عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد 10%

عاقبت بخیران عالم جلد 1 نویسنده:
گروه: کتابخانه اخلاق و دعا

عاقبت بخیران عالم جلد 1

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی‌محمد عبداللهی
گروه: مشاهدات: 21042
دانلود: 5213

توضیحات:

عاقبت بخیران عالم جلد 1
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 133 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 21042 / دانلود: 5213
اندازه اندازه اندازه
عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

توبه نصوح

نصوح مردی بدون ریش ؛ همانند زنان بود دو پستان داشت و در یکی از حمامهای زنانه زمان خود کارگری می کرد او کیسه کشی و شستشوی این زن و آن زن را بر عهده داشت به اندازه ای چابک و تردست بود که همه زنها مایل بودند کار کیسه کشی آنان را ، او عهده دار شود

کم کم آوازه نصوح به گوش دختر پادشاه وقت رسید و او میل کرد که وی را از نزدیک ببیند فرستاد حاضرش کردند ، همین که دختر پادشاه وضع او را دید پسندید و شب او را نزد خود نگهداشت روز بعد دستور داد حمام را خلوت کنند و از ورود افراد متفرّقه جلوگیری نمایند ، آنگاه نصوح را به همراه خود به حمام برد و تنظیف خودش را به او واگذار کرد وقتی کار نظافت تمام شد ، دست قضا در همان وقت ، گوهر گرانبهایی از دختر پادشاه گم شد و او چون آن را خیلی دوست می داشت در غضب شد و به دو تن از خدمتکاران مخصوصش فرمان داد همه کارگران را بگردند ، تا بلکه آن گوهر پیدا شود

طبق این دستور ، ماءموران کارگران را یکی بعد از دیگری مورد بازدید خود قرار دادند ، همین که نوبت به نصوح رسید ، با این که آن بیچاره هیچگونه خبری از گوهر نداشت ولی از این جهت که می دانست تفتیش آنان سرانجام کارش را به رسوایی می کشاند ، حاضر نمی شد او را بگردند لذا به هر طرفی که ماءمورین می رفتند تا دستگیرش کنند او به طرف دیگر فرار می کرد و این عمل او آن طور نشان می داد که گوهر را او ربوده است و از این نظر ماءمورین برای دستگیری او اهمیّت بیشتری قائل بودند نصوح هم چون تنها راه نجات را این دید که خود را میان خزانه حمام پنهان کند ، ناچار خودش را به داخل خزانه رسانید و همین که دید ماءموران برای گرفتنش به خزانه وارد شدند ، و فهمید که دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود ، به خدای متعال متوجّه شد و از روی اخلاص توبه کرد و دست حاجت به درگاه الهی دراز نمود ، و از او خواست که از این غم و رسوایی نجاتش دهد

به مجرّد این که نصوح حال توبه پیدا کرد ، ناگهان از بیرون حمّام آوازی بلند شد که دست از آن بیچاره بردارید که دانه گوهر پیدا شد پس ، از او دست کشیدند و نصوح خسته و نالان شکر الهی را به جای آورده ، از خدمت دختر پادشاه مرخّص شد و به خانه خود رفت ، هر اندازه مالی را که از راه گناه کسب کرده بود ، بین فقرا تقسیم کرد و چون اهالی شهر از او دست بردار نبودند (به اصرار از او می خواستند که آنها را بشوید) ، دیگر نمی توانست در آن شهر بماند از طرفی هم نمی توانست راز خودش را برای کسی اظهار کند ، ناچار از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسخی آن شهر بود سکونت نمود و به عبادت خدا مشغول گردید

اتّفاقا شبی در خواب دید کسی به او می گوید : ای نصوح ! چگونه توبه کرده ای و حال آن که گوشت و پوستت از مال حرام روییده است ، تو باید کاری کنی که گوشتهای بدنت بریزد نصوح وقتی از خواب بیدار شد با خود قرار گذاشت که سنگهای گران وزن را حمل کند و بدین وسیله خودش را از گوشتهای حرام بکاهاند و خلاص نماید

نصوح این برنامه را مرتّب عمل می کرد ، تا در یکی از روزها که مشغول کار بود چشمش به گوسفندی افتاد که در آن کوه مشغول چرا بود ، به فکر فرو رفت که این گوسفند از کجا آمده و مال کیست ؟ تا آن که عاقبت با خود اندیشید که این گوسفند قطعا از چوپانی فرار کرده است و به اینجا آمده است و آن گوسفند را گرفت و در جایی پنهانش کرد ، و از همان علوفه و گیاهان که خود می خورد به آن نیز خورانید و از آن مواظبت می کرد تا آنکه گوسفند به فرمان الهی به تکلم آمد و گفت : ای نصوح ! خدا را شکر کن که مرا برای تو آفریده است از آن وقت به بعد نصوح از شیر میش می خورد و عبادت می کرد

