عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد 10%

عاقبت بخیران عالم جلد 1 نویسنده:
گروه: کتابخانه اخلاق و دعا

عاقبت بخیران عالم جلد 1

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی‌محمد عبداللهی
گروه: مشاهدات: 21038
دانلود: 5213

توضیحات:

عاقبت بخیران عالم جلد 1
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 133 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 21038 / دانلود: 5213
اندازه اندازه اندازه
عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

چگونه شتر رمیده اش را رام کرد ؟

عربی بیابانی و وحشی ، وارد مدینه شد و یکسره به مسجد آمد ، تا مگر از رسول خدا سیم و زری بگیرد هنگامی وارد شد که رسول خدا در میان انبوه اصحاب و یاران خود بود حاجت خویش را اظهار کرد و عطائی خواست رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله چیزی به او داده ولی و او قانع نشد و آن را کم شمرد ، ب ه علاوه سخن درشت و ناهمواری بر زبان آورد ، و نسبت به رسول خدا جسارت کرد اصحاب و یاران سخت در خشم شدند ، و چیزی نمانده بود که آزاری به او برسانند ، ولی رسول خدا مانع شد

رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ بعدا اعرابی را با خود به خانه برد و مقداری دیگر به او کمک کرد ضمنا اعرابی از نزدیک مشاهده کرد که وضع رسول اکرم به وضع رؤ سا و حکامی که تاکنون دیده شباهت ندارد ، زر و زیوری در آنجا جمع نشده . اعرابی اظهار رضایت کرد و کلمه تشکرآمیز بر زبان راند در این وقت رسول اکرم به او فرمود : تو دیروز سخن درشت و ناهمواری بر زبان راندی که موجب خشم اصحاب و یاران من شد من می ترسم از ناحیه آنها به تو گزندی برسد ولی اکنون در حضور من این جمله تشکرآمیز را گفتی ، آیا ممکن است همین جمله را در حضور جمعیت بگویی تا خشم و ناراحتی که آنان نسبت به تو دارند ، از بین برود ؟ اعرابی گفت : مانعی ندارد

روز دیگر اعرابی به مسجد آمد ، در حالی که همه جمع بودند ، پیامبر رو به جمعیت کرد و فرمود : این مرد اظهار می دارد که از ما راضی شده آیا چنین است ؟ اعرابی گفت : چنین است و همان جمله تشکرآمیز که در خلوت گفته بود تکرار کرد اصحاب و یاران رسول خدا خندیدند در این هنگام رسول خدا رو به جمعیت کرد و فرمود :

مثل من و این گونه افراد مثل همان مردی است که شترش رمیده بود و فرار می کرد ، مردم به خیال این که به صاحب شتر کمک بدهند فریاد کردند و به دنبال شتر دویدند آن شتر بیشتر رم کرد و فراری تر شد صاحب شتر مردم را بانک زد و گفت : خواهش می کنم کسی به شتر من کاری نداشته باشد ، من خودم بهتر می دانم که از چه راه شتر خویش را رام کنم

همین که مردم را از تعقیب باز داشت ، رفت و یک مشت علف برداشت و آرام آرام از جلو شتر بیرون آمد ، بدون آن که نعره ای بزند و فریادی بکشد و بدود ، تدریجا در حالی که علف را نشان می داد جلو آمد بعد با کمال سهولت مهار شتر خویش را در دست گرفت و روان شد

اگر دیروز من شما را آزاد گذاشته بودم ، حتما این اعرابی بدبخت به دست شما کشته شده بود و در چه حال بدی کشته شده بود ، در حال کفر و بت پرستی ، ولی مانع دخالت شما شدم و خودم با نرمی و ملایمت او را رام کردم138

من دین خود را فروختم

شریک بن عبدالله نخعی ، از فقهای معروف قرن دوم هجری ، به علم و تقوی معروف بود مهدی بن منصور خلیفه عباسی علاقه فراوان داشت که منصب قضا را به او واگذار کند ولی شریک بن عبدالله برای آن که خود را از دستگاه ظلم دور نگاه دارد زیر این بار نمی رفت نیز علاقمند بود که شریک را معلم خصوصی فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم و حدیث بیاموزد شریک این کار را نیز قبول نمی کرد و به همان زندگی آزاد و فقیرانه ای که داشت ، قانع بود

روزی خلیفه او را طلبید و به او گفت : باید امروز یکی از این سه کار را قبول کنی ، یا عهده دار منصب قضا بشوی یا کار تعلیم و تربیت فرزندان مرا قبول کنی یا آن که همین امروز نهار با ما باشی و بر سر سفره ما بنشینی شریک با خود فکری کرد و گفت : حالا که اجبار و اضطرار است ، البته از این سه کار سومی بر من آسانتر است خلیفه ضمنا به آشپز خود دستور داد امروز لذیذترین غذاها را برای نهار شریک تهیه کن غذاهای رنگارنگ از مغز استخوان آمیخته به نبات و عسل تهیه کردند و سر سفره آوردند

