فرزند برومند يعقوب و پيامبر بزرگ الهى ضمن اين كه رمز موفقيت و عظمت خود را براى برادران بيان مى كند، اين حقيقت را نيز گوشزد مى كند كه پاداش نيكوكاران در پيشگاه پروردگار جهان ضايع نمى شود و خداى تعالى مردمان با تقوا و شكيبا را بى اجر نمى گذارد.
برادران يوسف كه مبهوت جلال و عظمت برادر خود گشته و از رفتار گذشته خود به سختى پشيمان و خجلت زده اند، چاره اى جز اعتراف به گناه و خطايشان ندارند. در ضمن اين حقيقت را نيز درك كرده اند كه با تمام كوشش و تلاشى كه در خوار كردن يوسف كردند، چون خداى بزرگ مى خواست تا او را به عظمت و بزرگى برساند، به تمام نقشه هايشان اثر معكوس داد و سرانجام آن چه را كه حاضر به شنيدن هم نبودند امروز در برابر روى خود مى بينند.
آنها كه حتى حاضر به شنيدن خواب يوسف كه حكايت از برترى آينده وى بر آنها مى كرد نبودند و يوسف را خيلى كوچك تر از آن مى دانستند كه بتوان روزى از نظر نيرو و شخصيت در رديف آنان قرار گيرد، يك روز مشاهده مى كنند خداوند بزرگ ترين مقام هاى سياسى و اجتماعى را به او عنايت كرده و ميلون ها نفر هم چون پسران يعقوب و برتر و بالاتر از آنان نيز محكوم امر و نهى او هستند.
آنان كه حاضر نبودند يوسف حتى نزد پدر نيز از آنان محبوب تر باشد و اين مقدار امتياز را هم بر وى روا نمى داشتند، اكنون مى بينند پروردگار متعال محبتش را در قلب ميليون ها مردم مصر و بلاد مجاور قرار داده و مردم تا سر حد عشق يوسف را دوست مى دارند و گذشته از فرمانروايى ظاهرى بر دل ها نيز حكومت مى كند.
آنان كه در آن روز حاضر نشدند يك پيرآهن را در تن يوسف بگذارند و در برابر درخواست او كه از آنها مى خواست تا بدنش را برهنه نكنند و اين پوشش مختصر را براى سرما و گرما در تنش بگذارند، مسخره اش مى كردند و در پاسخش مى گفتند از ماه و خورشيد و ستارگانى كه در خواب ديده اى درخواست كن تا به كمكت بيايند، امروزه خود را در كمال خوارى و كوچكى در برابر تخت فرمانروايى يوسف مى بينيد كه براى تهيه لقمه نانى خشك دست نياز به درگاهش دراز كرده و از وى مى خواهند تا از روى فضل و كرم قدرى گندم براى سد جوعشان دهد.
اعتراف به گناه
در چنين موقعيتى براى پسران راهى جز اقرار به فضيلت و برترى يوسف و چاره اى جز اعتراف به خطا باقى نماند.
فرزندان اسرائيل سرشان را بلند كرده و گفتند: «به خدا سوگند كه خدا تو را بر ما برترى داده و ما خطا كار بوديم»
يعنى هم در اين فكر - كه خيال مى كرديم مى توانيم تو را از چشم پدر دور كرده و خوار كنيم - خطا كرديم، و هم در رفتارمان خطا كار و گنه كاريم و اكنون اميد عفو و بخشش از تو داريم.
يوسف صديق نيز با همان بزرگوارى و جوانمردى مخصوص به خود براى رفع نگرانى و اضطرابى كه در چهره برادران مشاهده كرد آنان را مخاطب ساخته و فرمود: «امروز بر شما سرزنشى نيست»
و از جانب من آسوده خاطر باشيد شما را عفو كرده و گذشته را ناديده مى گيرم و از طرف خداى تعالى نيز مى توانم اين نويد را به شما بدهم و از وى بخواهم كه «خدا نيز از گناه شما درگذرد، زيرا او مهربان ترين مهربانان است».
پسران يعقوب نفس راحتى كشيدند و گذشته از احساس غرور عظمتى كه در پناه عزيز مصر در وجودشان مى كردند، فكرشان از انتقام يوسف هم راحت شد و با وعده اى كه يوسف داد تا از خداى تعالى نيز برايشان آمرزش بخواهد از اين نظر هم تا حدودى آسوده خاطر شدند.
