عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد 10%

عاقبت بخیران عالم جلد 1 نویسنده:
گروه: کتابخانه اخلاق و دعا

عاقبت بخیران عالم جلد 1

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی‌محمد عبداللهی
گروه: مشاهدات: 21035
دانلود: 5213

توضیحات:

عاقبت بخیران عالم جلد 1
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 133 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 21035 / دانلود: 5213
اندازه اندازه اندازه
عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

صوت خوش قرآن

ابو عمره معروف به زازان عجمی و ایرانی بود و آن قدر پیش رفت که از یاران مخصوص امیرمؤمنان علیعليهم‌السلام گردید

سعد خفاف می گوید : شنیدم زازان با صدای بسیار خوب و غمگین (با این که عجمی بود) قرآن می خواند به او گفتم : آیات قرآن را خیلی خوب می خوانی ، از چه کسی آموخته ای ؟ لبخندی زد و گفت : روزی امیر مؤمنان علیعليهم‌السلام از کنار من عبور کرد من شعر می خواندم ، صوت عالی داشتم ، به گونه ای که آن حضرت از صدای من تعجب کرد و فرمود : ای زازان چرا قرآن نمی خوانی ؟ عرض کردم : قرائت قرآن نمی دانم جز آن مقداری که در نماز بر من واجب است

آن حضرت به من نزدیک شد و در گوشم سخنی فرمود که نفهمیدم چه بود سپس فرمود : دهانت را باز کن ، دهانم را گشودم ، آب دهانش را به دهانم مالید ، سوگند به خدا قدمی از حضورش برنداشتم که در همان دم در یافتم همه قرآن را به طور کامل حفظ هستم و پس از این جریان ، به هیچ کس (در آموزش قرآن ) نیازی پیدا نکردم

سعد می گوید : این قصه را برای امام باقرعليهم‌السلام نقل کردم ، فرمودند : زازان راست می گوید ، امیر مؤمنان علیعليهم‌السلام برای زازان به اسم اعظم خدا دعا کرد که چنین دعایی همیشه مستجاب می شود. (145)

هیچ چیز از خدا پنهان نیست

مردی از اهل شام به مدینه آمده بود و زیاد خدمت امام باقرعليهم‌السلام رفت و آمد داشت و در مجلسش حاضر می شد روزی به امامعليهم‌السلام گفت : محبت و دوستی با شما مرا به این مجلس نمی آورد ، در روی زمین کسی نیست که پیش من ناپسندتر و دشمن تر از شما خانواده باشد می دانم فرمانبری خدا و رسول و اطاعت امیر المؤمنین (حاکم وقت ) در دشمنی کردن با شماست ولی چون تو را مردی فصیح زبان و دارای فنون و فضایل و آداب پسندیده می بینم ، از این رو به مجلست می آیم در عوض امام باقرعليهم‌السلام با خوشرویی و گرمی به او فرمود : هیچ چیز از خدا پنهان نیست

پس از چند روز مرد شامی رنجور گردید ، درد و رنجش شدت یافت ، آنگاه که خیلی سنگین شد یکی از دوستان خود را طلبید و گفت : هنگامی که من از دنیا رفتم و جامه بر روی من کشیدی ، برو خدمت محمد بن علیعليهم‌السلام و از آقا در خواست کن بر من نماز بگزارد به او بگو : این سفارش را قبل از مرگ خود کرده ام

شب از نیمه گذشت گمان کردند او از دنیا رفته و رویش را پوشیدند بامداد رفیقش به مسجد آمد ، ایستاد تا حضرت باقرعليهم‌السلام از نماز فارغ گردید و مشغول تعقیب نماز شد جلو رفته ، عرض کرد : یا ابا جعفر ! فلان مرد شامی هلاک شد ، از شما خواسته است که بر او نماز بگذاری فرمود : نه ، این طور نیست سرزمین شام سرد است ولی منطقه حجاز گرم شدت گرمای حجاز زیاد است ، بر گرد در کار او عجله نکنید تا من بیایم آنگاه حضرت حرکت کرد ، دوباره وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند

دست مبارک را آنقدر که می خواست در مقابل صورت گرفت ، دعا کرد سپس به سجده رفت تا هنگامی که آفتاب بر آمد در این موقع برخاسته ، به منزل مرد شامی آمد وقتی داخل منزل شد ، مرد شامی را صدا زد ، مریض جواب داد

لبیک یا رسول الله

امامعليهم‌السلام او را نشانید و تکیه اش داد شربت سویقی (شربتی که از آرد گندم یا جو درست می کنند) طلب کرد ، با دست خویش آن را به او داد به خانواده اش فرمود : شکم و سینه اش را با غذای سرد خنک نگه دارید و از منزل خارج شد طولی نکشید مرد شامی حالش خوب شد و همان لحظه خدمت امامعليهم‌السلام آمد و عرض کرد : می خواهم در خلوت با شما ملاقات کنم ، ایشان برایشان خلوت کردند

