عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد 10%

عاقبت بخیران عالم جلد 1 نویسنده:
گروه: کتابخانه اخلاق و دعا

عاقبت بخیران عالم جلد 1

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی‌محمد عبداللهی
گروه: مشاهدات: 21044
دانلود: 5213

توضیحات:

عاقبت بخیران عالم جلد 1
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 133 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 21044 / دانلود: 5213
اندازه اندازه اندازه
عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

اگر تو مرا نمی شناسی من تو را می شناسم

ایام حج فرا رسیده بود امام حسن و امام حسین -عليهم‌السلام - و عبدالله بن جعفر به همراه قافله ای برای انجام اعمال حج ، مدینه را ترک کردند در بین راه از قافله عقب مانده و آن را گم کردند ، خرج و خوراک آنها نیز با قافله بود ، تشنه و گرسنه شدند و چیزی نداشتند که بخورند ، به سراغ خیمه ای که در آن بیابان به چشم می خورد رفتند ، پیرزنی را در آنجا یافتند به او گفتند : ما تشنه هستیم آیا نوشیدنی در نزد تو هست ؟ زن گفت : فقط گوسفندی دارم که می توانید آن را بدوشید و از شیر آن استفاده کنید آنها از شیر آن گوسفند نوشیدند سپس گفتند : ما گرسنه نیز هستیم ، آیا غذایی نزد تو هست ؟ زن گفت : همان گوسفند را که تنها دارایی من است سر ببرید تا برایتان غذا بپزم یک نفر از آنها برخواست و گوسفند را ذبح کرد و پوست آن را کند و پیرزن غذا پخت و آنها خوردند و برخاستند تا بروند ، به هنگام خداحافظی گفتند : ما از طایفه قریش هستیم ، اگر از سفر حج سالم مراجعت کردیم ، تو نزد ما بیا تا نیکی تو را جبران کنیم این را بگفتند و رفتند

چیزی نگذشت که شوهر آن زن به خیمه بازگشت و زن جریان میهمانان و ذبح گوسفند را برای او تعریف کرد مرد عصبانی شد و گفت : چرا گوسفند مرا برای عده ای که نمی شناختی کشتی ؟ مدتی از جریان گذشت فقر و تنگدستی آن زن و مرد را آزار می داد تا این که سرانجام مجبور شدند به مدینه روند تا سر و سامانی به زندگی خود دهند وارد مدینه شدند و به حفر چاه و جاری کردن آب مشغول شدند و با مزدی که می گرفتند زندگی می گذراندند روزی آن پیرزن از کوچه ای عبور می کرد ، امام حسنعليهم‌السلام جلوی در خانه اش نشسته بود و او را شناخت ، ولی پیرزن آن حضرت را نشناخت حضرت غلام خود را دنبال آن زن فرستاد ، آن زن آمد ، به او فرمود :

آیا مرا می شناسی ؟

زن گفت : نه ،

حضرت فرمود : من میهمان آن روز تو هستم که از گوسفندت برای ما غذا فراهم کردی !

زن گفت : ولی من به یاد نمی آورم

حضرت فرمود : مانعی ندارد ، اگر تو مرا نمی شناسی من تو را می شناسم آنگاه دستور داد هزار گوسفند برای او خریداری کردند و هزار دینار هم پول نقد به او داد ، و او را با غلامش نزد امام حسینعليهم‌السلام فرستاد امام حسینعليهم‌السلام به زن فرمود :

برادرم حسن چقدر به تو کمک کرد ؟

زن گفت : هزار دینار و هزار گوسفند امام حسین نیز دستور داد همان مقدار به او کمک کرد

سپس او را با غلام خود به منزل عبدالله بن جعفر فرستاد ، عبدالله گفت :

امام حسن و امام حسین -عليهم‌السلام - چقدر به تو کمک کرده اند ؟

زن گفت : روی هم دو هزار دینار و دو هزار گوسفند عبدالله دستور داد دو هزار دینار و دو هزار گوسفند به او دادند ، سپس گفت : اگر اول نزد من آمده بودی آن دو بزرگوار را به زحمت نمی انداختی (و همه این مقدار را من به تو می دادم )

زن با آن همه مال و ثروت نزد شوهر خود بازگشت(33)

ناراحتی مادر موجب بسته شدن زبان پسر شد

جوانی در حال احتضار به سر می برد که رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم بالای سرش حضور یافته ، فرمود : بگولا اله الا الله . زبان جوان بسته شد و هر چه حضرت تکرار کرد او نتوانست بگوید به زنی که بالای سر جوان بود فرمود : آیا این جوان مادر دارد ؟ عرض کرد بله ، من مادر او هستم فرمود : از دست او ناراحتی ؟ گفت : بله ، شش سال است که با او حرف نزده ام حضرت فرمود : از او راضی شو

