عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد 10%

عاقبت بخیران عالم جلد 1 نویسنده:
گروه: کتابخانه اخلاق و دعا

عاقبت بخیران عالم جلد 1

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی‌محمد عبداللهی
گروه: مشاهدات: 21039
دانلود: 5213

توضیحات:

عاقبت بخیران عالم جلد 1
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 133 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 21039 / دانلود: 5213
اندازه اندازه اندازه
عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

آن چه عددی است که . ؟

شخصی یهودی خدمت حضرت علیعليهم‌السلام آمد و پرسید : یا علی عددی را به من بگو که قابل تقسیم بر 2 و 3 و 4 و 5 و 6 و 7 و 8 و 9 و 10 باشد ، بی آن که در تقسیم بر این اعداد ، باقیمانده بیاورد

علیعليهم‌السلام به او فرمود : اگر چنین عددی را به تو بگویم ، اسلام را قبول می کنی ؟ مرد یهودی گفت : آری

فرمود : روزهای هفته ات را در روزهای سالت ضرب کن ، همان عددی خواهد شد که تو می خواهی مرد یهود 7 روز هفته را در 360 روز سال ضرب کرد(124) ، حاصل عدد 2520 شد که قابل قسمت بر اعداد از 2 تا 10 می باشد ، بدون آن که چیزی باقی بماند

یهودی ، پس از شنیدن این پاسخ صحیح و مشکل ، طبق تعهد خود اسلام را قبول کرد. 125

پنجاه سال در جستجوی تو بوده ام

بریهه (یا بریه ) از دانشمندان و راهبان بزرگ مسیحی بود هشام بن حکم یار و شاگرد برجسته امام صادق و امام کاظم -عليهم‌السلام - در باره اسلام ناب با او مباحثات طولانی کرد و سرانجام او را به خدمت امام موسی بن جعفرعليهم‌السلام آورد و ماجرای بحثهایش را با بریهه به عرض امامعليهم‌السلام رسانید

امام کاظمعليهم‌السلام به بریهه که بزرگ مسیحیان آن عصر بود ، فرمود : تا چه اندازه به کتاب آسمانی مذهب خودتان (انجیل ) آگاهی داری ؟ عرض کرد : کاملا بر آن آگاهی دارم. امام فرمود : آگاهی تو به معانی انجیل تا چه اندازه است ؟ در پاسخ گفت : من اطمینان کامل در آگاهی وسیع خود به معانی انجیل دارم

امام کاظمعليهم‌السلام مقداری از انجیل را خواند ، بریهه آنچنان مجذوب شد که همان دم عرض کرد : مدت پنجاه سال است که در جستجوی تو یا مثل تو بوده ام و امروز گمشده ام را یافتم ناگاه شهادتین را بر زبان جاری ساخت و قبول اسلام کرد ، همسر او هم پس از اطلاع از این جریان به اسلام ایمان آورد126

چرا رنگت پرید

در میان بنی اسرائیل ، زنی آلوده و ناپاک ، به قدری زیباروی بود که هر کس او را می دید ، فریفته او می شد در خانه او همیشه باز بود خودش بر تختی روبروی در خانه می نشست ، تا آلودگان را به خود جلب کند هر کس که می خواست بر او وارد گردد و با او آمیزش کند ، می بایست قبلا ده دینار بپردازد

روزی عابدی وارسته ، از جلو خانه او عبور کرد که ناگاه چشمش به جمال دل آرای آن زن آلوده افتاد به یک نظر شیفته او شد و بی اختیار وارد خانه گشت از آنجا که پول نداشت ، پارچه ای را که به همراه داشت فروخت و ده دینار را پرداخت و روی تخت کنار آن زن نشست

همین که دست به سوی آن زن دراز کرد ، با خود گفت : خدای بزرگ الان مرا در حالی می بیند که غرق در گناه و کار حرامم ، ای وای ! دیدی که با این عمل ، تمامی عباداتم از بین رفت و .

از شدت ناراحتی در خود فرو رفت و از ترس رنگ از رخسارش پرید ، وضع عجیبی پیدا کرد و . زن آلوده به او گفت : چه شد ؟ چرا رنگت پرید ؟ چرا یک دفعه دگرگون شدی ؟ عابد گفت : من از خدا می ترسم اجازه بده از خانه بیرون روم زن گفت : وای بر تو ! مردم حسرت می برند که کنار این تخت با من بنشینند و به این آرزو برسند ، و تو که به این آرزو رسیده ای می خواهی از وسط راه ، آن را رها کنی ؟ عابد گفت : من از خدا می ترسم ، پولی که به تو دادم حلال تو باشد ، اجازه بده از خانه بیرون روم

او سرانجام اجازه داد عابد با حالی پریشان در حالی که از خوف خدا آه و ناله می کرد ، فریاد می زد : وای بر من ! خاک بر سر من ! وای . وای . و از خانه بیرون رفت