اما مشكلشان تنها اين بود كه يوسف از خطاهاى آنها چشم پوشى كند و به دنبال آن خداى تعالى گناهشان را بيامرزد. اينها بر اثر آن افكار شيطانى كه سبب شد يوسف را از خانه پدر دور سازند و به واسطه آن خصلت نكوهيده يعنى حسد و رشكى كه بدو بردند و موجب شد تا برادر عزيز خود را به قعر چاه اندازند و بگويند او را گرگ خورده، پدر بزرگوار خود را به مصيبتى دچار كردند كه بر اثر اندوه فراوانش در فراق يوسف، چشمانش نابينا و از قوه بينايى محروم گرديد. و در همان مسير مكرر به پدر خود نسبت گمراهى داده و زبان جسارت و بى ادبى به ساحت قدس آن پيامبر بزرگوار الهى گشوده بودند اكنون كه يوسف گم شده پيدا شده و دروغشان آشكار گرديده است، با چه رويى نزد پدر بازگردند و اين ناراحتى و شكنجه روحى را تا زنده اند چگونه تحمل كنند كه بى سبب موجب آن همه بلا و اندوه پدر گشتند و كارى كردند پدر پيرشان از نعمت بينايى محروم شد. تا وقتى كه اين واقعه نيز پيش نيامده بود، پسران اسرائيل از نابينا شدن پدر رنج مى بردند و براى خاندان يعقوب مصيبت عظيمى بود كه بزرگ خانواده در حال نابينايى به سر برد و نتواند به خوبى از آنان سرپرستى و كفالت كند، اما اكنون سرافكندگى و شرمندگى و ناراحتى بيشترى آنها را فرا گرفته و نمى دانند اين مشكل بزرگ را چگونه حل كنند و همچنين حوادث بعدى....
در اين وقت ناگهان يوسف جمله اى گفت و ضمن حل كردن اين مشكل بزرگ آنها را نيز غرق در تعجب و شگفتى نمود، عزيز مصر در تعقيب سخنان قبلى خود اين جمله را گفت: «اين پيراهن مرا ببريد و روى صورت پدرم بيندازيد كه بينا مى شود و آنگاه شما با خاندانتان همگى پيش من
آييد»
پسران يعقوب كه شايد تا آن موقع از نبوت يوسف بى خبر بودند و از ارتباط صورى و غير صورى موجودات اين جهان آگهى و اطلاع كافى نداشتند، پيش خود فكر كردند، چگونه ممكن است پيراهنى كه چند متر پارچه بيشتر نيست، بتواند ديدگان نابيناى پدر ما را بينا كند و قوه بينايى او را بازگرداند؟ از طرفى يوسف را نيز شخص اغراق گويى نمى شناسند و مى دانند كه هر چه مى گويد، مقرون به صحت و حقيقت است و همين سبب شد ابهت و عظمت بيشترى از وى در دل ايشان به وجود آيد و با اين جمله فهميدند، همان گونه كه خداى تعالى يوسف را از نظر ظاهر بر آنها برترى داده است، از نظر مقام و علم هم امتياز فوق العاده اى به وى بخشيده است و پروردگار مهربان از هر نظر وى را مشمول عنايت خويش قرار داده است.
شادى و شعف
پسران يعقوب ديگر از خوشحالى در پوست خود نمى گنجند و سر از پا نمى شناسند، زيرا اولا با شناختن يوسف ديگر در مصر احساس غربت نمى كنند، بلكه خود را نزديك ترين افراد به عزيز مصر دانسته و غرور و عظمتى در آنها پديد آمده و از اين جهت خيالشان آسوده شده است. ثانيا نويد بينا شدن پدر و دورنماى آينده لذت بخش زندگى و آمدن به مصر و در اختيار گرفتن پست هاى حساس و زندگى راحت در شهر، آنها را سرمست كرده و از نظر گذشته نيز مشمول عفو و بخشش قرار گرفته اند و فكرى جز اين ندارند هر چه زودتر به كنعان رفته و اين خبر مسرت بخش را به پدر بدهند و به او بگويند يوسفى را كه به ما دستور دادى به جست و جويش برويم، در مهم ترين پست هاى مملكت مصر يافتيم و بنيامين نيز صحيح و سالم در كنارش از بهترين زندگى ها بهره مند بود. سپس با انداختن پيراهن يوسف بر صورت پدر او را بينا كرده و خانواده يعقوب را به سوى مصر حركت دهند و شايد در بردن پيراهن و دادن اين مژده بزرگ به پدر بر يكديگر سبقت جستند.