آن زن گفت : رضی الله عنه برضاک یا رسول الله ؛ به خاطر رضایت تو ، خدا از او راضی شود چون این کلمه را گفت زبان آن جوان باز شد ، حضرت فرمود : بگولا اله الا الله

گفت :لا اله الا الله

حضرت فرمود : چه می بینی ؟

عرض کرد مرد سیاه بد چهره ای با لباسهای چرک و کثیف و بویی بد و گندیده که نزد من آمده و گلو و راه نفس مرا گرفته است

حضرت فرمود : بگو : یا من یقبل الیسیر و یعفوا عن الکثیر ، اقبل منی الیسیر واعف عنی الکثیر انک انت الغفور الرحیم(34) آن جوان این دعا را گفت ، حضرت به او فرمود : حال نگاه کن چه می بینی ؟ گفت : مردی سفید رنگ ، نیکو صورت و خوشبو ، با لباسهای پاک و پاکیزه نزد من آمد و آن مرد سیاه چهره پشت کرده و می خواهد برود حضرت فرمود : این دعا را تکرار کن ، تکرار کرد فرمود : حال چه می بینی ؟ عرض کرد : دیگر آن سیاه را نمی بینم و آن شخص سفید نزد من است و در آن وقت جوان وفات کرد(35)

گناه نکردن از توبه کردن آسانتر است

در بنی اسر ا ئیل عابدی بود که دنبال کارهای دنیا هیچ نمی رفت و دائم در عبادت بود ، ابلیس صدایی از دماغ خود در آورد که ناگاه جنودش جمع شدند ، به آنها گفت :

چه کسی از شما فلان عابد را برای من می فریبد ؟ یکی از آنها گفت : من او را می فریبم

ابلیس پرسید : از چه راه ؟ گفت : از راه زن ها شیطان گفت : تو اهل او نیستی و این ماءموریت از تو ساخته نیست ، او زنها را تجربه نکرده است دیگری گفت : من او را می فریبم پرسید : از چه راه بر او داخل می شوی ؟ گفت : از راه شراب ، گفت : او اهل این کار نیست که با اینها فریفته شود سومی گفت : من او را فریب می دهم ، پرسید : از چه راه ؟ گفت : از راه عمل خیر و عبادت ! ، شیطان گفت : برو که تو حریف اویی و می توانی او را فریب دهی

آن بچه شیطان به جایگاه عابد رفت و سجاده خود را پهن کرده ، مشغول نماز شد ، عابد استراحت می کرد ، شیطان استراحت نمی کرد عابد می خوابید ، شیطان نمی خوابید و مدام نماز می خواند ، بطوری که عابد عمل خود را کوچک دانست و خود را نسبت به او پست و حقیر به حساب آورد و نزد او آمده ، گفت : ای بنده خدا به چه چیزی قوت پیدا کرده ای و اینقدر نماز می خوانی ؟ او جواب نداد ، سؤ ال سه مرتبه تکرار شد که در مرتبه سوم شیطان گفت : ای بنده خدا من گناهی کرده ام و از آن نادم و پشیمان شده ام ؛ یعنی توبه کرده ام ، حال هرگاه یاد آن گناه می افتم به نماز قوت و نیرو پیدا می کنم

عابد گفت : آن گناه را به من هم نشان بده تا من نیز آن را مرتکب شوم و توبه کنم که هر گاه یاد آن افتادم بر نماز قوت پیدا کنم شیطان گفت : برو در شهر فلان زن فاحشه را پیدا کن و دو درهم به او بده و با او زنا کن عابد گفت : دو درهم از کجا بیاورم ؟ شیطان گفت : از زیر سجاده من بردار عابد دو درهم را برداشت و راهی شهر شد

عابد با همان لباس عبادت در کوچه های شهر سراغ خانه آن زن زناکار را می گرفت مردم خیال می کردند برای موعظه آن زن آمده است ، خانه اش را نشان عابد دادند عابد به خانه زن که رسید ، مطلب خود را اظهار نمود آن زن گفت : تو به هیبت و شکلی نزد من آمده ای که هیچ کس با این وضع نزد من نیامده است جریان آمدنت را برایم بگو ، من در اختیار تو هستم عابد جریان خود را تعریف نمود آن زن گفت : ای بنده خدا ! گناه نکردن از توبه کردن آسانتر است وانگهی از کجا معلوم که تو توفیق توبه را پیدا کنی ، برو ، آن که تو را به این کار راهنمایی کرده شیطان است عابد بدون آن که مرتکب گناهی شود برگشت و آن زن همان شب از دنیا رفت ، صبح که شد مردم دیدند که بر در خانه اش نوشته که بر جنازه فلان زن حاضر شوید که اهل بهشت است ! مردم در شک بودند و سه روز از تشییع خودداری کردند ، تا خدا وحی فرستاد به سوی پیامبری از پیامبرانش(36) که برو بر فلان زن نماز بگزار و امر کن مردم را که بر وی نماز گزارند به درستی که من او را آمرزیده ام ، و بهشت را بر او واجب گردانیدم ؛ زیرا که او فلان بنده مرا از گناه و معصیت بازداشت(37)

