50%

قرآن مجيد

هشام بن حكم كه از شاگردان نامدار امام جعفر صادقعليه‌السلام پيشواى ششم شيعيان است مى گويد: چهار تن از مشاهير دهريه (٣٥) و بزرگان ادباى آن عصر، عبدالكريم ابن ابى العوجا، عبدالملك ديصانى ، عبدالله بن مقفع ، و عبدالملك بصرى ، در (مسجد الحرام ) واقع در مكه معظمه اجتماع نموده و درباره حج ، يكى از اركان بزرگ اسلام كه هر ساله افراد مستطيع و متمكن از سراسر دنياى اسلام به زيارت خانه خدا و انجام فرائض الهى مى روند، و نيز راجع به نفوذ زايد الوصف پيغمبر و توجه روز افزون مسلمانان به شعائر اسلامى ، و رنج و ناراحتيهائى كه مسلمين در راه ديندارى و حفظ ايمان بر خود هموار مى دارند، گفتگو مى نمودند.

پس از مطالعه جهات امر و گفتگوى بسيار، به اين نتيجه رسيدند كه بايد به معارضه و مبارزه با (قرآن ) كه اساس اين دين است برخاست ! براى نيل به اين هدف ، قرآن را پيش خود چهار قسمت نمودند تا هر كدام با فرصت كامل آنرا مطالعه و بررسى نموده و ايرادهاى ادبى و عملى بر آن گرفته و سال ديگر موسم حج در همان جا اجتماع كنند، و ايرادات خود را در ميان مسلمين منتشر سازند و بدين گونه قرآن را نقض كنند، زيرا وقتى پايه و اساس شكسته شد، تمام دين موهون و بى پايه مى گردد و از وحشتى كه از پيشرفت آن داشتند، به كلى راحت خواهند شد.

بعد از اين مذاكره و قرارداد، از يكديگر جدا شدند تا در سال آينده ، در همين موسم و همان مكان گرد آيند و يكديگر را از كار خود مطلع سازند.

چون سال بعد در ايام حج اجتماع نمودند و تعهد خود را از يكديگر خواستند، (ابن ابى العوجا) عذر خواست و گفت : چون من به اين آيه برخوردم :لوكان فيهما آلهة الا الله لفسد تا (٣٦) اگر در آسمان و زمين فرمانرواى ديگرى جز خداى يگانه بوده باشد، نظم و امور هر دوى آنها تباه خواهد شد. مطالعه آن مرا به وحشت انداخت و بلاغت آن از تعرض به آيات ديگر بازم داشت !

بعد از او (عبدالملك ديصانى ) نيز پوزش خواست و گفت : من ضمن مطالعه چون به اين آيه رسيدم :

يا ايها الناس ضرب مثل فاستمعواله ان الذين تدعون من دون الله ، لن يخلقوا اذبابا ولواجتمعواله ، و ان يسلبهم الذباب شيئا لا يستنفذوه منه ، ضعف الطالب و المطلوب (٣٧)

اى مردم ! مثلى براى شما زده شده ، آنرا بشنويد! كسانى را كه غير از خداى يگانه معبود خويش مى خوانيد، هرگز قادر نيستند مگسى بيافرينند، اگر چه با يكديگر نيز همكارى نمايند، بلكه اگر مگسى چيزى از آنها بر بايد، نمى توانند آنرا از مگس پس بگيرند، پس طالب و مطلوب ناتوانند.(٣٨)

دقت در لفظ و معنى آن ، مرا حيران ساخت و از كارى كه در نظر داشتم منصرف شدم !!

سپس (عبدالملك بصرى ) سخن راند و گفت : بلاغت اين آيه سوره يوسف :فلما استيسوامنه خلصوانجيا: (٣٩) وقتى برادران از يوسف در خصوص باز گرداندن (بنيامين ) برادرشان ماءيوس گشتند، با خود خلوت نمودند...) مرا مبهوت ساخت و مانع از اين شد كه خيال خود را دنبال كنم !!!