مرحوم طبرسى در تفسير خود نقل كرده است يوسف به برادران فرمود: «پيراهن مرا بايد آن كسى براى پدر ببرد كه با اول برد» يهودا گفت: «من بودم كه پيرآهن آغشته به خون را براى او بردم و بدو گفتم گرگ يوسف را خورد» يوسف فرمود: «پس تو پيراهن را برايش ببر و هم چنان كه غمگينش ساختى اكنون خرسندش كن و به وى مژده اى بده كه يوسف زنده است. »
يهودا پيرآهن را گرفت و با سر و پاى برهنه به راه افتاد. مسافت مصر تا كنعان هشتاد فرسخ بود و آذوقه اى كه يهودا همراه داشت هفت گرده نان بود. وى پيش از تمام شدن نان ها خود را به كنعان و نزد پدر رسانيد.
در جاى ديگر نقل شده است يوسف دويست مركب با ساير لوازم سفر به كنعان فرستاد و از آنان خواست همه خاندان خود را حركت داده و به مصر ببرد.
پايان دوران فراق و جدايى
خاندان يعقوب و زنان و خانواده پسران آن حضرت بى آن كه بدانند در مصر چه گذشته و به دنبال اين سفر پر بركت چگونه سرنوشت زندگى آنها عوض شده است، شب و روز خود را به انتظار ورود سرپرستان خويش سپرى مى كردند و هر چه زمان ورود آنها نزديك تر مى شد، علاقه شان به ديدار شوهران و پدران خود نيز بيشتر مى شد.
تنها بزرگ اين خاندان يعنى يعقوب روشن ضمير بود كه با حركت كردن كاروان فلسطين از مصر جمله اى فرمود كه حكايت از پيدا شدن يوسف و پايان دوران فراق و جدايى مى كرد.
قرآن كريم مى گويد: «و چون كاروان (از مصر) بيرون آمد و پدرشان يعقوب گفت: من بوى يوسف را مى يابم اگر مرا سبك عقل نخوانيد»
از بيان جمله اخير معلوم مى شود يعقوب آنچه را از راه وحى الهى و الهام غيبى يا از روى فراست ايمان درك كرده و فهميده بود، نمى توانست به صراحت اظهار كند، زيرا از تكذيب و تمسخر و سرزنش اطرافيانش بيم داشت، لذا فرمود: «... اگر مرا سبك عقل نخوانيد»
و گفته حضرت نيز صحت داشت، چون بى درنگ در جوابش با ناراحتى گفتند: «به خدا تو در همان گم راهى ديرين خود هستى»
يعنى ما اكنون در فكر آمدن سرپرستان خانواده خود هستيم تا هر چه زودتر بيايند و ما را از گرسنگى و قحطى برهانند، ولى تو هنوز از يوسف و فرزندى كه متجاوز از چهل سال و بلكه بيشتر گم شده و يا نابود گشته است. سخن مى رانى؛ بعيد نيست از اين جمله استفاده شود كه سخن مزبور را براى بعضى از همان پسرانش كه احتمالا در اين سفر به مصر نرفته بودند، اظهار كرده است - چنان كه گروهى از مفسران احتمال داده اند - و ظاهر مسئله بيان كننده آن است كه مقصودشان از «گم راهى ديرين» همان افراط در محبت يوسف بوده، چنان كه در آغاز داستان نيز گفتند: «يوسف و برادرانش نزد پدر محبوب تر از ما هستند... و به راستى پدر ما در گمراهى آشكارى است »
بارى اينها به جاى آن كه پدر غم ديده و بلا كشيده خود را تسليت دهند و از ضمير روشن و دل آگاه او كه با عالم غيب ارتباط داشت و براى رفع مشكلات خود استمداد جويند و از اين سخن اميدوار كننده يعقوب كه خبر از يك تحول كلى در زندگيشان مى داد و همگى را از رنج و بلا مى رهانيد، خوشحال شوند، در عوض به تكذيب و تمسخر او پرداخته و جراحت تازه اى بر زخم هاى يعقوب افزودند. از گفتارشان نيز معلوم است كه اظهار اميدوارى يعقوب به آينده با شكوه، آنها را بيشتر ناراحت و مايوس گردانيد.
