نرجس - س - کنیز یا شاهزاده ؟
بشر بن سلیمان می گوید : یک روز خادم امام علی النقی که کافور نام داشت از طرف آن حضرت نزد من آمد و گفت : امامعليهمالسلام
تو را می خواهد موقعی که من به حضور آن حضرت مشرف شدم و نشستم به من فرمود : تو از فرزندان انصار به شمار می روی ، ولایت و دوستی ما اهل بیت از زمان پیامبر خدا همیشه در میان شما بوده است ، شما پیوسته محل اعتماد ما بوده اید من در نظر دارم که تو را در میان شیعیان به فضیلتی مقدم بدارم و جا دارد که تو بر آن سبقت بگیری ، من تو را به اسرای آگاه می کنم ، که از جمله آنها این است که تو را می فرستم تا کنیزی را برایم خریداری نمایی
آنگاه آن حضرت نامه نیکویی به خط و لغت فرنگی نوشت و آن را به مهر مبارک خود ممهور نمود ، کیسه زری بیرون آورد که حاوی دویست و بیست اشرفی بود و به من فرمود : این نامه و پول را می گیری و به طرف بغداد می روی و در موقع صبح فلان روز بر سر پل حاضر می شوی ، موقعی که کشتی اسیران به ساحل رسید گروهی از کنیزان را در آن خواهی دید ، پس از آن گروهی از کارگزاران بنی عباس و جمع قلیلی از جوانان عرب را می بینی که در اطراف اسیران اجتماع می کنند
تو در آن موقع از دور به برده فروشی نظر کن که نام وی عمر و بن یزید است در آن موقعی که وی کنیزان خود را به مشتریان عرضه می کند تو آن کنیزی را از او خریداری می کنی که دارای فلان و فلان اوصاف است آنگاه امام پس از این که اوصاف را برای من شرح داد ، فرمود : آن کنیز جامه حریری پوشیده ، وی از نظر کردن مشتریان و دست نهادن بر بدنش جلوگیری می کند ، همین که صدای رومی او را از پشت پرده شنیدی بدان که به زبان رومی می گوید : آه که پرده عصمتم پاره شد در همین موقع است که یکی از خریداران می گوید : من این کنیز را برای اینکه با عفت و عصمت است به مبلغ سیصد اشرفی می خرم ولی آن کنیز به لغت عبری به آن شخص خریدار می گوید : اگر تو به شکل و شمایل حضرت سلیمان و صاحب پادشاهی وی شوی و نزد من آیی ، من به تو رغبت نشان نخواهم داد ، مال خود را ضایع منما و در عوض من مده ! !
پس از این گفتگوها است که آن برده فروش به آن کنیز می گوید : نمی دانم با تو که به هیچ خریداری راضی نمی شوی چه عملی انجام دهم ، در صورتی که جز فروختن تو چاره ای نخواهد بود ؟ ! آن کنیز در جواب خواهد گفت : چه قدر عجله می کنی ؟ آیا چنین نیست که باید مشتری مطابق میل من پیدا شود که من از لحاظ وفاداری و دیانت به وی اطمینان داشته باشم ؟ !
همین که گفتگو بدین جا رسید ، تو نزد صاحب آن کنیز می روی و می گویی : من نامه ای را از یکی از اشراف و بزرگان آورده ام که با لغت و خط فرنگی از روی محبت و مهربانی نوشته شده و او کرم و سخاوت و وفاداری خود را در این نامه درج کرده است ، شما این نامه را به آن کنیز بده ، چنانچه پس از قرائت به صاحب این نامه راضی شود ، من از طرف آن مرد شریف وکالت دارم که این کنیز را از برایش خریداری نمایم
بشر بن سلیمان می گوید : آنچه که امام علی النقیعليهمالسلام
فرموده بود عملی شد و من هم آنها را انجام دادم موقعی که چشم آن کنیز به نامه مبارک حضرت امامعليهمالسلام
افتاد بسیار گریست ، آنگاه به عمرو بن یزید گفت : مرا به صاحب این نامه بفروش ، آنگاه سوگندهای بزرگی خورد و گفت : چنانچه مرا به صاحب این نامه نفروشی من خودم را هلاک خواهم کرد ! !
