١٩. ضمانت و شفاعت
در كتاب دار السلام مذكور است :
يكى از تلاميذ صاحب رياض گفت : والده يكى از اهل علم در تهران فوت كرده بود، جنازه اش را به كربلا آوردند تا دفن كنند. هنگامى كه وى جنازه مادر را ديد، متوجه شد كه دماغ او شكسته است چون از سبب آن سؤ ال كرد؟ گفتند: تابوت از بالاى اسب بر زمين افتاد و دماغ او شكست فورا جنازه را براى طواف به حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام اورد و عرض كرد: آقا نماز مادرم صحيح نبود، شما شفاعت كنيد كه او را عذاب نكنند، من ضامن هستم كه پنجاه سال نماز او را بدهم بخوانند. اين را گفت و جنازه را دفن نمود.
مدتى گذشت ، شبى در خواب ديد مادرش را بر درختى آويخته و مى زنند.
گفت : چرا مادر مرا مى زنيد؟!
گفتند: ابوالفضل العباس عليه السلام حكم فرموده است گفت آخر براى چه ؟!
گفتند: اگر مى خواهى وى نجات يابد فلان مبلغ را بده تا او را نزنيم چون از خواب بيدار شد و اجرت پنجاه سال نماز استيجارى را به قرار مرسوم آن زمان حساب كرد، ديد مطابق همان مبلغ است كه در خواب گفته اند! لذا آن وجه را به نزد صاحب رياض ، مرحوم آقا سيد على طباطبائى ، برد كه ايشان بدهند براى مادرش نماز خوانند. (٢٩٣)
در اين خواب ، عبرتى است براى توجه به حقوق الهى و ترك مسامحه در اداى آنها، براى هر كه به ديده اعتبار در آن نگرد. (٢٩٤)
٢٠. اميد است شفايش داده باشند!
جناب حجة الاسلام والمسلمين عالم متقى آقاى سيد محمد على ميلانى ، فرزند آيت الله العظمى آقاى حاج سيد محمد هادى ميلانى قدس سره (متوفى آخرين روز ماه رجب سال ١٣٩٥ ق ) طى نامه اى كه براى اينجانب على ربانى خلخالى ارسال داشته اند، كراماتى جالب را نقل كرده اند كه از اين سيد بزرگوار تشكر و سپاسگزارى مى كنم خداوند او و ما را از ياران حضرت مهدى قائم آل محمد عجل الله تعالى فرجه الشريف قرار دهد. ايشان مى نويسد:
١. اين جانب در دوران شير خوارگى به دل درد شديدى مبتلا شدم كه از درد آن بسيار گريه مى كردم ، به نحوى كه همه از گريه ام عاجز شده و به تنگ آمدند و اطبا هم از معالجه آن نااميد شدند. مادرم ، كه من برايش يك دانه و شايد در دانه بودم ، مرا از نجف اشرف به كربلا برده و در حرم مطهر حضرت ابوالفضل عليه السلام مى گذارد و كنار ضريح مطهر به حضرت عرض مى كند: آقا يا شفايش بدهيد يا ببريد!
پدرم مرحوم آيت الله العظمى ميلانى ، مرا بر مى دارند و به مادرم مى دهند و مى فرمايند اميد است شفايش داده باشند. به مجرد اينكه در آغوش مادر قرار مى گيرم ساكت مى شوم و دل دردم خوب مى شود.
٢١. بايد از زانو قطع شود
٢. ايضا، در سن تقريبا ده سالگى بودم كه پايم مى سوزد، ايام جنگ جهانى دوم بود و اطبا و دكترها را به جبهه برده بودند. يك حكيم باشى قديمى در معالجه پايم اشتباه مى كند و پايم چركين گرديده و در آن هواى كربلا گوشتهاى آن متعفن مى شود، به حدى كه كسى نمى توانست از بوى تعفن به منزل ما وارد و از من عيادت نمايد. مرا به بيمارستان مى برند. دكترهاى بخش جراحى مى گويند نه تنها گوشت و پوست فاسد شده بلكه بر استخوان پا هم اثر گذاشته و بايد از زانو قطع شود. خوب يادم است كه وقت عمل را هم براى دو روز ديگر معين نموده بودند. در خدمت پدرم ، مرحوم آيت الله العظمى ميلانى ، و مادرم بودم ، مرا سوار درشكه كرده و به خيابانى بردند كه در قبله صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بود.
مادرم به حضرت عرض كرد: آيا راضى مى شويد من يك پسر داشته باشم و آن هم يك پا نداشته باشد؟!
مرا به منزل بردند. دو روز گذشت ، مجددا مرا به بيمارستان بردند. دكتر متخصص گفته بود: عجيب است ! پاى او دارد گوشت تازه مى آورد و از خطر مسلم نجات پيدا كرده است !