مرد شامی گفت : شهادت می دهم که تو حجت خدایی بر خلق و تو آن دری هستی که باید از آن در داخل شد و هر کس جز این راه را برود نا امید و زیانکار است

حضرت فرمود : تو را چه رسید ؟

مرد شامی گفت : هیچ شک و شبهه ای ندارم که روح مرا قبض کردند ، مرگ را به چشم خود آشکارا دیدم ، در این هنگام ناگاه صدای کسی را به گوش خود شنیدم که می گفت :

روح او را برگردانید ، محمد بن علیعليهم‌السلام بازگشت او را از ما خواسته است حضرت فرمود : مگر نمی دانی خداوند بعضی از بندگان را دوست دارد ولی عملشان را نمی خواهد ؟ برخی را دوست ندارد ولی عملشان را می خواهد ؟ یعنی تو در نزد خدا دشمن بودی ، اما محبت و دوستیت با ما در نزد خدا محبوب بود راوی گفت : آن مرد شامی از آن پس جزء اصحاب حضرت باقرعليهم‌السلام گردید146

صبر بر همین زندگانی بهتر است

حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود : در میان بنی اسرائیل عابدی زیبا و خوش سیما بود ، زندگی خود را به وسیله درست کردن زنبیل از برگ خرما می گذرانید روزی از در خانه پادشاه می گذشت ، کنیز خانه پادشاه او را دید وارد قصر شد و حکایتی از زیبایی و جمال عابد برای خانم تعریف کرد خانم گفت : با نقشه ای او را داخل قصر کن همین که عابد داخل شد ، چشم همسر سلطان که به او افتاد از حسن جمالش در شگفت شد در خواست نزدیکی کرد عابد امتناع ورزید ، زن دستور داد درهای قصر را ببندند

به او گفت : غیر ممکن است ، باید از تو کام گیرم و تو از من بهره عابد چون راه چاره را مسدود دید ، پرسید : بالای قصر شما محلی نیست که در آنجا وضو بگیرم ؟ زن به کنیز گفت : ظرف آبی بالای قصر ببر تا هر چه می خواهد انجام دهد عابد بر فراز قصر شد و در آنجا با خود گفت : ای نفس ! مدت چندین سال عبادت را که روز و شب مشغول بودی ، به یک عمل ناچیز می خواهی تباه کنی ؟ اکنون خود را از این بام به زیر انداز ، بمیری بهتر از آن است که این کار را انجام دهی نزدیک بام رفت ، دید قصر مرتفعی است و هیچ دستاویزی نیست که خود را به آن بیاویزد تا به زمین برسد

همین که خود را آماده انداختن نمود امر به جبرئیل شد که فورا به زمین برو که بنده ما از ترس معصیت می خواهد خود را به کشتن بدهد او را به بال خود دریاب تا آزرده نشود جبرئیل عابد را در راه چون پدری مهربان گرفت و به زمین گذاشت از قصر که فرود آمد به منزل خود برگشت زنبیلهایش در همان خانه ماند وقتی که به خانه آمد زنش از او پرسید : پول زنبیل ها را چه کردی ؟ گفت : امروز چیزی عاید نشد گفت : امشب با چه افطار کنیم ؟ جواب داد : باید به گرسنگی صبر کنیم ولی تو تنور را روشن کن تا همسایگان متوجه نشوند ما نان تهیه نکرده ایم ؛ زیرا آنها به فکر ما خواهند افتاد

زن تنور را روشن کرده با مرد خود شروع به صحبت نمود در این بین یکی از زنان همسایه برای بردن آتش وارد شد زن عابد به او گفت : خودت از تنور آتش بردار ، آن زن به مقدار لازم آتش برداشت ، در موقع رفتن گفت : شما گرم صحبت نشسته اید ، نانهایتان در تنور نزدیک است که بسوزد زن نزدیک تنور آمد و دید نانهای بسیار خوب و مرتبی در اطراف تنور است نانها را از تنور بیرون آورد و پیش شوهر برد و به او گفت : تو پیش خدا منزلتی داری که برایت نان آماده می شود از خداوند بخواه بقیه عمر ، ما را از بدبختی و ذلت نجات دهد

عابد گفت : صبر بر همین زندگانی بهتر است147

او توبه کرد و خدا او را آمرزید

زنی به محضر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ آمد و اقرار به زنا نمود و تقاضای اجرای حد الهی بر خود را کرد زن ، پیامبر را مطلع نمود که حامله نیز می باشد حضرت فرمود : وقتی بچه ات به دنیا آمد نزد من بیا زن رفت و پس از مدتی در حالی که نوزادی در آغوش داشت ، مراجعت نمود و تقاضای خود را تکرار کرد پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمودند به خانه ات برو و چون فرزندت از شیر گرفته شد و توانست غذا بخورد نزد من بیا