بشر می گوید : من پس از این جریان درباره قیمت کنیز با آن برده فروش گفتگوی بسیار کردم تا این که وی به همان قیمتی که حضرت امام علی النقیعليهمالسلام
فرموده بود راضی شد پس از این که من پول را دادم و کنیز را خریداری کردم وی خندان و خوشحال با من به طرف آن خانه ای که در بغداد گرفته بودم ، آمد وقتی داخل خانه شدیم ، دیدم وی نامه حضرت را می بوسید به چشمان خود می مالید صورت و بدن خود را می نهاد من با تعجب به آن کنیز گفتم : نامه ای را می بوسی که صاحب آن را نمی شناسی ؟ ! ! وی در جوابم گفت : ای شخصی که عظمت و بزرگواری فرزندان و اوصیای پیامبران پی نبرده ای ! کاملا به حرفهای من توجه کن تا تو را از اوضاع و احوال خودم آگاه نمایم :
بدان که من ملیکه دختر یشوعا فرزند قیصر روم می باشم و مادرم از فرزندان شمعون بن حمود بن صفا ، وصی حضرت عیسیعليهمالسلام
می باشد جدم قیصر می خواست مرا در سن سیزده سالگی برای پسر برادر خود تزویج کند ، پس از این تصمیم بود که تعداد سیصد نفر از نسل حواریون عیسی و علمای نصاری و عابدهای آنان و تعداد هفتصد نفر از متنفذین و تعداد چهار هزار نفر از سرلشکران و بزرگان سپاه و سرکردگان قبایل را در قصر خود جمع کرد آنگاه دستور داد تختی را حاضر کردند که آن را در ایام پادشاهی خود به انواع و اقسام جواهر مرصع کرده بود ، آن تخت را بر روی چهل پایه نصب نمودند ، بتها و صلیبهای خود را بر بلندی های آن قرار دادند
پسر برادر خود را برفراز آن تختها جای داد در همین موقع بود که کشیشان ، انجیلها را برای تلاوت سردست گرفتند ناگاه بتها و صلیبها همه سرنگون و بر زمین افتادند پایه های تخت خراب و تخت واژگون شد ، برادرزاده پادشاه از تخت به زیر افتاد و بیهوش گردید
همین که کشیش ها با این منظره مواجه شدند رنگشان دگرگون و اعضای آنان دچار رعشه و لرزه شد ! بزرگ آنان به جدم گفت : ای پادشاه ! ما را از این موضوع معاف بدار ؛ زیرا نحوستهایی که از این ازدواج بروز کرد نشان می دهند که دین مسیح به زودی باطل خواهد شد جدم این پیش آمد را به فال بد گرفت آنگاه به کشیشها و علما گفت : این تخت را برای دومین بار نصب کنید و صلیبها را به جای خود قرار دهید
برادر این داماد بدبخت را به اینجا بیاورند شاید سعادت وی پس از ترویج او با دختر باعث بر طرف شدن این نحوستها شود موقعی که دستور جدم را عملی کردند و برادر داماد را بر فراز تخت جای دادند و کشیش ها به تلاوت انجیل مشغول گردیدند ، با همان منظره مواجه شدند و نحوست این برادر کمتر از نحوست وی نبود آنان نتوانستند بفهمند که این موضوع از سعادت دیگری است ، نه برای نحوست آن دو برادر
پس از این جریان بود که مردم پراکنده شدند و جدم داخل حرم سرای خود شد و پرده های خجلت را در آویخت همین که شب شد و من خوابیدم در عالم رویا دیدم حضرت مسیح و شمعون و گروهی از حواریون در قصر جدم اجتماع کرده اند ، منبری از نور که سر به فلک کشیده بود در همان موضعی نصب نموده اند که جدم آن تخت را نصب کرده بود آنگاه دیدم حضرت محمدعليهمالسلام
با دامادش علیعليهمالسلام
و گروهی از امامان قصر جدم را به نور خود روشن نمودند پس از ورود آن بزرگوار حضرت مسیحعليهمالسلام
را دیدم که با ادب تمام و با کمال تعظیم و اجلال به استقبال حضرت خاتم الانبیا شتافت
پیامبر اسلام به حضرت مسیح فرمود : یا روح الله ! ما آمده ایم ملیکه را که فرزند وصی تو شمعون است برای این فرزندم خواستگاری نماییم ، آنگاه به حضرت امام حسن عسگریعليهمالسلام