شریک که تا آن وقت همچون غذایی نخورده و ندیده بود ، با اشتهایی کامل خورد (و پیش خود گفت : عجب در دنیا چنین نعمتهایی هم هست و ما خبر نداریم ؟ ) آشپز آهسته بیخ گوش خلیفه گفت : به خدا قسم که دیگر این مرد روی رستگاری نخواهد دید طولی نکشید که دیدند شریک هم عهده دار تعلیم فرزندان خلیفه شد و هم منصب قضا را قبول کرده و برایش از بیت المال مقرری نیز معین شد روزی با متصدی پرداخت حقوق حرفش شد متصدی به او گفت : تو که گندم به ما نفروخته ای که این قدر سماجت می کنی ؟ شریک گفت : چیزی از گندم بهتر به شما فروخته ام ، من دین خود را فروخته ام !139

شر و بدی شخص شرور به خودش بازگشت

مردی خدمتکار خلیفه بود و کفش او را بر می داشت و هر بار این جمله را بر زبان می آورد که : هر کس با تو خوبی کرد به او خوبی کن و هر کس با تو بدی کرد او را به خود واگذار که بدی او گریبانش را خواهد گرفت

یکی از اطرافیان خلیفه از نزدیکی او به خلیفه و مقام و منزلتی که داشت بر او حسد ورزید و نزد خلیفه رفت و سعایت او را نمود و گفت : این کسی که کفش تو را بر می دارد و می گذارد ، دهان تو را بدبو می داند و بدین خاطر از تو تنفر دارد ! شاه گفت : از کجا بفهمم که تو راست می گویی ؟ گفت : فردا که نزد تو آمد ، از او بخواه که به تو نزدیک شود آن وقت خواهی دید که با دست بینی خود را می گیرد تا بوی تو به مشام او نرسد ! خلیفه گفت :

حالا برو تا فردا او را بیازمایم

او از نزد خلیفه رفت و شخص کفش بردار را برای شام به خانه اش دعوت کرد و سیر بسیاری در غذای او ریخت و نزد او آورد و او خورد و رفت روز بعد که نزد خلیفه آمد و برنامه همیشه خود را انجام داد

خلیفه به او گفت : نزدیکتر بیا ! او نزدیک آمد و برای آن که بوی سیر خلیفه را آزار ندهد دست بر دهانش گرفت خلیفه باور کرد که حرف آن شخص سعایت کننده درست بوده است و تصمیم گرفت این خدمتکار را نابود کند

رسم شاه این بود که هر وقت می خواست هدیه و جایزه ای به کسی بدهد نامه ای به دست او می داد تا از خزانه دار و یا شخص معین دیگری هدیه اش را تحویل بگیرد برای این خدمتکار هم نامه ای نوشت ولی در آن قید کرد که سر آورنده نامه را از تن جدا کن و پوست بدنش را کنده و آن را پر از کاه کن و برای من بفرست نامه را به خدمتکار داد و گفت : این را به فلان نماینده من بده

وقتی خدمتکار خواست برود ، در بین راه همان شخص سعایت کننده برخورد کرد او پرسید : کجا می روی ؟ گفت : شاه حواله جایزه ای به من داده می روم تا آن را بگیرم او گفت : جایزه را به من ببخش ! خدمتکار هم حواله را به او داد و چون نامه را نزد نماینده شاه برد ، آن نماینده به او گفت : در نامه نوشته شده است که تو را بکشم ! جواب داد : مهلتی به من بده ؛ زیرا اشتباهی رخ داده و حامل نامه کس دیگری است نه من ! نماینده شاه گفت : حکم سلطان تاءخیر بردار نیست و بلافاصله او را کشت

ساعتی بعد که خدمتکار طبق عادت همیشه نزد سلطان رفت شاه تعجب کرد که چطور او هنوز زنده است ! لذا پرسید : نامه مرا چه کردی ؟ خدمتکار جریان ملاقات با مرد سعایت کننده و خواهش او را بیان داشت شاه گفت : او نزد من از تو بدگویی کرده و می گفت که تو دهان مرا بدبو می دانی ، خدمتکار گفت : من هرگز چنین حرفی نزده ام شاه گفت : پس چرا آن روز جلوی بینی و دهانت را گرفته بودی ؟ او گفت : به خاطر آن که آن شخص غذای سیردار به من داده بود و می خواستم شما اذیت نشوید ! شاه گفت : در شغل و مقام خود باقی بمان همانگونه که هر روز دعا می کردی ، شر و بدی شخص شرور به خودش باز گشت140

به خدا قسم نزدیک است کاخهای سفید در اختیار مسلمانان قرار گیرد

قبل از طلوع اسلام و تشکیل یافتن حکومت اسلامی ، رسم ملوک الطوایفی در میان اعراب جاری بود مردم عرب به اطاعت و فرمانبرداری رؤ سای خود عادت کرده بودند و احیانا به آنها باج و خراج می پرداختند یکی از رؤ سا و مملوک الطوایف عرب ، سخاوتمند معروف حاتم طایی بود که رئیس و زعیم قبیله طی به شمار می رفت بعد از حاتم پسرش عدی جانشین پدر شد ، قبیله طی طاعت او را گردن نهادند

