9%

رواياتى درباره تلاش براى كشتن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در عقبه

غزوه تبوك در سال نهم هجرى اتّفاق افتاد و واقدى آن را در كتاب مغازى خود چنين آورده است:(١٤٦)

«اخبار شام هر روز به طور فراوان به مسلمانان مى رسيد زيرا افراد زيادى از ناحيه انباط فرا مى رسيدند. سپس گروهى آمدند و گفتند كه روميان جمعيت زيادى را در شام جمع كرده اند و هرقل هزينه يكسال نيروهاى خود را پرداخته است و قبايل (لخم) و (جذام) و (غسّان) و (عامله) همراه ايشان هستند و طلايه لشگر روم تا ناحيه (بلقاء) پيشروى كرده و آنجا اردو زده اند و شخص هرقل در شهر (حِمص) اقامت كرده است.»

امّا در واقع چنين نبود و اينها فقط شايعاتى بود كه به گوش مسلمانان مى رسيد.

مسلمانان از هيچ دشمنى به اندازه روميان نمى ترسيدند و اين به خاطر آن چيزهايى بود كه از نظر تعداد و تجهيزات و چهارپايان از آنها مى ديدند «زيرا روميان به صورت تاجر نزد اعراب مى آمدند». رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هيچ غزوه اى را انجام نمى داد مگر آنكه آنرا مى پوشاند تا اخبار و خواست پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پخش نشود. غزوه تبوك پيش آمد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنرا در گرماى شديد انجام داد.

جلاس بن سويد گفت: بخدا قسم بدتر از چهارپايان باشيم اگر محمّد راست بگويد و من دوست دارم كه هر يك از مردان ما صد ضربه شلاق بخورد ولى ما از آنچه شما مى گوييد درباره اش قرآن نازل مى شود، رها شويم.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به عمّار ياسر فرمود: قوم را درياب كه به تحقيق آتش گرفته اند. از آنها بپرس كه چه گفته اند و اگر انكار كردند بگو: بلى شما چنين و چنان گفتيد.

عمّار بسوى ايشان رفت و با آنها سخن گفت و آنان نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمده و عذرخواهى كردند و خداوند اين آيه را نازل فرمود:( وَلَئِنْ سأَلتَهُم لَيقُولُنَّ إِنَّما كُنّا نَخُوضُ وَنَلعَبُ ) «و اگر از آنان بپرسى - كه چرا استهزاء مى كنيد - پاسخ مى دهند كه ما به مزاح و مطايبه سخن رانديم...» تا آخر آيه يعنى( بِأَ نَّهم كانُوا مُجْرِمين ) «زيرا آنان مردمى گناهكارند.»(١٤٧)

زمانى هم كه مردم در آن بيابان گرم و در قلب تابستان به آب نياز پيدا كردند و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دعا فرمود و باران باريد؛ اوس بن قيظى منافق گفت: ابرى گُذرا بود.(١٤٨)

غزوه تبوك پس از پيروزى بر مشركين و سيطره مسلمانان بر جزيره العرب بود و منافقان دريافتند كه پادشاهى مسلمانان بزرگ و سرزمين هايشان وسيع گرديده است لذا كوشيدند تا پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به قتل رسانند و بر خلافت او دست يابند.

آيات بسيارى درباره غزوه تبوك و منافقين و كارهاى ايشان نازل شده است. از جمله:

( وَقالوا لا تَنْفِروا فِى الْحَرِّ قُلْ نارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرّاً لَوْ كانُوا يَفْقَهونَ فَلْيَضْحَكُوا قَليلاً وَلْيَبْكُوا كثيراً جَزاءً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ )

به آنها مى گفتند در اين هواى سوزان از وطن خود بيرون نرويد بگو - اى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - آتش جهنم بسيار سوزان تر است اگر مى فهميديد. اكنون بايد كم بخندند و بسيار گريه كنند كه به مجازات سخت اعمال خود خواهند رسيد.(١٤٩)