فرزند آن کسی که تو نامه او را به من دادی اشاره نمود بعد از این گفتگوها پیامبر اسلام رو به شمعون کرد و فرمود : شرافت دنیوی و اخروی نصیب تو شده ، آیا با آل محمد وصلت می نمایی ؟ ! شمعون گفت : آری وصلت می نمایم در همین موقع بود که عموم آنان بر فراز منبر رفتند و پیامبر اسلام خطبه ای خواند و با حضرت مسیح مرا برای امام حسن عسگری عقد کردند و حضرت خاتم الانبیا با حواریون بر آن عقد گواه شدند
موقعی که از خواب بیدار شدم از بیم آن که مبادا کشته شوم آن خواب را برای جدم نقل ننمودم ، این گنج رایگان را در سینه نهان کردم ، آتش محبت حضرت امام حسن عسگریعليهمالسلام
روز به روز در کانون سینه ام به شدت مشتعل می شد ، سرمایه صبر و قرار مرا به باد فنا می داد سرانجام کار من به جایی رسیده بود که از خوردن و آشامیدن محروم شدم ، هر روز چهره ام زرد و از بدنم کاهیده می شد ، آثار عشق نهانی از باطن به ظاهر بروز می کرد در شهرهای روم دکتری نبود مگر این که جدم او را برای معالجه من احضار کرد ، ولی معالجات آنان کوچکترین اثری نمی بخشید پس از اینکه که جدم از آن معالجات نتیجه ای نگرفت ، یک روز به من گفت : ای نور چشمانم ! آیا در دل آرزوی دنیوی داری تا من آن را برآورم ؟ ! گفتم : ای جد عزیز ! من درهای شفا و فرج را به روی خود بسته می بینم اگر آن اذیت و آزارهایی را که در زندان به مسلمین اسیر می رسانی برطرف کنی ، غل و زنجیر از گردن آنان برداری ، ایشان را آزاد نمایی ، امیدوارم که حضرت مسیح و مادرش مرا شفا دهند موقعی که جدم این خواسته مرا انجام داد من اندکی اظهار صحت کردم مختصری غذا خوردم بعد از این جریان بود که جدم اسیران مسلمین را عزیز و گرامی می داشت
مدت چهارده شب که از این موضوع گذشت ، در عالم خواب دیدم که حضرت فاطمه - س - در حالی که حضرت مریم - س - با هزار کنیز از حواریون بهشتی او را همراهی می کردند به دیدن من آمدند
حضرت مریم به من فرمود : ای بانوی با عظمت حضرت زهرای اطهر مادر شوهر تو امام حسن عسگری می باشد من دست به دامن فاطمه اطهر شدم و پس از این که گریستم به آن حضرت گفتم : فرزندت حضرت عسگری به من جفا و از دیدن من ابا می کند
فاطمه زهرا در جوابم فرمود : چگونه فرزند من به دیدن تو بیاید در صورتی که تو برای خدا قائل به شریک هستی و بر مذهب ترسایانی و خواهرم حضرت مریم از دین تو بیزاری می جوید ، چنانچه مایل باشی خدا و حضرت مریم از تو راضی باشند و امام حسن عسگری به دیدن تو بیاید باید اسلام بیاوری و بگویی : اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله
وقتی من این دو جمله را گفتم حضرت زهرا مرا به سینه خود چسبانید ، آنگاه به من فرمود : اکنون در انتظار فرزندم باش که من وی را به سوی تو خواهم فرستاد موقعی که از خواب بیدار شدم همچنان آن دو جمله را به زبان جاری می نمودم و در انتظار دیدار امام عسگری به سر می بردم همین که شب آینده فرا رسید ، من خوابیدم و خورشید جمال آن حضرت را در عالم رؤ یا دیدم ، در عالم خواب به آن بزرگوار گفتم : ای محبوب من ! بعد از این که دلم را اسیر محبت خویش نمودی پس چرا از زیارت جمالت محرومم کردی ؟ ! فرمود : من بدین جهت نزد تو نمی آمدم که مشرک بودی ، اکنون که مسلمان شدی همه شب نزد تو خواهم بود با این که خدای توانا من و تو را به حسب ظاهر به یکدیگر برساند و .