فضیل بن عیاض

فضیل بن عیاض دزد معروفی بود که مردم از دست او خواب راحت نداشتند ، شبی از دیوار خانه ای بالا می رود ، به قصد ورود به منزل روی دیوار می نشیند خانه از آن مرد عابد و زاهدی بود ، که شب زنده داری می کرد ، نماز شب می خواند ، دعا می نمود اما در آن لحظه به تلاوت قرآن مشغول بود ، صدای حزین قرائت قرآنش به گوش می رسید ، ناگهان این آیه را تلاوت کرد :الم یاءن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله آیا وقت آن نرسیده است که مدعیان ایمان ، قلبشان برای یاد خدا نرم و آرام شود ؟ تا کی قساوت قلب ؟ تا کی تجری و عصیان ؟ تا کی پشت به خدا کردن ؟ ! آیا وقت روی گرداندن از گناه و رو کردن به سوی خدا نرسیده است ؟

فضیل بن عیاض همین که این آیه را از روی دیوار شنید ، گویی به خود او وحی شد و مخاطب شخص او است از این رو همانجا گفت : خدایا ! چرا ، چرا ، وقتش رسیده است ، و همین الان موقع آن است

از دیوار پایین آمد و بعد از آن ، دزدی ، شراب ، قمار و هر چه را که احیانا به آن مبتلا بود ، کنار گذاشت از همه هجرت کرد ، از تمام آن آلودگیها دوری گزید ، تا حدی که برایش مقدور بود اموال مردم را به صاحبانش پس داد ، حقوق الهی را ادا کرد و کوتاهی های گذشته را جبران نمود تا جایی که بعدها یکی از بزرگان گردید ، نه فقط مرد باتقوایی شد که مربی و معلمی نمونه برای دیگران گردید(38)

در حال احتضار هم شعر می خواند !

نقل می کنند که شخصی از ارباب نعمت و ناز را مرگ در رسید ، هر قدر کلمه توحید را تلقینش می کردند این بیت را می خواند :

یا رب قائلة یوما قد تبعت

اءین الطریق الی حمام منجاب

کجا رفت آن زنی که خسته شده بود از راه رفتن ، و سراغ راه حمام منجاب را می گرفت

دلیل خواندن او این شعر را - به جای شهادتین - این بود که روزی زن عفیفه زیبا چهره ای به قصد حمام از منزل خود خارج شد ولی راه حمام منجاب را پیدا نکرد و از بس راه رفته بود خسته شد ، مردی را جلو خانه خود دید ، از او پرسید : که حمام منجاب کجاست ، مرد اشاره به منزل خود کرد و گفت : حمام اینجاست آن زن به خیال این که حمام است داخل خانه آن مرد شد ، مرد فورا در را بر روی آن زن بست و خواست با او زنا کند

زن بیچاره دانست که گرفتار شده و چاره ای ندارد جز آن که نقشه ای بکشد و خود را از چنگ آن شیاد خلاص کند به ناچار اظهار کرد که من هم کمال میل و رغبت بر این کار را دارم ، ولی بدنم کثیف و بدبو است و به همین خاطر می خواستم حمام بروم از طرفی گرسنه نیز می باشم ، خوب است بروی و هر چه زودتر مقداری عطر ، بوی خوش و غذا آماده کنی و من خودم را برای تو آماده کنم ، و مشتاقانه منتظرت هستم مرد چون شدت میل و علاقه زن را دید ، مطمئن شده ، او در خانه گذاشت و خود برای تهیه غذا و عطر بیرون رفت زن هم از خانه در آمد و بدین وسیله خود را خلاص کرد مرد بازگشت و اثری از زن ندید و با حسرت آن شعر را خواند و از آن به بعد همیشه آن شعر را می خواند(39)