در آخر (عبد الله بن مقفع ) اظهار داشت آيه سوره هود درباره چگونگى طوفان نوح كه آغاز و پايان آن داستان مفصل را در يك آيه گنجانده است چنان مرا متحير و پريشان نمود كه قدرت تفكر در ساير آيات برايم نماند!!

و قيل ياارض ابلعى مائك و يا سماء اقلعى و غيض الماء و قضى الامرو استوت على الجودى و قيل بعدا للقوم الظالمين (٤٠)

گفته شد اى زمين آب خود را فرو بر، و اى آسمان تو هم بازگير، آب كاسته شد، و فرمان خدا پايان يافت ، آنگاه كشتى در كنار كوه جودى پهلو گرفت ، و در اين وقت گفته شد مرگ بر ستمكاران !

هشام مى گويد: در اين موقع كه آن چهار نفر حيران و سراسيمه به يكديگر مى نگريستند! حضرت صادقعليه‌السلام كه آن سال نيز به حج آمده بود بر آنها گذشت ، گوئى مى دانست كه بچه كارى مشغول هستند و چه مى انديشند، بهمين جهت نيز اين آيه را از قرآن مجيد تلاوت فرمود:

قل لئن اجتمعت الانس و الجن على ان ياتوا بمثل هذا القرآن لاياءتون بمثله و لوكان بعضهم لبعض ظهيرا (٤١) يعنى : اى پيغمبر! به آنها بگو: اگر همه انس و جن گرد آيند كه مانند اين قرآن بياورند، نظير آنرا نخواهند آورد، هر چند بعضى از آنها به پشتيبانى بعضى ديگر برخيزند.(٤٢)

مهارت گوينده ! ابوالعباس احمد سفاح نخستين خليفه بنى عباس بود. قبل از اينكه سلسله بنى اميه را براندازد و خود به خلافت برسد، برادر زنى به نام (ام السلمه ) دختر يعقوب را ملاقات نمود و توسط او از خواهرش ‍ خواستگارى كرد.

(ام السلمه ) قبلا دو شوهر كرده بود. شوهر اول وى عبدالعزيز پسر وليدبن عبدالملك و شوهر دومش هشام بن عبدالملك از خلفاى بنى اميه بودند، كه به ترتيب مردند و او بيوه شده بود.

ام السلمه زنى با شخصيت و با نفوذ بود. ابوالعباس سفاح او را به كابين پانصد دينار طلا عقد بست و با وى ازدواج نمود، دويست دينار هم بلاعوض به وى اهداء كرد.

ام السلمه در كنار سفاح با خوشى و كامرانى به سر مى برد، و به زودى در دل وى جا كرد. سفاح نيز سخت او را دوست مى داشت به طورى كه در برابر او بى اختيار بود و قسم ياد كرد كه تا زنده است زن ديگرى اختيار نكند و كسى را بر او مقدم ندارد. رفته رفته چنان ام السلمه بر عقل و اراده سفاح چيره گشت كه سفاح هيچ كارى را بدون دستور و مشورت او انجام نمى داد.

هنگامى كه بنى اميه توسط نيروى سفاح تار و مار شدند، و سفاح به خلافت رسيد نيز به عهد خود وفا كرد و با اينكه شخص اول قلمرو پهناور دنياى اسلام بود، زن ديگرى را به همسرى نگرفت و تنها زن او كه همه كاره خليفه به شمار مى رفت ، همان (ام السلمه ) بود.

روزى در ايام خلافتش خالدبن صفوان كه مردى سخن سنج سخنور بود و قبلا با خلفاى اموى آميزش داشت با وى خلوت نمود و در مقام نصيحت و خير خواهى گفت : من درباره شما و قلمرو وسيعى كه بر آن سلطنت مى كنيد فكر مى كردم ديدم شما با همه اين گشايش و وضع مساعدى كه داريد عمر گرانبهاى خود را فقط با يك زن به سر مى بريد، و هيچ در فكر عكس العمل آن نيستيد كه خليفه مسلمين و زمامدار دنياى اسلام هستيد و بايد از هر لحاظ سرحال وتر دماغ باشيد. چون بايك زن به سر مى بريد، اگر او بيمار شود، شما هم بيمار خواهيد بود و چنانچه اندوهگين شود شما نيز اندوهناك مى شويد، و بدين گونه دختران دلربا و زنان رعنا را بر خود حرام نموده و اوقات خلوت خويش را با يك زن مى گذرانيد، و از كاميابى دلبران طنار و زنان مه پيكر محروم هستيد.

