چون لیلی در گذشت ، مجنون به قبیله او آمد و نشانی گور او پرسید امّا او را نشان ندادند مجنون خاک هر گور بویید، و از آن گذشت تا خاک گور لیلی بویید و آن را شناخت و این شعر خواند:
می خواستند که گور او را از عاشقش پنهان دارند امّا بوی خاک گور او بر گورش دلالت کرد .
سپس ، آن قدر این بیت تکرار کرد، تا در گذشت و در کنار لیلی به خاکش سپردند .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
زنی بادیه نشین ، بر کنار گور پدر ایستاد و گفت : ای پدر! عوض نبودن ترا از خداوند خواهم خواست و در سوگ تو از پیامبر خدا(ص ) پیروی می کنم سپس گفت : پروردگارا! بنده تو، تهیدست است ، و بی نیاز از آن چه که در دست بندگان تست و مستمند بدانچه در اختیار تست ، بر تو وارد شد ای بخشنده ! تو، تنها پروردگاری هستی که آرزومندان به درگاهش فرود می آیند و نیازمندان از فضل او بی نیاز می شوند و گناهکاران در وسعت رحمت او آرام می گیرند پروردگارا! مهمانخانه رحمت تو، محلّ پذیرایی مهمانان تست و بهشت تو، جایگاه آسایش آنانست سپس بگریست و به راه خود رفت .
شعر فارسی
از سعدی :
این دغل دوستان که می بینی
مگسانند دور شیرینی
تا طعامی که هست می نوشند
همچو زنبور، بر تو می جوشند
تا به روزی که ده خراب شود
کیسه چون کاسه رباب شود .
ترک صحبت کنند و دلداری
دوستی خود نبود پنداری
بار دیگر که بخت ، باز آید
کامرانی ز در فراز آید
دوغ بایی بپز! که از چپ و راست
در وی افتند چون مگس در ماست
راست گویم : سگان بازارند
کاستخوان از تو دوست تر دارند
شعر فارسی
از مثنوی :
کم گزیر از شیر و اژدهای نر!
ز آشنایان ای برادر! الحذر
خویش را ماءذون و پست و سخته کن !
ز آب دیده نان خود را پخته کن !
ای کمان و تیرها برخاسته !
صید، نزدیک و تو دور انداخته
آنچه حقّست ، اقرب از حبل الورید
تو فکنده تیر فکرت را بعید
هر که دوراندازتر، او دورتر
وز چنین گنجی بود مهجورتر
فلسفی خود را در اندیشه بکشت
گوید و او را سوی گنجست پشت
جاهدوا فینا بگفت آن شهریار
جاهدوا عنّا نگفت ای بیقرار!
ای بسا علم و ذکاوات و فطن
گشته رهرو را چو غول راهزن
در گذر از فضل و از جلدی و فن !
کاز خدمت دارد و خلق حسن
بهر آن آورد خالق مان برون
ما خلقت الانس الّا یعبدون
شعر فارسی
از شیخ عطّار:
کاف کفر ای دل ! بحقّ المعرفه
خوشترم آید زفای فلسفه
زان که این علم لزج چون ره زند
بیشتر بر مردم آگه زند
سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )
از مؤلف از فرایادهای سفر حجاز:
هر که نبود مبتلای ماه روی
نام او از لوح انسانی بشوی !
دل که فارغ باشد از مهر بتان
لتّه حیضی به خون آغشته دان
سینه فارغ ز مهر گلرخان
کهنه انبیاست پر از استخوان
کلّ من لم یعیش الوجه الحسن
قرّب الرّحل الیه و الرّسن
یعنی : آن کس را که نبود عشق یار
بهر او پالان و افساری بیار
شعر فارسی
از قاسم بیگ حالتی :
پیوسته ، زمن کشیده دامن دل تست
فارغ ز من سوخته خرمن دل تست
گر عمر وفا کند، من از تو دل خویش
فارغ تر از آن کنم ، که از آن من دل تست
شعر فارسی
از رشید و طواط:
ای روی تو فردوس برین دل من !
روزان و شبان ، غمت قرین دل من
گفتم : مگر از دست غمت بگریزم
عشق تو گرفت آستین دل من
ترجمه اشعار عربی
در وصف زیبارویی که شخم می زند:
خدا او را یاری دهاد! چه زیباست که خیش در دست زیبارویی ست
چنانست که گویی این (زهره ) است که پیشاپیش او (ثور) چشم به دمیدن (سنبله ) دارد
شعر فارسی
در وصف پیری از (مخزن الاسرار) نظامی :
دولت اگر دولت جمشیدی است
موی سفید، آیت نومیدی است .