همین حال و وضع عجیب عابد ، خوف و وحشتی غیر قابل انتظار در دل آن زن به وجود آورد و با خود گفت : این مرد با آن که می خواست نخستین گناه را مرتکب شود این طور از خدا ترسید که نزدیک بود هلاک شود ، ولی من سالهاست که دامنم آلوده و غرق در گناهم همان خدایی که عابد از او ترسید ، خدای من نیز هست من باید بیش از او ، از خدایم ترسان باشم همان دم پشیمان شد و از گناهان گذشته اش توبه حقیقی کرد و در خانه را به روی خود بست ، لباس کهنه ای پوشید ، و مشغول عبادت خدای توبه پذیر گردید

بعد از مدتی با خود گفت : اگر من به سراغ آن عابد بروم و حال خود را بگویم ، شاید با او ازدواج کنم و در حضور او احکام و مسائل دینی را بیاموزم و او یاور خوبی در عبادت و پاک سازی من گردد و جبران گذشته ام را نمایم اموال و خادمان و اثاثیه خود را بر داشت و وارد روستایی شد که عابد مذکور در آنجا بود و از محل سکونت عابد جویا شد به عابد خبر دادند که زنی در جستجوی تو است ، عابد از خانه بیرون آمد ، وقتی که آن زن را دید ، به یاد گناهش افتاد و از خوف خدا نعره ای کشید و افتاد و جان سپرد

زن محزون و غمناک شد ، با خود گفت : من از خانه ام به خاطر این عابد بیرون آمدم تا با او ازدواج کنم ، ولی چنین پیش آمد از مردم پرسید : آیا عابد فامیلی دارد ؟ به او گفتند : او برادری صالح و نیکوکار ولی تهیدست و فقیر دارد آن زن به سراغ برادر عابد رفت و با او ازدواج کرد و از او دارای پنج فرزند گردید(127)

چهل سال گناه در دوران حضرت موسیعليهم‌السلام

در بنی اسرائیل قحطی شدیدی پیش آمد مؤمنین هفتاد مرتبه به استسقاء و طلب باران رفتند ، دعایشان مستجاب نشد ، یک شب موسی بن عمران به کوه طور رفت و مناجات و گریه زیادی کرد و بعد عرض کرد : پروردگارا ! اگر مقام و منزلت من در نزد تو بی ارزش شده ، از تو می خواهم به مقام پیامبری که وعده دادی در آخر الزمان مبعوث کنی ، باران رحمتت را بر ما نازل فرما

خطاب آمد : ای موسی ! مقام و منزلت تو در نزد ما بی ارزش نشده ، تو در پیش ما وجیه و آبرومندی ، لیکن در میان شما شخصی است که مدت چهل سال است آشکارا معصیت مرا می کند ، اگر او را از میان خود بیرون کنید من باران رحمتم را بر شما نازل می کنم

موسیعليهم‌السلام در میان بنی اسرائیل فریاد بر آورد : ای بنده ای که چهل سال است معصیت پروردگار می کنی ، از میان ما بیرون رو تا خداوند باران رحمتش را بر ما نازل کند که به خاطر تو ما را از رحمتش محروم کرده است

آن مرد عاصی ندای حضرت موسی را که شنید ، فهمید او مانع نزول رحمت الهی است ، با خود گفت : چه کنم اگر بمانم خداوند رحمت نمی فرستد ، و اگر از میان آنها بیرون بروم ، مرا خواهند شناخت و آنگاه رسوا و مفتضح خواهم شد عرض کرد : الهی می دانم که معصیت تو را کردم ، از روی جهل و نادانی گناه و عصیان کردم ، حال به درگاه با عظمت تو آمده ام در حالی که از کرده ها و اعمال خود نادم و پشیمانم ، توبه کردم ، قبولم نما و به خاطر من رحمتت را از این جماعت منع نکن ! !

هنوز سخنش تمام نشده بود که ابری ظاهر شد و باران زیادی بارید

حضرت موسیعليهم‌السلام عرض کرد : خداوندا ! تو باران رحمت بر ما نازل کردی با آن که کسی از میان ما بیرون نرفت ، خطاب رسید : ای موسی ! همان کسی که به خاطر او رحمتم را از شما قطع کردم ، حال به واسطه او برای شما رحمتم را فرو فرستادم موسی عرض کرد : خدایا آن بنده ات را به من نشان بده ، خطاب آمد : ای موسی ! من او را در حالی که گناه و معصیت می کرد رسوا نکردم ، حال که توبه کرده مفتضح نمایم ؟ ای موسی ! من نمام و سخن چین را دشمن می دارم و می گویی خود نمامی کنم ؟128