زن پس از مدتی آمد ، در حالی که قطعه نانی در دست داشت ، نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ آن نان را به بچه داد و او در دهان گذاشت و خورد حضرت رسول بچه را گرفته و به یکی از اصحاب داد و دستور فرمودند : گودالی حفر نموده و زن را تا به سینه در آن داخل کرده و مردم به او سنگ بزنند

خالد بن ولید سنگی به سر آن زن زد که خون از محل اصابت سنگ به صورت خالد پاشیده شد خالد به او فحش داد پیامبر اکرم به خالد فرمود : نه ، ساکت باش ، به خدا او توبه کرد و خدا او را آمرزید ، آنگاه پیامبر بر او نماز خواند و او را دفن کرد(148)

چرا سگ را بر خود مقدم داشتی ؟

عبدالله بن جعفر از خانه اش خارج شد و به سوی باغ خود به راه افتاد در بین راه از کنار نخلستانی که متعلق به دیگران بود ، عبور کرد آنجا پیاده شد ، دید که غلام سیاهی در آن نخلستان کار می کند در این هنگام غذای غلام را آوردند و مشغول خوردن شد در همین حال سگی وارد نخلستان شد و نزدیک غلام رفت غلام یک قطعه نان برای او انداخت و سگ آن را خورد غلام قطعه دوم و سوم را انداخت و سگ آنها را خورد و چیزی برای خود باقی نماند

عبدالله پرسید : پس چرا سگ را بر خودت مقدم داشتی ؟ گفت : این سگ از مسافت دوری آمده و غریب و گرسنه است ، زیرا در محل ما چنین سگی نیست و من خوش نداشتم که او را با گرسنگی رها کنم عبدالله پرسید : پس خودت امروز چه می کنی ؟ او گفت : با همین حال گرسنگی ، روز را به آخر می رسانم

عبدالله گفت : این غلام از من باسخاوت تر است آنگاه از غلام سراغ صاحب نخلستان و مولای غلام را گرفت و پیش او رفت و نخلستان و آن غلام و تمامی لوازمی که در آنجا بود از صاحبش خریداری کرد غلام را آزاد کرد و نخلستان و تمام وسایل را به او بخشید149

کدام حال را برای سعد می پسندی ؟

امام باقرعليهم‌السلام فرمود : مردی از پیروان حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ به نام سعد بسیار فقیر و بیچاره بود و جزء اصحاب صفه(150) محسوب می شد تمام نمازهای شبانه روزی را پشت سر پیامبر می خواند رسول خدا از تنگدستی سعد متاءثر بود ، روزی به او وعده داد که اگر مالی به دستم بیاید تو را بی نیاز می کنم

مدتی گذشت ، اتفاقا چیزی به دست ایشان نیامد افسردگی پیامبر بر وضع سعد و نداشتن وجهی که او را تاءمین کند بیشتر شد در این هنگام جبرئیل نازل گردید و دو درهم با خود آورد و عرض کرد : خداوند می فرماید : ما از اندوه تو برای تنگدستی سعد آگاهیم ، اگر می خواهی از این حال خارج شود این دو درهم را به او بده و بگو خرید و فروش کند

حضرت رسول دو درهم را گرفت وقتی برای نماز ظهر از منزل خارج شد ، سعد را مشاهده کرد به انتظار ایشان جلو یکی از حجرات مقدسه ایستاد و تا نزدیک آمد به او فرمود : می توانی تجارت کنی ؟ عرض کرد : سوگند به خدا که سرمایه ندارم ، دو درهم را به او داده و فرمود : با همین سرمایه خرید و فروش کن

سعد پول را گرفت و برای انجام فریضه در خدمت حضرت به مسجد رفت نماز عصر و ظهر را بجا آورد پس از پایان نماز عصر رسول اکرم فرمود : حرکت کن در طلب روزی جستجو نما سعد بیرون شد و شروع به معامله کرد ، خداوند برکتی به او داد که هر چه را به یک درهم می خرید به دو درهم می فروخت معاملات او همیشه سودش برابری با اصل سرمایه داشت کم کم وضع مالی او رو به افزایش گذاشت ، به طوری که بر در مسجد دکانی گرفت و اموال و کالای خود را در آنجا جمع کرده و می فروخت رفته رفته اشتغالات تجارتی اش زیاد گردید تا به جایی رسید که وقتی بلال اذان می گفت و حضرت برای نماز بیرون می آمد سعد را مشاهده می کرد که هنوز خود را برای نماز آماده نکرده و وضو نگرفته با این که قبل از این جریان پیش از اذان مهیای نماز بود

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمودند : سعد دنیا تو را مشغول کرده و از نماز باز داشته است عرض می کرد : چه کنم یا رسول الله ؟ اموال خود را بگذارم تا ضایع شود ؟ به این شخص جنسی فروخته ام می خواهم قیمتش را دریافت کنم از آن دیگری کالایی خریده ام بایستی تحویل بگیرم و پولش را بپردازم