اى خليفه ! بعضى از آنها زنانى فروتن ، نازك اندام و گندمگون هستند كه در مدينه متولد شده اند، عده ديگرى بلند بالا و سرخ و سفيدند، و در بصره و كوفه نشو و نما يافته اند، آنها زنانى شيرين زبان و با اعتدال ، خوش تركيب و شيك پوش ، زيبا و فريبايند، تماشاى آنها انسان را مسحور مى كند و شديدا تحت تاءثير قرار مى دهد، تا چه رسد به دختران آزاد مردان و منظر نيكوى آنها و حجب و حيائى كه دارند!

خالدبن صفوان بدين گونه سخن را ادامه داد و با استادى و مهارت خاصى كه حكايت از زبان گويا و حسن بيان وى مى نمود اوصاف و خصوصيات روحى و جسمى انواع زنان و دختران را بر شمرد.

همين كه رشته سخنش قطع شد، ابوالعباس كه فريفته گفتار دلفريب و هيجان انگيز وى شده بود، گفت : اى واى ، به خدا قسم تاكنون گوشهاى من سخنى دلپذيرتر از آنچه گفتى نشنيده است اى خالد! آنچه گفتى تكرار كن كه بار ديگر هم بشنوم ، زيرا سخت در من اثر بخشيده است ! و خالد هم سخنان خود را نيكوتر از اول تكرار نمود سپس رخصت طلبيد و بيرون رفت

بعد از رفتن او سفاح مدتى در پيرامون سخنان دل انگيز و پر شور خالد به فكر فرو رفت در همان وقت همسرش (ام السلمه ) وارد شد و ديد كه خليفه گرفته است

ام السلمه كاملا مراقب حال شوهر مهربانش سفاح بود، مواظب بود كه هميشه سرحال و مسرور باشد، و مقيد بود كه در كارها تا آنجا كه ميسر است به دلخواه او رفتار كند، و به وى كمك نمايد.

همين كه مشاهده كرد شوهرش دچار تشويش خاطر شده است ، پرسيد: مگر اتفاق سوئى روى داده است ، يا خبر بدى براى خليفه رسيده كه شما را ناراحت كرده است ؟

سفاح گفت : نه ! هيچكدام اتفاق نيفتاده است !

(ام السلمه ) پرسيد: پس علت چيست كه گرفته ايد و شما را بدين گونه مى بينم ؟ سفاح خواست موضوع را كتمان كند، ولى اصرار پى در پى (ام السلمه ) او را ناگزير به اظهار سخنان خالد كرد.

ام السلمه بعد از شنيدن سخنان خالد، از سفاح پرسيد: چه جوابى به اين پدر سوخته دادى ؟ سفاح گفت : اى واى آن بيچاره براى من خيرخواهى مى كرد و تو به او فحش مى دهى ؟!

ام السلمه چيزى نگفت و با خشم از نزد سفاح خارج شد. سپس عده اى از پيشخدمت هاى خود را خواست و به آنها دستور داد بروند خالد بن صفوان را پيدا كنند و آنقدر به وى كتك بزنند كه جاى سالمى در بدنش ‍ نماند.

خالد بن صفوان گفت : وقتى از نزد خليفه بخانه ام برگشتم ، از اينكه خليفه را مسرور و پرنشاط ديدم ، و تاءثير سخنان خود را در وى مشاهده نمودم كه چگونه دچار اعجاب شده است ، ترديد نداشتم كه جايزه خوبى برايم خواهد فرستاد.

فاصله اى نشد كه ديدم عده اى از پيشخدمت هاى دربار به طرف خانه من مى آيند. در آن موقع جلو در خانه ام نشسته بودم و يقين كردم كه آنها حامل جايزه خليفه براى من هستند!