٣. صاحب قنادى مجلسى اصفهان ، دخترى داشت كه مبتلا به صرع و لغوه شديد بود. تمام بدن دختر مى لرزيد، به طورى كه حتى ديدگان او نيز آرام نداشت .
اطباى تهران و اصفهان از معالجه او عاجز شدند. دختر را براى استشفا به كربلا بردند.
روز عرفه بود، بسيار شلوغ و ازدحام جمعيت با زحمت زياد او را به صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برده پاى ايوان گذاردند. طولى نكشيد كه آن دختر پدر و مادرش را صدا زد، به سويش رفتند، ديدند تمام بدن و سر آرام گرفته و شفا يافته است !
زوار متوجه اين كرامت شدند بنا كردند به هلهله زدن و اطرافش جمع شده و تبرك مى جستند. زوار اصفهانى كمك كردند او را از ميان غوغاى جمعيت نجات داده و به منزلگاه اصفهانيها بردند كه تحت سرپرستى پدرم ، مرحوم آيت الله العظمى ميلانى تاءسيس شده بود. سه روز متوالى جشن گرفتند، از اطراف و اكناف زنهاى زائر و زوار مجاور كربلا براى ديدن او مى آمدند و اشك مى ريختند.
٢٣. خنجر ملوكانه ، تبرك مى يابد
٤. روزى ، همزمان با تعويض صندوق خاتم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، به حرم مطهر مشرف شده بودم ديدم افسرى وارد شد و خنجرى كه قاب آن از طلا نقره بود در دست داشت اظهار مى كرد بنا است ملك فيصل دوم تاجگذارى نمايد و بايد به رسم عربها خنجر به كمر ببندد. به من گفته اند اين خنجر را آورده و به صندوق حضرت ابوالفضل عليه السلام تبرك نمايم ، ملك فيصل از شر دشمنان و ديگر خطرات در امان باشد. تا آنجايى كه اين جانب خبر دارم ، موقعى كه ملك فيصل در خانه اش كشته شد آن خنجر مبارك به كمر او نبود!
٢٤. با تعجب گفت : چشمت خيلى خوب است !
٥. آقاى حاج يوسف حارس ، كه مردى اديب است و كتابخانه مهم خود را به مكتبه اميرالمؤ منين عليه السلام در نجف اهدا نموده و فعلا مسئول آن كتابخانه مى باشد، اين قضيه را برايم نقل كرد:
ايشان رفيقى دارد به نام عاد، فرزند عبد العباس ال مزهر، كه وكيل پايه يك دادگسترى در بغداد است و پدرانش از شيوخ مهم فرات الاءوسط مى باشند و در استقلال عراق نقش مهمى داشته اند. اين آقاى عاد چشم راستش نابينا شد و به اطباى بغداد مراجعه كرد. چون خللى در شبكه داخل چشم بود او را ماءيوس نمودند. براى معالجه عازم لندن گرديد.
آنجا به او گفتند احتمال شفا و معالجه ٥ درصد است و ما هيچ تعهدى براى معالجه به شما نمى دهيم ، اگر حاضريد به مسئوليت خودتان اقدام به عمل نموده و ورقه را امضاء كنيد، او امضا كرد. شبى كه صبح آن بنا بود عمل انجام شود، از روى تخت بيمارستان ، به حضرت ابى الفضل عليه السلام متوسل شده و بنا به رسم و عادت جارى ، ٥ عدد گوسفند هم براى حضرت عباس عليه السلام نذر كرد و با حالت اضطراب به خواب رفت .
در عالم رؤ يا، به محضر اباالفضل عليه السلام شرفياب شد، به وى فرمودند:
- نگران نباش ، چشمت خوب مى شود و من گوسفند نمى خواهم ، فقط چيزى كه از تو مى خواهم اين است كه پس از بازگشت به بغداد، از خانه ات به كربلا مى روى ؛ به قصد زيارت حضرت سيدالشهدا عليه السلام به نيابت من ، و چون به حرم رسيدى مى گويى : آقا، ابا عبد الله ، مرا حضرت اباالفضل فرستاده كه شما را از طرف ايشان زيارت كنم .
عمل جراحى انجام شد. روز بعد، وقتى پروفسور جراح ، كه چشم او را عمل نموده بود، چشم او را باز نمود و فهميد كه چشمش خيلى خوب عمل شده ، خوشحال و با تعجب گفت : چشمت خيلى خوب است ! مريض قصه خواب خود را براى او نقل كرد. دكتر متحير ماند و بر تعجبش افزوده گرديد.
اين مختصرى بود از كرامات حضرت اباالفضل ، باب الحوائج عليه السلام ، اميد است خدمات شما مورد قبول درگاهش گردد. سيد محمد على ميلانى غره رجب ١٤١٤ هجرى قمرى (٢٩٥)