به هر صورت انتظار خيلى زود پايان يافت و پس از گذشتن چند روز كاروان از راه رسيد و احتمالا پيشاپيش كاروان يكى از پسران يعقوب را ديدند كه با شتاب از راه رسيد و با چهره اى خوشحال و قيافه اى خندان سراغ يعقوب را گرفت و پيش از هر چيز خود را به او رسانده و پيرآهن يوسف را به صورت او انداخت و يعقوب بينا گرديد و سپس مژده زنده بودن يوسف و مقام و عظمتى را كه اكنون در مصر دارد، به اطلاع پدر رسانيد. آشنايان حضرت يعقوب تازه فهميدند پدر كنعانى از اين روز پر شكوه مطلع بوده و حقيقتى را در آن خبر داد، ولى آنها از روى نادانى سخن او را حمل بر گم راهى ديرين و سبك عقليش كردند.
ناگفته پيداست اين تحول عجيب، روحيه فرزندان و نزديكان يعقوب را نيز عوض كرد و همان گونه كه در وقت شناختن يوسف، برادران در خود احساس شرمندگى كرد و زبان به عذر خواهى گشودند؛ در اين جا نيز گرچه با بينا شدن پدر كمال مسرت و خوشحالى را پيدا كرده و از به سر آمدن دوران رنج و سختى در پوست خود نمى گنجند، اما از يعقوب خجالت كشيده و در برابرش احساس شرمندگى و خطاكارى مى كنند و در اين فكرند كه با چه زبان از پدر عذرخواهى كرده و از گناهشان استغفار كنند.
يعقوب خردمند پس از شنيدن اين مسرت بخش و بينا شدن ديدگان خود، قبل از هر چيز براى تقويت نيروى ايمان آنان اين جمله را فرمود: «مگر من به شما نگفتم كه از (لطف و عنايات) خدا چيزها مى دانم كه شما نمى دانيد. »
يعنى در آن روزى كه شما بنيامين را به مصر برديد و در مراجعت گفتيد او دزدى كرده است، گفتم: «من اميدوارم كه خدا بنيامين و آن فرزند ديگرم را به من باز گرداند». ولى شما در مورد محبت يوسف از من ايراد گرفتيد و سرانجام من اين حرف را به شما گفتم «من از خدا چيزها مى دانم كه شما نمى دانيد» و در فرصت هاى ديگر نيز همه جا شما را به لطف پنهانى خدا اميداور كرده و شما را به آينده درخشان زندگى دل گرم مى كردم، اما شما سخنانم را باور نداشتيد و گاهى مسخره ام مى كرديد! حتى در همين سفر آخر به شما گفتم: «به جست و جوى يوسف و برادرش برويد و از رحمت خدا مايوس نشويد» اكنون دانستيد آن چه مى گفتم حقيقت داشت و انسان خدا پرست بايد در سخت ترين دشوارى ها و نوميدكننده ترين اوضاع به لطف خدا اميدوار باشد و مغلوب ياس و نوميدى نگردد؟
پسران يعقوب اندرز پدر بزرگوارشان را به جان و دل پذيرفتند و به حقيقتى كه يعقوب گوشزدشان فرمود، واقف گشتند، فقط يك مشكل ديگر برايشان باقى مانده بود كه براى رفع آن نيز از پدر استمداد كردند و از او خواستند تا براى گناهانشان كه در اين مدت از آنان سرزده و سبب آزار و دورى يوسف و آن همه غم و اندوه يعقوب گرديده بود، از خداى تعالى آمرزش بخواهد و در پيشگاه پروردگار متعال شفيع و واسطه شود، تا خداوند گناهانشان را بيامرزد. بدين منظور رو به پدر كرده، گفتند: «پدر جان از خدا براى گناهان ما آمرزش بخواه كه به راستى ما خطاكار بوده ايم»
و بعيد نيست منظورشان از اين گناه آن قسمتى بوده كه به بنيامين و خود يعقوب بستگى دارد، اما در مورد گناهانى كه مستقيما با يوسف ارتباط داشته، قبلا حضرت وعده آمرزش خدا را به آنها داده و بدين ترتيب براى ايشان استغفار كرده بود.
يعقوب بزرگوار نيز در سيماى فرزندانش شرمندگى و پشيمانى از اعمال گذشته را به خوبى مشاهده مى كند و مى بيند كه حقيقتا وجدانشان ناراحت است و از عواقب سهمگين گناهانشان بيمناك و نگرانند؛ لذا وعده استغفار داد و به آنها فرمود: «در آينده نزديكى براى شما از پروردگار خود آمرزش خواهم خواست و به راستى او آمرزنده و مهربان است»
چنان كه روايت و اخبار هست دعايش را در اين باره به ساعتى موكول كرد كه دعا در آن مستجاب مى شود و با اين وعده اطمينان بخش خواست تا قلبشان را به استجابت دعايش محكم كند و خاطرشان را از نظر آمرزش خداى تعالى مطمئن سازد.