چه هم غذای خوبی

روزی امام حسینعليه‌السلام غلامی را دید که با سگی نان می خورد ، یک لقمه پیش سگ می اندازد و لقمه ای هم خودش می خورد ، حضرت فرمود : ای غلام ! عجب هم غذایی پیدا کرده ای ؟ ! غلام عرض کرد : ای پسر پیامبر ! من محزون و مغموم و ناراحتم و شادی و خوشحالی خودم را از خوشحال کردن این سگ می خواهم ؛ زیرا که صاحب و مولای من یهودی است و من از همراهی و مصاحبت با او در عذابم

امامعليهم‌السلام فرمود : کاری که انجام دادی اثر خودش را بخشیده و دویست درهم که قیمت غلام بود نزد یهودی برد و فرمود : غلام را به من بفروش ، یهودی عرض کرد من این غلام را فدای قدم مبارک شما کردم و این بستان را هم به غلام بخشیدم و درهم ها را به حضرت بازگرداند حضرت هم غلام را آزاد کرد و دویست درهم قیمت او را به او بخشید

زن یهودی خبردار شده ، اسلام آورد و مهریه خود را به شوهرش بخشید ، یهودی هم مسلمان شد و منزل خود را به زنش بخشید. (40)

چرا ابن سیرین بوی خوش می داد ؟

محمد بن سیرین همیشه پاکیزه بود و بوی خوش می داد روزی شخصی از او پرسید : علت چیست که از تو همیشه بوی خوش می آید ؟ گفت قصه من عجیب است آن شخص او را قسم داد که : قصه خود را برای من بگو

ابن سیرین گفت : من در جوانی بسیار زیبا و خوش صورت و صاحب حسن و جمال بودم و شغلم بزازی بود ، روزی زنی و کنیزکی به دکانم آمدند و مقداری پارچه خریدند ، چون قیمت آن معین شد گفتند : همراه ما بیا تا قیمت آن را به تو پرداخت کنیم

در دکان را بستم و همراه ایشان راه افتادم تا به جلوی خانه آنان رسیدم ، آنها به درون رفتند و من پشت در ماندم بعد از مدتی زن - بدون آن که کنیزش همراهش باشد - مرا به داخل خانه دعوت کرد ، چون داخل شدم ، خانه ای دیدم از فرشها و ظروف عالی آراسته ، مرا بنشاند و چادر از سر برداشت ، او را در غایت حسن و جمال دیدم ، خود را به انواع جواهرات آراسته بود در کنارم نشست و با ظرافت و ناز و عشوه و خوش طبعی با من به سخن گفتن درآمد ، طولی نکشید که غذایی مفصل و لذیذ آماده شد ، بعد از صرف غذا ، آن زن به من گفت : ای جوان می بینی من پارچه و قماش زیاد دارم ، قصد من از آوردن تو به اینجا چیز دیگری است و من می خواهم با تو همبستر شوم و کام دل بر آرم

من چون مهربانیها و عشوه بازیهای او را دیدم نفس اماره ام به سوی او میل کرد ، ناگاه الهامی به من رسید که قائلی از سوره والنازعات این آیه را تلاوت کرد که :و اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فان الجنة هی الماوی

اما هرکس بترسد از مقام پروردگار خود و نفس خود را از پیروی هوای نفس بازدارد ، بدرستی که منزل و آرامگاه او بهشت خواهد بود(41)

وقتی به یاد این آیه افتادم عزم خود را جزم نمودم که دامن پاک خود را به این گناه آلوده نکنم ، هر چه آن زن با من به دست بازی درآمد ، من به او توجه نکردم چون آن زن مرا مایل به خود ندید ، به کنیزان خود گفت : تا چوب زیادی آوردند ، وقتی مرا محکم با طناب بستند ، زن خطاب به من گفت : یا مراد مرا حاصل کن یا تو را به هلاکت می رسانم به او گفتم : اگر ذره ذره ام کنی ، مرتکب این عمل شنیع نخواهم شد تا این که مرا بسیار با چوب زدند ، بطوری که خون از بدنم جاری شد با خود گفتم : که باید نقشه ای به کار بندم تا رهایی یابم .

گفتم مرا نزنید راضی شدم ، دست و پایم را باز کردند ، بعد از رهایی پرسیدم : محل قضای حاجت کجاست ؟ راهنمایی کردند رفتم در مستراح و تمام لباسهایم را به نجاست آلوده کردم و بیرون آمدم ، چون آن زن با کنیزان به طرفم آمدند ، من دست نجاست آلود خود را به آنها نشان می دادم و به آنها می پاشیدم ، آنها فرار می کردند