تا این که روزی عبور کاروانی - که راه گم کرده بود و کاروانیانش از تشنگی نزدیک به هلاکت بودند - به آنجا افتاد وقتی چشمشان به نصوح افتاد از او آب خواستند ، نصوح گفت : ظرفهایتان را بیاورید تا به جای آب شیرتان دهم آنان ظرفهای خود را می آوردند و نصوح از شیر پر می کرد و به قدرت الهی هیچ از شیر آن کم نمی شد ، و بدین وسیله نصوح کاروانیان را از تشنگی نجات داد ، و راه شهر را به آنان نشان داد آنان راهی شهر شدند و هر یک از مسافرین در موقع حرکت ، در برابر خدمتی که به آنها شده بود ، احسانی به نصوح نمودند و چون راهی که نصوح به آنها نشان داده بود نزدیکترین راه به شهر بود ، آنان برای همیشه محل رفت و آمد خود را آنجا قرار دادند

به تدریج سایر کاروانها هم بر این راه مطلع شدند آنها نیز ترک راه قدیمی نموده ، همین راه را اختیار نمودند ، قهرا این رفت و آمدها ، درآمد سرشاری برای نصوح داشت و او از محل این درآمدها بناهایی ساخت ، و چاهی احداث کرد و آبی جاری نمود و کشت و زراعتی به وجود آورد و جمعی را هم در آن منطقه سکونت داد ، و بین آنها بساط عدالت را مقرر نمود و برایشان حکومت می کرد و جمعیتی که در آن محل سکونت داشتند ، همگی به چشم بزرگی بر نصوح می نگریستند

رفته رفته آوازه حسن تدبیر نصوح ، به گوش پادشاه وقت که پدر آن دختر بود رسید ، پادشاه از شنیدن این خبر ، شوق دیدار بر دلش افتاد لذا دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند وقتی دعوت پادشاه به نصوح رسید ، اجابت نکرد و گفت : مرا با دنیا و اهل آن چه کار ؟ و سپس از رفتن به دربار عذر خواست چون که ماموران این سخن را برای پادشاه نقل کردند ، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او برای آمدن حاضر نیست پس خوب است که ما نزد او برویم ، تا هم او و هم قلعه نوبنیادش را از نزدیک ببینیم از این رو با نزدیکان و خواصش به سوی اقامتگاه نصوح حرکت کردند آنگاه که به آن محل رسیدند به قابض الارواح امر شد که جان پادشاه را بگیرد و به زندگانی وی خاتمه دهد

پادشاه بدرود حیات گفت و چون این خبر به نصوح رسید و دانست که وی برای ملاقات او از شهر خارج شده ، تشییع جنازه اش شرکت کرد و آنجا ماند تا به خاکش سپردند ، و از این نظر که پادشاه پسری نداشت ارکان دولت ، مصلحت را در آن دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند پس چنان کردند و نصوح چون به پادشاهی رسید ، بساط عدالت را در تمام قلمرو و مملکتش گسترانید و بعدا با همان دختر پادشاه که ذکرش در پیش رفت ، ازدواج کرد ، چون شب زفاف فرا رسید و در بارگاهش نشسته بود ، ناگهان شخصی بر او وارد شد و گفت : چند سال قبل ، به کار شبانی مشغول بودم و گوسفندی را گم کردم و اکنون آن را نزد تو یافته ام ، آن را به من رد کن نصوح گفت : بله چنین است ، الان دستور می دهم گوسفند را به تو تسلیم کنند آن شخص گفت : چون از گوسفند من نگهداری کرده ای هر آنچه از شیرش خورده ای بر تو حلال باد ولی آن مقدار از منافعی که به تو رسیده ، نیمی از آن تو باشد و باید نیم دیگرش را به من تسلیم داری

نصوح امر کرد تا آنچه از اموال منقول و غیر منقول که در اختیار دارد ، نصفش را به وی بدهند منشیان را دستور داد تا کشور را نیز بین آن دو تقسیم کنند آنگاه از چوپان معذرت خواهی کرد تا بلکه زودتر برود در آن موقع چوپان گفت : ای نصوح ! فقط یک چیز دیگر باقی مانده که هنوز قسمت نشده است نصوح پرسید آن چیست ؟ شبان گفت : همین دختری که به عقد خود درآورده ای ؛ چرا که او نیز از منفعت این میش بوده است نصوح گفت : چون قسمت کردن او مساوی با خاتمه دادن حیات وی است ، بیا و از این امر در گذر شبان قبول نکرد نصوح گفت : نصف دارائی خودم را به تو می دهم تا از این امر درگذری ، این مرتبه هم قبول نکرد نصوح اظهار داشت : تمامی دارائی خود را می دهم تا از این امر صرف نظر کنی ، باز نپذیرفت نصوح ناچار جلاد را طلبید و گفت : دختر را به دو نیم کن جلاد شمشیر را کشید تا بر فرق دختر بزند ، دختر از ترس لرزید و جزع کرد و از هوش رفت