در حديثى است كه امام صادق (عليهالسلام
) فرمود: «يعقوب به آن ها وعده داد در سحر شب جمعه
(كه وقت استجابت دعاست) براى آنان آمرزش طلب كند».
و در حديث ديگرى مى فرمايد: آمرزش آنها را به وقت سحر موكول كرد. در بعضى از نقل ها چنين آمده است: يعقوب بيست سال تمام به درگاه خداوند مى ايستاد و دعا مى كرد و آمرزش آنان را از خدا مى خواست و فرزندانش نيز پشت سرش به صف مى ايستادند و به دعايش آمين مى گفتند تا خدا توبه شان را پذيرفت. روايت شده جبرئيل دعاى زير را به يعقوب تعليم داد تا براى آمرزش پسرانش بخواند:
(
يا رجاء المومنين لا تخيب رجائى، و يا غوث المومنين اءغثنى، و يا عون المومنين اءعنى؛ يا حبيب التوابين تب على واستجب لهم؛
)
اى اميد مومنان اميدم را به نوميدى مبدل مكن و اى فرياد رس مومنان به فريادم برس و اى ياور مومنان كمكم ده و اى دوست دار توبه كنندگان توبه ام را بپذير و دعاى اينها را مستجاب فرما».
خداى تعالى نيز طبق روايتى به وى وحى فرمود: كه من آنها را آمرزيدم.
از اين قسمت داستان يعقوب و پسران وى مطلب ديگرى نيز به دست مى آيد كه پاسخ دندان شكنى براى آن دسته مغرضانى است كه به پيروان مكتب اهل بيت عصمت خرده و ايراد مى گيرند و مى گويند چرا شما براى رفع نيازمندى هاى خود پيغمبر و امام را به درگاه خدا شفيع قرار مى دهيد و به آنان متوسل مى شويد؟ و چرا خود مستقيما به درگاه خدا نمى رويد و حاجت هاى خود را از او نمى خواهيد؟ تا جايى كه پيروان فرقه «وهابيه» پا را فراتر نهاده و نسبت هاى ناروايى در اين باره به شيعه داده اند و ذهن هاى ديگران را آلوده ساخته اند.
در اين جا مى بينيم خداى تعالى از قول فرزندان يعقوب حكايت مى كند آنها براى استغفار و آمرزش گناهانشان به يعقوب كه مقرب درگاه الهى بود و مقام والاترى در پيش گاه خداى تعالى داشت، متوسل شدند و از او خواستند تا براى آمرزش گناهانشان به درگاه خداوند دعا كند و يعقوب نيز كه يكى از پيامبران بزرگ الهى است درخواستشان را پذيرفت و در جواب آنها نفرمود كه شما خودتان مستقيما به درگاه خدا برويد و از او آمرزش بخواهيد، بلكه خود شفيع آنان شد و خداوند دعايش را مستجاب و گناهانش را آمرزيد.
از اين جا معلوم مى شود براى شخص حاجتمند توسل به پيغمبر و امام كه از هر بنده اى به درگاه الهى مقربترند و واسطه قرار دادن آنها براى برآورده شدن حاجت ها در پيش گاه خداوند، گذشته از اين كه اشكالى ندارد، عمل مشروع و پسنديده اى است و قبل از اسلام نيز در اديان گذشته و ملت هاى متدين ديگر سابقه داشته است.
در قرآن كريم آيات بسيارى در اين باره هست كه اين مطلب به خوبى از آن ها استنباط مى شود و دانشمندان بزرگ شيعه نيز به آنها استشهاد كرده اند.
مهاجرت به مصر
ورود پسران اسرائيل به كنعان و بينا شدن يعقوب و درخواستشان از پدر در مورد طلب آمرزش از خداوند متعال و وعده پدر در اين باره، همگى به سرعت انجام شد و در پى آن پيغام يوسف و وضع كنونى و شوكت و عظمتش را در مصر به اطلاع پدرش رساندند و روح تازه اى در كالبد فرسوده پير كنعان دميده شد و نشاط تازه اى چهره اش را فراگرفت.
يوسف پيغام داده بود پس از اين كه چشم پدرم بينا شد خاندان خود را برداشته و همگى نزد من آييد.