پیامبر از مشاهده اشتغال سعد به ازدیاد ثروت و بازماندنش از عبادت و بندگی افسرده گشت بیشتر از مقداری که در زمان تنگدستی اش متاءثر بود روزی جبرئیل نازل شد ، عرض کرد : خداوند می فرماید : از افسردگی تو اطلاع یافتیم ، اینک کدام حال را برای سعد می پسندی ، وضع پیشین را یا گرفتاری و اشتغال کنونی او را به دنیا و افزایش ثروت ؟ پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمودند : همان تنگدستی سابقش را بهتر می خواهم ؛ زیرا دنیای فعلی او آخرتش را بر باد داد جبرئیل گفت : آری علاقه به دنیا و ثروت ، انسان را از یاد آخرت غافل می کند اگر می خواهی که به حال گذشته برگردد ، دو درهمی را که به او داده ای از او بگیر

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ از منزل خارج گشت و پیش سعد آمد و فرمود : دو درهمی که به تو دادم بر نمی گردانی ؟ عرض کرد : چنان که دویست درهم ، هم خواسته باشید می دهم پیامبر فرمود : نه ، همان دو درهم را بده سعد دو درهم را داد چیزی نگذشت که دنیا بر او مخالف و به حال اولیه خود برگشت(151)

خدا بهتر می داند رسالتش را کجا قرار دهد

مردی از اولاد خلیفه دوم در مدینه بود که پیوسته حضرت موسی بن جعفرعليهم‌السلام را آزار می کرد و دشنام می داد هر وقت با آن جناب روبرو می شد به امیرالمؤمنینعليهم‌السلام جسارت می کرد روزی عده ای از بستگان حضرت عرض کردند : اجازه بدهید تا این فاجر را به سزای عملش برسانیم و از شرش راحت شویم موسی بن جعفرعليهم‌السلام آنها را از این کار منع کرد

حضرت محل کار آن مرد را پرسید معلوم شد در جایی از اطراف مدینه به زراعت اشتغال دارد حضرت سوار شد از مدینه برای ملاقات او خارج گردید هنگامی به آنجا رسید که شخص در مزرعه خود کار می کرد موسی بن جعفرعليهم‌السلام همان طور سواره با الاغ داخل مزرعه شد ، آن مرد بانگ برداشت که زراعت ما را پایمال کردی از آنجا نیا ! امام کاظمعليهم‌السلام همان طور می رفت تا به او رسید با گشاده رویی و خنده شروع به صحبت کرد سؤ ال نمود : چقدر خرج این زراعت کرده ای ؟ گفت : صد اشرفی پرسید : چه مقدار امیدواری بهره برداری کنی ؟ جواب داد : غیب نمی دانم فرمود : گفتم چقدر امیدواری عایدت شود ؟ گفت : امیدوارم دویست اشرفی عاید شود

حضرت کیسه زری که سیصد اشرفی داشت به او داد و فرمود : این را بگیر ، زراعتت هم برای خودت باقی است خداوند آنچه امیدوار هستی به تو روزی خواهد داد مرد برخاسته و سر آن حضرت را بوسید و از ایشان در خواست کرد که از تقصیرش بگذرد و او را عفو نماید حضرت تبسم نموده و به دیار خود بازگشتند

بعد از این پیش آمد روزی آن مرد را دیدند در مسجد نشسته است همین که چشمش به موسی بن جعفرعليهم‌السلام افتاد و گفت : الله اعلم حیث یجعل رسالته ، خدا می داند رسالتش را در کجا قرار دهد

همراهان او گفتند : تو را چه شده ، پیش از این رفتارت این طور نبود ؟ گقت : شنیدید آنچه گفتم ، باز بشنوید و شروع به دعا کردن نسبت به آن حضرت نمود و . موسی بن جعفرعليهم‌السلام به بستگان خود فرمود : کدام یک بهتر بود ، آنچه شما میل داشتید یا آنچه من انجام دادم ؟ همانا من اصلاح کردم امر او را به مقدار پولی و شرش را به خیر خود تبدیل نمودم. (152)

ما امام زمان داریم

دانشجویی مسلمان و ایرانی در آمریکا تحصیل می کرد او مسلمان پاک و متعهدی بود حسن اخلاق و برخورد اسلامی او موجب شد که یکی از دختران مسیحی آمریکایی به او محبت خاصی پیدا کند ، در حدی که پیشنهاد ازدواج با او نمود دانشجو به آن دختر گفت : اسلام اجازه نمی دهد که من مسلمان با توی مسیحی ازدواج کنم ، مگر اینکه مسلمان شوی دانشجو به دنبال این سخن کتابهای اسلامی را در اختیار او گذاشت او در این باره تحقیقات و مطالعات فراوانی کرد و به حقانیت اسلام پی برد و مسلمان شد و با آن دانشجو ازدواج کرد