در این هنگام شبان دست جلاد را گرفت و خطاب به نصوح کرد و گفت : بدان که نه من شبانم و نه آن گوسفند است ، بلکه ما هر دو ملک هستیم که برای امتحان تو فرستاده شده ایم و در آن موقع گوسفند و شبان هر دو از نظر غایب شدند نصوح شکر الهی را بجا آورد و پس از عروسی تا مدتی که زنده بود سلطنت می کرد بعضی گفته اند آیه شریفهتوبوا الی الله توبة نصوحا (18) اشاره به توبه همین شخص دارد(19)

جریان اسلام آوردن فخرالاسلام

وی در یک خانواده مسیحی ساکن کلیسای کندی شهر ارومیه دیده به جهان گشود در سلک روحانیت کلیسای نسطوریها آسوریها در آمد و در خدمت رآبی یوحنای بکیر ، یوحنای جان و رآبی عار ، به کسب دانش پرداخت و مدرسه عالی آسوریها را به پایان رساند و مردی دانشمند و قسیس عالی مقام گردید ، سپس به واتیکان سفر کرد تا اطلاعات مذهبی خود را کاملتر گرداند در آنجا به خدمت قسیسها و مطرانهای والامقامی ، مانند رآبی تالو کورکز رسید و چون در واتیکان درس خواند ، عقائد کاتولیکی در او اثر گذاشت

در پیشامدی حقیقت را از زبان قسیس بزرگی شنید و به حقانیت اسلام پی برد از محضرش رخصت گرفته به ارومیه بازگشت و در محضر مرحوم حاج میرزا حسن مجتهد ، دین حنیف اسلام را با جان و دل پذیرفت و به مذهب تشیع شرفیاب گردید و به نام شیخ محمد صادق نامیده شد بهتر است تفصیل واقعه را از زبان خودش بشنویم :

پدر و اجدادم از قسیسین بزرگ نصاری بود و ولادتم در کلیسای(20) ارومیه واقع گردیده است و نزد عظمای قسیس و علما و معلمین نصاری در ایام جاهلیت تحصیل نمودم (از آن جمله رآبی یوحنای بکیر و قسیس یوحنای جان و رآبی عار و غیر ایشان از معلمین و معلمات فرقه پروتستنت و از معلمین و فرقه کاتلک رآبی تالو و قسیس کورکز و غیر ایشان از معلمین و معلمات و تارکات الدنیا) در سن دوازده سالگی از تحصیل علم تورات و انجیل و سایر علوم نصرانیت فارغ التحصیل و از علمی به مرتبه قسیست رسیدم و در اواخر ایام تحصیل ، بعد از دوازده سالگی خواستم عقاید ملل و مذاهب مختلفه نصاری را تحصیل نموده باشم ، بعد از تجسس بسیار و زحمات فوق العاده و ضرب در بلدان (زیر پاگذاشتن و ردّ شدن ) خدمت یکی از قسیسین عظام بلکه مطران والامقام از فرقه کاتلک رسیدم که بسیار صاحب قدر و منزلت و شاءن و مرتبت بودند و اشتهار تمام در مراتب علم و زهد و تقوا در میان اهل ملت خود داشت و فرقه کاتلک از دور و نزدیک از ملوک و سلاطین و اعیان و اشراف و رعیت سؤ الات دینیّه خود را از قسیس مزبور می نمودند و به مصاحبت سؤالات هدایای نفیسه بسیار از نقد و جنس برای قسیس مذکور ارسال می داشتند و میل و رغبت می نمودند در تبرک از او و قبولی او هدایای ایشان را و از این جهت تشّرف می نمودند و غیر از حقیر تلامذه کثیره دیگر نیز نداشت هر روز در مجلس درس او قریب به چهارصد نفر حضور به هم می رسانیدند و از بنات (دختران ) کلیسا که تارکات الدنیا بودند و نذر عدم تزویج نموده بودند و در کلیسا معتکف (گوشه نشین برای عبادت ) بودند جمعیت کثیری در مجلس درس ازدحام می نمودند و اینها را به اصطلاح نصاری ربّانتا می گویند

ولیکن از میان جمیع تلامذه ، با این حقیر الفت و محبت مخصوصی داشتند و کلیدهای خانه و خزانه های مال و اموال خود رابه حقیر سپرده بودند و استثنا نکرده بود مگر یک کلید خانه کوچکی را که به منزله صندوق خانه بود و حقیر خیال می نمودم که آنجا خزانه اموال قسیس است و از این جهت با خود می گفتم قسیس از اهل دنیاست و پیش خود می گفتم ترک الدنیا للدنیا(21) و اظهار زهدش به جهت تحصیل زخاریف (زینتهای ظاهری ) دنیاست پس مدتی در ملازمت قسیس به نحو مذکور مشغول تحصیل عقاید مختلفه ملل و مذاهب نصاری بودیم تا این که سن حقیر به هفده و هجده رسید

در این بین روزی قسیس را عارضه ای روی داد و مریض شد و از مجلس درس تخلف نمود به حقیر گفت : ای فرزند روحانی تلامذه را بگوی که من امروز حالت تدریس ندارم فارقلیطا