در حديثى از امام باقر (عليهالسلام
) روايت شده كه فرمود: «يعقوب به فرزندان خود دستور داد همين امروز بار سفر را ببنديد و با همه خاندان خود حركت كنيد و به دنبال اين دستور فرزندان يعقوب به سرعت وسايل سفر را آماده كرده و با اشتياق فراوان راه مصر را در پيش گرفتند و فاصله طولانى ميان كنعان و مصر را نه روزه پيموده و به مصر وارد شدند. »
از گفتار قرآن كريم و هم چنين روايت ها و تاريخ استفاده مى شود يوسف براى استقبال پدر و خاندان خود از مصر خارج شد و طبيعى است بزرگان و رجال و اعيان مصر نيز به احترام يوسف در مراسم استقبال شركت كرده بودند و شايد به سبب محبوبيت فوق العاده اى كه يوسف نزد مردم مصر پيدا كرده بود، گروه بسيارى از مردم ديگر نيز براى استقبال پدر و برادرانش به خارج شهر آمده بودند و به هر ترتيب اجتماع بزرگى در بيرون شهر به انتظار ورود كاروان فلسطين تشكيل شد.
آخرين ساعت هاى فراق نيز سپرى شد و كاروان فلسطين از راه رسيد و پدر و پسر هم ديگر را در آغوش كشيده و پس از سالها جدايى و غم و اندوه به ديدار يكديگر نائل شدند.
چنان كه از ظاهر آيات قرآنى به دست مى آيد، مادر يوسف نيز در آن روز زنده بود و همراه كاروان به مصر آمد و موفق به ديدار فرزند دلبندش شد. اگر چه بعضى گفته اند مادرش زنده نبود و يعقوب پس از مرگ مادر يوسف، خاله اش را به همسرى انتخاب كرده بود و در اين مراسم همان خاله يوسف حضور داشت كه قرآن كريم از او به مادر يوسف تعبير كرده است.
بارى آن لحظات روح بخش هم گذشت و شور و هيجانى كه در آن ساعت به پدر و مادر يوسف و خاندان يوسف دست داد قابل توصيف و قلم فرسايى نيست و ناگفته پيداست كه هلهله ها و شادى ها در آن ساعت تاريخى در فضاى صحرا طنين انداز شد و چه اشك شوقى با مشاهده آن منظره بر گونه ها غلطيد، آن گاه يوسف بدون ملاحظه حشمت و مقام و عظمت و شوكتى كه داشت، با كمال ادب پدر و مادر خود را در كنار خود جاى داد و پس از انجام مراسم استقبال و آرامش مختصرى كه باز يافتند؛ پيش آمده و بدان ها گفت: «اكنون (حركت كنيد) و به خواست خدا با كمال آسايش خاطر به مصر درآييد»
تعبير خواب يوسف
مراسم اين استقبال تاريخى و ديدار هيجان انگيز به پايان رسيد و كاروان كنعانيان به سوى مصر حركت كردند و يوسف و مردم مصر نيز به شهر مراجعت نمودند. براى برادران يوسف ديدن مصر تازگى نداشت، ولى براى يعقوب و افراد ديگر خانواده اش اين سرزمين تاريخى، جالب و ديدنى بود.
به خصوص وقتى كه چشمانش به كاخ با عظمت يوسف افتاد و مقر حكومت وى را از نزديك مشاهده كردند.
هنگامى كه وارد كاخ شدند، يوسف بزرگوار پيش آمد و پدر و مادر خود را بر تخت خويش بالا برد و بهترين مكان را براى جلوس آنان انتخاب فرمود، ولى همگى با مشاهده آن مقام و شوكت خيره كننده براى يوسف به سجده افتادند و ظاهرا سجده كردن آنان وقتى اتفاق افتاد كه يوسف در لباس سلطنتى خود در آمده و براى ديدار آنان وارد كاخ شد.
اين جا محل اختلاف است كه آيا اين سجده آنان به منظور شكرانه نعمت بزرگى بود كه خداوند به آنان كرامت كرده بود يا به عنوان احترام به مقام يوسف و عظمتش بود و آيا خود يوسف نيز با آنها سجده كرد و يا او ايستاد و آنان در برابرش سجده كردند؟ آنچه مسلم است اينكه اين سجده آنان جنبه پرستش نداشت و منظورشان شكرانه نعمت الهى بود و بعيد نيست خود يوسف نيز در همان حال يا بعد از آن به سجده افتاده باشد، چنان كه اين مطلب در حديثى نيز آمده است.