سفری پیش آمد و این زن و شوهر به ایران آمدند زمانی بود که سخن از حج در میان بود شوهر به همسرش گفت : ما در اسلام کنگره عظیمی به نام حج داریم ، خوب است ثبت نام کنیم و در حج امسال شرکت نماییم همسر موافقت کرد در آن سال به حج رفتند ، در مراسم حج و شلوغی روز عید قربان ، زن در سرزمین منی گم شد هر چه تلاش کرد و گشت شوهرش را نجست و خسته و کوفته و غمگین همچنان به دنبال شوهر می گشت تا این که در مکه کنار کعبه ، به یادش آمد که شوهرش می گفت : ما امام زمان داریم که زنده و پنهان است توسل به امام زمان - عج - جست و عرض کرد : ای امام بزرگوار و پناه بی پناهان ! مرا به همسرم برسان هنوز سخنش تمام نشده بود که دید شخصی به شکل و قیافه عربی نزد او آمد و به او گفت : چرا غمگینی ؟ او جریان را عرض کرد مرد عرب گفت : ناراحت مباش ، با من بیا شوهرت همین جا است او را چند قدم با خود برد ، ناگهان او شوهرش را دید و اشک شوق ریخت و . ولی دیگر آن عرب را ندید آن بانو جریان را از آغاز تا انجام شرح داد ، معلوم شد حضرت ولی عصر - عج - او را به شوهرش رسانده است(153)

غیر من پروردگاری ندارد

یکی از گنهکاران و روسیاهان دست دعا بلند کرد و به خدا توجه نمود ولی خداوند با نظر رحمت به او نگاه نکرد بار دیگر او دست دعا به طرف خدا دراز کرد ، خداوند از او رو بر گرداند او بار سوم دست نیاز به سوی خدا دراز کرد و تضرع و ناله نمود ، خداوند به فرشتگانش فرمود : ای فرشتگانم ! دعای بنده ام را به اجابت رساندم که پروردگاری غیر از من ندارد

او را آمرزیدم و خواسته هایش را بر آوردم ؛ چرا که من از تضرع و گریه بندگان شرم دارم. (154)

آیا دوست داری ؟

روزی جوانی نزد پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ آمد و با کمال گستاخی گفت : ای پیامبر خدا ! آیا به من اجازه می دهی زنا کنم ؟ ! با گفتن این سخن فریاد مردم بلند شد و از گوشه و کنار به او اعتراض کردند ولی پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ با کمال ملایمت و اخلاق نیک به جوان فرمود : نزدیک بیا

جوان نزدیک آمد و در کنار پیامبر نشست حضرت از او پرسید : آیا دوست داری با مادر تو چنین کنند ؟ گفت : نه ، فدایت شوم فرمود : همین طور مردم راضی نیستند با مادرشان چنین بشود ، بگو ببینم آیا دوست داری با دختر تو چنین شود ؟ گفت : نه ، فدایت شوم فرمود : همین طور مردم درباره دخترانشان راضی نیستند بگو ببینم آیا برای خواهرت می پسندی ؟ جوان گفت : نه ، ای رسول خدا و در حالی که آثار پشیمانی از چهره او پیدا بود پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ دست بر سینه او گذاشت و فرمود : خدایا قلب او را پاک گردان و گناه او را ببخش و دامان او را از آلودگی به بی عفتی حفظ کن از آن به بعد ، زشت ترین کار در نزد آن جوان زنا بود. (155)

مرغ بریان

مردی با زن خود بر سر سفره نشسته بود ، میان سفره مرغی بریان نهاده بودند سائلی به در خانه آنها آمده و درخواست کمک کرد صاحب خانه از جای حرکت نمود او را با عصبانیت دور کرد مدتی گذشت ، آن مرد فقیر شد به علت تنگدستی زوجه خود را طلاق داد ، زن شوهر دیگری اختیار نمود اتفاقا باز روزی با شوهر بر سر سفره نشسته بود و مرغی را هم بریان کرده بودند که بخورند فقیری در خانه آنها را به صدا در آورد شوهرش گفت : خوب است همین مرغ را به فقیر بدهی ، زن مرغ را برداشت و آن را به فقیر داد

وقتی که برگشت ، شوهرش متوجّه شد زنش گریه می کند شوهرش از زن خود سبب گریه را پرسید ؟ گفت : آن فقیر شوهر سابقم بود حکایت آزردن و کمک نکردن به سائل را برایش شرح داد شوهرش گفت : به خدا سوگند من همان سائلم که به در خانه شما آمدم و آن مرد مرا رنجانید(156)

من صد سال او را روزی دادم تو تحمل یک ساعت او را نداشتی ؟

حضرت ابراهیمعليهم‌السلام تا مهمان بر سر سفره اش نمی نشست غذا نمی خورد یک روز پیرمردی را پیدا کرد و از او خواست که امروز بیا منزل من برویم و با هم غذا بخوریم پیرمرد دعوت ابراهیم را قبول کرد و به خانه آن حضرت آمد ابراهیمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود سفره گستردند و چون اول باید میزبان دست به طعام دراز کند ، حضرت خلیل بسم الله الرحمن الرحیم گفت و دست به طعام دراز کرد ، اما آن پیرمرد بدون این که نام خدا را ببرد شروع به خوردن طعام نمود