حقیر از نزد قسیس بیرون آمدم و دیدم تلامذه مذاکره مسائل علوم می نمایند ، بالمآل صحبت ایشان منتهی شد به معنای لفظ فارقلیطا در (زبان ) سریانی و پیرکلوطوس در (زبان ) یونانی که یوحنّا صاحب انجیل چهارم آمدن او را در بابهای 14 ، 15 ، 16 ، از جناب عیسیعليهم‌السلام نقل نموده است که آن جناب فرمودند : بعد از من فارقلیطا خواهد آمد

پس از گفتگوی ایشان در این باب بزرگ ، جدال ایشان به طول انجامید ، صداها بلند و خشن شد و هر کسی در این باب راءی علی حده داشت و بدون تحصیل فایده ، از این مساءله منصرف گردیده و متفرق گشتند پس حقیر نیز نزد قسیس مراجعت نمودم قسیس گفت : فرزند روحانی ! امروز در غیبت من چه مباحثه و گفتگویی داشتید ؟ حقیر اختلاف قوم را در معنای لفظ فارقلیطا از برای او تقریر بیان نمودم و اقوال هر یک از تلامذه را در این باب شرح دادم از من پرسید که قول شما در این باب چه بود ؟ حقیر گفتم : مختار فلان مفّسر و قاضی را اختیار کردم قسیس گفت : تقصیر نکرده ای لیکن حق واقع ، خلاف همه این اقوال است ؛ زیرا که معنا و تفسیر این اسم شریف را در این زمان به نحو حقیقت نمی دانند مگر راسخان در علم ، از آنها نیز اندک پس حقیر خود را به قدمهای شیخ مدرّس انداخته و گفتم : ای پدر روحانی ، تو از همه کس بهتر می دانی که این حقیر از اوائل عمر تاکنون در تحصیل علم کمال انقطاع (امید) و سعی را دارم و دارای کمال تعّصب و تدیّن در نصرانیّت هستم به جز در اوقات صلوة و وعظ ، تعطیلی از تحصیل و مطالعه ندارم ، پس چه می شود اگر شما احسانی نمایید و معنای این اسم شریف را بیان فرمایید ؟ شیخ مدرّس به شدت گریست و گفت : ای فرزند روحانی والله تو اعزّ ناسی در نزد من و من هیچ چیز را از شما مضایقه ندارم اگر چه در تحصیل معنای این اسم شریف ، فایده بزرگی است ولیکن به مجرد انتشار معنای این اسم ، متابعان مسیح ، من و تو را خواهند کشت ، مگر اینکه عهد نمایی در حال حیات و ممات من ، این معنا را اظهار نکنی ؛ یعنی اسم مرا نبری ؛ زیرا که موجب صدمه کلی است ، در حال حیات از برای من و بعد از ممات از برای اقارب و تابعانم و دور نیست که اگر بدانند این معنا از من بروز کرده است ، قبر مرا بشکافند و مرا آتش بزنند ، پس این حقیر قسم یاد نمودم که :

والله العلی العظیم ، به خدای قاهر ، غالب ، مهلک ، مدرک ، منتقم و به حق انجیل و عیسی و مریم و به حق تمامی انبیاء و صلحا و به حق جمیع کتابهای منزّله از جانب خدا و به حق قدیسین و قدیسات ، من هرگز افشای راز شما را نخواهم کرد نه در حال حیات و نه بعد از ممات پس از اطمینان گفت : ای فرزند روحانی این اسم از اسمهای مبارک پیامبر مسلمانان می باشد و به معنای احمد و محمد است

آنگاه کلید آن خانه کوچک سابق الذکر را به من داد و گفت : در فلان صندوق را باز کن و فلان کتاب را نزد من بیاور ، حقیر چنین کردم و کتابها را نزد ایشان آوردم این دو کتاب به خط یونانی و سریانی قبل از ظهور حضرت ختمی مرتبت با قلم ، بر پوست نوشته شده بود و در آن دو کتاب لفظ فارقلیطا را به معنای احمد و محمد ترجمه نموده بودند ! بعد گفت : ای فرزند روحانی بدان که علما و مفسرین و مترجمین مسیحیّت قبل از ظهور حضرت محمد -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم - اختلافی نداشتند که به معنای احمد و محمد است ، بعد از ظهور آن جناب ، قسیسین و خلفا تمامی تفاسیر و کتب لغت و ترجمه ها را از برای بقای ریاست خود و تحصیل اموال و جلب منفعت دنیایی و عناد و حسد و سایر اغراض نفسانیه ، تحریف و خراب نمودند و معنای دیگری از برای این اسم شریف اختراع کردند که آن معنا اصلا و قطعا مقصود صاحب انجیل نبوده و نیست از سبک و ترتیب آیاتی که در این انجیل موجوده حالیه است ، این معنا در کمال سهولت و آسانی معلوم می گردد که وکالت و شفاعت و تعزّی و تسلّی منظور صاحب انجیل شریف نبوده و روح نازل در یوم الدّار(22) نیز منظورنبوده ؛ زیرا که جناب عیسی آمدن فارقلیطا را مشروط و مقید می نماید به رفتن خود و می فرماید : تا من نروم فارقلیطا نخواهد آمد(23) زیرا که اجتماع دو نبی مستقل صاحب شریعت عامّه در زمان واحد جایز نیست ! به خلاف روح نازل در یوم الّدار که مقصود از آن روح القدس است که او با بودن جناب عیسی و حواریون از برای آن جناب و حواریون نازل شده بود