به هر صورت يوسف كه آن منظره را ديد رو به پدر كرد و گفت: پدر جان اين بود تعبير آن خوابى كه من (در كودكى) ديدم، و خداى تعالى آن را (در اين روز) تحقق بخشيد. »
شكرانه نعمت هاى الهى
يوسف سپاسگذارى كه هر چه دارد همه را از الطاف حق تعالى مى داند و همه جا دست عنايت حق را بالاى سر خود ديده است، در اين جا به چند نعمت بزرگ از نعمت هاى بى شمار الهى كه در طول اين مدت شامل حالش شده بود، اشاره مى كند و مراتب سپاس خود را به درگاهش اظهار مى دارد و در ابتدا به برخى از بلاها و گرفتارى هايى كه خدا از وى دور كرده بود اشاره مى كند.
يوسف نخستين جمله اى را كه گفت اين بود: «خدايم به من احسان كرد كه مرا از زندان بيرون آورد»
حضرت از اين كه از گرفتارى چاه و به دنبال آن بردگيش نامى به زبان نياورد، ظاهرا روى همان جوان مردى و بزرگواريش بود كه نخواست برادران را خجالت زده كند و آزارهايى كه از آنان ديده بود، اظهار كند و آن خاطره هاى تلخ را تجديد نمايد.
آزار و سختى هايى كه در آن چند روز توقف در چاه يوسف از برادران كشيد از نظر كيفيت شايد كمتر از سختى هاى زندان نبود، ولى حضرت به دليل همان بزرگوارى مخصوصى كه داشت، آن ماجراى دل خراش را پيش نكشيد و سخن خود را از داستان نجات از زندان شروع كرد.
برخى گفته اند: علت آن كه يوسف موضوع افتادن در چاه و آزارهاى برادران را پيش نكشيد و با داستان نجات از زندان، سخن خود را آغاز كرد، آن بود كه افتادن در چاه، بلاهاى ديگر را چون بردگى و گرفتارى هاى داخلى كاخ به دنبال داشت، اما بيرون آمدن از زندان مقدمه فرمانروايى و عظمت او بود از اين رو از چاه و گرفتارى هاى بعد از آن نامى به ميان نياورد.
دومين نعمت كه يوسف سپاسگذارى آن را مى كند و لطف خدا را ياد آور مى شود، اين بود كه خداى تعالى پدر و مادر و خاندان او را از باديه و زندگى بيابان نجات داد و به مصر و زندگانى متمدن شهرى در آورد، در صورتى كه شيطان مى خواست ميان او و برادرانش جدايى بيندازد و فساد و تباهى ايجاد كند.
مضمون گفتار آن فرشته عفت و پاك دامنى اين بود: آرى اين شيطان بود كه برادرانم را وادار كرد تا آن اعمال ناشايست را انجام دهند و مرا به چاه افكنند و پدر را به فراق من مبتلا كنند، اما خداى سبحان اين احسان را فرمود كه همان رفتار نابجاى آنان را مقدمه عزت و بزرگى خاندان ما قرار داد و سرانجام شما را در كنار من جاى داد و پراكندگى ما را به اجتماع در كنار يكديگر مبدل فرمود.
بعضى از نكته سنج ها گفته اند: اين هم از بزرگوارى يوسف بود كه رفتار ظالمانه برادران را به شيطان منسوب داشت و او را مقصر اصلى دانست تا برادران شرمنده نشوند و راه عذرى براى كارهايشان داشته باشد؛ در صورتى كه شيطان اين مقدار قوت ندارد كه بندگان خدا را به كارى مجبور كند و اراده و اختيارشان را در مورد نافرمانى خدا بگيرد و انسان هر كارى را با اختيار انجام مى دهد، اگر چه وسوسه و تحريك از شيطان است.
به دنبال سخنان قبلى، يوسف حق شناس و سپاسگذار بار ديگر نام پروردگار و احسان و لطف و دانايى و فرزانگى او را متذكر مى شود و مى گويد: «به راستى پروردگار من به هر چه بخواهد لطف دارد و همانا او دانا و فرزانه است».