ابراهیم فهمید که پیرمرد کافر است ، روی خود را ترش کرد ؛ یعنی اگر از اول می دانستم کافر هستی دعوتت نمی کردم پیرمرد هم غذا نخورد بر شتر خود سوار شده و به مقصد خود روانه شد

خطاب رسید : ای ابراهیم ! بهترین نعمتها که جان است به این پیر گبر دادم و صد سال است او را با آن که کافر است روزی می دهم ، تو یک لقمه نان از او دریغ داشتی ؟ برو و او را بیاور و از او عذر بخواه تا با تو غذا بخورد ای ابراهیم ! بسیار زشت و قبیح است که انسان رفتاری کند که مهمان غذا نخورده از سر سفره رنجیده برخیزد و برود ابراهیمعليهم‌السلام به دنبال آن پیر گبر رفت و از او عذر خواهی کرد و گفت : بیا برویم ، من گرسنه ام تا تو نیایی غذا نمی خورم ، می خواهی بسم الله بگو می خواهی نگو پیرمرد پرسید : تو اول مرا راندی ، چه باعث شد که آمدی و مرا بدین حال به منزل آوردی و عذر خواهی می کنی ؟

ابراهیمعليهم‌السلام گفت : خدای تعالی مرا عتاب کرد و درباره تو فرمود : من صد سال است او را روزی داده ام و باز می دهم ، تو یک ساعت تحمل او را نداشتی و او را رنجانیدی ؟ برو او را راضی کن و از او عذر بخواه و او را به منزل بیاور و از او توقع بسم الله گفتن نداشته باش پیرمرد اشکش جاری شد و گفت : عجب ! آیا خدا اینگونه با من معامله می کند ؟ ! ای ابراهیم دینت را بر من عرضه کن آن پیرمرد توبه کرد و خداپرست و موحد شد(157)

من خودم به گفته هایم سزاوارترم

شخصی پیش امام زین العابدینعليهم‌السلام آمد و هر چه به دهنش آمد به آن بزرگوار ناسزا گفت ولی آن حضرت در جوابش چیزی نفرمود

موقعی که آن شخص رفت ، امام زین العابدینعليهم‌السلام متوجه اهل مجلس شد و فرمود : شنیدید که این مرد به من چه گفت ؟ اکنون من دوست دارم که همه با هم نزد او رویم و من جواب ناسزاهای او را بگویم

حضار مجلس جواب دادند : مانعی ندارد ، ما هم مایل بودیم که شما جواب او را می دادید امام سجادعليهم‌السلام نعلین های خود را پوشید و حرکت کرد ، پس از حرکت این آیه شریفه را تلاوت می فرمود :

والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین

(مردمان باتقوا آن افرادی هستند) که غیظ و غضب خود را فرو می برند و (نسبت به خطای مردم ) عفو و بخشش می کنند و خدا نیکوکاران را دوست می دارد. (158)

وقتی آن حضرت این آیه را تلاوت فرمود ، همراهان حضرت می گویند : ما فهمیدیم که آن بزرگوار به آن شخص بدگویی نخواهد کرد

همین که نزدیک منزل آن مرد رسیدیم ، امامعليهم‌السلام وی را صدا زد و فرمود : بگویید : علی بن حسین آمده وقتی که آن شخص دریافت که حضرت زین العابدین آمده ، گمان کرد آن بزرگوار در صدد انتقام است ، لذا خود را برای دفاع آماده نمود !

موقعی که چشم امامعليهم‌السلام به وی افتاد ، فرمود : ای برادر ! تو نزد من آمدی و چنین گفتی ، اگر آنچه به من گفتی درباره من صدق می کند ، از خدا می خواهم مرا بیامرزد ! ! اگر آنچه به من نسبت دادی در وجود من نباشد ، خدا تو را بیامرزد ! ! همین که آن شخص این سخنان را از امامعليهم‌السلام شنید ، دیدگان آن بزرگوار را بوسید و گفت : آنچه که من درباره شما گفتم در وجود تو نیست ، بلکه من خودم به گفته هایم سزاوارترم(159)

تنها خدا گناهان را می بخشد

در جنگ نهروان یکی از یاران علیعليهم‌السلام که در جلو لشکر آن حضرت بود ، به حضور امام آمد و عرض کرد : مژده باد که خوارج با اطلاع از آمدن شما از نهر گذشته و رفتند امامعليهم‌السلام سه بار او را سوگند یاد داد که : آیا از نهر عبور کردند ؟ جوان گفت : آری

علیعليهم‌السلام فرمود : سوگند به خدا که آنان عبور نکرده اند و هرگز عبور نکرده اند و هرگز عبور نمی کنند میدان کشته شدن آنها این طرف نهر خواهد بود سوگند به خدایی که دانه را شکافته و انسان را آفرید ، پیش از این که به محل اثاث و قصر برسند ، خداوند آنها را خواهد کشت