مگر فراموش کرده قول صاحب انجیل اوّل را در باب سوم از انجیل خود که می گوید : همانکه عیسیعليهم‌السلام بعد از تعمید یافتن از یحیای تعمید دهنده از نهراردن بیرون آمد ، روح القدس به صورت کبوتر بر آن جناب نازل شد(24) و همچنین با بودن خود جناب عیسی روح القدس از برای دوازده شاگرد(25) نازل شده بود ، چنانکه صاحب انجیل اول در باب دهم از انجیل خود تصریح نموده است : جناب عیسی هنگامی که دوازده شاگرد را به بلاد اسرائیلیه می فرستاد ، ایشان را بر اخراج ارواح پلیده و شفا دادن هر مرضی و رنجی قوت داد ، مقصود از این قوه ، قوه روحانیت نه قوه جسمانی زیرا که از قوه جسمانی این کارها صورت نمی بندد ! و قوه روحانی عبارت از تاءیید روح القدس است و در آیه 20 از باب مذکور جناب عیسی خطاب به دوازده شاگرد می فرماید : زیرا گوینده شما نیستید بلکه روح پدر شما در شما گویاست و مقصود از روح پدر شما ، همان روح القدس است و همچنین صاحب انجیل سیّم تصریح می نماید در باب نهم از انجیل خود : پس دوازده شاگرد خود را طلبیده به ایشان قدرت و اقتدار بر جمیع دیوها و شفا دادن امراض عطا فرمود و همچنین در باب دهم از صاحب انجیل سوم گوید : درباره آن هفتاد شاگردی که جناب عیسی آنها را جفت فرستاد ایشان مؤ ید به روح القدس بودند و در آیه 17 می فرماید : آن هفتاد نفر با خرمی برگشتند و گفتند : ای خداوند ! دیوها هم به اسم تو اطاعت ما می کنند پس نزول روح مشروط به رفتن مسیح نبود اگر منظور و مقصود از فارقلیطا روح القدس بود ، این کلام از جناب مسیح غلط و فضول و لغو خواهد بود ، شاءن مرد حکیم نیست که به کلام لغو و فضول تکلم نماید تا چه رسد به نبی صاحب الشاءن و رفیع المنزله ؛ مانند جناب عیسی ، پس منظور و مقصودی از لفظ فارقلیطا نیست مگر احمد و محمد و معنای این لفظ همین است و بس

حقیر گفتم : شما در باب دین نصاری چه می گویید ؟ گفت : ای فرزند روحانی ، دین نصاری منسوخ است به سبب ظهور شرع شریف حضرت محمد -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم - و این لفظ را سه مرتبه تکرار نمود ، من گفتم : در این زمان طریقه نجات و صراط مستقیم مؤ دّی الی الله کدام است ؟ گفت طریقه نجات و صراط مستقیم مؤ دی الی الله منحصر است در متابعت محمد -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم - گفتم : آیا متابعین آن جناب از اهل نجاتند ؟ گفت : ای والله ، ای والله ، ای والله ؛ آری بخدا ، آری بخدا ، آری بخدا

چرا اسلام نمی پذیرید ؟

پس گفتم مانع شما از دخول در دین اسلام و متابعت سیدالاءنام چه چیز است ؟ و حال آنکه شما فضیلت دین اسلام را می دانید و متابعت حضرت ختمی مرتبت را طریقة النجات و صراط مستقیم المؤ دی الی الله می خوانید

گفت : ای فرزند روحانی ، من بر حقیقت دین اسلام و فضیلت آن برخوردار نگردیدم مگر بعد کبر سن و اواخر عمر ، و من در باطن مسلمانم و لیکن به حسب ظاهر نمی توانم این ریاست و بزرگی را ترک نمایم ، عزت و اقتدار مرا در میان نصاری می بینی اگر فی الجمله میلی از من به دین اسلام بفهمند ، مرا خواهند کشت و بر فرض اینکه از دست ایشان فرارا نجات یافتم ، سلاطین مسیحیّت مرا از سلاطین اسلام خواهند خواست ، به عنوان اینکه خزاین کلیسا در دست من است و خیانتی در آنها کرده ام و یا چیزی از آنها برده ام و خورده ام و بخشیده ام مشکل می دانم که سلاطین و بزرگان اسلام از من نگهداری کنند و بعد از همه اینها فرضا رفتم میان اهل اسلام و گفتم من مسلمانم خواهند گفت : خوشا به حالت که جان خود را از آتش جهنم نجات داده ای بر ما منّت مگذار ؛ زیرا که با دخول در دین حق و مذهب هدی خود را از عذاب خدا خلاص نمودی !