تمام اعضای بدنم عاشق تو است

در کوفه جوان بسیار زیبایی زندگی می کرد که از ملازمین مسجد جامع و دائما در حال عبادت بود روزی زنی زیبا نظرش به او افتاد و دلی صد دل عاشق او شد و مدتها در عشق آن جوان می سوخت ، یک روز آن زن بر سر راه مسجد ایستاد و همین که جوان را در حال رفتن به مسجد دید ، به او گفت : ای جوان با تو حرفی دارم ، اما آن جوان با خدا ، کوچکترین اعتنایی نکرد و رفت روز دیگر باز بر سر راه او ایستاد و به او گفت : حرف مرا بشنو ! جوان گفت : اینجا محل رفت و آمد دیگران و موضع تهمت است ، من نمی خواهم مورد تهمت و حرف مردم قرار بگیرم زن گفت : می دانم که شما بندگان خاص خدا خیلی زود مورد تهمت قرار گرفته و بی انصافانه سنگ به شیشه پاک و صاف عفت شما می زنند ، ولی با این وجود من می خواهم حرف دلم را به شما بگویم که تمام اعضا و جوارح من عاشق و شیفته و شیدای تو است

با شنیدن این حرف حالت خاصی به جوان دست داد ولی بی اعتنا از کنار دختر گذشت و راه خانه را پیش گرفت اما همه فکر و ذکرش پیش آن دختر بود حتی می خواست به نماز بایستد ، اما فکر او پریشان و مضطرب بود و نمی فهمید که چه می خواند لذا کاغذی برداشت و نامه ای به آن زن نوشت و به همان محل رفت و دید که زن همانجا ایستاده است ، نامه را به سوی او انداخت و رفت

زن که نامه را خواند دید در آن نوشته : ای زن ! خداوند مهربان و بردبار است ، توبه کن ، زیرا او بنده توبه کار را می بخشد و با این کار موجبات خشم و غضب خداوند را فراهم مکن که اگر خداوند بر کسی غضب کند کارش زار است ، حتی آسمان و زمین و کوه و درخت و حیوانات از غضب او در امان نیستند پس انسان چگونه طاقت خشم خدا را دارد ؟ ای زن ! آنچه به من گفتی اگر دروغ بود و خواستی مرا بفریبی ، من قیامت را به یاد تو می آورم که حساب و کتاب چقدر سخت است ، تا از این کار بد و خلاف اخلاق دست برداری و .

و اگر راست گفتی که حقیقتا عاشق من هستی توصیه می کنم که خود را معالجه کنی که این عشقها فایده ای ندارد : زیرا

عشقهایی کز پی رنگی بود

عشق نبود ، عاقبت ننگی بود

برو و خدا را پیدا کن ، عشق حقیقی را پیدا کن و عاشق او شو

بعد از چند روز دوباره آن زن بر سر راه جوان ایستاده ، جوان از دور که می آمد آن زن را دید و خواست به خانه برگردد تا با او ملاقات نکند ، اما آن زن او را صدا زد و گفت :

ای جوان ! باز نگرد که بعد از امروز دیگر ملاقاتی بین ما نخواهد بود مگر در پیشگاه خداوند ، سپس گریه شدیدی کرد و به نزد جوان رفت و گفت : مرا موعظه ای کن ! و سفارش بنما تا به آن عمل کنم !

جوان گفت : تو را توصیه می کنم که خود را از شر نفس اماره ات حفظ کنی و بدانی که خدا آگاه بر اعمال همه می باشد

زن در حالی که شدیدا گریه می کرد به خانه اش رفت و مشغول عبادت شد و بر همان حالت بود تا این که از دنیا رفت129

توبه ابولبابه

در جریان بنی قریظه ، به خاطر خیانتی که یهودیان به اسلام و مسلمین کردند ، رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله تصمیم گرفت که کار آنها را یکسره کند یهودیان از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ خواستند تا ابولبابه را پیش آنها بفرستد تا با او مشورت نمایند پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود : ابولبابه ! برو ، ابولبابه هم دستور آن حضرت را اجابت کرده و با آنها به مشورت نشست اما او در اثر روابط خاصی که با یهودیان داشت ، در مشورت منافع اسلام و مسلمین را رعایت نکرد و یک جمله ای را گفت و اشاره ای را نمود که آن جمله و آن اشاره به نفع یهودیان و به ضرر مسلمانان بود

وقتی که از جلسه بیرون آمد ، احساس کرد که خیانت کرده است ، اگر چه هیچ کس هم خبر نداشت اما قدم از قدم که بر می داشت و به طرف مدینه می آمد ، این آتش در دلش شعله ورتر می شد

به خانه آمد ، اما نه برای دیدن زن و بچه ، بلکه یک ریسمان از خانه برداشت و با خویش به مسجد پیامبر آورد و خود را محکم به یکی از ستونهای مسجد بست و گفت :

خدایا تا توبه من قبول نشود ، هرگز خودم را از ستون مسجد باز نخواهم کرد گفته اند فقط برای خواندن نماز یا قضای حاجت یا خوردن غذا دخترش می آمد و او را از ستون باز می کرد و مجددا باز خود را به آن ستون می بست و مشغول التماس و تضرع می شد و می گفت :

خدایا غلط کردم ، گناه کردم ، خدایا به اسلام و مسلمین خیانت کردم ، خدایا به پیامبر تو خیانت کردم ، خدایا تا توبه من قبول نشود همچنان در همین حال خواهم ماند تا بمیرم

