عارفی را گفتند: بلایی شناسی که چون کسی بدان درمانده او را رحم نکنند؟ و نعمتی دانی که منعمش را حسد نورزند؟ گفت : فقر .
سخن عارفان و پارسایان
گویند: عارفی چون این سخن مشهور شنید که : دو نعمت است که سپاس داشته نشده است : سلامتی و امنیت ، گفت : این دو، سومی نیز دارند، که ناسپاس مانده است ، چه ، سلامتی و امنیت را گاه ، سپاس دارند او را گفتند: آن ، چیست ؟ گفت : فقر و آن ، نعمتی است که بر منعمانش پوشیده مانده است جز آنان که خدایشان نگاه داشته است .
شعر فارسی
رومی (مولوی ) گوید:
باشدابن الوقت صوفی ، ای رفیق !
نیست فردا گفتن از شرط طریق
شعر فارسی
از نشناس :
آن را که دل از عشق ، مشوش باشد
هر قصه که گوید، همه دلکش باشد
تو، قصه عاشقان همی کم شنوی
بشنو! بشنو! که قصه شان خوش باشد
نکته های پندآموز، امثال و حکم
از سخنان بزرگان : هر سخن که مکرر افتد، بی رونق شود .
سخن عارفان و پارسایان
از سخنان عارفان :
عارف را در زیر هر واژه ای ، نکته ایست و در هر داستانی ، بهره ای و در میانه هر اشارتی ، مژده ای و در ضمن هر حکایتی ، کنایه ای و از این روست که در سخنانشان ، حکایت های گونه گون گویند، تا هر شنونده ای در خور استعداد، بهره خودگیرد و از مردم ، هر کسی مشرب خویش دانسته است و از این روست که آمده است که : همانا قرآن را ظاهریست و باطنی و آن باطن را هفت باطنست از این رو، گمان مدار! که منظور، نقل قصه ها و حکایاتی ست که در قرآن آمده است و دیگر هیچ ! چه ، سخن پروردگار، از این فراترست .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
زنی بیابان نشین را گفتند: از کجا زندگی گذارنید؟ گفت : اگر از آنجا که دانیم ، گذارن نکنیم ، زنده نمانیم .
بادیه نشینی ، نماز خویش تخفیف داد و او را بر آن ، نکوهیدند گفت : بستانکار بخشنده است .
این سماک ، صوفی یی را گفت : اگر جامه هایتان با درون شما سازگارست خواهم که مردم نیز بدان آگاه شوند و اگر نیست ، هلاک شده اید .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
امیری معلم فرزند خویش را گفت : پیش از نوشیدن ، او را شناگری بیاموز! چه ، او، کسی را یابد که به جایش بنویسد و کسی را نیابد تا به جایش شنا کند .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
عرب را رسم چنان بود، که چون کسی را به قاصدی می فرستادند، او را می گفتند: از هیبت باک مدار! که ترا زیان دارد و فرصت را غنیمت دان که اندوه را ببرد و چون به کاری دست یازی ، پیشرو باش ! نه دنباله رو .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
زنی بادیه نشین را گفتند: خواری چیست ؟ گفت : ایستادن گرانمایه ای بر درگاه فرومایه ای و آنگاه اجازه نیابد و نیز او را پرسیدند: بزرگی چیست ؟ گفت : بند منت بر گردن مردان نهادن .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
ایاس قاضی را گفتند: ترا عیبی نیست مگر آن که در داوری شتابناکی بی آن که در آن ژرف بنگری ایاس دست فرا داشت و گفت : چند انگشت دارد؟ گفتند: پنج گفت : شتاب کردید و نگفتید: یک ، دو، سه ، چهار، پنج گفتند: چون دانیم ، نشمریم گفت : من نیز حکمی را که به روشنی دانم ، به تاءخیر نیفکنم .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
مردی اعمش را گفت : تو درهم دوست داری و او گفت : از آن روی که بی نیازی از خواستن از کسی چون تو را دوست دارم .