ای فرزند روحانی از برای من آب و نان نخواهد بود ! پس این پیرمرد در میان مسلمانان که عالم به زبان ایشان نیز نیست در کمال فقر و پریشانی و مسکنت و فلاکت و بدگذرانی عیش خواهم نمود و حق مرا نخواهند شناخت و حرمت مرا نگاه نخواهند داشت و از گرسنگی در میان ایشان خواهم مرد و در خرابه ها و ویرانه ها رخت از دنیا خواهم برد ! به چشم خود خیلی را دیده ام که رفتند و به دین اسلام گرویدند ، ولی اهل اسلام از آنها نگاهداری نکرده ، مرتد گشته و از دین اسلام دوباره به دین خود مراجعت کرده اند و خسرالدنیا و الآخرة شده اند ! من هم از همین می ترسم که طاقت شداید و مصائب دنیا را نداشته باشم

آن وقت نه دنیا دارم و نه آخرت و من بحمدالله در باطن ، از متابهان محمد -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم - می باشم

آنگاه شیخ مدرس گریه کرد و حقیر هم گریستم ، بعد از گریه بسیار گفتم : ای پدر روحانی آیا مرا امر می کنی که داخل دین اسلام شوم ؟ گفت : اگر آخرت و نجات را می خواهی البته باید دین حق را قبول نمایی و چون جوانی ، دور نیست که خدا اسباب دنیوی را هم از برای تو فراهم آورده و از گرسنگی نمیری و من همیشه تو را دعا می کنم ، در روز قیامت شاهد من باشی که من در باطن مسلمان و از تابعان خیرالاءنامم و این را هم بدان که اغلب قسیسین در باطن حالت مرا دارند و مانند من بدبخت ، نمی توانند ظاهرا دست از ریاست دنیا بردارند والا هیچ شک و شبهه ای نیست در این که امروز در روی زمین دین اسلام دین خداست

چون حقیر آن دو کتاب سابق الذکر را دیدم و این تقریرات را از شیخ مدرس شنیدم نور هدایت و محبت حضرت خاتم الانبیاصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم به طوری بر من غالب و قاهر گردید که دنیا و مافیها (آن چه در آن هست ) در نظر من مانند جیفه مردار گردید ، محبت ریاست پنج روزه دنیا و اقارب و وطن پاپیچم نشد از همه قطع نظر نموده ، همان ساعت ، شیخ مدرس را وداع کردم ، شیخ مدرس با التماس مبلغی به عنوان هدیه به من بخشید که مخارج سفر من باشد ، مبلغ مزبور را از شیخ قبول کرده ، عازم سفر آخرت گردیدم

پذیرش اسلام

چیزی همراهم نیاوردم مگر دو سه جلد کتاب ، هر چه داشتم از کتابخانه و غیره همه را ترک نموده بعد از زحمات بسیار ، نیمه شبی وارد شهر ارومیه شدم در همان شب رفتم در خانه حسن آقای مجتهد (مرحوم مغفور) بعد از اینکه مستحضر شدند که مسلمان آمده ام ، از ملاقات حقیر خیلی مسرور و خوشحال گردیدند و از حضور ایشان خواهش نمودم که کلمه طیبه و ضروریات دین اسلام را به من القاء و تعلیم نمایند و به خط سریانی نوشتم که فراموشم نشود و هم مستدعی شدم که اسلام مرا به کسی اظهار ننماید که مبادا اقارب و مسیحیین بشنوند و مرا اذیت کنند و یا اینکه وسواس نمایند ! بعد شبانه به حمام رفته غسل توبه از شرک و کفر نمودم و بعد از بیرون آمدن از حمام ، مجددا کلمه اسلام را به زبان جاری نموده در ظاهر و باطن ، داخل دین حق گردیدم ؛

الحمدلله الذی هداینا لولا اءن هدینا الله ما کنّا لنهتدی . (26)

سپاس و ستایش خدای را سزاست که ما را به راه راست هدایت فرمود و اگر نبود راهنمایی او ، ما راه راست را پیدا نمی کردیم

خدا را صدهزار بار شکر می نمایم که در کفر نمردم و مشرک و مثّلث(27) از دنیا نرفتم

بعد از شفا از مرض ختان (ختنه کردن ) مشغول قرآن خواندن و تحصیل علوم اهل اسلام گردیده و بعد به قصد تکمیل علوم و زیارت ، عازم عتبات عالیات گردیدم پس از زیارت و تکمیل تحصیل در خدمت اساتید گرام ، مدتی عمر خود را در تحصیل و زیارت گذرانیدم و خدا را به عبادت حق ، در آن امکنه شریف عبادت نمودم