آنها آمدند و از من سراغ خالد بن صفوان را گرفتند، من گفتم ، خود من هستم !

ناگاه يكى از پيشخدمت ها با چماق كلفتى كه در دست داشت به من حمله كرد. من هم بلادرنگ خود را بدرون خانه افكندم و در را از پشت بستم و پنهان شدم

چند روز به همان حال در گوشه خانه و پنهان از نظر همه به سر بردم و از خانه بيرون نرفتم ضمنا متوجه شدم كه مطلب به گوش (ام السلمه ) زن سفاح رسيده است ، و پيشخدمت ها از طرف او ماءموريت داشته اند.

ابوالعباس در آن چند روز به هوس ملاقات من افتاده بود، و سخت مرا طلب مى نمود ولى مرا نمى يافتند. يك روز ديدم عده اى ريختند به خانه ام و گفتند: خليفه تو را مى طلبد زود باش شرفياب شو!

يقين كردم كه (ام السلمه ) كار خود را كرده و حكم اعدامم را صادر نموده است ولى هنگامى كه وارد دربار شدم و به حضور خليفه ابوالعباس سفاح رسيدم ، اشاره كرد بنشينم

بعد از نشتن به اطراف خود نگاه كردم ديدم ، پشت سرم درى است و پرده اى بر آن آويخته اند از پشت حركتى به چشم مى خورد! كه معلوم بود اوضاع از چه قرار است !!

خليفه گفت : اى خالد! سه روز است كه تو را نمى بينم به عرض رساندم كه در اين مدت بيمار بودم خليفه :ها خالد! چند روز قبل درباره اقسام زنان نيك منظر و حالات و اوصاف دلر باى آنها سخنانى گفتى و چنان توصيف نمودى كه اصلا به گوش من نخورده بود، باز هم آن سخنان را باز گو!

خالد: بله يا امير المؤ منين ، همين عرايض بود، و اضافه كردم كه وقتى انسان سه زن داشت مانند سه پايه اى است كه ديگ جوشانى را روى آن بگذارند.

خليفه : پسر عم پيغمبر نباشم اگر چنين سخنى را آن روز از تو شنيده باشم اى خالد چه مى گويى ؟

خالد... و افزودم كه وقتى چهارتا شد، براى شوهر خطرناك خواهند بود، زود او را پير مى كنند، و دچار بيمارى مى نمايند، و چيزى نمى گذرد كه مرد را به زانو درمى آورند!

خليفه : اى خالد؟! واى بر تو! من اين حرفها را پيش از اين نه او تو و نه از ديگرى نشنيده ام ، يعنى چه ؟

خالد: نه ! به خدا شنيده اى ! همين است كه گفتم !

خليفه : عجب ! مى خواهى بگويى من دروغ مى گويم ؟

خالد گفت : يعنى شما هم مى خواهيد مرا به كشتن بدهيد؟!

خالد گفت در اين موقع صداى خنده اى از پشت پرده شنيدم ، و متوجه شدم كه ام السلمه نشسته و سخنان ما را مى شنود. به همين جهت گفتم :

يا اميرالمؤ منين بعلاوه به عرض رسانيدم كه طائفه (بنى مخزوم ) گل سرسبد قبيله قريش هستند، و يكى از آن گلها هم در كنار شماست با اين وصف شما چشم به زنان ديگر و كنيزان دوخته ايد!!

ناگهان صداى ام السلمه از پشت پرده بلند شد و به من گفت : پسر عمو! به خدا راست گفتى عجب ! تو اين صحبت ها را كرده اى ، ولى اميرالمؤ منين آنرا تغيير داده و از زبان تو چيزهاى ديگرى به من مى گفت

در اين موقع خليفه به خود آمد و رو كرد به من و گفت : عجب حقه اى زدى ، خدا تو را بكشد و ذليلت كند با اين كارى كه كردى !

من اجازه گرفتم و از دربار بيرون آمدم و يقين پيدا كردم كه چون خاطر (ام السلمه ) آسوده شده ، ديگر خطرى متوجه من نخواهد بود.