این خبر به رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ رسید فرمود : اگر پیش من می آمد و اقرار می کرد ، در نزد خدا برایش استغفار می نمودم ولی او مستقیم نزد خدا رفت و خداوند خودش به او رسیدگی خواهد کرد شاید دو شبانه روز یا بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که ناگهان بر پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در خانه سلمه وحی نازل شد و در آن به پیامبر خبر داده شد که توبه این مرد قبول است پس از آن پیامبر فرمود : ای ام سلمه ! توبه ابولبابه پذیرفته شد ام سلمه عرض کرد : یا رسول الله ! اجازه می دهی که من این بشارت را به او بدهم ؟ فرمود : مانعی ندارد

اتاقهای خانه پیامبر هر کدام دریچه ای به سوی مسجد داشت و آنها را دور تا دور مسجد ساخته بودند ام سلمه سرش را از دریچه بیرون آورد و گفت : ابولبابه ! بشارتت بدهم که خدا توبه تو را قبول کرد

این خبر مثل توپ در مدینه صدا کرد ، مسلمانان به داخل مسجد ریختند تا ریسمان را از او باز کنند ، اما او اجازه نداد و گفت : من دلم می خواهد که پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ با دست مبارک خودشان این ریسمان را باز نمایند

نزد پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ آمدند و عرض کردند : یا رسول الله ابولبابه چنین تقاضایی دارد ، پیامبر به مسجد آمد و ریسمان را باز کرده و فرمود : ای ابولبابه توبه تو قبول شد ، آنچنان پاک شدی که مصدق آیه : یحب التوابین و نحب المتطهرین گردیدی الان تو حالت آن بچه را داری که تازه از مادر متولد می شود ، دیگر لکه ای از گناه در وجود تو نمی توان پیدا کرد

بعد ابولبابه عرض کرد : یا رسول الله ! می خواهم به شکرانه این نعمت که خداوند توبه من را پذیرفت ، تمام ثروتم را در راه خدا صدقه بدهم پیامبر فرمود : این کار را نکن گفت : یا رسول الله اجازه بدهید دو ثلث ثروتم را به شکرانه این نعمت صدقه بدهم فرمود : نه گفت : اجازه بده نصف ثروتم را بدهم فرمود : نه عرض کرد : اجازه بفرمایید یک ثلث آن را بدهم فرمود : مانعی ندارد130

آتش حسد

در زمان یکی از خلفا ، مرد ثروتمندی بود روزی وی غلامی را از بازار خرید ، اما از روز اول که این غلام را خریده بود ، با او مانند یک غلام عمل نمی کرد ، بلکه مانند یک آقا با او رفتار می نمود ؛ یعنی بهترین غذاها را به او می داد ، بهترین لباسها را برایش می خرید ، آسایشش را فراهم می کرد درست مانند فرزندش به وی می رسید ، حتی شاید از فرزندش هم بهتر علاوه بر این ، با همه توجه و لطفی که به او می کرد ، پول زیادی هم در اختیارش می گذارد ولی غلام ارباب خود را همیشه در حال فکر می دید و او اغلب اوقات ناراحت می یافت

بالاخره ارباب تصمیم گرفت تا غلام خویش را آزاد سازد و پول و سرمایه زیادی هم به او بدهد شبی با او نشست و درد دل خود با بیرون ریخت و رو به او گفت : ای غلام ! من حاضرم که تو را آزاد کنم و فلان قدر پول هم به تو بدهم ، ولی آیا می دانی که این همه خدمت هایی که من به تو کردم برای چه بود ؟ غلام گفت : نه برای چه بود ؟ گفت : برای یک تقاضا ! فقط اگر تو این تقاضا را انجام دهی ، هر چه که من به تو دادم حلال و نوش جانت باشد و اگر این تقاضا را انجام ندهی من از تو راضی نیستم ، اما چنانچه خود را برای انجام دادن آن حاضر کنی ، من بیش از اینها به تو می دهم

غلام گفت : هر چه بفرمایی اطاعت می کنم ، تو ولی نعمت من هستی ، تو به من حیات دادی

ارباب گفت : نه ، باید قول بدهی ؛ زیرا می ترسم که پیشنهاد کنم و تو بگویی نه !

غلام گفت : مطمئن باش هر چه می خواهی پیشنهاد کنی ، بفرما

همین که ارباب خوب از غلام قول گرفت ، گفت : پیشنهاد من این است که تو در یک موقع خاص و در مکان مخصوصی که بعدا معین خواهم کرد ، سر مرا از بیخ ببری !

غلام گفت : یعنی چه ؟ !