سوانحی که در ایام توقف در کربلای معلا و نجف اشرف و کاظمین و سّر من رآی (سامراء) از برای این حقیر اتّفاق افتاد گفتنی و نوشتنی نیست ؛ از آن جمله روز عید غدیر خم در خدمت حضرت امیرالمومنین -عليها‌السلام - عالم ارواح و برزخ و آخرت در روز روشن از برای این حقیر منکشف شد ارواح مقدسین و صلحا از برای حقیر مجسم شدند که تفصیلش نوشتنی نیست و مکرر حضرت خاتم الاءنبیاصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم ( و حضرت صادقعليهم‌السلام و سایر ائمه طاهرین را در عالم رؤ یا دیدم و از ارواح مقدسه ایشان استفاده و استفاضه نمودم از آن جمله بیست و شش مساءله در اصول و فروع از برای حقیر مشکل شده بود و علما در این مسائل بیاناتی نمی فرمودند که قلب حقیر ساکت شود و از اضطراب بیرون بیاید کشف آنها را از خدا خواستم و متوسل به باطن حضرت خاتم الاءنبیا گردیدم ، تا این که شبی از شبها حضرت رسول با حضرت صادقعليهم‌السلام به خواب من آمدند و کشف آن مسائل را از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم استدعا نمودم حضرت رسول به حضرت صادقعليهم‌السلام فرمودند : ای فرزند ، شما جواب بگویید

پس آن جناب مسائل را از برای حقیر کشف فرمودند و حقیقت مذهب (شیعه ) اثنا عشریه از برای این حقیر ثابت محقق گردید . و یقین پیدا کردم که این مذهب شریف اتصال به حضرت خاتم الاءنبیاصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم دارد

بعد از تکمیل و فراغت از تحصیل و اجازه از علمای اعلام و فقهای گرام به ارومیه مراجعت نموده و مشغول امامت جماعت و تدریس و وعظ و تعلیم مسائل حقه گردیدم و مجالس متعددی میان این حقیر و علما و کشیشان و متابعان مسیح منعقد گردید به حمدالله همه را مجاب و ملزم نمودم و اشخاص بسیاری به سبب هدایت من ، داخل دین اسلام شدند(28)

توبه بشر حافی

بشر حافی یکی از اشراف زادگان بود که شبانه روز به عیاشی و فسق و فجور اشتغال داشت خانه اش مرکز عیش و نوش و رقص و غنا و فساد بود که صدای آن از بیرون شنیده می شد روزی از روزها که در خانه اش محفل و مجلس گناه برپا بود ، کنیزش با ظرف خاکروبه ، درب منزل آمد تا آن را خالی کند که در این هنگام حضرت موسی ابن جعفرعليهم‌السلام از درب آن خانه عبور کرد و صدای ساز و رقص به گوشش رسید از کنیز پرسید : صاحب این خانه بنده است یا آزاد ؟ کنیز جواب داد : البته که آزاد و آقا است امامعليهم‌السلام فرمود : راست گفتی ؛ زیرا اگر بنده بود از مولای خود می ترسید و این چنین در معصیت گستاخ نمی شد کنیز به داخل منزل برگشت

بشر که بر سفره شراب نشسته بود از کنیز پرسید : چرا دیر آمدی ؟ کنیز داستان سؤال مرد ناشناس و جواب خودش را نقل کرد بشر پرسید : آن مرد در نهایت چه گفت ؟ کنیز جواب داد : آخرین سخن آن مرد این بود : راست گفتی ، اگر صاحب خانه آزاد نبود (و خودش را بنده خدا می دانست ) از مولای خود می ترسید و در معصیت این چنین گستاخ نبود

سخن کوتاه حضرت موسی بن جعفرعليهم‌السلام همانند تیر بر دل او نشست و مانند جرقه آتشی قلبش را نورانی و دگرگون ساخت سفره شراب را ترک کرد و با پای برهنه بیرون دوید تا خود را به مرد ناشناس برساند دوان دوان خودش را به موسی بن جعفرعليهم‌السلام رسانید و عرض کرد : آقای من ! از خدا و از شما معذرت می خواهم آری من بنده خدا بوده و هستم ، لیکن بندگی خودم را فراموش کرده بودم بدین جهت ، چنین گستاخانه معصیت می کردم ولی اکنون به بندگی خود پی بردم و از اعمال گذشته ام توبه می کنم آیا توبه ام قبول است ؟ حضرت فرمود : آری خدا توبه ات را قبول می کند از گناهان خود خارج شو و معصیت رابرای همیشه ترک کن

آری بشر حافی توبه کرد و در سلک عابدان و زاهدان و اولیای خدا در آمد و به شکرانه این نعمت ، تا آخر عمر با پای برهنه راه می رفت(29)

طبیب مسلمان شد یا نه ؟

وقتی بشر حافی مریض شد ؛ همان مرضی که بر اثر آن فوت کرد دوستان و اطرافیانش در کنار بالینش جمع شده ، گفتند : باید ادرارت را به ط ب یب نشان دهیم تا راهی برای علاج بیابد

گفت : من در پیشگاه طبیبم ، هر چه بخواهد با من می کند

گفتند : این کار باید حتما انجام شود

گفت : مرا رها کنید ، طبیب واقعی مریضم کرده است

دوستان بشر اصرار ورزیده ، گفتند : طبیبی است نصرانی که بسیار حاذق و ماهر است بشر وقتی دید که دست بردار نیستند به خواهرش گفت :

فردا صبح ادرارم را برای آزمایش به آنها بده

فردا که ادرارش را پیش طبیب بردند ، نگاهی به آن کرد و گفت : حرکت دهید ، حرکت دادند ، گفت : بر زمین بگذارید ، گذاردند سپس گفت : حرکت دهید ، دستور داد تا سه مرتبه این کار را کردند یکی از آنها گفت :

در مهارت تو بیش از این شنیده بودیم که سرعت تشخیص داری ، ولی حالا می بینیم چند مرتبه حرکت می دهی و به زمین می گذاری ؟ !