چيزى نگذشت كه فرستادگان (ام السلمه ) سر رسيدند و ده هزار درهم و يك صندوق پر از لباس و اسب و غلامى از طرف وى به من بخشيدند.(٤٣)

آنچه پشت ظالم را مى شكند

(منصور) خليفه معروف عباسى پيش از آنكه به خلافت برسد از طرف برادرش (احمد سفاح ) به حكومت ارمنستان منصوب شد. در يكى از روزها كه منصور براى رسيدگى به شكايات مردم در ديوان مظالم نشسته بود، و ارباب رجوع را مى پذيرفت ، مردى وارد شد و گفت : اى امير! من به دادخواهى آمده ام ، ولى پيش از آنكه شكايتم را به عرض رسانم ، مثلى مى زنم و از شما خواهش مى كنم به آن گوش دهيد.

(منصور) گفت : بگو!

شاكى گفت : من اينطور يافته ام كه خداوند مخلوق خود را به چند طبقه منقسم ساخته است :

مثلا بچه وقتى به دنيا مى آيد جز مادرش كسى را نمى شناسد، و جز او كسى را نمى خواهد، هر وقت از چيزى ترسيد به او پناه مى برد.

وقتى بزرگتر شد متوجه مى شود كه پدرش مهمتر از مادرش مى باشد و از او قوى تر است بدين لحاظ هر گاه چيزى او را ناراحت كرد به پدرش پناه مى برد.

سپس كه سنين عمرش بالاتر رفت و به ميان اجتماع آمد و در زندگى به اشكالى برخورد نمود، به حاكمى كه بر او حكومت مى كند پناه مى برد تا به دادش برسد.

اگر ديد كه حاكم گوش به او نداد و در حقش ظلم نمود، به خداوند و خالق خود پناه مى برد و از وى يارى مى طلبد!

اى امير! اينك من هم از خداوند يارى خواسته ام و به او پناه برده ام ، متوجه خود باش !

(منصور) از اين سخن به هراس افتاد و پرسيد: چه شده و اكنون چه حاجتى دارى ؟

شاكى گفت : (پسر نهيك ) فرماندار تو به من ظلم نموده و ملك مرا از من گرفته است

(منصور) گفت سخنان اول را بار ديگر تكرار كن !

شاكى آنچه را گفته بود بازگو كرد.

منصور گريست و دستور داد ملكش را به او پس دهند.

آنگاه (ابن نهيك ) را از حكومت آن ناحيه معزول كرد و دست او را از تصرف در اموال مردم كوتاه نمود.(٤٤)

نبايد فراموش كرد كه منصور خليفه جبار عباسى مانند همه جباران و طاغوتيها با خدا سر و كارى نداشته اند. پرونده سياه آنها به گواهى تاريخ ، بيدادگريها و از خدا بى خبريهاى آنان را ثبت كرده است

ولى منصور و منصورها، گاهى هم از اين كارها داشته اند، و تكانى خورده اند، ولى هماندم و پس از چندى باز همان آش بوده و همان كاسه !

احتجاج و اعتراف منصور خليفه عباسى مردى دانشمند بود، و در فقه و احكام اسلامى دست داشت

او خود را مردى اصولى مى دانست و مى خواست تمام كارهايش روى حساب و برنامه باشد.

حتى او هنگام وصول ماليات دولتى و صرف آنها تا دانه آخر را حساب مى كرد و صورت ريز آنرا منظور مى داشت ، به طورى كه از يك دانه آن هم صرف نظر نمى كرد.

روزى مردى آمد نزد وى و از شخصى نام برد و توضيح داد كه قسمتى از امانت هاى بنى اميه در نزد اوست

منصور دستور داد مرد مزبور را احضار كنند. وقتى مرد آمد منصور گفت : امانت هاى بنى اميه را بيرون بياور و به ما تسليم كن

مرد گفت : اى خليفه ! آيا تو وارث آنها هستى يا وصى و جانشين ايشان ؟!