جوان می گوید : با خود گفتم : علی از غیب خبر می دهد ، اگر پس از رسیدن ، دیدم خلاف است نیزه خود را در چشم علیعليهم‌السلام فرو می کنم

آیا ادعای علم غیب می کند ؟ ولی هنگامی که به نهر رسیدیم ، دیدم همه شمشیرها را کشیده و آماده جنگ ایستاده اند ، از اسب پیاده شدم و عرض کردم ای امیرمؤمنان ! تا هم اکنون درباره تو شک داشتم و اکنون به سوی تو و خدا باز گشته ام ، مرا ببخش امام فرمود : تنها خدا گناهان را می بخشد(160)

آنجا که کنیز رقاصه ، عابد ساجد می شود

امام موسی بن جعفرعليهم‌السلام را هارون رشید با طرز بدی از مدینه به بغداد آورد و زندانی کرد و هر کاری کرد که امام تابع او شود ، امامعليهم‌السلام قبول نکرد سرانجام برای این که قوه شهوانی امام را برانگیزد و بعدا امام را (نعوذ بالله ) رسوا کند ، یکی از کنیزهای رقاصه و زیباروی خود را به عنوان خدمتگزار به زندان فرستاد و از طرفی یکی از خادمان خود را ماءمور کرد تا گزارش بر خورد آن کنیز زیباروی را با امامعليهم‌السلام برایش شرح دهد

کنیز اول که رفت با حالات زنانه و عشوه گری مخصوص خود همانطور که ماءمور بود خواست دل امام را برباید اما . روزی ماءمور خلیفه به زندان آمد و دید کنیز به سجده افتاده و با حال خاصی می گوید : قدوس سبحانک سبحانک خدا یا تو از هر عیبی پاک و منزهی و سر از سجده بر نمی دارد ماءمور این جریان را به هارون گزارش داد هارون دستور داد کنیز را نزدش آوردند

در حالی که به آسمان می نگریست و بدنش به لرزه در آمده بود ، هارون گفت : چگونه هستی ؟ حالت چطور است ؟

کنیز گفت : من در زندان کنار امام ایستاده بودم او شب و روز به نماز و عبادت مشغول بود و تسبیح خدا می گفت و به من اعتنایی نمی کرد و . مقام والای او مرا تحت تاءثیر قرار داد ، به سجده افتادم و تسبیح خدا می گفتم که این ماءمور آمد و مرا به اینجا آورد هارون او را تهدید کرد که جریان را به کسی نگوید ، اما او در هر فرصتی از عبادت بنده صالح خدا امام هفتم سخن می گفت و آنچنان منقلب شده بود که همواره در یاد خدا بود تا چند روز قبل از شهادت امام هفتمعليهم‌السلام از دنیا رفت. (161)

حق با کیست ؟

او از یاران حضرت علیعليهم‌السلام بود و در سپاه علی جنگاوری شجاع بر ضد دشمنان به شمار می آمد وقتی که حضرت مسلم نماینده امام حسینعليهم‌السلام به کوفه آمد ، از افرادی بود که از مردم برای آن حضرت بیعت می گرفت و برای پشتیبانی از امام حسینعليهم‌السلام تلاش شبانه روز داشت

او شبیب بن جراء نام داشت ، وقتی که ورق برگشت و حضرت مسلم به شهادت رسید و امتحان بزرگی برای مردم کوفه پیش آمد و بسیاری فریب خوردند ، او هم در حال شک و تردید بود که حق با کیست ؟ . و سرانجام جزء سپاه عمر بن سعد به کربلا آمد و .

وقتی که با آمدن سپاه شمر یقین کرد که راه مسالمت و صلح در پیش نیست ، حیران و سرگردان خود را در میان بهشت و جهنم دید اما درست فکر کرد ، سرانجام تصمیم عاقلانه و سعادتمندانه خود را گرفت و شب عاشورا از تاریکی شب استفاده کرد و خود را به خیمه گاه امام حسینعليهم‌السلام رسانید و به حضور قمر بنی هاشم ، حضرت عباسعليهم‌السلام رسید و جزء لشکر امام قبول گردید و توبه اش پذیرفته شد و صبح عاشورا در حمله اول ، به جنگ با دشمن پرداخت و سرانجام شربت شیرین شهادت را نوشید و با انتخابی قاطع ، عاقبت به خیر گردید(162)

کار عالم بهتر بود یا عابد ؟

یونس پیامبرعليهم‌السلام پس از آن که سی سال قوم خود را به ایمان دعوت نمود هیچ کدام ایمان نیاوردند مگر دو نفر یکی عابدی بود به نام ملیخا یا تنوخا و دیگری عالمی بود به نام روبیل حضرت صادقعليهم‌السلام فرمود : خداوند عذاب وعده داده شده را از هیچ امتی بر طرف نکرد مگر قوم یونس ، هر چه آنها را به ایمان و خدا خواند ، نپذیرفتند با خود اندیشید که نفرینشان کند ، عابد نیز او را بر این کار ترغیب و تشویق می نمود ، ولی روبیل می گفت : نفرین مکن ؛ زیرا خداوند دعای تو را مستجاب می کند و از طرفی دوست ندارد بندگانش را هلاک نماید