عدی سالانه یک چهارم درآمد هر کسی را به عنوان باج و مالیات می گرفت ریاست و زعامت عدی مصادف شد با ظهور رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ و گسترش اسلام قبیله طی بت پرست بودند ، اما خود عدی کیش نصرانی داشت و آن را از مردم پوشیده می داشت

مردم عرب که مسلمان می شدند و با تعلیمات آزادی بخش اسلام آشنایی پیدا می کردند ، خواه ناخواه از زیر بار رؤ سا که طاعت خود را بر آنها تحمیل کرده بودند ، آزاد می شدند به همین جهت عدی بن حاتم ، مانند همه اشراف و رؤ سای دیگر اعراب ، اسلام را بزرگترین خطر برای خود می دانست و با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ دشمنی می ورزید اما کار از کار گذشته بود مردم فوج فوج به اسلام می گرویدند و کار اسلام و مسلمانی بالا گرفته بود عدی می دانست که روزی به سراغ او نیز خواهند آمد و بساط حکومت و آقایی او را برخواهند چید به پیشکار مخصوص خویش که غلامی بود دستور داد گروهی شتر راهوار همیشه نزدیک خرگاه او آماده داشته باشد و هر روز اطلاع پیدا کرد که سپاه اسلام نزدیک آماده اند او را خبر کند

یک روز آن غلام آمد و گفت : هر تصمیمی می خواهی بگیر که لشکریان اسلام در همین نزدیکیها هستند عدی دستور داد شتران را حاضر کردند ، خاندان خود را بر آن سوار کرد و از اسباب و اثاث آنچه قابل حمل بود بر شترها بار کرد و به سوی شام که مردم آنجا نیز نصرانی و هم کیش او بودند ، فرار کرد اما در اثر شتابزدگی زیاد ، از حرکت دادن خواهرش سفانه غافل ماند و او در همانجا ماند

سپاه اسلام وقتی رسیدند که خود عدی گریخته بود سفانه خواهر وی را در شمار اسیران به مدینه بردند و داستان فرار عدی را برای رسول اکرم نقل کردند در بیرون مسجد مدینه ، یک چهار دیواری بود که دیوارهای کوتاه داشت اسیران را در آنجا جای دادند یک روز رسول اکرم از جلوی آن محل می گذشت تا وارد مسجد شود ، سفانه که زنی فهمیده و زبان آور بود از جا حرکت کرد و گفت : پدر از سرم رفته ، سرپرستم پنهان شده ، بر من منت بگذار ، خدا بر تو منت بگذارد

رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ از وی پرسید : سرپرست تو کیست ؟ گفت : عدی بن حاتم فرمود : همان که از خدا و رسول او فرار کرده است ؟ ! پیامبر این جمله را گفت و بی درنگ از آنجا گذشت روز دیگر آمد از آنجا بگذرد باز سفانه از جا حرکت کرد و عین جمله روز پیش را تکرار کرد

رسول اکرم نیز عین سخن روز پیش را به او گفت ، این روز هم تقاضای سفانه بی نتیجه ماند روز سوم که رسول اکرم می خواست از آنجا عبور کند ، سفانه دیگر امید زیادی نداشت ، تقاضایش پذیرفته شود ، تصمیم گرفت حرفی نزند اما جوانی که پشت سر پیامبر حرکت می کرد به او با اشاره فهماند که حرکت کند و تقاضای خود را تکرار نماید سفانه حرکت کرد و مانند روزهای پیش گفت : پدرم از سرم رفته ، سرپرستم پنهان شده ، بر من منت بگذار ، خدا بر تو منت بگذارد

رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود : بسیار خوب ، منتظرم افراد مورد اعتمادی پیدا شوند ، تو را همراه آنها به میان قبیله ات بفرستم اگر اطلاع یافتی که همچو اشخاصی به مدینه آمده اند مرا خبر کن سفانه از اشخاصی که در آنجا بودند پرسید : آن شخصی که پشت سر پیامبر حرکت می کرد و به من اشاره کرد حرکت کنم و تقاضای خویش را تجدید نمایم کی است ؟ گفتند : او علی بن ابی طالب است

پس از چندی سفانه به پیامبر خبر داد که گروهی مورد اعتماد از قبیله ما به مدینه آمده اند ، مرا همراه اینها بفرست رسول اکرم جامه ای نو ، مبلغی خرجی و یک مرکب به او داد ، و او همراه آن جمعیت حرکت کرد و به شام نزد برادرش رفت تا چشم سفانه به عدی افتاد زبان به ملامت گشود و گفت : تو زن و فرزند خویش را بردی و مرا که یادگار پدرت بودم فراموش کردی ؟ عدی از وی معذرت خواست و چون سفانه زن فهمیده ای بود ، عدی در کار خود با وی مشورت کرد و به او گفت : به نظر تو که محمد را از نزدیک دیده ای صلاح من در چیست ؟ آیا بروم نزد او و به او ملحق شوم یا همچنان از او کناره گیری کنم؟