بدین وسیله فرصت را غنیمت شمردم و به طرف بیرون شتافتم ، چون به در خانه رسیدم در را قفل کرده بودند ، وقتی دست به قفل زدم - به لطف الهی - گشوده شد و من از خانه بیرون آمدم و خود را به کنار جوی آب رسانیدم ، لباسهایم را شسته و غسل نمودم ناگهان دیدم که شخصی پیدا شد و لباس نیکویی برایم آورد و بر تنم پوشانید و بوی خوش به من مالید و گفت : ای مرد پرهیزگار ! چون تو بر نفس خود غلبه کردی و از روز جزا ترسیدی و خلاف فرمان خدا انجام ندادی و نهی او را نهی دانستی ، این وسیله ای بود برای امتحان تو و ما تو را از آن خلاص کردیم ، دل فارغ دار که این لباس تو هرگز چرکین و این بوی خوش هرگز از تو زایل نشود ، پس از آن روز تاکنون ، بوی خوش از بدنم برطرف نگردیده است

به همین خاطر خدا علم تعبیر خواب را بر او عطا فرمود و در زمان او کسی مثل او تعبیر خواب نمی کرد. (42)

فاسقی که از راهب پیشی گرفت

شخصی با خانواده اش در کشتی سوار بودند که کشتی شان در وسط دریا شکست ، همه آنها غرق شدند به جز زن که او بر تخته ای بند شد و در جزیره ای افتاد و اتفاقا با مرد راهزن فاسقی که از هیچ گناهی فروگذار نمی کرد ، برخورد نمود راهزن چون نظرش بر آن زن افتاد ، خواست که با او زنا کند ، دید زن از ترس می لرزد مرد فاسق پرسید : چرا ناراحتی و برای چه می لرزی ؟ گفت : از خداوند خود می ترسم ؛ زیرا هرگز مرتکب این عمل بد نشده ام

مرد گفت : تو هرگز چنین گناهی نکرده ای و از خدا می ترسی ، پس وای بر من که عمری در گناهم ! این را بگفت و دست از سر زن برداشت و بدون این که کاری انجام دهد به سوی خانه خود راه افتاد ، او تصمیم گرفت که توبه کند و دیگر دست از گناه و معصیت بکشد و از کارهای گذشته اش بسیار نادم و پشیمان بود

وقتی به خانه می رفت در بین راه به راهبی برخورد کرد و با او همسفر شد ، چون مقداری راه رفتند هوا بسیار گرم و سوزان شد راهب به جوان گفت : آفتاب بسیار گرم است ، دعا کن خدا ابری بفرستد تا ما را سایه افکند

آن جوان گفت : که من نزد خدا دارای کار خیر و حسنه نبوده و آبرو و اعتباری ندارم ، بنابراین جراءت نمی کنم که از خداوند حاجتی طلب نمایم

راهب گفت : پس من دعا می کنم و تو آمین بگو چنین کردند ، بعد از اندک زمانی ابری بالای سر آنها پیدا شد و آن دو در سایه می رفتند مدتی باهم رفتند تا به دو راهی رسیدند و راهشان از هم جدا شد ، جوان به راهی رفت و راهب به راه دیگر ، و آن ابر از بالای سر جوان تائب ماند و با او می رفت و راهب در آفتاب ماند راهب رو به جوان کرد و گفت : ای جوان ! تو از من بهتر بودی چرا که دعای تو مستجاب شد ولی دعای من به درجه اجابت نرسید ، بگو بدانم که چه کرده ای که مستحق این کرامت شده ای ؟

جوان جریان خود را نقل کرد .

راهب گفت : چون از خوف و ترس خدا ترک معصیت او کردی گناهان گذشته تو آمرزیده شده است پس سعی کن که بعد از این خوب باشی(43)

جایی که غیر از من و تو کسی نباشد

آهنگری آهن تفتیده و داغ را با دست از کوره بیرون می آورد و دستش نمی سوخت ، علت را به اصرار از او پرسیدند ، گفت : در همسایگی من زنی خوش صورت و زیبا بود که شوهری فقیر و پریشان و بی نام و نشان داشت دلم به طرف او میل پیدا کرد و گرفتار او شدم ، اما نمی دانستم چگونه عشق و علاقه ام را به او ابراز کنم

تا آن که سالی قحطی شد و اهل بلد همه گرفتار شدند و چیزی برای خوردن نداشتند ولی وضع من خوب بود ، آن زن روزی نزد من آمد و گفت : ای مرد ! بر من و بچه هایم رحم کن که خدا رحم کنندگان را دوست می دارد