سپاس نعمت و آخرين درخواست از خدا
در اين جا يوسف صديق روى نياز خود را به سوى پروردگار بى نياز كرده و به منظور سپاس نعمت هاى الهى چنين مى گويد: «پروردگارا تو بودى كه اين فرمانروايى را به من دادى و تعبير خواب را به من آموختى، تويى آفريدگار آسمان ها و زمين (پروردگارا) مرا مسلمان (و به حال تسليم و فرمانبردارى خود) بميران و به شايستگان ملحق فرما. »
آرى مردمان با اخلاص و خدا پرست و مردان الهى هر چه دارند و به هر چه مى رسند، همه را از الطاف خدا دانسته و هيچ گاه ولى نعمت خود را فراموش نمى كنند و حتى سختى ها و بلاها را نيز از وى دانسته و آنان را نوعى تربيت و تكامل براى خود مى دانند و در هر حال تسليم اراده حق تعالى و سپاسگذار او هستند.
فرزند برومند اسرائيل، در هيچ حالى خدا را فراموش نكرده بود، چه آن وقت كه در قعر چاه و سياه چال زندان بود و چه هنگامى كه بر اريكه فرمانروايى مصر تكيه زده بود و از بهترين زندگى ها برخوردار بود، هميشه به ياد خدا بود و اكنون نيز براى سپاس گزارى نعمت هاى الهى، ابتدا زبان به تشكر باز كرده و سپس از خداوند مقام تسليم و اطاعت تا پايان عمر و ملحق شدن به شايستگان را در آخرت درخواست مى كند. در ضمن اين حقيقت را نيز به ديگران گوشزد مى كند كه نعمت واقعى آن است كه بنده خدا تا در دنيا زنده است، هميشه در حال تسليم و فرمان بردارى حق باشد و پس از مرگ نيز به مردمان شايسته و صالح درگاه الهى ملحق شود.
مدت عمر و محل دفن يوسف (عليهالسلام
)
در احوال يعقوب آمده است چون آن حضرت از دنيا رفت، يوسف طبق وصيت پدر جنازه اش را به فلسطين برد و در كنار قبر ابراهيم و اسحاق دفن نمود و به مصر بازگشت. در اين كه يعقوب پس از ورود به مصر چند سال در آنجا زيست، اختلاف است. جمع كثيرى گفته اند مدت توقف آن حضرت در مصر هفده سال بوده كه پس از آن وفات نمود.
درباره مدت عمر يوسف (عليهالسلام
) نيز اختلافى در روايت ها و تاريخ ديده مى شود برخى ۱۱۰ سال ذكر كرده اند و از امام صادق (عليهالسلام
) نيز روايتى طبق اين قول هست و جمعى نيز عمر حضرت را ۱۲۰ سال نوشته اند.
طبرسى در تفسير خود نقل كرده چون يوسف از دنيا رفت، او را در تابوتى از سنگ مرمر نهاده و ميان رود نيل دفن كردند و علتش اين بود كه چون يوسف از دنيا رفت، مردم مصر به نزاع برخاسته و هر دسته اى مى خواستند تا جنازه آن حضرت را در محله خود دفن كنند و از بركت آن پيكر مطهر بهره مند گردند و سرانجام مصلحت ديدند جنازه را در رود نيل دفن كنند تا آب نيل از روى آن بگذرد و به همه شهر برسد و تا مردم در اين بهره يكسان باشند و بركت آن جنازه به طور مساوى به همه مردم برسد و اين قبر تا زمان حضرت موسى (عليهالسلام
) هم چنان در رود نيل بود تا وقتى كه آن حضرت بيامد و او از نيل بيرون آورد و به فلسطين برد.
مسعودى مى گويد: سبب اين كه موسى جنازه يوسف را از مصر حمل كرد، آن بود كه باران بر بنى اسرائيل نيامد. پس خداى عزوجل به موسى وحى فرمود جنازه يوسف را بيرون آورد. موسى از محل دفن يوسف پرسيد و كسى از جاى آن مطلع نبود و تا اين كه پيرزنى نابينا و زمين گير از بنى اسرائيل را آوردند و او گفت: من جاى يوسف را مى دانم ولى سه حاجت دارم كه بايد از خدا بخواهى آنها را برآورد تا آن جا را به تو نشان دهم: يكى آن كه از اين بيمارى نجات يافته و بتوانم راه بروم، ديگر آن كه بينا شده و جوانى ام بازگردد، سوم آن كه خداوند جايم را در بهشت پيش تو قرار دهد.
خداوند به موسى وحى فرمود سخنش را بپذير كه ما حاجت هاى او را بر آورديم. پيرزن محل دفن يوسف را نشان داد و موسى جنازه را بيرون آورد و به فلسطين منتقل ساخت.