صبح برآمد چو سوی مست خواب
کز سر دیوار گذشت آفتاب
رفت جوانیّ و تغافل به سر
جای دریغست ، دریغی بخور!
گمشده هر که چو یوسف بود
گم شدنش ، جای تاءسف بود
فارغی از قدر جوانی که چیست
تا نشوی پیر، ندانی که چیست
گرچه جوانی همه چون آتشست
پیری تلخست و جوانی خوشست
شاهد باغست درخت جوان
پیر شود، برکندش باغبان
شاخ تر از بهر گل نوبرست
هیزم خشک از پی خاکسترست
شعر فارسی
از میرزا سلمان :
بلبل اگر نه مست گلست ، این ترانه چیست ؟
گر نیست عشق ، زمزمه عاشقانه چیست ؟
ساقی ! اگر پرده فتادی ز روی کار
می گفتمت که : نغمه چنگ و چغنه چیست ؟
پرواز کرد طایر ادراک ، سال ها
معلوم او نشد، که در این آشیانه چیست
چون در ازل وجود یکی ثابت است و بس
این مبحث وجود و عدم ، در میانه چیست ؟
ای دل ! اگر زمانه به کامت نشد،منال !
از بخت خود بنال !گناه زمانه چیست ؟
چون در نخست نیک و بد از هم جدا شدند
واعظ به گوشه ای بیشین ! این فسانه چیست ؟
آدم ، ز سرنوشت برون آمد از بهشت
بسم اللّه ای فقیه ! بگو عیب دانه چیست ؟
سلمان ! اگر نه مهر مهی هست در دلت
بر سینه ات زداغ محبت نشانه چیست ؟
شعر فارسی
از میرزا مخدوم شریفی :
بشتاب ! چو داری هوس کشتن اشرف
ترسم که خبر یابد و از ذوق بمیرد .
کسی را لاف می رسد پیش خردمندان
که وقت دلرباییّ تو، ایمان را نگهدارد .
سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )
از مؤلف :
فرخنده شبی بود، که آن دلبر مست
آمد زپی غرت دل تیغ به دست
غارت زده ام دید، خجل گشت و دمی
با من زپی دفع خجالت بنشت
این ابیات را در سحرگاه جمعه بیستم ماه صفر سال 992 در (ولایت ) محروسه تبریز سرودم و نوشتم در فراموشی چیزها و این که ناشی از بی اعتنایی بدان چیزهاست .
شعر فارسی
از مثنوی معنوی :
دائما غفلت زگستاخی بود
که بر او تعظیم از دیده رود
لاتؤ اخذ ان نسینا شد گواه
که بود بسیان به وجهی هم گناه
زان که استعمال تعظیم او نکرد
ورنه نسیان در نیاوردی نبرد
کاو تهاون کرد در تعظیم ها
تا که نسیان زاد با سهو و خطا
گر چه نسیان لابد و ناچار بود
در سبب ورزیدن او مختار بود .
شعر فارسی
از امیدی گنابادی - در شکایت از طلایه پیری :
زود، چو شمعت فتد از سر کلاه
چند کنی موی سفیدت سیاه ؟
موی سیه گر به صد افسوس کنی
قد که دو تا کشت ، به آن چون کنی ؟
وه ! که مرا بر چهل افزود پنج
وز پی آن ، قافیه گردید رنج
من که دو مویم ز سپهر اثیر
پیش حریفیان ، نه جوانم ، نه پیر
نام نکردند جوانان به من
من نکنم نیز به پیران سخن
آن که در این مرتبه داند مرا
هیچ نداند که چه خواند مرا
سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )
از مؤلف در روز عید سروده است :
عید، هر کس را زیار خویش چشم عیدی است
چشم ماپر اشک حسرت ، دل پر از نومیدی است .
شعر فارسی
از مطلع الانوار درباره پیری :
تا بود اسباب جوانی به تن
روی چو گل باشد و تن ، چون سمن
تازه بود مجلس یاران به تو
جلوه کند صفّ سواران به تو
شیفتگان ، دیده به رویت نهند
رخت هوس بر سر کویت نهند
ناز کنی ، ناز کشندت به جهان
دل طلبی ، نیز دهندت روان
نوبت پیری چو زند کوس درد
دل شود از خوشدلی و عیش ، فرد
موی سفید از اجل آرد پیام
پشت خم از مرگ رساند سلام
خشک شود عمده بازو چو کلک
سست شود مهره گردن چو سلک
کند شود باد هوا را سنان
میل ز معشوقه بتابد عنان