بالاخره یونسعليهم‌السلام گفتار عابد را پذیرفت و قوم خود را نفرین کرد به او وحی شد در فلان روز و فلان ساعت عذاب نازل می شود

نزدیک تاریخ عذاب یونس به همراه عابد از شهر خارج شد ولی روبیل در شهر ماند وقت نزول عذاب فرا رسید ، آثار کیفر ظاهر شد و قوم یونس ناراحت و آشفته شدند ، به دنبال یونس رفته و او را نیافتند روبیل به آنان گفت : اینک که یونس نیست به خدا پناه ببرید ، زاری و تضرع کنید شاید بر شما ترحمی فرماید

پرسیدند : چگونه پناه ببریم ؟ روبیل فکری کرد و گفت : فرزندان شیر خواره را از مادرانشان جدا کنید ، حتی بین شتران و بچه هایشان ، گوسفندان و بره هایشان ، گاوها و گوساله هایشان جدایی بیندازید و در وسط بیابان جمع شوید آنگاه اشک ریزان از خدای یونس ، خدای آسمانها و زمینها و دریاهای پهناور ، طلب عفو و بخشش کنید

به دستور روبیل عمل کردند پیران کهنسال صورت بر خاک گذاشته و اشک ریختند ، آوای حیوانات و اشک و آه قوم یونس باهم آمیخته ، فریاد ناله و ضجه کودکان در قنداقه و . طولی نکشید رحمت بی انتهای پروردگار بر سر آنها سایه افکند ، عذاب وعده داده شده برطرف گردید و روی به کوهها نهاد پس از سپری شدن موعد عذاب ، یونس به طرف قوم خود بازگشت تا ببیند آنها چگونه هلاک شده اند با کمال تعجب مشاهده کرد مردم به طریق عادت زندگی می کنند و مشغول زراعتند از یک نفر پرسید قوم یونس چه شدند ؟ آن مرد که یونس را نمی شناخت ، پاسخ داد : او بر قوم خود نفرین کرد ، خداوند نیز تقاضایش را پذیرفت ، عذاب آمد ولی مردم گریه و زاری و تضرع و التماس از خدا کردند او هم بر آنها رحم کرد و عذاب را نازل نفرمود. اینک در جستجوی یونسند تا به خدای او ایمان آورند

یونس خشمگین شد ، باز از آن محیط دور شد و به طرف دریا رفت کنار دریا که رسید ، سوار یک کشتی شد که به آن طرف دریا برود ، کشتی حرکت کرد ، به وسط دریا که رسید خداوند یک ماهی بزرگ را ماءمور کرد به طرف کشتی رود ، یونس ابتدا جلو نشسته بود ولی هیکل درشت و غرش ماهی را که دید از ترس به ته کشتی رفت ماهی باز به طرف یونس آمد ، مسافرین گفتند : در میان ما یک نفر نافرمان است ، باید قرعه بیندازیم ، به نام هر کس که در آمد او را طعمه همین ماهی قرار دهیم

قرعه کشیدند و قرعه به نام یونس افتاد و او را در میان دریا انداختند ماهی یونس را فرو برد و او خویشتن را سرزنش می کرد

سه شبانه روز در شکم ماهی بود ، در دل دریاهای تاریک دست به دعا برداشت و خدا را خواند : پروردگارا ! به جز تو خدایی نیست ، تو منزهی و من از ستمکارانم ، دعایش را مستجاب کردیم و او را از اندوه نجات دادیم ، این چنین نیز مؤمنین را نجات می دهیم

ماهی یونس را به ساحل انداخت و چون موهای بدن او ریخته و پوستش نازک شده بود ، خداوند درخت کدویی برایش در همانجا رویانید تا در سایه آن از حرارت آفتاب محفوظ بماند یونس در آن هنگام پیوسته به تسبیح و ذکر خدا مشغول بود تا آن ناراحتی و نازکی پوستش برطرف شد خداوند کرمی را ماءمور کرد ریشه درخت کدو را خورد و آن درخت خشک شد

یونس از این پیش آمد اندوهگین گردید ، خطاب رسید : برای چه محزونی ، مگر چه شده ؟ عرض کرد : در سایه این درخت آسوده بودم ، کرمی را ماءمور کردی تا او را بخشکاند ! فرمود : یونس اندوهگین می شوی برای خشک شدن یک درخت که آن را خود نکاشته ای و نه آبش داده ای و به آن اهمیت نمی دادی ؛ هنگامی که از سایه اش بی نیاز می شدی اما تو را اندوه و غم فرا نمی گیرد برای صد هزار مردم بینوا که می خواستی عذاب بر آنها نازل شود ؟ اکنون آنها توبه کرده اند و به سوی آنها برگرد ، یونس پیش قوم خود بازگشت ، همه او را چون نگین انگشتر در میان گرفته ، ایمان آوردند(163)