گفتم : ممکن نیست مگر آن که کامی از تو حاصل کنم زن گفت : حاضرم ولی به شرط آنکه مرا جایی ببری که غیر از من و تو احدی در آنجا نباشد و از این کار باخبر نشود ، من قبول کردم و او را به جای خلوتی بردم ، دیدم زن مثل بید در معرض باد بهار می لرزد ، پرسیدم : چرا می لرزی ؟ گفت : چون تو به شرطی که با من کردی وفا ننمودی و اینجا غیر از من و تو پنج نفر دیگر حاضرند ؛ دو ملک موکل بر من و دو ملک موکل بر تو و خدای شاهد و آگاه بر همه چیز ، ناگهان به خود آمدم و متنبه شدم ، از خدا ترسیدم و آتش شهوتم را خاموش نمودم و از مال و ثروت خود او را بی نیاز کردم از آن موقع آتش در دست من اثر نمی کند. (44)

چرا ولیعهدی پدر را نپذیرفت ؟

هارون الرشید بیست و یک پسر (21) داشت که سه تای آن ها را به ترتیب ولیعهد خود کرده بود ؛ یکی محمد امین ، دومی مامون الرشید و سومی مؤ تمن

در این میان قاسم پسری بود که گوهر پاکش از صلب آن ناپاک ؛ چون مرواریدی از دریای تلخ و شور ، ظاهر گشته و فیض مجالست زهاد و عباد آن عصر را دریافته بود او از تاءثیر صحبت ایشان روی دل از زخارف دنیا بر تافته و طریقه پدر و آرزوی تاج و تخت را ترک گفته بود قاسم جامه کهنه و مندرس کرباسین پوشیده و قرص نان جویی روزه خود را افطار می کرد و پیوسته به قبرستان رفته و به نظر عبرت بر مرده ها می نگریست و مانند ابر بهار اشک می ریخت

روزی پدرش در مکانی نشسته بود ، وزرا و بزرگان و اعیان و اشراف در خدمتش کمر بندگی بسته و هر یک به تناسب مقام خود نشسته بودند که آن پسر با لباس مندرس و کهنه و سر و وضعی ساده و معمولی از آنجا عبور کرد ، گروهی از حضار گفتند :

این پسر سر امیر را در میان پادشاهان زیر ننگ کرده ! امیر باید او را از این وضع ناپسند منع نماید ، این حرفها به گوش هارون الرشید رسید ، او پسر را خواست و از روی مهربانی و شفقت زبان به نصیحت او گشود آن جوان سعادتمند گفت : ای پدر ! عزت دنیا را دیدم و شیرینی ریاست را چشیدم حالا از تو می خواهم که مرا به حال خود واگذاری تا عبادت خدا به جا آورم و زاد و توشه ای برای آخرتم فراهم سازم ، من از دنیای فانی چیزی نمی خواهم و از درخت دولت پادشاهی تو ثمری نخواستم هارون قبول نکرد و به وزیر خود گفت : فرمان ایالت مصر و اطراف آن را بنویس

قاسم گفت : ای پدر ! دست از سر من بردار والا ترک شهر و دیار می کنم و از تو می گریزم

هارون برای اینکه پسر را از این کار منصرف کند با مهربانی گفت : فرزندم ! من طاقت دوری تو را ندارم ، اگر تو ترک وطن گویی روزگار بی تو چگونه به من خواهد گذشت ؟ !

گفت : تو فرزندان دیگری هم داری که دلت با دیدن آنها شاد شود سرانجام چون دید پدر دست از او بر نمی دارد ، نیمه شبی خدم و حشم را غافل کرد و از دارالخلافه گریخت و تا بصره در هیچ جا توقف نکرد او به جز قرآنی ، از مال دنیا هیچ با خود بر نداشت در بصره با کارگری امرار معاش می کرد

ابو عامر بصری می گوید :

دیوار باغ من خراب شده بود ، از خانه بیرون آمدم تا کارگری بیابم و دیوار باغم را بسازم جوان زیبارویی را دیدم که آثار بزرگی از او نمایان بود و بیل و زنبیلی در پیش خود نهاده و قرآن تلاوت می کرد

گفتم : ای جوان ! کار می کنی ؟

گفت : بله برای کار کردن آفریده شده ام ، با من چه کار داری ؟

گفتم : گل کاری ، گفت : به این شرط می آیم که یک درهم و نصف به من مزد دهی و وقت نمازم به من فرصت دهی تا نماز را سر وقت بخوانم قبول کردم و او را بر سر کار آوردم چون غروب آمدم ، دیدم یک تنه کار ده نفر را کرده است ! دو درهم به او دادم ، قبول ، نکرد و همان یک درهم و نصف را گرفت و رفت

