از جمله تلاش هايى كه به منظور كشتن رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم در مكّه صورت گرفت، تلاش عمربن خطاب است:
از أنس بن مالك نقل شده كه عمر شمشير برداشته و بيرون آمد و به مردى از بنى زهره برخورد آن مرد گفت: آهنگ كجا دارى اى عمر؟!
گفت: مى خواهم محمّد را بكشم.
مرد گفت: فرضاً محمّد را به قتل رساندى چگونه از شمشيرهاى بنى هاشم و بنى زهره جان سالم به در خواهى برد؟!
عمر گفت: مى بينم متمايل شده و آئينى را كه بر آن بودى، رها كرده اى؟
مرد گفت: اى عمر نمى خواهى امر عجيبى را به تو نشان دهم؟ شوهر خواهر و خواهرت به اسلام متمايل شده و آئينى كه تو بر آنى را رها كرده اند.
و از ابن عبّاس نقل شده است كه عمر گفت: به خانه - ارقم بن أبى الأرقم - آمدم. حمزه و يارانش در آن بودند و رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم هم در خانه بود. در زدم. كسانى كه آنجا بودند ترسيدند.
حمزه گفت: شما را چه مى شود؟
گفتند: عمربن خطاب است.
حمزه گفت: عمر باشد. در را باز كنيد. اگر به دين ما گرويد، او را مى پذيريم و اگر روى برگرداند، او را مى كشيم.
رسول خدا صداى آنان را شنيد و فرمود: شما را چه مى شود؟
گفتند: عمر بن خطاب است.
رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم بيرون آمد و با دست مقدارى از لباس مرا چنگ زده و مرا به تندى عقب زد به طوريكه تعادل خود را از دست داده و روى زمين افتادم. رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود: بس نمى كنى يا عمر؟!
گفتم: اشهد ان لا اله الاّ الله وحده لا شريك له وأشهد اَنَّ محمّداً عبده ورسوله.(٤١)
يعنى عمر شمشير به كمر بسته و خارج شده و گفته مى خواهم محمّد را بكشم و پس از زدن خواهرش، شمشير از خود دور نكرده و با همان حال نزد رسول خدا رفته تا او را بكشد زيرا آمده است كه:
وقتى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم جلوى عمر قرار گرفت گوشه اى از لباس ها و حمايل شمشير عمر را گرفت و فرمود:
آيا بس نمى كنى اى عمر تا اينكه خداوند رسوايى و خوارى بر تو فرود آورد همانند آنچه درباره وليدبن مغيره نازل فرمود؟(٤٢)
از اين نصّ به وضوح مى توان دريافت كه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم و حمزه يقين داشتند كه آمدن عمر براى قتل پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم بوده است. همچنين به زودى با دليل مى بينيد كه عمر پيش از اسلام و بعد از آن سعى داشت كه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم را از بين ببرد. ابن اسحاق آورده است كه: به رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم خبر رسيد كه عمر در پى اوست تا او را به قتل رساند.(٤٣)
عمر در مكّه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم را بسيار آزار مى داد تا جائيكه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم به او فرمود: اى عمر، نه شب و نه روز دست از آزار من بر نمى دارى؟!(٤٤)
و جاى ديگر به او فرمود: آيا بس نمى كنى اى عمر؟!(٤٥)
در اينجا سؤالى مطرح است و آن اينكه چه كسى عمر را فرستاده تا پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم را بكشد؟.
محمّد بن اسحاق مى نويسد كه قريش، عمربن خطاب را فرستاد تا پيامبر را بكشد و او هم شمشيرش را برداشت.(٤٦)
و ابن عساكر مى گويد: عمربن خطاب در مكّه و ايّام جاهليّت كوشيد تا پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم را به امر قريش به قتل رساند ولى شكست خورد.(٤٧)