سفانه گفت : به عقیده من خوب است به او ملحق شوی ، اگر او واقعا پیامبر خداست زهی سعادت و شرافت برای تو ، و اگر هم پیامبر نیست و سر ملک دارد ، باز هم تو در آنجا که از یمن زیاد دور نیست ، با شخصیتی که در میان مردم یمن داری ، خوار نخواهی شد و عزت و شوکت خود را از دست نخواهی داد

عدی این نظر را پسندید تصمیم گرفت به مدینه برود ، و ضمنا در کار پیامبر باریک بینی کند و ببیند آیا او واقعا پیامبر خداست تا مانند یکی دیگر از امتها از او پیروی کند ، یا مردی است دنیا طلب و سر پادشاهی دارد تا در حدود منافع مشترک با او همکاری و همراهی نماید پیامبر در مسجد مدینه بود که عدی وارد شد ، بر پیامبر سلام کرد رسول اکرم پرسید : کیستی ؟ عدی گفت : پسر حاتم طاییم پیامبر او را احترام کرد و با خود به خانه برد در بین راه که پیامبر و عدی می رفتند پیرزنی لاغر و فرتوت جلو پیامبر را گرفت و به سؤ ال و جواب پرداخت

مدتی طول کشید و پیامبر با مهربانی و حوصله جواب پیرزن را می داد

عدی با خود گفت : این یک نشانه از اخلاق این مرد ، که پیامبر است جباران و دنیاطلبان چنین خلق و خویی ندارند که جواب پیرزنی مفلوک را این قدر با مهربانی و حوصله بدهند همین که عدی وارد خانه پیامبر شد ، بساط زندگی پیامبر را خیلی ساده و بی پیرایه یافت آنجا فقط یک تشک بود که معلوم بود پیامبر روی آن می نشیند پیامبر آن را برای عدی انداخت عدی هر چه اصرار کرد که خود پیامبر روی آن بنشیند ، پیامبر قبول نکرد عدی روی تشک نشست و پیامبر روی زمین عدی با خود گفت : این نشانه دوم از اخلاق این مرد ، که از نوع اخلاق پیامبران است نه پادشاهان پیامبر رو کرد به عدی و فرمود : مگر مذهب تو مذهب رکوسی (یکی از شعب نصرانیت ) نبود ؟ جواب داد : بله پیامبر فرمود : پس چرا و به چه مجوز یک چهارم درآمد مردم را می گرفتی ؟ در دین تو که این کار روا نیست

عدی که مذهب خود را از همه حتی نزدیکترین خویشاوندانش پنهان داشته بود ، از سخن پیامبر سخت در شگفت ماند با خود گفت : این نشانه سوم از این مرد که پیامبر است سپس پیامبر به عدی فرمود :

تو به فقر و ضعف بنیه مالی امروز مسلمانان نگاه می کنی و می بینی مسلمانان بر خلاف سایر ملل فقیرند ، دیگر این که می بینی امروز انبوه دشمنان بر آنها احاطه کرده ، و حتی بر جان و مال خود ایمن نیستند دیگر این که می بینی حکومت و قدرت در دست دیگران است به خدا قسم طولی نخواهد کشید که این قدر ثروت به دست مسلمانان برسد که فقیری در میان آنها پیدا نشود به خدا قسم آنچنان دشمنانشان سرکوب شوند و آنچنان امنیت کامل برقرار گردد که یک زن بتواند از عراق تا حجاز به تنهایی سفر کند و کسی مزاحم وی نگردد به خدا قسم نزدیک است زمانی که کاخهای سفید بابل در اختیار مسلمانان قرار گیرد

عدی از روی کمال عقیده و خلوص نیت اسلام آورد و تا آخر عمر به اسلام وفادار ماند سالها بعد از پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ زنده بود او سخنان پیامبر را که در اولین برخورد به او فرموده بود و پیش بینی هایی که برای آینده مسلمانان کرده بود ، همیشه به یاد داشت و فراموش نمی کرد

می گفت :

به خدا قسم نمردم و دیدم که کاخهای سفید بابل به دست مسلمانان فتح شد امنیت چنان برقرار شد که یک زن به تنهایی می توانست از عراق تا حجاز سفر کند ، بدون آن که مزاحمتی ببیند به خدا قسم اطمینان دارم که زمانی خواهد رسید ، فقیری در میان مسلمانان پیدا نشود141

نرجس - س - کنیز یا شاهزاده ؟

بشر بن سلیمان می گوید : یک روز خادم امام علی النقی که کافور نام داشت از طرف آن حضرت نزد من آمد و گفت : امامعليهم‌السلام تو را می خواهد موقعی که من به حضور آن حضرت مشرف شدم و نشستم به من فرمود : تو از فرزندان انصار به شمار می روی ، ولایت و دوستی ما اهل بیت از زمان پیامبر خدا همیشه در میان شما بوده است ، شما پیوسته محل اعتماد ما بوده اید من در نظر دارم که تو را در میان شیعیان به فضیلتی مقدم بدارم و جا دارد که تو بر آن سبقت بگیری ، من تو را به اسرای آگاه می کنم ، که از جمله آنها این است که تو را می فرستم تا کنیزی را برایم خریداری نمایی