ارباب گفت : حرف من این است

غلام گفت : چنین چیزی ممکن نیست

ارباب جواب داد : من از تو قول گرفتم ، و تو باید به قول خود وفا نمایی

مدتی از این گفتگو گذشت تا در نیمه شبی ، ارباب غلام را بیدار کرد ، کارد تیزی به دست او داد و دست دیگر او را گرفت و آهسته حرکت کردند و به پشت بام منزل همسایه رفتند ارباب در آنجا دراز کشیده و خوابید کیسه پولش را هم به غلام داد و گفت : تو همین جا سر من را ببر و به هر کجا که می خواهی بروی برو

غلام سؤ ال کرد : برای چه ؟

ارباب گفت : برای این که من این همسایه را نمی توانم ببینم ، مردن برای من بهتر از زندگی است ، من رقیب او بودم ، او هم رقیب من بود ، ولی اکنون او از من جلو افتاده است ، و برای همین ، الان دارم در آتش می سوزم لذا از این عملی که به تو دستور می دهم ، می خواهم بلکه یک قتلی به پای این مرد بیفتد و او به زندان برود اگر چنین چیزی عملی شود ، آن وقت من راحت می شوم !

ارباب ادامه داد : من می دانم که اگر اینجا کشته شوم ، فردا می گویند چه کسی او را کشته است ؟ آن وقت پاسخ خواهند داد : همسایه رقیبش او را کشته است و جسدش هم که در پشت بام رقیبش پیدا شده ، پس او را دستگیر می کنند و به زندان می فرستند و بالاخره اعدام می شود و مقصود من هم آنجا حاصل شده است

غلام دید که این مرد تا این حد احمق و بیچاره است ، پیش خود گفت : پس من چرا این کار را نکنم ؟ این برای همان کشته شدن خوب است کارد را بر گردن ارباب گذاشت و سر او را از بیخ برید و کیسه پول را هم برداشت و رفت که رفت

خبر در همه جا منتشر شد ، رقیب او را گرفتند و به زندان انداختند

بعد که خواستند به جرمش رسیدگی کنند خیلی زود به این نتیجه رسیدند که : اگر این مرد قاتل باشد ، پشت بام خانه خودش را برای کشتن رقیبش انتخاب نمی کند ! قضیه معمایی شده بود ، سرانجام وجدان غلام ، او را راحت نگذاشت و پیش حکومت وقت رفت و حقیقت را افشا نمود و گفت : قضیه از این قرار است که او را من کشته ام و البته این به تقاضای خود او بوده است ؛ زیرا وی آن چنان در حسد می سوخت که مرگ را بر زندگی ترجیح می داد

وقتی فهمیدند که قضیه از این قرار است و اطمینان یافتند که غلام درست می گوید ، هم غلام و هم آن زندانی متهم را که رقیب ارباب بیچاره به شمار می آمد ، از زندان آزاد کردند. 131

مگر خدای تو سخاوت را دوست می دارد ؟

در میان آن عده ای که در یمن بر پیامبر اسلام وارد شدند ، مردی بود که از همه بیشتر با رسول خدا پرحرفی و بگو و مگو می کرد

پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله بقدری در خشم شد که عرق از میان چشمان مبارکش جاری شد و رنگ صورتش تغییر کرد و سر خود را به زیر انداخت

در این موقع بود که جبرئیل نازل شد و گفت :

خدا سلام می رساند و می فرماید : این مرد ، شخصی باسخاوت است ، به مردم طعام می دهد خشم و غضب پیامبر فرو نشست سر مبارک خود را بلند کرد و فرمود : اگر غیر از این بود که جبرئیل از طرف خدا خبر می دهد که تو مرد سخاوتمندی هستی ، تو را کیفر می کردم تا برای آیندگان عبرتی باشد

آن مرد گفت : مگر خدای تو سخاوت و بخشش را دوست دارد ؟ ! فرمود : آری گفت :

اشهد ان لا اله الله و انک رسول الله

قسم به آن خدایی که تو را به پیامبری مبعوث کرده ، من احدی را از مال خودم محروم نکرده ام132

مرا از خدایی تو ننگ و عار آید

او شش صد سال بود که در کفر به سر می برد و آشکارا گناه می کرد روزی حضرت موسیعليهم‌السلام برای مناجات با خداوند بزرگ به کوه طور می رفت که با او برخورد نمود از موسیعليهم‌السلام پرسید : به کجا می روی ؟ موسی گفت : برای راز و نیاز و مناجات با خداوند سبحان می روم گفت : برای خدای تو پیامی دارم که از تو می خواهم حتما به او بگویی موسی قبول کرد گفت : یا موسی به خدای خود بگو : مرا از خدایی تو ننگ عار می آید و اگر تو روزی دهنده من هستی ، مرا به روزی تو احتیاجی نیست

حضرت موسیعليهم‌السلام از حرفهای او پریشان و ناراحت شد و بدون این که چیزی به او بگوید ، به طرف کوه طور روانه شد پس از اتمام مناجات ، شرم داشت که حرفهای آن کافر را به خداوند بگوید که ناگاه خطاب آمد :

ای موسی ! چرا پیام بنده مرا که با ما بیگانگی می کند و از خدایی ما اعراض دارد ، نرسانیدی ؟

