آمادگي روحي بالاترين نيرويي بود كه سپاه اسلام بدان تكيه داشت و اگر چه همين نيرو دلاوري ها و قهرماني هاي بسيار شگرفي آفريد امّا آنچنان هم نبود كه پيروزي نهايي را در دسترس آنان قرار دهد.
چون كار جنگ به درازا انجاميد برخي از سُست عنصران در ميان سپاه امامعليهالسلام سر برافراشتند.
معاويه كه از دستيابي به هر وسيله ممكن براي رسيدن به پيرزوي ابايي نداشت، بخوبي پي برد كه چگونه مي تواند از فشارها و دشواري هايي كه در صفوف سپاهيان عليعليهالسلام يافت مي شد، بهره برداري كند.
بيشتر سپاهيان امام از نظر آگاهي و بينش در اندازه اي نبودند كه بتوانند مبارزه ميان مكتب و جاهليّت را دريابند.
كساني كه تاريخ جنگ صفين را مي خوانند، از آنچه در آن جنگ پيش آمده، احساس اندوه مي كنند و از خود مي پرسند: چگونه معاويه توانست نيرنگ خويش را عملي كند؟ و چگونه امام نتوانست علي رغم برخورداري از ابّهت و بلاغت و نيروي معنوي و حضور دائم خويش در كنار هر حادثه و حتّي پيكارهايي كه خود مستقيماً در آنها شركت داشت توطئه هاي مكارانه معاويه را خنثي كند؟! روزي يكي از ياران آن حضرت، همين پرسش را مطرح كرد و گفت: چگونه است كه ما تا كنون بر معاويه چيره نشده ايم؟ امام به او فرمود تا جلوتر بيايد. آنگاه آهسته گفت: سپاه معاويه از وي فرمان مي برند، امّا ياران من از گفتار من سر باز مي زدند.
خدا خود داند كه اين قلب بزرگ كه آكنده از عشق به مكتب بود، تاچه حد از جهل مسلمانان نسبت به اسلام و پراكندگي آنان از محور حق، رنج مي برد.
معاويه اين نكته را خوب مي دانست و از تلاش هاي مؤثر خويش بر روحيه سپاهيان امام و نيز ايجاد تفرقه در ميان آنان دريغ نمي ورزيد.
اگرتمام نيرنگ هاي معاويه رنگ مي باخت، تنها كارگر افتادن يك حيله مي توانست او را از اين گرداب رهايي بخشد و فرصت ديگري براي پيگيري توطئه هاي پليدش، در اختيار او قرار دهد.
اينچنين بود كه معاويه اين بار درخواست صلح كرد و خواستار حكم قرار دادن قرآن شد.
در آغاز اين جنگ امامعليهالسلام يكي از جوانان انصار را برگزيد تا با قرآن به اردوگاه معاويه رود و ايشان را به حكميّت قرآن فرا خواند، امام به جوان نويد شهادت در راه خدا را داد و بهشت را برايش تضمين كرد.
جوان با شنيدن اين مژده با شتاب در حالي كه قرآني به دست گرفته بود به سوي سپاه معاويه روانه شد و از آنان خواست كه به حكم قرآن رضايت دهند.
امّا شاميان او را تيرباران و شهيد كردند و قرآن در كنار پيكر بي جان اين جوان بر زمين افتاد.
اكنون معاويه كه خود را محكوم به شكست مي ديد و لشكرش در برابر حملات امام و بويژه يورش هاي بي امان فرمانده سلحشور آن يعني مالك اشتر كه فشار فزاينده اي بر سپاه شام وارد مي كرد، عقب نشسته بود با عمرو، مشاور مكّار معروف خويش، مشورت كرد و عمرو به او پيشنهادكرد تا قرآن ها را بر فراز نيزه ها بالا برند.
در پي اين پيشنهاد، سپاهيان معاويه چيزهايي شبيه قرآن را بر فراز نيزه هاي خود بالا بردند و خواستار حكميّت قرآن شدند.