روز دیگر به دنبال وی به بازار رفتم ولی او را نیافتم ، سراغش را گرفتم ، گفتند : فقط شنبه ها کار می کند ، کارم را به تعویق انداختم تا روز شنبه رسید ، به بازار رفتم همچنان او را مشغول تلاوت قرآن دیدم ، سلام می کردم گویا از عالم غیب او را کمک می کردند شب خواستم به او سه درهم بدهم قبول نکرد و همان یک درهم و نصف را گرفت و رفت شنبه سوم به بازار دنبال او رفتم او را نیافتم ، از او سراغ گرفتم ، گفتند : سه روز است در خرابه ای بیمار افتاده ، به شخصی التماس کردم مرا نزد او ببرد ، او را دیدم که در خرابه ای بی در و پیکر بیهوش افتاده و نیم خشتی زیر سر نهاده است سلام کردم چون در حالت احتضار بود توجهی نکرد ، دیگر بار که سلام کردم مرا شناخت ، خواستم سر او را به دامن بگیرم نگذاشت و گفت : این سر را بر روی خاک بگذار که جز خاک او را سزاوار نیست و من هم دوباره سر او را بر خاک نهادم

گفتم : اگر وصیتی داری به من بگو ، گفت : از تو می خواهم وقتی مردم مرا به خاک بسپاری و بگویی پروردگارا ! این بنده خوار و ذلیل تو است که از دنیا و مال و منصب آن گریخت و رو به درگاه تو آورد که شاید او را بپذیری پس به فضل و رحمت خود ، او را قبول کن و از تقصیرات او درگذر آنگاه پیراهن و زنبیل مرا به قبر کن ده و قرآن و انگشتر مرا به هارون الرشید برسان و به او بگو این امانتی است از جوانی غریب که گفت : مبادا با این غفلتی که داری بمیری ! این را گفت و حرکت کرد که برخیزد نتوانست ، دو مرتبه خواست بلند شود نتوانست ، گفت : عبدالله زیر بغلم را بگیر که آقا و مولایم امیرالمومنینعليهم‌السلام آمد بلندش کردم ، دیدم جان به جان آفرین تسلیم کرد(45)

تبعید گناهکار از شهر

در میان بنی اسرائیل جوان فاسقی بود که اهل شهر از فسق و فجور او به تنگ آمدند و از دست او به پروردگار خود شکایت کردند خطاب الهی به موسی رسید که آن جوان را از شهر بیرون کن که به واسطه او ، آتش غضب الهی بر اهل شهر نازل آید حضرت موسیعليهم‌السلام آن جوان را به قریه ای از قرای آن بلد تبعید کرد خطاب آمد که او را از آن قریه نیز بیرون کن ، موسیعليهم‌السلام او را از آن قریه اخراج کرد

آن جوان رفت به مغاره کوهی که در آن نه انسان و نه حیوان و نه زراعتی بود بعد از مدتی در آن مغاره مریض شد نزد او کسی نبود که از او نگهداری و پرستاری نماید صورتش را روی خاکها گذارد و عرض کرد : پروردگارا ! اگر مادرم بر بالینم حاضر بود هر آینه بر غربت و ذلت من ترحم و گریه می کرد و اگر پدرم بر بالینم بود بعد از مردن مرا غسل می داد و کفن می کرد و به خاک می سپرد و اگر زن و بچه ام در کنارم بودند ، برایم گریه می کردند و می گفتند :

اللهم اءغفر لولدنا الغریب الضعیف العاصی المطرود من بلد الی بلد و من قریة الی مغارة(46) بعد عرض کرد : پروردگارا ! بین من و پدر و مادر و زن و بچه ام جدایی انداختی ، مرا از رحمت خود ناامید نفرما و چنانکه قلبم را از دوری خاندانم سوزاندی ، مرا به خاطر گناهانم به آتش غضب مسوزان

ناگاه خداوند ملکی به صورت پدرش و حوریه ای به صورت مادرش و حوریه ای به شکل همسرش و غلامانی به صورت فرزندانش فرستاد تا در کنارش بنشینند و برای او گریه کنند جوان گمان کرد که آنها پدر و مادر و زن و فرزندانش می باشند و با دلی خوش و نهادی امیدوار چشم از این جهان فرو بست آنگاه خطاب به موسیعليهم‌السلام رسید که ای موسی ! شخصی از اولیا و دوستان ما در فلان جا از دنیا رفته ، برو او را غسل بده و کفن نما و بر جنازه اش نماز بخوان و دفنش کن

موسیعليهم‌السلام به آن مکان آمد ، دید همان جوانی است که او را از شهر و قریه اخراج کرده بود ، در این هنگام از جانب خدا خطاب آمد ای موسی من به ناله های جانسوز او و به دور افتادنش از خاندانش ترحم کردم و به خاطر اظهار ذلت و خواریش حورالعین هایی به صورت خاندانش فرستادم تا بر او گریه و ترحم کنند

