی :

آن روز، ز دل غم جهان بر خیزید

زنگ غم از آیینه جان بر خیزد

کاین تیره غبار آسمان بنشیند

وین توده خاک ، از میان برخیزد

شعر فارسی

از حکیم خاقانی :

خواهی طیران به طور سینا

نزدیک مشو به پور سینا!

دل ، در سخن محمدی بند!

ای پورعلی ! ز بو علی چند؟

بد بسی کردی ، نکو پنداشتی

هیچ جای آشتی نگذاشتی .

ترجمه اشعار عربی

عمروبن معدی کرب ، در وصف جنگ گفته است :

جنگ در آغاز، دختر جوانی است که خویش را در نظر هر نادانی می آراید و آنگاه که بر افروخت و شعله اش سر کشید، همچون پیرزن بیوه ای است پیر دومویی که سروروی خود را می آراید و شایسته بوییدن و بوسیدن نیست .

شعر فارسی

از مصیبت نامه شیخ عطار:

در رهی می رفت شبلی بی قرار

دید کنّاسی شده مشغول کار

سوی دیگر چون نظر افکند باز

یک مؤ ذن دید در بانگ نماز

گفت : نیست این کار خالی از خلل

هر دو را می بینم اندر یک عمل

زان که هست این بیخبر چون آندگر

از برای یک دو من نان کارگر

بلکه آن کنّاس در کارست راست

وین مؤ ذن غرّه روی و ریاست

پس ، در این معنی ، بلا شک ، ای عزیز!

از مؤ ذن به بود کناس نیز

تا تو خود با نفس شیطانی ندیم

پیشه خواهی داشت کنّاس مقیم

گر درخت دیو، از دل برکنی

جان خود زین بند مشکل برکنی

ور درخت دیو، می داری به جای

با سگ و با دیو باشی همسرای

سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )

از مؤلف - بهاءالدین محمد عاملی -:

از دست غم تو، ای بت حورلقا!

نه پای ز سر دانم و نه سر از پا

گفتم : دل و دین ببازم ، از غم بر هم

این هر دو بباختیم و غم مانده به جا

دل ، درد و بلای عشقت افزون خواهد

او دیده خود همیشه در خون خواهد .

وین طرفه که : این زان ، بحلی می طلبد!

وان ، در پی آنکه : عذر این ، چون خواهد؟

دل ، جور تو ای مهر گسل می خواهد

خود را به غم تو متصل می خواهد

می خواست دلت که : بی دل و دین باشم

بازآ!که چنان شدم ، که دل می خواهد .

سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )

مستزاد از مؤلف :

هرگز نرسیده ام من سوخته جان

روزی به امید

در بخت سیه ندیده ام هیچ زمان

یک روز سفید

قاصد چو نوید وصل با من می گفت

آهسته بگفت

در حیرتم از بخت بد خود که چه سان ؟

این حرف شنید

سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )

از کتاب موسوم به (سوانح سفر حجاز، از مرحله مجاز تا حقیقت ) سروده بهاءالدین محمد عاملی که - خدا از او در گذارد!-:

عابدی در کوه لبنان بد مقیم

در بن غاری چو اصحاب رقیم

روی ، دل از غیر حق بر تافته

گنج عزت را ز عزلت یافته

روزها می بود مشغول صیام

یک ته نان می رسیدش وقت شام

نصف آن شامش بد ونصفی سحور

وز قناعت داشت در دل صد سرور

بر همین منوال ، حالش می گذشت

نامدی از کوه ، هرگز سوی دشت

از قضا یک شب نیامد آن رغیف

شد ز جوع آن پارسا زار و نحیف

کرده مغرب را ادا وانگه عشا

دل پر از وسواس و در فکر عشا

بسکه بود از بهره قوتش اضطراب

نه عبادت کرد عابد شب ، نه خواب

صبح چون شد زان مقام دلپذیر

بهر قوتی آمد آن عابد به زیر

بود یک قریه به قرب آن جبل

اهل آن قریه همه گبر و دغل

عامد آمد بر در گبری ستاد

گبر، او را یک دونان جو بداد

عابد آن نان بسد و شکرش بگفت

وز وصول طعمه اش خاطر شکفت

کرد آهنگ مقام خود دلیر

تا کند افطار بر خبز شعیر

در سرای گبر، بد گرگین سگی

مانده از رجوع استخوانی و رگی

بر زبان گر خط پر گاری کشی

شکل نان بیند، بمیرد از خوشی

بر زبان گر بگذرد لفظ خبر

خبز پندارد، رود هوشش ز سر

کلب در دنبال عابد پو گرفت

از پی او رفت و رخت او گرفت

زان دو نان ، عابد پیشش فگند

پس روان شد، تا نیابد زو گزند

سگ بخورد آن نان و از پی آمدش

تا مگر بار دگر آزاردش

عابد آن نان دگر دادش روان

تا که باشد از عذابش در امان

کلب ، آن نان دگر را نیز خورد

پس ، روان گردید از دنبال مرد

همچو سایه از پی او می دوید

عف و عف می کرد و رختش می درید

گفت عابد، چون بدید این ماجرا

من سگی چون تو ندیدم بیحیا!

صاحبت غیر دونان جو نداد

وان دو را خود بستدی ای کج نهاد!

دیگرم از پی دویدن بهر چیست ؟

وین همه رختم دریدن بهر چیست ؟

سگ به نطق آمد که : ای صاحب کمال

بیحیا من نیستم ، چشمت بمال !

هست از وقتی که من بودم صغیر

مسکنم ویرانه این گبر پیر

گوسفندش را شبانی می کنم

خانه اش را پاسبانی می کنم

گه ، به من از لطف ، نانی می دهد

گاه مشت استخوانی می دهد

گاه ، از یادش رود اطعام من

در مجاعت تلخ گردد کام من

روزگاری بگذرد، کاین ناتوان

به ز نان یابد نشان ، نه ز استخوان

گاه هم باشد که این گبر کهن

نان نیابد بهر خود، نه بهر من

چون که بر درگاه او پرورده ام

رو به درگاه دگر ناورده ام

هست کارم بر در این پیر گبر

گاه ، شکر نعمت او، گاه ، صبر

تا که نامد یک شبی نانت به دست

در بنای صبر تو آمد شکست

از در رزاق ، رو بر تافتی

بر در گبری روان بشتافتی

بهر نانی ، دوست را بگذاشتی

کرده ای با دشمن او آشتی

خود بده انصاف ! ای مرد گزین !

بیحیاتر کیست ؟ من یا تو؟ ببین !

مرد عابد زین سخن مدهوش شد

دست خود بر سر زد و بیهوش شد

ای سگ نفس بهائی ! یاد گیر!

این قناعت از سگ این گبر پیر

بر تو گر از صبر نگشاید دری

از سگ گرگین گبران کمتری