بشر بن سلیمان می گوید : از او پرسیدم که چگونه در میان اسیران جا گرفتی و بدین جا آمدی ؟ ! وی گفت :
حضرت امام حسن عسگری در یکی از شبها به من فرمود : جد تو در فلان روز لشکری به جنگ مسلمانان می فرستد و خود او نیز به دنبال آنان می رود ، تو نیز خود را به طوری که شناخته نشوی در میان کنیزان و خدمتگزاران می اندازی و از فلان راه به دنبال جد خود می روی موقعی که من گفته امام حسن عسگری را انجام دادم پیشروان لشکر مسلمین با ما مصادف شدند و ما را اسیر نمودند آخر کار من همان بود که تو مشاهده کردی و تاکنون غیر از تو کسی نمی داند که من دختر پادشاه روم هستم وقتی اسرا تقسیم کردند من سهم پیرمردی شدم ، وی از نام من پرسش کرد ، به آن کنیز گفتم : نام من نرجس است ، او گفت : این نام کنیزان است
بشر می گوید : من آن بانوی معظمه را به سامرا بردم و به حضرت امام علی النقیعليهمالسلام
سپردم حضرت رو به آن بانو کرد و فرمود : خدای توانا چگونه تو را از عزت دین مقدس اسلام و ذلت دین نصاری و بزرگواری حضرت محمد و فرزندان او آگاه نمود ؟ وی در جواب امام هادیعليهمالسلام
گفت : یا بن رسول الله ! موضوعی را که تو از من بهتر می دانی چگونه شرح دهم ؟ امام هادی به او فرمود : من می خواهم تو را به یکی از دو موضوع خوشحال و مسرور نمایم ، یا این که مبلغ ده هزار اشرفی به تو عطا کنم و یا این که تو را از شرافت ابدی آگاه نمایم ؟ او در جواب امامعليهمالسلام
گفت : مرا از شرافت ابدی آگاه نما ؛ زیرا من ارزشی برای مال دنیا قائل نیستم امامعليهمالسلام
فرمود : بشارت باد تو را به فرزندی که پادشاه شرق و مغرب عالم خواهد شد و زمین را پس از آن که پر از ظلم و ستم شده باشد ، پر از عدل و داد خواهد کرد
آن بانوی باسعادت گفت : یک چنین فرزندی از چه کسی نصیب من خواهد شد ؟ فرمود : از آن کسی که پیامبر اسلام تو را برای او خواستگاری نمود بعد از این سخنان بود که امام هادی از آن بانوی محترمه سوال کرد : حضرت مسیحعليهمالسلام
و وصی او تو را به عقد چه کسی در آوردند ؟ گفت : به عقد فرزند تو امام حسن عسگری فرمود : فرزند مرا می شناسی ؟ گفت از آن موقعی که من به دست بهترین زنان عالم یعنی حضرت زهرا مسلمان شدم شبی بر من نگذشته است که امام عسگری نزد من نیامده باشد
آنگاه امامعليهمالسلام
به کافور خادمش فرمود : برو خواهرم حکیمه خاتون را حاضر نما وقتی حکیمه خاتون وارد شد حضرت هادیعليهمالسلام
به وی فرمود : خواهر این همان کنیزی است که می گفتم حکیه خاتون آن بانوی با سعادت مرا در برگرفت و نوازش بسیار کرد امام هادیعليهمالسلام
به حکیمه خاتون فرمود : او را به خانه خود ببر ، واجبات و مستحبات مذهبی را به او تعلیم بده که وی زوجه فرزندم حسن و مادر حضرت صاحب الامر است