آنگاه آن حضرت نامه نیکویی به خط و لغت فرنگی نوشت و آن را به مهر مبارک خود ممهور نمود ، کیسه زری بیرون آورد که حاوی دویست و بیست اشرفی بود و به من فرمود : این نامه و پول را می گیری و به طرف بغداد می روی و در موقع صبح فلان روز بر سر پل حاضر می شوی ، موقعی که کشتی اسیران به ساحل رسید گروهی از کنیزان را در آن خواهی دید ، پس از آن گروهی از کارگزاران بنی عباس و جمع قلیلی از جوانان عرب را می بینی که در اطراف اسیران اجتماع می کنند

تو در آن موقع از دور به برده فروشی نظر کن که نام وی عمر و بن یزید است در آن موقعی که وی کنیزان خود را به مشتریان عرضه می کند تو آن کنیزی را از او خریداری می کنی که دارای فلان و فلان اوصاف است آنگاه امام پس از این که اوصاف را برای من شرح داد ، فرمود : آن کنیز جامه حریری پوشیده ، وی از نظر کردن مشتریان و دست نهادن بر بدنش جلوگیری می کند ، همین که صدای رومی او را از پشت پرده شنیدی بدان که به زبان رومی می گوید : آه که پرده عصمتم پاره شد در همین موقع است که یکی از خریداران می گوید : من این کنیز را برای اینکه با عفت و عصمت است به مبلغ سیصد اشرفی می خرم ولی آن کنیز به لغت عبری به آن شخص خریدار می گوید : اگر تو به شکل و شمایل حضرت سلیمان و صاحب پادشاهی وی شوی و نزد من آیی ، من به تو رغبت نشان نخواهم داد ، مال خود را ضایع منما و در عوض من مده ! !

پس از این گفتگوها است که آن برده فروش به آن کنیز می گوید : نمی دانم با تو که به هیچ خریداری راضی نمی شوی چه عملی انجام دهم ، در صورتی که جز فروختن تو چاره ای نخواهد بود ؟ ! آن کنیز در جواب خواهد گفت : چه قدر عجله می کنی ؟ آیا چنین نیست که باید مشتری مطابق میل من پیدا شود که من از لحاظ وفاداری و دیانت به وی اطمینان داشته باشم ؟ !

همین که گفتگو بدین جا رسید ، تو نزد صاحب آن کنیز می روی و می گویی : من نامه ای را از یکی از اشراف و بزرگان آورده ام که با لغت و خط فرنگی از روی محبت و مهربانی نوشته شده و او کرم و سخاوت و وفاداری خود را در این نامه درج کرده است ، شما این نامه را به آن کنیز بده ، چنانچه پس از قرائت به صاحب این نامه راضی شود ، من از طرف آن مرد شریف وکالت دارم که این کنیز را از برایش خریداری نمایم

بشر بن سلیمان می گوید : آنچه که امام علی النقیعليهم‌السلام فرموده بود عملی شد و من هم آنها را انجام دادم موقعی که چشم آن کنیز به نامه مبارک حضرت امامعليهم‌السلام افتاد بسیار گریست ، آنگاه به عمرو بن یزید گفت : مرا به صاحب این نامه بفروش ، آنگاه سوگندهای بزرگی خورد و گفت : چنانچه مرا به صاحب این نامه نفروشی من خودم را هلاک خواهم کرد ! !

بشر می گوید : من پس از این جریان درباره قیمت کنیز با آن برده فروش گفتگوی بسیار کردم تا این که وی به همان قیمتی که حضرت امام علی النقیعليهم‌السلام فرموده بود راضی شد پس از این که من پول را دادم و کنیز را خریداری کردم وی خندان و خوشحال با من به طرف آن خانه ای که در بغداد گرفته بودم ، آمد وقتی داخل خانه شدیم ، دیدم وی نامه حضرت را می بوسید به چشمان خود می مالید صورت و بدن خود را می نهاد من با تعجب به آن کنیز گفتم : نامه ای را می بوسی که صاحب آن را نمی شناسی ؟ ! ! وی در جوابم گفت : ای شخصی که عظمت و بزرگواری فرزندان و اوصیای پیامبران پی نبرده ای ! کاملا به حرفهای من توجه کن تا تو را از اوضاع و احوال خودم آگاه نمایم :

بدان که من ملیکه دختر یشوعا فرزند قیصر روم می باشم و مادرم از فرزندان شمعون بن حمود بن صفا ، وصی حضرت عیسیعليهم‌السلام می باشد جدم قیصر می خواست مرا در سن سیزده سالگی برای پسر برادر خود تزویج کند ، پس از این تصمیم بود که تعداد سیصد نفر از نسل حواریون عیسی و علمای نصاری و عابدهای آنان و تعداد هفتصد نفر از متنفذین و تعداد چهار هزار نفر از سرلشکران و بزرگان سپاه و سرکردگان قبایل را در قصر خود جمع کرد آنگاه دستور داد تختی را حاضر کردند که آن را در ایام پادشاهی خود به انواع و اقسام جواهر مرصع کرده بود ، آن تخت را بر روی چهل پایه نصب نمودند ، بتها و صلیبهای خود را بر بلندی های آن قرار دادند