شعر فارسی
از نظامی :
ز یک جو اگر روضه ای آب خورد
چو روید از او سنبل و خار و ورد
نه این یک بود سرخ و آن یک سیاه
از اینسان بود فیض الطاف شاه
زعشقی که شد عاشق خسته زرد
بود روی معشوق از آن ، همچو ورد
بلی ! آن زمین تا به ایوان عرش
مقیمان کرسی ، نزیلان فرش
زیک می همی مست گشتند، لیک
بود در میان ، فرق ها نیک نیک
ز مهری که شد زعفران زرد از او
بود سرخی لاله و ورد از او
به قدر ظروف و اوانی خویش
برند آب ازین بحر زاخر، نه بیش
شعر فارسی
از اهلی :
گذشت یار، تغافل کنان ز ما، اهلی !
چو بی زبان شده نامراد، آهی کن !
و نیز از اوست :
رفت آن که چشم راحت خوش می غنود ما را
عشق آمد و برآورد از سینه دود ما را
امروز کو؟ که بیند سرمست و بت پرستیم
آن کاو به نیک نامی دی می ستود ما را
ممکن نگشت ما را توبه زخوبرویان
گیتی به محنت و غم ، چند آزمود ما را؟
شعر فارسی
از شیخ ادری :
دی ، زلف عبیر بیز عنبر سایت
از طرف بنا گوش سمن سیمایت
افتاده به پای تو، بزاری می گفت :
سر تا پایم فدای سر تا پایت
شعر فارسی
از مثنوی :
گفت پیغمبر که : معراج مرا
نیست بر معراج یونس اجتبا
آن من ، بر چرخ و آن او به شیب
زان که قرب حق برونست از حسیب
قرب ، نه بالا و پستی رفتنست
قرب من از جنس هستی رستنست
شعر فارسی
از حافظ:
از سادگی و سلیمی و مسکینی
وز سر کشی و تکبر و خودبینی
در آتش اگر نشانیم ، بنشینم
بر دیده اگر نشانمت ، ننشینی
شعر فارسی
از ضمیری :
در وعده گاه وصل تو دل را قرار نیست
تمکین صبر و حوصله انتظار نیست
صد زخم بر تنم بود از ضرب تیغ عشق
اما، یکی ز معجز عشق ، آشکار نیست
گویی از این گفته سعدی گرفته است :
کشته بینندم و قاتل نشناسند که کیست
کاین خدنگ از نظر خلق ، نهان می آید
و نیز:
مستغرق فراقم و جویای وصل یار
کشتی شکسته ، چشم امیدش به ساحلست
حکایاتی کوتاه و خواندنی
چون حطیئه را مرگ فرا رسید، او را گفتند: زن و فرزند خویش را وصیتی کن ! گفت : شما را خبر خواهم کرد .
شماخ بن ضرار- از شاعران بزرگ عرب - به نزع افتاد او را گفتند: بی چیزان را از مال خویش وصیتی کن گفت : وصیتشان می کنم که گدایی را دوام دهند که تجارتی بی کساد است .
گفتند: ما را وصیتی کن ! گفت : مرا بر خر نشانید! باشد که نمیرم و آنگاه چنین سرود: هر تازه ای را لذتی ست جز آن که تازه مرگ را بی لذت یافتم او را گفتند: شاعرترین عرب کیست ؟ به خویش اشاره کرد و گریست گفتندش : از مرگ می نالی ؟ گفت : نه و اما، وای بر شاعر! که کسی شعر وی را بد روایت کند .
سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .
حکیمی گفته است : اگر خواهی دانشمندی را رنجور داری ، او را با نادانی همنشین کن .
حکایاتی از عارفان و بزرگان
پارسایی نزد فروشنده ای رفت ، تا از او پیراهنی بخرد یکی از حاضران ، فروشنده را گفت : این فلان پارساست ! بهایش را از او کمتر بستان ؟ زاهد گفت : ما آمده ایم ، تا با پولمان پیراهن بخریم ، نه به زهدمان و از آنجا رفت .
حکایاتی از عارفان و بزرگان
همسر مالک بن دینار در مجادله ای ، شوی خویش را گفت : ای زناکار! و مالک گفت : بلی ! این نامی ست که چهل سال روزگار، کسی جز تو از آن ، آگاه نبوده است .