موسیعليهم‌السلام عرض کرد : خداوندا ! خودت بهتر می دانی که چه گفت

خداوند بزرگ فرمود : ای موسی ! به او بگو : اگر تو از خدایی ما ننگ و عار داری ، ما را از بندگی تو ننگ و عار نیست و اگر تو روزی ما نخواهی ما بدون درخواست تو ، به تو روزی می رسانیم

موسیعليهم‌السلام از کوه برگشت و پیام الهی را به آن کافر عاصی رسانید

چون او پیام خدا را شنید سر خود را به زیر انداخت و ساعتی در فکر فرو رفت و آنگاه سر خود را بلند کرد و گفت :

ای موسی ! پروردگار ما بزرگ پادشاهی است ، کریم بنده نوازی است ، افسوس که من عمرم را ضایع کردم و روزگارم را به بطالت گذرانیدم ای موسی ! دین خود و راه حق را به من عرضه فرما

موسیعليهم‌السلام دین حق را به او عرضه داشت و او به یگانگی خدا اقرار کرد و به سجده رفت و در همان حال جان به جان آفرین تسلیم کرد و روح او را به علیین بردند(133)

توبه دوست علی بن حمزه

علی بن حمزه می گوید : دوست جوانی داشتم که شغل نویسندگی را در دستگاه بنی امیه داشت روزی آن دوست به من گفت : از امام صادقعليهم‌السلام برای من وقت بگیر تا به خدمتش برسم من از حضرت اجازه گرفتم تا او شرفیاب شود ، حضرت اجازه دادند و در وقت مقرر من با او خدمت حضرت رفتیم

دوستم سلام کرد ، نشست و گفت : فدایت شوم ، من در وزارت دارایی رژیم بنی امیه مسؤ لیتی دارم و از این راه ثروت بسیاری اندوخته ام و در بعضی موارد اعمال ناشایست و خلاف انجام داده ام !

حضرت فرمود : اگر بنی امیه افرادی را مثل شما نداشتند تا مالیات برایشان جمع کند و در جنگها و جماعات آنها را همراهی کند ، حق ما را غصب نمی کرد !

جوان گفت : آیا راه نجاتی برای من هست ؟

حضرت فرمود : هر چه بگویم عمل می کنی ؟

گفت : آری

حضرت فرمود : آنچه از مال مردم نزد تو هست و صاحبانش را می شناسی به آنها برگردان و آنچه صاحبانش را نمی شناسی از طرف آنها صدقه بده من در مقابل این کار بهشت را برای تو ضمانت می کنم

جوان سر را به زیر انداخت و مدتی طولانی فکر کرد و سپس گفت : فدایت شوم ، دستورت را اجرا می کنم

علی بن حمزه می گوید : من با آن جوان بر خاسته و به کوفه رفتیم او همه چیز خود و حتی لباسهایش را به صاحبانش برگرداند و یا صدقه داد ، من از دوستانم مقداری پول برای او جمع کردم و لباس برایش خریداری نمودم خرجی هم برای او فرستادیم چند ماهی از این جریان گذشت و او مریض شد ما مرتب به عیادت و احوال پرسی او می رفتیم

روزی نزد او رفتم ، او را در حال جان دادن یافتم ، چشم خود را باز کرد و گفت : ای علی ! آنچه دوست تو (امام صادقعليه‌السلام ) به من وعده داده بود ، به آن وفا کرد این را بگفت و از دنیا رفت ما او را غسل داده کفن نمودیم و به خاکش سپردیم

مدتی بعد ، خدمت امام صادقعليهم‌السلام رسیدم ، همین که حضرت مرا دید ، فرمود : ای علی ! ما به وعده خود در مورد دوست تو وفا کردیم

من گفتم : همین طور است ، فدایت شوم او هم هنگام مردن این مطلب را به من گفت134

عمر بن عبدالعزیز چگونه سب علیعليهم‌السلام را برداشت ؟

معاویة بن ابی سفیان در ایامی که در کشور پهناور اسلام فرمانروایی می کرد سب علی بن ابی طالبعليهم‌السلام را در جامعه مسلمین پایه گذاری نمود و با این عمل ظالمانه و ناپاک ، به گناهی بسیار بزرگ و نابخشودنی دست زد تا زمانی که حیات داشت وضع به همین منوال بود ، پس از مرگ او نیز چند نفر از خلفا که یکی پس از دیگری روی کار آمدند ، همان برنامه را دنبال نمودند و به سبب علیعليهم‌السلام ادامه دادند متجاوز از نیم قرن این گناه بزرگ در سراسر کشور معمول بود و افراد پاکدل و باایمان قادر نبودند با آن مبارزه کنند از این بدعت شرم آوری که معاویه بنیان گذاری کرده بود ، انتقاد نمایند