پسر برادر خود را برفراز آن تختها جای داد در همین موقع بود که کشیشان ، انجیلها را برای تلاوت سردست گرفتند ناگاه بتها و صلیبها همه سرنگون و بر زمین افتادند پایه های تخت خراب و تخت واژگون شد ، برادرزاده پادشاه از تخت به زیر افتاد و بیهوش گردید

همین که کشیش ها با این منظره مواجه شدند رنگشان دگرگون و اعضای آنان دچار رعشه و لرزه شد ! بزرگ آنان به جدم گفت : ای پادشاه ! ما را از این موضوع معاف بدار ؛ زیرا نحوستهایی که از این ازدواج بروز کرد نشان می دهند که دین مسیح به زودی باطل خواهد شد جدم این پیش آمد را به فال بد گرفت آنگاه به کشیشها و علما گفت : این تخت را برای دومین بار نصب کنید و صلیبها را به جای خود قرار دهید

برادر این داماد بدبخت را به اینجا بیاورند شاید سعادت وی پس از ترویج او با دختر باعث بر طرف شدن این نحوستها شود موقعی که دستور جدم را عملی کردند و برادر داماد را بر فراز تخت جای دادند و کشیش ها به تلاوت انجیل مشغول گردیدند ، با همان منظره مواجه شدند و نحوست این برادر کمتر از نحوست وی نبود آنان نتوانستند بفهمند که این موضوع از سعادت دیگری است ، نه برای نحوست آن دو برادر

پس از این جریان بود که مردم پراکنده شدند و جدم داخل حرم سرای خود شد و پرده های خجلت را در آویخت همین که شب شد و من خوابیدم در عالم رویا دیدم حضرت مسیح و شمعون و گروهی از حواریون در قصر جدم اجتماع کرده اند ، منبری از نور که سر به فلک کشیده بود در همان موضعی نصب نموده اند که جدم آن تخت را نصب کرده بود آنگاه دیدم حضرت محمدعليهم‌السلام با دامادش علیعليهم‌السلام و گروهی از امامان قصر جدم را به نور خود روشن نمودند پس از ورود آن بزرگوار حضرت مسیحعليهم‌السلام را دیدم که با ادب تمام و با کمال تعظیم و اجلال به استقبال حضرت خاتم الانبیا شتافت

پیامبر اسلام به حضرت مسیح فرمود : یا روح الله ! ما آمده ایم ملیکه را که فرزند وصی تو شمعون است برای این فرزندم خواستگاری نماییم ، آنگاه به حضرت امام حسن عسگریعليهم‌السلام فرزند آن کسی که تو نامه او را به من دادی اشاره نمود بعد از این گفتگوها پیامبر اسلام رو به شمعون کرد و فرمود : شرافت دنیوی و اخروی نصیب تو شده ، آیا با آل محمد وصلت می نمایی ؟ ! شمعون گفت : آری وصلت می نمایم در همین موقع بود که عموم آنان بر فراز منبر رفتند و پیامبر اسلام خطبه ای خواند و با حضرت مسیح مرا برای امام حسن عسگری عقد کردند و حضرت خاتم الانبیا با حواریون بر آن عقد گواه شدند

موقعی که از خواب بیدار شدم از بیم آن که مبادا کشته شوم آن خواب را برای جدم نقل ننمودم ، این گنج رایگان را در سینه نهان کردم ، آتش محبت حضرت امام حسن عسگریعليهم‌السلام روز به روز در کانون سینه ام به شدت مشتعل می شد ، سرمایه صبر و قرار مرا به باد فنا می داد سرانجام کار من به جایی رسیده بود که از خوردن و آشامیدن محروم شدم ، هر روز چهره ام زرد و از بدنم کاهیده می شد ، آثار عشق نهانی از باطن به ظاهر بروز می کرد در شهرهای روم دکتری نبود مگر این که جدم او را برای معالجه من احضار کرد ، ولی معالجات آنان کوچکترین اثری نمی بخشید پس از اینکه که جدم از آن معالجات نتیجه ای نگرفت ، یک روز به من گفت : ای نور چشمانم ! آیا در دل آرزوی دنیوی داری تا من آن را برآورم ؟ ! گفتم : ای جد عزیز ! من درهای شفا و فرج را به روی خود بسته می بینم اگر آن اذیت و آزارهایی را که در زندان به مسلمین اسیر می رسانی برطرف کنی ، غل و زنجیر از گردن آنان برداری ، ایشان را آزاد نمایی ، امیدوارم که حضرت مسیح و مادرش مرا شفا دهند موقعی که جدم این خواسته مرا انجام داد من اندکی اظهار صحت کردم مختصری غذا خوردم بعد از این جریان بود که جدم اسیران مسلمین را عزیز و گرامی می داشت