طبیب گفت : به خدا سوگند در مرتبه اوّل فهمیدم ولی از تعجّب ، عمل را تکرار می کنم ، اگر این ادرار از نصرانی است متعلق به راهبی است که از خوف خدا کبدش فرسوده شده و اگر از مسلمان است ، قطعا از بشر حافی می باشد

گفتند : همانطور که تشخیص دادی از بشر است همین که طبیب نصرانی این حرف را شنید ، مقراضی (قیچی ) گرفت و زنار خود را پاره کرد و گفت :

اءشهد ان لا اله الا الله و اءن محمدا رسول الله

رفقای بشر با عجله پیش او آمدند تا بشارت اسلام آوردن طبیب را به او بدهند ، همین که چشمش به آنها افتاد گفت : طبیب اسلام آورد یا نه ؟ جواب دادند : آری ولی تو از کجا خبردار شدی ؟ گفت : وقتی شما رفتید ، مرا خواب گرفت در عالم خواب یک نفر به من گفت : به برکت آبی که برای طبیب فرستادی آن مرد مسلمان شد و ساعتی نگذشت که بشر از دنیا رفت(30)

توبه شعوانه

در بصره زنی بود عیاش و خوشگذران به نام شعوانه که نام هیچ مجلس فسادی از او خالی نبود از راههای نامشروع مال و ثروت زیادی جمع آوری کرده ، و کنیزانی را در خدمت گرفته بود روزی با چند کنیزک از کوچه ای گذر می کرد ، به در خانه مردی صالح که از زهاد و وعاظ آن عصر بود رسید ، خروش و فریادی شنید که از آن خانه بیرون می آمد گفت : در بصره چنین ماتمی هست و ما را خبر نیست ! کنیزکی را به اندرون فرستاد تا ببیند چه خبر است او داخل خانه رفت و مدتی گذشت و بیرون نیامد کنیز دیگری فرستاد ، که بعد از مدتی از او هم خبری نشد

شعوانه با خود گفت : در این کار سری است ، این ماتم مردگان نیست که برپاست ، این ماتم زندگانست ، این ماتم بدکاران است ، این ماتم مجرمان است ، این ماتم عاصیان و نامه سیاهان است ، خوب است خودم به اندرون روم ببینم چه خبر است ، وقتی داخل خانه شد آن مرد عابد صالح را دید که در بالای منبر این آیات را تفسیر می کند که :

اذا راتهم من مکان بعید سمعوا لها تغیظا و زفیرا ، و اذا القوامنها مکانا ضیقا مقرنین دعوا هناللک ثبورا ، لا تدعوا الیوم ثبورا واحدا وادعوا ثبورا کثیرا

چون آتش دوزخ آنان را از مکانی دور ببیند ، خروش و فریاد خشمناکی دوزخ را از دور به گوش خود می شنوند ، و چون آن کافران را در زنجیر بسته بر مکان تنگی از جهنم در افکنند ، در آن حال همه فریاد و واویلا از دل برکشند ، به آنها عتاب شود که امروز فریاد حسرت و ندامت شما یکی (دو تا) نیست بلکه بسیار از این آه و واویلاها باید از دل بر کشید. (31)

این کلمات چنان بر قلب شعوانه نشست که شروع به گریه کرد و گفت : ای شیخ من یکی از روسیاهان درگاهم ، گناهکار و مجرمم ، آیا اگر توبه کنم حق تعالی مرا می آمرزد ؟ شیخ گفت : خداوند گناهان تو را آمرزد اگر چه به اندازه گناهان شعوانه باشد

گفت : ای شیخ شعوانه منم اگر توبه کنم خدا مرا می آمرزد ؟ گفت : خداوند تعالی ارحم الرحمین است ، البته اگر توبه کنی آمرزیده می شوی شعوانه از کارهای بد خود دست برداشت و توبه کرد ، به صومعه ای رفت ، و مشغول عبادت شد ، مدام در حالت ریاضت و سختی بود بنحوی که بدنش گداخته شد ، گوشتهای بدنش آب گردید و به نهایت ضعف و نقاهت رسید

روزی نظری به وضع و حال خود انداخت ، خود را بسیار ضعیف و نحیف دید ، گفت : آه آه در دنیا به این حال و روز افتادم ، نمی دانم در آخرت چگونه خواهم بود ؟ ! ندایی به گوشش رسید که : دل خوش دار و ملازم درگاه باش ، تا ببینی روز قیامت حال تو چگونه خواهد بود. (32)