در سال 99 هجری ، عمر بن عبدالعزیز به مقام خلافت رسید و فرمانروای کشور اسلام شد او موقعی که نوجوان بود و در مدینه تحصیل می کرد مانند سایر افراد گمراه نام علیعليهم‌السلام را به زشتی می برد ، ولی بر اثر تذکر مرد عالمی به حقیقت واقف شد و دانست سب آن حضرت غیرمشروع و موجب غضب باری تعالی است ، اما نمی توانست آن را که فهمیده بود به دیگران بگوید و آنان را از گناهی که مرتکب می شوند باز دارد با نیل به مقام حکومت و دست یافتن به قدرت ، تصمیم گرفت از فرصت استفاده کند ، سب علیعليهم‌السلام را از صفحه مملکت براندازد و این لکه ننگین را از دامن ملت بزداید

برای آن که در جریان عمل ، با مخالفت رجال متعصب بنی امیه و معاریف خودخواه شام مواجه نشود و سدی در راهش ایجاد نکنند ، لازم دید مطلب را با آنان در میان بگذارد ، افکارشان را مهیا کند ، توجهشان را به لزوم این مبارزه جلب نماید و آنها را با خود هماهنگ سازد به این منظور نقشه ای در ذهن خود طرح کرد یک طبیب جوان کلیمی را که در شام بود برای پیاده کردن آن نقشه در نظر گرفت محرمانه احضارش نمود و برنامه کار را به وی آموخت و دستور داد که در روز و ساعت معین به قصر خلیفه بیاید و آن را اجرا نماید

قبلا عمر بن عبدالعزیز دستور داده بود که آن روز تمام بزرگان بنی امیه و رجال نافذ و مؤ ثر در محضرش حضور به هم رسانند و پیش از آمدن طبیب کلیمی همه آنها آمده بودند و مجلس برای اجرای نقشه خلیفه آمادگی کامل داشت

جوان کلیمی در ساعت مقرر آمد و با استجازه وارد شد توجه تمام حضار به وی معطوف گردید عمر بن عبدالعزیز پرسید : برای چه کار آمده ای ؟ پاسخ داد : آمده ام دختر خلیفه مسلمین را خواستگاری کنم سؤال کرد : برای چه کسی ؟ جواب داد : برای خودم حاضران مجلس بهت زده به او نگاه می کردند عمر بن عبدالعزیز لختی جوان را نگریست ، سپس گفت : من نمی توانم با این تقاضا موافقت کنم ، چه آن که ما مسلمانیم و تو غیر مسلمان و چنین وصلتی در شرع اسلام جایز نیست

طبیب کلیمی گفت : اگر حکم اسلام این است ، چگونه پیامبر شما دختر خود را به علی بن ابی طالب داد ؟ خلیفه بر آشفت و گفت : علی بن ابی طالب یکی از بزرگان اسلام بود طبیب گفت : اگر او را مسلمان می دانید پس چرا در تمام مجالس لعن و سبش می کنید ؟ عمر بن عبدالعزیز با قیافه متاءثر به حضار مجلس رو کرد و گفت : به پرسش او پاسخ گویید ! همه سکوت کرده ، سر خجلت به زیر انداختند و طبیب کلیمی بدون آن که جوابی بشنود از مجلس خارج شد(135)

عبدالله ذوالبجادین

او از قبیله مزینه بود و نامش عبدالعزی ، اسم یکی از بتها است در کودکی پدرش از دنیا رفت ، عموی بت پرستش کفالت وی را به عهده گرفت ، از او حمایت و سرپرستی نمود ، به جوانیش رسانید و قسمتی از اموال و اغنام خود را به او بخشید در آن موقع آیین اسلام شور و تحرکی در مردم به وجود آورده بود و همه جا پیرامون دین جدید بحث و گفتگو می شد عبدالعزی جوان نیز به جستجو و تحقیق برخاست و با عشق و علاقه مسائل اسلامی را دنبال می کرد بر اثر شنیدن سخنان پیامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ و آگاهی از تعالیم الهی به فساد عقیده خود و خاندان خود پی برد ، از بت پرستی و رسوم جاهلیت دل بر گرفت ، و در باطن به دین خدا ایمان آورد ، اما به رعایت عموی خود اظهار اسلام نمی نمود

تا چندی وضع به همین منوال بود ، پس از فتح مکه روزی به عموی خود گفت : مدتی در انتظار ماندم که به خود آیی و مسلمان شوی و من نیز با تو قبول اسلام نمایم ، اینک می بینم که بت پرستی را ترک نمی گویی و همچنان در کیش باطل خود پافشاری می کنی ، پس موافقت کن من مسلمان شوم و به گروه مسلمانان بپیوندم عمو که قبلا گرایش او را به اسلام احساس کرده بود از شنیدن سخن وی سخت برآشفت و گفت : هرگز اجازه نمی دهم و سپس قسم یاد کرد اگر راه محمدیان را در پیش گیری تمام اموالی را که به تو داده ام پس می گیرم