و( وَالّذينَ اتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِراراً وَكُفْراً وَتَفْريقاً بَيْنَ المُؤمِنينَ )

و آن كسانى كه مسجدى را براى زيان رساندن به اسلام برپا كرده اند و مقصودشان كفر و عناد و تفرقه بين مسلمين است.(١٥٠)

بيهقى از عروه نقل مى كند: رسول خدا همراه كاروان از تبوك به مدينه بازگشت. در قسمتى از راه بعضى از صحابه عليه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حيله و توطئه كردند تا او را از گردنه اى كه در راه بود به پايين بيندازند.

موقعى كه به گردنه رسيدند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ميان مردم بود و مردم مى خواستند همراه او از گردنه عبور كنند در اين هنگام پيامبر از توطئه خبر داده شد لذا فرمود: هر كدام از شما بخواهد مى تواند از درون درّه برود و خودش راه گردنه را در پيش گرفت.

بجز آنهايى كه مى خواستد توطئه كنند بقيّه راه درّه را در پيش گرفتند. منافقان در حاليكه قصد فاجعه اى بزرگ را داشتند. آماده شده و صورت خود را پوشاندند. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به حذيفه بن يمان و عمّار ياسر فرمود تا او را همراهى كنند و دستور داد تا عمّار زمام شتر را بگيرد و حذيفه از پشت سر آنرا براند.

همانطور كه مى رفتند صداى گروهى را شنيدند كه از پشت سر حملهور شده بودند. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خشمگين شد و به حذيفه دستور داد تا آنانرا بتاراند. حذيفه كه متوجّه خشم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شده بود به عقب برگشت و با عصاى سر كجى كه همراه داشت به صورت شترهاى منافقان حملهور شد و منافقان را ديد كه صورت خود را پوشانده اند و لذا نتوانست آنانرا شناسايى كند امّا خداوند در دلهايشان ترس انداخت و گمان كردند كه توطئه شان لو رفته است به همين سبب با عجله گريخته و خود را در ميان جمعيّت انداختند. حذيفه نيز بازگشت تا به خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هنگاميكه او را ديد فرمود: اى حذيفه شتر را بران و اى عمّار بشتاب. پس سرعت گرفته به بالاى عقبه رسيدند و از آن خارج شدند و در انتظار رسيدن مردم ايستادند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به حذيفه فرمود: آيا آن جماعت يا حتّى يكى از آنان را توانستى بشناسى؟! حذيفه گفت: شتر فلانى و فلانى را شناختم - امّا خودشان را خير - چون شب، تاريك بود و آنان صورت خود را پوشانده بودند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: آيا دانستيد كارشان چه و خواسته شان چه بود؟ گفتند: نه بخدا قسم اى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم . فرمود: آنان توطئه كرده بودند كه همراه من بيايند و سپس در تاريكى مرا از گردنه بيندازند. گفتند: آيا دستور نمى فرمايى كه - چون مردم از راه رسيدند - گردن ايشان را بزنند؟

فرمود: دوست ندارم كه هر وقت مردم با هم به گفتگو نشستند بگويند: محمّد، دست به كُشتن اصحابش گشود. سپس پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نام منافقان را براى آندو نفر بيان كرد و فرمود: نام ايشان را پنهان داريد.(١٥١) اين هنگام بود كه حذيفه و عمّار نام منافقين را دانستند.

بعضى از راويان و ناشران، ما را به قرار دادن دو كلمه فلانى و فلانى به جاى ابوبكر و عمر عادت داده اند.

امّا ابن ابى الحديد معتزلى هنگاميكه از فراريان جنگ احد سخن مى گويد به جاى فلانى و فلانى، نام عمر و عثمان را مى آورد.(١٥٢)

محمد بن عبدالله حافظ از ابوالعباس محمد بن يعقوب از احمد بن عبدالجبّار از يونس از ابن اسحاق روايت كرده كه گفت:

وقتى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به (ثنيّة) رسيد، مُنادى آنحضرت ندا كرد: از راه درّه برويد كه براى عبور شما وسيع تر است. امّا خود پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از راه (ثنيّة) حركت فرمود...