البته بعيد هم نيست كه جاسوسان معاويه در سپاه امام برخي ازفرماندهان سست عنصر را كه از شيوه اجراي عدالت توسّط آن حضرت ابراز ناخشنودي مي كردند به دادن اموال و مناصب گزاف وعده داده بودند.
بدين ترتيب آنان با توسّل به نيرنگ، بر سپاهيان امام غلبه كردند و بعضي از فرماندهان مزدور سپاه عليعليهالسلام نيز در مقابل آنها دست به اقدام نزدند و تلاش هاي امام و فرماندهان مكتبي و با بصيرت در بيدار ساختن مردم يا طرد مزدوران به هيچ جا نرسيد.
اجازه دهيد گوش به تاريخ فرا دهيم و داستان اين توطئه بزرگ را از زبان او بشنويم شايد بتوانيم از آن توشه اي براي زندگي امروز خود فراهم آوريم.
نصر بن مزاحم روايت كرده است كه امام در سپيده دم روز سه شنبه دهم ربيع الاول يا بنابر قولي دهم محرم سال ۳۷ ه با مردم نماز صبح گزارد و سپس به سوي شاميان يورش برد.
هر گروهي زير پرچم مخصوص خود بودند.
شاميان نيز به طرف لشكر امام حمله آوردند.
شمار بسياري از افراد دو سپاه كشته شدند امّا تعداد كشتگان شاميان و مصيبت هايي كه بر آنان فروآمده بود، بسيار بيشتر بود.
در ادامه اين روايت درباره چگونگي صف آرايي و نبرد دو سپاه در واقعه بزرگي كه نزديك بود هر دو سپاه را به نابودي بكشاند سخن گفته است.
نام اين حادثه بزرگ را ليلة الهرير نهاده اند، چرا كه جنگ از هنگام نماز صبح تا نيمه شب ادامه داشت.
اوقات نمازهاي ظهر و عصر و مغرب و عشا گذشت بي آنكه سجده اي براي خدا شود، و نماز هيچ كس جز تكبير نبود.
آنگاه جنگ از نيمه شب تا بر آمدن روز ادامه يافت و در اين يك شب و يك روز هفتاد هزار تن از پاي در آمدند.(۸۳)
امام در قلب سپاه خويش و ابن عبّاس در جناح چپ و مالك اشتر درجناح راست آن جاي داشتند.
آن حضرت سپاه خويش را به نبرد ترغيب مي كرد و پيوسته پروردگارش را مي خواند و با شمشير نبرد مي آزمود چنانكه وي مي گويد: به خدايي كه محمّد را به حق به پيامبري برانگيخت از هنگامي كه خدا آسمان ها و زمين را آفريده، نشنيده ايم رئيس قومي در يك روز به دست خود آن كند كه علي كرد.
وي با شمشير خميده خويش به نبرد مي شتافت و مي گفت: از خدا و از شما بخاطر چنين شمشيري پوزش مي طلبم مي خواستم آن را خرد و پاره كنم اما آنچه كه بارها از پيامبرشنيده بودم، مرا از اين كار باز مي داشت كه پيامبر مي فرمود: لا سيف الّا ذوالفقار ولا فتي الّا علي و اينك من با اين شمشير، در حالي كه پيامبر نيز در اين جنگ حضور ندارد به نبرد مي شتابم.
راوي گويد: ما آن شمشير را مي گرفتيم و راستش مي كرديم.
پس آن حضرت آن را مي گرفت و به صفوف دشمن حمله مي برد.
به خدا سوگند! هيچ شيري در رويارويي با دشمنش اينچنين شجاعانه عمل نمي كرد.
عليعليهالسلام در ميان مردم به سخنراني ايستاد و فرمود: اي مردم! كار شما بدين جا رسيده و حال دشمن نيز چنين است كه خود مي بينيد.
دشمن نفس هاي آخر خود را مي كشد و چون كارها روي آوردآخر آن ها را از آغازشان مي توان خواند.