منصور گفت : بنى اميه به مسلمانان خيانت كردند.

چون من امروز زمامدار مسلمين هستم ، از اين رو بايد به نمايندگى ايشان اين اموال ربوده شده را مسترد بدارم

مرد مورد نظر گفت : خليفه بايد شاهد بياورد كه اين امانتها از آن اموالى است كه آنها مورد دستبرد قرار داده و خائنانه برده اند، وگرنه بهتر مى دانيد كه به صرف ادعا موضوع ثابت نمى شود! چون آنها اموال ديگرى هم داشته اند كه متعلق به خود آنها بوده است

منصور مدتى سر به زير انداخت و به فكر فرو رفت سپس سر برداشت و گفت : رهايش كنيد!

وقتى مرد مزبور ديد خليفه در پاسخ وى فرو ماند و مجاب شد گفت : به خدا قسم امانتى از بنى اميه در نزد من نيست ، ولى چون ديدم راه احتجاج و مناظره به مقصود نزديكتر است ، لذا از اين راه وارد شدم !

اين مرد كه از من سعادت نموده و گفته است اماناتى از بنى اميه در نزد من هست ، برده و زرخريد من است كه از نزد من گريخته و خواسته است بدين وسيله مرا گرفتار سازد.

خليفه مرد ساعى را تهديد كرد كه بايد حقيقت را بگويد. او هم اقرار نموده كه برده است و تعلق به آن مرد دارد. مرد گفت : اكنون كه اعتراف نمود، من هم او را آزاد مى كنم و ديگر تعلقى به من ندارد!(٤٥)

بخيل گويند منصور دوانقى خليفه معروف عباسى حافظه نيرومندى داشت حافظه او به حدى بود كه اگر يكبار شاعرى قصيده اى را مى خواند، او از حفظ مى كرد، و بلافاصله از آغاز تا پايان آنرا مى خواند!

منصور، بعلاوه غلامى داشت كه اگر قصيده اى را دوبار مى خواندند از بر مى كرد. همچنين كنيزى خوش ذوق داشت هر گاه قطعه شعرى را سه نوبت مى شنيد، حفظ مى نمود و فى الفور از بر مى خواند!

چنانكه مشهور است منصور مرد بسيار بخيلى بود. او حتى در پرداخت دستمزد كاركنان دولت هم سختگيرى مى نمود، و موقع دخل و خرج يك (دانگ ) يعنى يك ششم مثقال را هم حساب مى كرد و به همين جهت نيز مشهور به (دوانقى ) شد، زيرا كه عرب دانگ را (دانق ) مى خواند و (دوانق ) جمع آنست

وى كه دومين خليفه عباسى بود به واسطه بخلى كه داشت ، بسيارى از نيازمندان را كه روى به دربار وى مى آوردند از خود مى راند، همچنين ادبا و شعرائى را كه چشم به بذل و بخشش او داشتند محروم مى كرد.

در عهد خلفاى پيش از وى ، اهل ادب و شعر مورد تفقد و تشويق قرار مى گرفتند و از طرف خلفا و امرا به دريافت صله و جوائز نائل مى گشتند، ولى در روزگار منصور كه خست طبع او اجازه آمد و رفت به دربار، به شعرا و ادبا نمى داد، همه از دور او پراكنده شدند.

منصور براى اينكه به طور شرافتمندانه اى خود را از پرداخت صله و جايزه به ادبا و شعرا آسوده گرداند، چاره اى انديشيده بود كه تا آنروز سابقه نداشت بدين گونه كه وقتى شاعرى مى آمد تا قصيده و اشعار خود را در حضور او بخواند، منصور به وى مى گفت گوش كن ! اگر قبلا كسى اين اشعار را از حفظ داشته باشد، يا ثابت شود كه شعر از شاعر ديگرى است ، نبايد از ما انتظار صله داشته باشى ، ولى چنانكه كسى آنرا از بر نداشت و معلوم شد كه از شاعر ديگرى هم نيست ، آن وقت ما به وزن طومارى كه شعرت را در آن نوشته اى پول كشيده به تو مى دهيم !