ای موسی ! وقتی که غریبی از دنیا می رود ، ملائکه آسمانها بر غربت او گریه می کنند ، پس چگونه من بر غربت او ترحم نکنم و حال آن که من ارحم الراحمین هستم(47)

معاویه پسر یزید چرا به خلافت پشت پا زد ؟

وقتی یزید از دنیا رفت طبق معمول فرزندش که معاویه نام داشت ، جانشین او شد معاویة بن یزید وقتی که شب می خوابید ، دو کنیز ؛ یکی کنار سر او و دیگری پایین پای او بیدار می ماندد تا خلیفه را از گزند حوادث حفظ کنند هنوز چهل روز از خلافتش نگذشته بود که شبی دو کنیزش به خیال این که خلیفه به خواب رفته ، با همدیگر سخنانی رد و بدل کردند

کنیزی که بالای سر خلیفه بود به کنیزی که پایین پای او قرار داشت گفت : خلیفه مرا از تو بیشتر دوست می دارد ، اگر روزی سه بار مرا نبیند آرام نمی گیرد کنیز پایینی در پاسخ گفت : مرده شوی تو و خلیفه ات را ببرد که جای هر دوی شما جهنم است !

معاویه این مطلب را شنید ، بسیار خشمگین شد می خواست برخیزد و آن کنیز را به قتل رساند ولی با خود گفت : بگذار همچنان خود را به خواب بزنم ببینم بحث این دو نفر به کجا می کشد کنیز بالا سر گفت : به چه دلیل جای من و خلیفه در دوزخ است ؟ کنیز پایین پایی گفت : زیرا هم پدرش یزید و هم جدش معاویه غاصب این مقام بودند ، اینک این خلیفه جای پدرش نشسته و در واقع حق کسانی را که سزاوار این مقام هستند غصب کرده است ، معلوم است که جایگاه غاصب و ظالم جهنم است

معاویة بن یزید که خود را به خواب زده بود ولی در واقع بیدار بود ، این مطلب را که شنید ، در فکر فرو رفت در افق ژرفای اندیشه خود سخن حق را دریافت ، با خود گفت : کنیز پایین پا ، درست می گوید ، سخنش مطابق حق است وقتی از بستر بلند شد ، بدون آن که چیزی بگوید وانمود کرد خواب بوده و چیزی نشنیده است

فردا که شد ، فداکاری عجیبی کرد ، او فرمان داد که اعلام کنند مردم به مسجد بیایند تا مطالب تازه ای را به آنان گزارش دهد ، مردم از کارها دست کشیده برای شنیدن خبر تازه خلیفه به مسجد هجوم آوردند ، مسجد و اطراف آن پر از جمعیت شد معاویه بالای منبر رفت و بعد از حمد و ثنای الهی و درود و سلام بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم گفت : ای مردم بدانید که بدن من جز پوست و استخوان چیزی نیست و طاقت آتش سوزان جهنم را ندارد و حقیقت این است که من لیاقت خلافت را ندارم ، خلافت مال من و آل ابوسفیان نیست ، خلیفه بر حق و امام واجب الاطاعه فرزند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم علی بن الحسین امام سجادعليهم‌السلام است ، بروید و با او بیعت کنید که سزاوار خلافت اوست و من در این مدت حق او را غصب کردم این را بگفت و از منبر پایین آمد و به طرف خانه خود رهسپار شد ، مردم گروه گروه می آمدند و با او مسافحه می کردند ، به آنها می گفت :

شما را به خدا سوگند می دهم دیگر به من کاری نداشته باشید مرا به خود واگذارید ، حقیقت آن بود که گفتم

بعضی از مردم گمان می بردند که معاویه این مطالب را می گوید تا مردم را بیازماید و آنها را بشناسد ، ولی بر خلاف این گمان ، معاویه به خانه آمد و در را به روی خود بست تمام امور خلافت را رها ساخت مادرش وقتی از جریان مطلع شد نزد او آمد ، دو دستش را بلند کرد و بر سر خود زد و گفت : ای معاویه کاش نطفه تو خون حیض می شد و به کهنه می ریخت و ننگ دودمان خود نمی شدی معاویه گفت : ای کاش همان طوری بود که به ننگ فرزندی یزید گرفتار نمی شدم

معاویه در را همچنان به روی خود بسته بود و طرفداران بنی امیه دیدند که کار خلافت در پرتگاه هرج و مرج افتاده است ، از این رو مروان حکم را خلیفه کردند او هم زن یزید را که نامادری همین معاویه و مادر خالد بود ، گرفت و بر تخت نشست بعدها دید که با بودن معاویه به مرادش نمی رسد شخصی را ماءمور کرد معاویه را مسموم نمود(48)