اين قوم بر خلاف فرمان دين در برابر شما ايستادگي كردند و به ما گزندها رسانيدند.
من سحرگاهان بر ايشان يورش مي برم وآنان را به سمت حكم خداوند عزوجل سوق مي دهم.(۸۴) چون خبر سخنراني امام به معاويه رسيد، با عمرو بن عاص به مشورت پرداخت عمرو در ضمن سخنان خود به او گفت: كاري براي آنان پيش آر كه چون پذيرفتند به اختلاف درافتند و چون نپذيرفتند باز هم به تفرقه و اختلاف فرو افتند.
آنان را به كتاب خدا (قرآن) فرا بخوان.
فردا صبح شاميان به ميدان آمدند در حالي كه بر فراز نيزه هاي خود، قرآن ها را بالا برده بودند.
فرماندهان مكتبي نسبت به نيرنگ معاويه هشدار دادند.
مثلاً عدي بن حاتم به امام گفت: شاميان به جزع دچار آمده اند و پس از ناتواني آنان راهي جز آنچه تومي خواهي نيست.
پس با آنان بجنگ.
مالك اشتر و عمرو بن حمق و ديگران نيز چنين گفتند.
امّا اكثريت سپاه عليعليهالسلام كه از ادامه جنگ خسته شده بودند، گفتند: آتش جنگ ما را نابود كرده و مردان ما را كشته است.
پس امام فرمود: اي مردم! هميشه امر من با شما به گونه اي بود كه خود ميل داشتم تا اكنون كه جنگ شما را ضعيف و ناتوان گردانيد به خدا سوگند جنگ از جانب شما آغاز و رها شد حال آن كه دشمن شما را ناتوانتر و بيچاره تركرد. هشدار! كه من تا ديروز امير و فرمانده بودم و امروز مأمور و فرمانبرم، ديروز باز دارنده بودم و امروز خود باز داشته شده ام.
شمادوستدار زندگي هستيد و من نمي خواهم شما را بر چيزي كه ناپسندمي داريد، وادار كنم.(۸۵)
پس از آنكه هر دو سپاه تن به حكميّت دادند، قرار شد هر گروه فردي را به نمايندگي برگزيند تا در باره مسأله خلافت به بحث و بررسي بپردازند.
معاويه، عمرو بن عاص را، اين مكّار معروف و كسي كه در ولايت مصر طمع بسته بود، انتخاب كرد.
يك بار ديگر اختلاف ميان اصحاب امام پيدا شد.
در همان حال كه امامعليهالسلام عبداللَّه بن عبّاس را بدين منظور انتخاب كرده و گفته بود: عمرو گرهي نمي زند مگر آنكه عبداللَّه آن را بگشايد و گرهي را نمي گشايد مگر آنكه عبداللَّه آن را ببندد اشعث گفت: به خدا سوگند تاقيامت دو نفر مصري نبايد در ميان ما حكم دهند.
به ناچار امام، ابن عبّاس را كنار گذاشت و اشتر را به جاي او برگزيد.
امّا يارانش اشتر را هم نپذيرفتند و گفتند: آيا مگر كسي جز اشتر اين آتش را بر پا كرده است؟! آنگاه سپاهيان عليعليهالسلام بر انتخاب ابوموسي اشعري از جانب امام پافشاري كردند.
اين ابوموسي كسي بود كه امام را رها كرده بود و مردم را از ياري دادن او باز مي داشت.
واقعيّت اين بود كه سپاهيان امام را گروه هاي مختلفي تشكيل مي دادند.
گروهي از اينان از فداكاران و مخلصان و گروهي ديگر ازمنافقان و گروهي ديگر از تندروها بودند.
اين تندروها در قيام بر ضدّ عثمان شركت داشتند و خود را از علي و يارانش به خلافت شايسته ترمي پنداشتند!! و هم اينان بودند كه بالاخره عليه امام پرچم طغيان برافراشتند و به خوارج معروف شدند.