مدت چهارده شب که از این موضوع گذشت ، در عالم خواب دیدم که حضرت فاطمه - س - در حالی که حضرت مریم - س - با هزار کنیز از حواریون بهشتی او را همراهی می کردند به دیدن من آمدند

حضرت مریم به من فرمود : ای بانوی با عظمت حضرت زهرای اطهر مادر شوهر تو امام حسن عسگری می باشد من دست به دامن فاطمه اطهر شدم و پس از این که گریستم به آن حضرت گفتم : فرزندت حضرت عسگری به من جفا و از دیدن من ابا می کند

فاطمه زهرا در جوابم فرمود : چگونه فرزند من به دیدن تو بیاید در صورتی که تو برای خدا قائل به شریک هستی و بر مذهب ترسایانی و خواهرم حضرت مریم از دین تو بیزاری می جوید ، چنانچه مایل باشی خدا و حضرت مریم از تو راضی باشند و امام حسن عسگری به دیدن تو بیاید باید اسلام بیاوری و بگویی : اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله

وقتی من این دو جمله را گفتم حضرت زهرا مرا به سینه خود چسبانید ، آنگاه به من فرمود : اکنون در انتظار فرزندم باش که من وی را به سوی تو خواهم فرستاد موقعی که از خواب بیدار شدم همچنان آن دو جمله را به زبان جاری می نمودم و در انتظار دیدار امام عسگری به سر می بردم همین که شب آینده فرا رسید ، من خوابیدم و خورشید جمال آن حضرت را در عالم رؤ یا دیدم ، در عالم خواب به آن بزرگوار گفتم : ای محبوب من ! بعد از این که دلم را اسیر محبت خویش نمودی پس چرا از زیارت جمالت محرومم کردی ؟ ! فرمود : من بدین جهت نزد تو نمی آمدم که مشرک بودی ، اکنون که مسلمان شدی همه شب نزد تو خواهم بود با این که خدای توانا من و تو را به حسب ظاهر به یکدیگر برساند و .

بشر بن سلیمان می گوید : از او پرسیدم که چگونه در میان اسیران جا گرفتی و بدین جا آمدی ؟ ! وی گفت :

حضرت امام حسن عسگری در یکی از شبها به من فرمود : جد تو در فلان روز لشکری به جنگ مسلمانان می فرستد و خود او نیز به دنبال آنان می رود ، تو نیز خود را به طوری که شناخته نشوی در میان کنیزان و خدمتگزاران می اندازی و از فلان راه به دنبال جد خود می روی موقعی که من گفته امام حسن عسگری را انجام دادم پیشروان لشکر مسلمین با ما مصادف شدند و ما را اسیر نمودند آخر کار من همان بود که تو مشاهده کردی و تاکنون غیر از تو کسی نمی داند که من دختر پادشاه روم هستم وقتی اسرا تقسیم کردند من سهم پیرمردی شدم ، وی از نام من پرسش کرد ، به آن کنیز گفتم : نام من نرجس است ، او گفت : این نام کنیزان است

بشر می گوید : من آن بانوی معظمه را به سامرا بردم و به حضرت امام علی النقیعليهم‌السلام سپردم حضرت رو به آن بانو کرد و فرمود : خدای توانا چگونه تو را از عزت دین مقدس اسلام و ذلت دین نصاری و بزرگواری حضرت محمد و فرزندان او آگاه نمود ؟ وی در جواب امام هادیعليهم‌السلام گفت : یا بن رسول الله ! موضوعی را که تو از من بهتر می دانی چگونه شرح دهم ؟ امام هادی به او فرمود : من می خواهم تو را به یکی از دو موضوع خوشحال و مسرور نمایم ، یا این که مبلغ ده هزار اشرفی به تو عطا کنم و یا این که تو را از شرافت ابدی آگاه نمایم ؟ او در جواب امامعليهم‌السلام گفت : مرا از شرافت ابدی آگاه نما ؛ زیرا من ارزشی برای مال دنیا قائل نیستم امامعليهم‌السلام فرمود : بشارت باد تو را به فرزندی که پادشاه شرق و مغرب عالم خواهد شد و زمین را پس از آن که پر از ظلم و ستم شده باشد ، پر از عدل و داد خواهد کرد

آن بانوی باسعادت گفت : یک چنین فرزندی از چه کسی نصیب من خواهد شد ؟ فرمود : از آن کسی که پیامبر اسلام تو را برای او خواستگاری نمود بعد از این سخنان بود که امام هادی از آن بانوی محترمه سوال کرد : حضرت مسیحعليهم‌السلام و وصی او تو را به عقد چه کسی در آوردند ؟ گفت : به عقد فرزند تو امام حسن عسگری فرمود : فرزند مرا می شناسی ؟ گفت از آن موقعی که من به دست بهترین زنان عالم یعنی حضرت زهرا مسلمان شدم شبی بر من نگذشته است که امام عسگری نزد من نیامده باشد

آنگاه امامعليهم‌السلام به کافور خادمش فرمود : برو خواهرم حکیمه خاتون را حاضر نما وقتی حکیمه خاتون وارد شد حضرت هادیعليهم‌السلام به وی فرمود : خواهر این همان کنیزی است که می گفتم حکیه خاتون آن بانوی با سعادت مرا در برگرفت و نوازش بسیار کرد امام هادیعليهم‌السلام به حکیمه خاتون فرمود : او را به خانه خود ببر ، واجبات و مستحبات مذهبی را به او تعلیم بده که وی زوجه فرزندم حسن و مادر حضرت صاحب الامر است142

خدایا از رسول تو گذشت تو هم .

پیامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله در آخرین روزهای عمر شریفش به مسجد آمد و پس از حمد و ثنای الهی ، فرمودند : ای مردم ! خدایم حکم کرده و قسم یاد نموده که از ظلم نگذرد ، مگر آن که عفو مظلوم و یا قصاص را در پی داشته باشد من شما را سوگند می دهم که هر کس مورد ظلم من قرار گرفته ، بر خیزد و مرا قصاص کند ؛ زیرا قصاص در دنیا نزد من بهتر از قصاص در آخرت است

شخصی به نام سوادة بن قیس از جا برخاست و گفت : پدر و مادرم فدای تو باد ای رسول خدا ! روزی شما از طائف بر می گشتید و من به استقبال شما آمده بودم شما بر ناقه سوار بودید و چوب ممشوق در دست داشتید پس چوب را بلند کردید تا به ناقه بزنید ، اما به شکم من اصابت کرد و من نمی دانم عمدی بود یا از روی خطا !پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود : پناه بر خدا ای سواده ، که عمدا زده باشم ، آنگاه فرمودند : ای بلال نزد دخترم فاطمه برو و چوب ممشوق را از او بگیر و بیاور

بلال به خانه حضرت زهرا -س - رفت و گفت ، آن چوب را به من بده آن حضرت فرمودند : امروز چه وقت آن چوب است ؟ پدرم با آن چوب می خواهد چه بکند ؟ بلال گفت : پدرت با مردم وداع کرده است ! حضرت زهرا صیحه ای کشید و گفت : واحزناه ای حبیب خدا و ای محبوب قلبها سپس چوب مخصوص را به بلال داد و بلال آن را به مسجد آورده و به محضر رسول خدا تقدیم کرد

پیامبر فرمودند : سواده کجاست ؟ عرض کرد : اینجا هستم یا رسول الله حضرت فرمودند : بیا قصاص بنما تا راضی شوی ! سواده گفت : یا رسول الله ! شکم خود را برهنه بنمایید حضرت لباس خود را کنار زدند سواده گفت : ای رسول خدا ! آیا اجازه می دهید لبانم را بر شکم مبارک شما بگذارم ؟ حضرت اجازه دادند سواده شکم مبارک آن حضرت را بوسید و گفت : خدایا به شکم مطهر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ تو را سوگند می دهم که مرا از عذاب قیامت حفظ بنمایی

حضرت فرمود : ای سواره ! آیا عفو می کنی یا قصاص می نمایی ؟

سواده گفت : عفو می کنم ای رسول خدا ! سپس حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمودند : خدایا ! سواده از رسول تو گذشت ، تو هم او را عفو بنما143

پیامبرانی که نامشان روی سنگ بود !

آنگاه که امیر مؤمنان علیعليهم‌السلام زمام امور خلافت را به دست گرفت ، در این ایام ، روزی در نخیله بود ، پنجاه نفر از یهودیان به محضر آن حضرت رسیده و عرض کردند : ما در کتابهای خود دیده ایم که خبر داده اند از سنگی عظیم که نام هفت نفر از پیامبران در آن نوشته شده و آن سنگ در همین سرزمین است ولی هر چه کاوش کردیم آن را نیافتیم امام علیعليهم‌السلام همراه آنها از نخلیه بیرون آمد و چند قدم راه پیمود تا به تل ریگی رسیدند علیعليهم‌السلام همانجا توقف کرد و فرمود : آن سنگ زیر این ریگهاست

یهودیان عرض کردند : ما نمی توانیم آن همه ریگ را برداریم تا آن سنگ را بنگریم امام علیعليهم‌السلام متوجه خدا شد و از درگاهش خواست که آن ریگها را به اطراف پراکنده ساخت و در نتیجه ، آن سنگ نمایان شد و علیعليهم‌السلام به یهودیان فرمود : آن نامها در آن طرف سنگ که روی زمین قرار گرفته ، ثبت شده است

آنها با بیل و کلنگی که همراه داشتند ، هر چه در توانشان بود ، کوشیدند تا سنگ را به آن سو برگردانند ، ولی از عهده این کار بر نیامدند

در این هنگام علیعليهم‌السلام به پیش آمد و با دست پر توان خود ، آن سنگ را به جانب دیگر انداخت در نتیجه آن طرف سنگ که نام هفت پیامبر در آن نوشته بود ، آشکار شد

یهودیان دیدند که در آن ، نامهای : نوح ، ابراهیم ، موسی ، داود ، سلیمان ، عیسی و محمد نوشته شده ، همان دم نور حقانیت اسلام بر قلبشان تابید و شهادتین را به زبان جاری کرده و به مسلک مسلمانان در آمدند144