سپس بقيّه داستان توطئه منافقين را همانطور كه در حديث عروه ذكر كرديم مى آورد تا آنجا كه مى گويد: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از حذيفه پرسيد: آيا از آن گروه كسى را شناختى؟ حذيفه گفت: نه، امّا شترهايشان را شناختم. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او فرمود: خداوند نام آنان و نام پدرانشان را به من خبر داده است و من بزودى و در اوّل صبح ان شاء الله ترا از نام ايشان باخبر خواهم كرد.

حالا برو و هنگام صبح مردم را فراهم آور. وقتى صبح شد فرمود: عبدالله را صدا بزن - گمان مى كنم مُراد، پسر سعد ابن ابى سعد باشد(١٥٣) - و در اصل عبدالله بن اُبىّ و سعد بن ابى سَرْح را نام برده امّا ابن اسحاق پيش از اين آورده است كه عبدالله بن اُبىّ از شركت در غزوه تبوك سرپيچى كرد و من نمى دانم كه اين مطلب چگونه است.(١٥٤)

ابوعلى از حسين بن محمّد رودبارى از ابوالعبّاس از عبدالله بن عبدالرحمن بن حماد عسگرى در بغداد از احمد بن وليد فحام از شاذان از شعبه از قتاده از أبى نضرة از قيس بن عُباد روايت كرده كه گفت: به عمّار گفتم ديديد كه در مورد قضيّه على چه موضعى اتّخاذ كرديد، آيا اين نظر خود شما بود يا آنكه امرى بود كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنرا به شما سپرده بود؟ عمّار گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جز آنچه براى همه مردم بيان فرموده چيزى به ما خبر نداده است ولى حذيفه از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برايم نقل كرد كه آنحضرت فرمود:

«دوازده نفر منافق در بين اصحابم وجود دارد كه هشت نفر آنها وارد بهشت نمى شوند مگر وقتيكه شتر از سوراخ سوزن عبور كند - يعنى مُحال است وارد بهشت شوند -».(١٥٥)

اين روايت را مُسلم در كتاب صحيحش از ابوبكر بن أبى شيبه از أسود بن عامر (شاذان) آورده است.(١٥٦)

حافظ محمد بن عبدالله از ابوالفضل بن ابراهيم از احمد بن سلمة از محمّد بن بشار از محمد بن جعفر از شعبه از قتاده از أبى نضرة از قيس بن عباد روايت كرده كه گفت: به عمّار ياسر گفتيم: آيا اين جنگ، نظر و رأى خود شماست - كه اگر چنين است ممكن به خطا رود يا درست از آب درآيد - يا آنكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فقط به شما چيزى گفته كه به مردم از آن خبر نداده است؟ سپس شعبه مى افزايد: حذيفه برايم حديث كرد كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:

«دوازده نفر منافق در امّت من مى باشند كه داخل بهشت نمى شوند و بوى آنرا در نمى يابند مگر آنكه شتر از سوراخ سوزن بگذرد. هشت نفر از ايشان را برآمدگى ميخ مانندى از آتش كفايت مى كند كه ميان شانه هايشان ظاهر مى شود تا از سينه هايشان خارج شود.»

اين حديث را مسلم در صحيح خود از محمّد بن بشار روايت كرده است.(١٥٧)

و ما از حذيفه روايت كرديم كه آنان چهارده نفر يا پانزده نفرند و گواهى مى دهم كه دوازده نفر آنان محارب با خدا و رسول او در دنيا و آخرتند ـ روزى كه گواهان بر مى خيزند ـ و سه نفر را معذور داشته كه مى گويند: ما نداى منادى را نشنيديم و نمى دانستيم كه قوم چه قصدى دارند.(١٥٨)