عمو تصور می کرد برادرزاده جوانش با تهدید پس گرفتن اموال تغییر عقیده می دهد ، از تصمیم خود بر می گردد ، فکر مسلمانی را از سر به در می کند و در بت پرستی پایدار می ماند ولی او مسلمان واقعی بود و با تندی و خشونت و تهدید مالی ، اراده اش متزلزل نشد ، از تصمیم خود دست نکشید و در کمال صراحت و قاطعیت ، اسلام باطنی خود را آشکار کرد و کمترین اعتنایی به تهدید مالی ننمود سخنان بی پرده عبدالعزی در قبول آیین اسلام ، عمو را به عملی ساختن تهدید خود وادار کرد ، تمام اموال را از وی پس گرفت ، حتی جامه ای که در تن داشت از برش بیرون آورد او با بدن برهنه نزد مادر رفت و گفت : آهنگ مسلمانی دارم و از تو جز تن پوشی نمی خواهم مادر قطعه کتانی را که در اختیار داشت به فرزند داد ، پارچه را گرفت و به دو نیم کرد و خود را با آن دو قطعه پارچه پوشاند و برای شرفیابی محضر رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله راه مدینه را در پیش گرفت

او دلباخته حق و حقیقت بود ، قلبی داشت که از شور و هیجان ، پاکی و خلوص ، صمیمیت و صفا لبریز بود و مانند مرغی که از قفس آزاد شده و بال و پر گشوده باشد ، با سرعت می رفت تا هر چه زودتر به رهبر اسلام برسد ، آزادانه از تعالیم حیات بخش او استفاده کند ، خود را به شایستگی بسازد و موجبات سعادت واقعی و کمال انسانی خود را فراهم آورد

بین الطلوعین در موقعی که مردم برای ادای فریضه گرد آمده بودند وارد مسجد شد و نماز صبح را با پیامبر به جماعت خواند پس از نماز ، رسول اکرم او را نزد خود طلبید و فرمود : کیستی ؟ گفت : نامم عبدالعزی و سرگذشت خود را به عرض مبارک رسول الله رسانید حضرت فرمود : اسم تو عبدالله است و چون دید خود را با دو جامه پوشانده است او را ذوالبجادین خواند و از آن پس بین مسلمین به همان لقبی که پیامبر به او داده بود مشهور شد

عبدالله ذوالبجادین برای شرکت در جنگ تبوک با دیگر سربازان مسلمین در معیت رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله از مدینه خارج شد و در همین سفر از دنیا رفت موقع دفنش پیامبر گرامی به احترام و تکریم او داخل قبر شد و جسد عبدالله را گرفت و با دست خود در قبر خواباند پس از پایان یافتن کار دفن رو به قبله ایستاد و دستها را بلند کرد و گفت :

پروردگارا ! من روز را به شب آوردم و از عبدالله ذوالبجادین راضی هستم ، بارالها ! تو نیز از او راضی باش136

حق همسفر

در آن ایام شهر کوفه مرکز ثقل حکومت اسلامی بود در تمام قلمرو کشور وسیع اسلامی آن روز ، به استثنای قسمت شامات ، چشمها به آن شهر دوخته بود که ، چه فرمانی صادر می کند و چه تصمیم می گیرد در خارج این شهر دو نفر ، یکی مسلمان و دیگری کتابی (یهودی یا مسیحی یا زردشتی ) روزی در راه به هم برخورد کردند مقصد یکدیگر را پرسیدند معلوم شد که مسلمان به کوفه می رود و آن مرد کتابی در همان نزدیکی جای دیگری را در نظر دارد که برود توافق کردند که چون در مقداری از مسافت راهشان یکی است با هم باشند و با یکدیگر مصاحبت کنند

راه مشترک ، با صمیمیت در ضمن صحبتها و مذاکرات مختلف طی شد به سر دو راهی رسیدند ، مرد کتابی با کمال تعجب مشاهده کرد که رفیق مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود نرفت ، و از این طرف که او می رفت ، آمد پرسید : مگر تو نگفتی من می خواهم به کوفه بروم ؟ جواب داد : بله پرسید : پس چرا از این طرف می آیی ؟ راه کوفه که آن یکی است

جواب داد : می دانم می خواهم مقداری تو را مشایعت کنم پیامبر ما فرمود : هر گاه دو نفر در یک راه با یکدیگر مصاحبت کنند ، حقی بر یکدیگر پیدا می کنند اکنون تو حقی بر من پیدا کردی من به خاطر این حق که به گردن من داری می خواهم چند قدمی تو را مشایعت کنم و البته بعد به راه خودم خواهم رفت

مرد کتابی گفت : پیامبر شما که این چنین نفوذ و قدرتی در میان مردم پیدا کرد و به این سرعت دینش در جهان رایج شد ، حتما به واسطه همین اخلاق کریمه اش بوده است تعجب و تحسین مرد کتابی در این هنگام به منتها درجه رسید که برایش معلوم شد ، این رفیق مسلمانش ، خلیفه وقت علی بن ابی طالب بوده طولی نکشید که همین مرد مسلمان شد و در شمار افراد مؤمن و فداکار اصحاب علیعليهم‌السلام قرار گرفت137